دن لابوتز
۴
اوت ۲۰۲۱
مقدمه ناصر اصغری
با انتشار این نوشته ـ که شامل دو بخش است: بخش نخست، روایت خودِ تاریخ کمون،
بهقول دن لابوتز "آنگونه که بود"، و بخش دوم، بررسی انتقادی آن ـ
پرونده پروژه ترجمههایم درباره کمون را میبندم؛ مگر آنکه در آینده با متنی روبهرو
شوم که نکاتی متمایز و تازه نسبت به ترجمههای تاکنونی داشته باشد.
به نظر من، نوشته پیشِ رو هم روند و سیر رویدادهای مهم کمون را بهخوبی توضیح
میدهد و هم نقدها و پرسشهای اساسیای را مطرح میکند که حتی پس از گذشت ۱۵۰ سال
همچنان میتوانند متوجه کمون باشند. بررسی کمون، همانند بررسی دیگر مقاطع تاریخ
جنبش کارگری، به ما کمک میکند از تجربههای گذشته بیاموزیم و از تکرار خطاها پرهیز
کنیم.
من خواندن این نوشته را به همه علاقهمندان به تاریخ جنبش کارگری و تاریخ جنبش
سوسیالیستی توصیه میکنم.
از آنجا که فیسبوک محدودیت در تعداد کلمات برای درج می گذارد، مجبورم که
خواننده علاقمند را به لینک کامل نوشته در وبلاگم مراجعه بدهم. این نوشته همچنین
برای سایت "روزنه دات کام" ارسال خواهد شد که خوانندگان علاقمند، در آن سایت
هم به آن دسترسی داشته باشند.
ناصر اصغری
***
مقدمه
کمون پاریس سال ۱۸۷۱ تنها از ۱۸ مارس تا ۲۸ مه دوام داشت، فقط ۷۲ روز، اما یکی
از ستایششدهترین رویدادها در تاریخ سوسیالیسم است. این رویداد به یک افسانه بدل
شده است. با این حال، کمون دقیقا چه بود؟ معنای آن برای ما امروز چیست؟ الگویی برای
سوسیالیستها؟ شکستی قهرمانانه؟ نفی دولت؟ یا نخستین دولت کارگری؟ کارل مارکس
مشهورترین گزارشِ همعصرِ آن را نوشت، اما او از پرداختن به برخی از مشکلات جدی
کمون بازماند. چرا؟
در بخش یک این مقاله، که در پی میآید، به رویدادهای کمون، آنگونه که پیش
رفتند، میپردازم و عمدتا بر کار ژاک روژری (Jacques Rougerie)، که میتوان او را نماینده مکتب "تاریخ از پایین"
نامید، و کارولین جی. آیکنر (Carolyn J. Eichner)، مورخ زنان در کمون، تکیه میکنم. در بخش دو، تفسیری
انتقادی از برداشت مارکس از کمون را بررسی میکنم تا مسائلی را که او از پرداختن
به آنها خودداری کرد و دلیل نادیده گرفتن برخی موضوعات مهم را مورد کندوکاو قرار
دهم.
بخش ۱ – کمون آن گونه که
بود
امپراتور و جنگ
جنگ و شکست تحقیرآمیز فرانسه، بحرانی را به وجود آورد که به کمون پاریس منجر
شد. در اول سپتامبر ۱۸۷۰ در نبرد سدان، لوئی ناپلئون بناپارت، امپراتور فرانسه
(ناپلئون ۳)، دولت او و ملت فرانسه شکستی فاجعهبار را از صدراعظم پروس، اوتو فون
بیسمارک، متحمل شدند. فرمانده کل قوا، بناپارت، به همراه چندین تن از ژنرالهایش
به اسارت درآمد. این پایان سلطنت او بود که بیش از ۲۰ سال طول کشیده بود، ابتدا از
سال ۱۸۴۸ به عنوان رئیسجمهور و سپس، پس از یک کودتا در ۱۸۵۲، به عنوان امپراتور.
قانون اساسی امپراتوری دوم در همان سال تمام قدرت را به او میداد، اگرچه او به یک
پارلمان انتخابی اجازه فعالیت داد و بر آن تسلط داشت. در طول حکومت دیکتاتوری او،
صنعت فرانسه مدرنیزه شد و جمعیت شهری رشد کرد، در حالی که کشور با روسیه و اتریش
جنگید و امپراتوری را به مکزیک و هندوچین گسترش داد.
همپیمان با بورژوازی و کلیسای کاتولیک، لوئی ناپلئون حیات سیاسی را سرکوب کرد
و حقوق دموکراتیک را محدود ساخت، گردهماییها را ممنوع اعلام کرد و مطبوعات را تحت
فشار قرار داد. با وجود این، او همچنان در میان ثروتمندان و بسیاری از کشاورزان
محبوب بود. در سال ۱۸۶۸ جناحهای لیبرال و محافظهکار حزب بناپارتی او توانستند ۷۸
درصد آرا را به دست آورند. سلطنتطلبان نیز ۱۵ درصد دیگر را از آن خود کردند، در
حالی که حزب جمهوریخواه به رهبری لئون گامبتا (Gambetta)، منتقد سرسخت امپراتور و یک دموکرات واقعی، تنها ۱۰
درصد رای آورد. هنگامی که در ماه می ۱۸۷۰ لوئی ناپلئون همهپرسی اصلاحات پیشنهادی
خود را برگزار کرد، هفتهشتم مردم رأی مثبت دادند. اکثریت کشاورز جامعه فرانسه -
که حدود دو سوم جمعیت کشور را تشکیل میداد - با قاطعیت از ناپلئون و سیاستهایش
حمایت کردند. اما در پاریس، مردم از همه طبقات اجتماعی عمدتا به جمهوریخواهان رای
دادند.
با آغاز جنگ با پروس، شور و هیجان میهنپرستانه و احساسات شووینیستی سراسر
کشور را فرا گرفت و گویی تمام فرانسه پشت سر امپراتور ایستاده است - به جز چند
فعال چپگرای عضو اتحادیههای کارگری "انجمن بینالمللی کارگران" (بینالملل
اول) که در ژوئیه ۱۸۷۰ علیه جنگ پیشِ رو دست به تظاهرات زدند. جنگ کوتاه بود؛
تنها شش ماه طول کشید. پروسیها تقریبا در همه نبردها پیروز شدند و با شکست و
اسارت لوئی ناپلئون، امپراتوری فروپاشید. در پاریس، در میان شور و هیجان تودهها،
گروهی از سیاستمداران جمهوریخواه میانهرو فرانسه را "جمهوری" اعلام
کردند و نمایندگان پارلمان پاریس به رهبری ژول فری (Jules Ferry) تشکیل "دولت دفاع ملی" را اعلام نمودند. آنان
ژنرال لوئی ژول تروشو (Louis Jules Trochu)، یک کاتولیک محافظهکار، را به ریاست دولت برگزیدند؛ کسی
که همزمان فرماندار پاریس و فرمانده کل نیروهای نظامی و گارد ملی شد.
روز تازهای در تاریخ فرانسه آغاز شده بود: امپراتوری از میان رفته و جمهوری
اعلام شده بود. با این حال کشور هنوز درگیر جنگی سخت بود و ارتش پروس که پیروزیهای
پیاپی راه را برایش گشوده بود، به سوی پاریس پیشروی میکرد. اوژن وارلن (Eugène
Varlin)،
از رهبران برجسته بینالملل اول در پاریس، اعلام کرد: "با هر وسیله ممکن، در
دفاع ملی شرکت خواهیم کرد، چون اکنون این مهمترین وظیفه است. پس از اعلام جمهوری،
معنی این جنگ هولناک دگرگون شده است؛ اکنون این نبردی مرگبار میان سلطنت فئودالی و
دموکراسی جمهوریخواه است... انقلاب ما هنوز به پایان نرسیده و هنگامی که از تهاجم
رهایی یابیم، آن را به انجام خواهیم رساند و بهگونهای انقلابی بنیان جامعهای
برابرطلب را که در آرزویش هستیم، خواهیم نهاد."
با این همه، ظهور کمون به عنوان دولت پاریس فرایندی کند، دشوار و پر از تردید
و اشتباه بود. مردم در میان آشوب و امید، هنوز در تلاش بودند تا مسیر آینده خود را
بیابند.
پاریس در آستانه کمون
پاریس به معنای واقعی کلمه شهری کارگری بود. در سراسر فرانسه جمعیت ۳۸ میلیون
نفر بود، اما تنها ۳.۵ میلیون نفر از آنان کارگر بودند. با اینحال، در پاریس که حدود
دو میلیون نفر جمعیت داشت، نزدیک به ۷۰ درصد مردم مزدبگیر بودند. طبقه کارگر پاریس
همان طبقه صنعتی بزرگ و متمرکز اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نبود، بلکه
مجموعهای متنوع از صنعتگران، کارگران، کارمندان و خوداشتغالها را دربر میگرفت
که بیشترشان صاحبان کارگاهها و مغازههای کوچک بدون کارمند بودند. در سال ۱۸۶۶
حدود ۵۷ درصد پاریسیها در صنعت و ۱۲ درصد در تجارت فعالیت میکردند، اما عمدتا در
کارگاههای کوچکی مشغول بودند که کمتر از ده درصد آنها بیش از ده کارمند داشت.
مؤسسات دارای ۱۰۰ یا ۲۰۰ کارگر اندک بودند و تنها راهآهن بیش از ۱۰۰۰ کارگر در
استخدام داشت. با اینحال، در همان سال ۴۵۵۴۰۰ کارگر (مرد و زن)، ۱۲۰۶۰۰ کارمند
دفتری و ۱۰۰۰۰۰ خدمتکار خانگی در پاریس مشغول کار بودند. از میان آنان ۲۶۶۳۳ نفر
در صنعت پوشاک فعالیت داشتند که بیشترشان زنان بودند. حدود ۱۲هزار نفر کالاهای
لوکس تولید میکردند، نزدیک به ۵ هزار نفر در صنایع فلز و اندکی بیش از ۵ هزار نفر
در کار چوب و مبلمان مشغول بودند. شمار کارگران بخش تجارت بیش از ۵۰ هزار نفر بود.
افزون بر آنان، ۱۲۰ هزار نفر نیز صاحب مغازه یا کارگاه بودند، اما اکثرشان کارگر
نداشتند و سطح زندگی آنان تفاوت چندانی با کارگران نداشت. در کنار اینان، شمار زیادی
از کارگران موقتی که شغل ثابت نداشتند و نیز توده وسیعی از فقرا و بینوایان زندگی
میکردند.
در سال ۱۸۵۳، لوئی ناپلئون بناپارت، ژرژ-اوژن اوسمان (Haussmann) را به فرمانداری پاریس گمارد و بازسازی گسترده شهر را
به او سپرد. در دوران مأموریت او، صدها ساختمان تخریب شد تا جایش را به خیابانها
و بولوارهای جدید بدهد و ۳۵۰۰۰۰ نفر ناچار به ترک خانههایشان شدند. سفتهبازی ملکی
و اعیانیسازی، مشکلاتی جدی به وجود آورد که به کمبود مسکن و افزایش اجارهها
انجامید و کارگران را به مناطق پیرامونی در شمال، جنوب و شرق شهر راند. هرچند پس
از انقلاب ۱۸۴۸ دستمزدها و سطح زندگی بهتر شده بود، بسیاری از مردم هنوز در فقر
زندگی میکردند. روند اعیانیسازی باعث جدایی اقتصادی شده بود، زیرا طبقه کارگر از
مرکز شهر بیرون رانده شد. ژاک روژری مورخ از "آسیبشناسیهای"
"کمربند سرخ" اطراف پاریس سخن میگوید که شامل ازدحام شدید، شیوع بیماریها،
مرگومیر بالا و همهگیری سل بود که در سال ۱۸۷۰ جان ۱۰۶۹۱ نفر را گرفت.
در برابر رشد نارضایتی عمومی، لوئی ناپلئون میان سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۶۶ فعالیت
اتحادیههای کارگری و برگزاری اعتصابها را مجاز دانست و بعضی نشستها و نشریات را
نیز آزاد کرد. زیر رهبری بینالملل اول، کارگران به سرعت سازمان یافتند و در پاریس
به ندرت حرفهای یافت میشد که اتحادیه نداشته باشد. برای نمونه، از میان ۱۲۰۰۰
کارگر برنز ۶۰۰۰ نفر، از ۳۰۰۰۰ مکانیک ۱۲۰۰۰ نفر، از ۱۵۰۰ کارگر آهن ۱۰۰۰ نفر، و
از ۳۵۰۰ حروفچین ۲۵۰۰ نفر عضو اتحادیهها بودند. در اواخر دهه ۱۸۶۰ بینالملل
رهبری موجی از اعتصابات را برعهده داشت؛ برخی از آنها موفق بود اما بسیاری شکست
خوردند. همانگونه که وارلن گفته بود، کارگران فرانسه وارد "دوران
مقاومت" شده بودند. تا سال ۱۸۷۰ جنبشی نیرومند از طبقه کارگر با دهها هزار
هوادار در سراسر کشور و هزاران نفر در پاریس شکل گرفته بود که بسیاری به بینالملل
اول وابسته بودند؛ جایی که کارل مارکس یکی از اعضای شورای رهبری آن بود.
در آن زمان چندین گروه چپگرا در پاریس فعالیت میکردند. اغلب خود را جمهوریخواه
میدانستند و تقریبا همگی از یک دولت فدرال غیرمتمرکز دفاع میکردند. رادیکالها
از جمهوریای دموکراتیک و اجتماعی حمایت میکردند که معتقد بودند میتواند از راه
انقلاب مسالمتآمیز پدید آید. چپگرایان برای الگو به جمهوریهای دموکراتیک سوئیس
و ایالات متحده، که بردهداری در آن بهتازگی لغو شده بود، نگاه میکردند. ژاکوبنها
در جناح چپ جمهوریخواهان قرار داشتند و برای الهام به انقلاب ۱۷۸۹ مینگریستند و
خود را ادامهدهندگان راه ناتمام آن میدانستند. پرودونیها، که اندیشه سوسیالیستیشان
بر پایه نظام کارگاههای صنعتگری بود، با وجود مرگ پیر-ژوزف پرودون (Proudhon) در
۱۸۶۵ همچنان نفوذ داشتند. در اعتصابات دهه ۱۸۶۰، پرودونیها غالبا با بینالمللیگرایان
(در اینجا از واژه "بینالمللیگرا" برای اشاره به کسانی استفاده میشود
که وابسته به یا پیرو رهبری سیاسی "انجمن بینالمللی کارگران اول" (بینالملل
اول) بودند؛ سازمانی که کارل مارکس به آن وابسته بود) همکاری کردند، هرچند برخی از
دیدگاههای پیشین خود مانند مخالفت با کار زنان را حفظ کردند. همچنین گرایش سوسیالیستهای
آرمانشهری (utopian
socialists)
دهه ۱۸۴۰ نیز حضور داشت که هر یک طرحی مفصل برای جامعهای کمونیستی و آرمانی ارائه
میدادند. بینالمللیگرایان، با رهبری سوسیالیستهای آگاه، نقش محوری در سازماندهی
جنبشی دموکراتیک و تودهای ایفا کردند. مارکس و انگلس، که هر دو عضو شورای بینالملل
بودند، در جریان کمون از طریق رهبران فرانسوی از تحولات آگاه میشدند و به آنان
راهنمایی نظری میدادند، هرچند کنترلی بر وقایع نداشتند و نمیتوانستند داشته
باشند.
بلانکیستها، گروه کوچکی از پیروان لوئی آگوست بلانکی (Blanqui) - معروف به "مرد پیر" - سازمانی توطئهگرانه
برای اقدام مسلحانه تشکیل داده بودند. هرچند خود بلانکی در زمان کمون در زندان
بود، پیروانش نقشی فعال و گاه پیشرو در رویدادها ایفا کردند. میخائیل باکونین (Bakunin)،
انقلابی روس و از رهبران جنبش آنارشیستی، نیز در سال ۱۸۷۱ در فرانسه ظاهر شد و در
قیامهای ناموفق لیون و بزانسون شرکت کرد. اندیشههای او نفوذ فراوان یافت و پیروانش
در پاریس فعال بودند. همچنین جوزپه گاریبالدی (Giuseppe Garibaldi)، "قهرمان دو جهان"، که در اروپا و آمریکای
لاتین برای آزادی ملی و حکومت جمهوریخواه جنگیده بود، با پیراهنقرمزهایش حضور
داشت.
زنان سوسیالیست و فمینیست پیشرو نیز در بسیاری از این جریانها فعال بودند؛ از
جمله الیزابت دیمیتریف (Dmitrieff) از اعضای بینالملل اول و لوئیز میشل (Louise
Michel)
آنارشیست. همه این گروهها در یک چیز اشتراک داشتند: مخالفت با لوئی ناپلئون و رد
هرگونه بازگشت به سلطنت قدیم فرانسه. بیشتر آنان با تکیه بر اندیشههای ژاکوبنی و
پرودونی و در واکنش به دیکتاتوری بناپارتی، هدف خود را در غیرمتمرکز کردن کشور و ایجاد
فدراسیونی از کمونها میدیدند. با اعلام جمهوری، آنان کار برای دفاع از پاریس و
بازسازی شهر و کشور بر پایه اصولی دموکراتیکتر و اجتماعیتر را آغاز کردند.
مردم سازماندهی دفاع از پاریس را بر عهده میگیرند
پاریسیهای طبقه کارگر و خردهبورژوا احساس میکردند امپراتور آنان را از
حقوقشان محروم کرده است، به همین دلیل، فراخوان جمهوری در آغاز به عنوان فرصتی تعبیر
شد تا مردم کارگر شهر خود را دوباره به دست بگیرند. چند ساعت پس از اعلام جمهوری،
بینالمللیگرایان با فهرستی از مطالبات به تالار شهر رفتند که شامل برگزاری
انتخابات برای یک دولت بخشی، لغو مقام فرمانده پلیس، سازماندهی یک نیروی پلیس شهری
جدید، آزادی کامل تشکلها، آزادی بیان و مطبوعات، آزادی همه زندانیان سیاسی و
سربازگیری از افراد توانمند برای دفاع از کشور بود. آنان همچنین بیانیهای خطاب به
مردم آلمان منتشر کردند و اعلام داشتند که از فرانسه در برابر تهاجم و اشغال دفاع
خواهند کرد، اما در عین حال خواهان صلح، آزادی، برابری و برادری در چارچوب یک
"ایالات متحده اروپا" در آینده هستند.
در ۵ سپتامبر، بینالمللیگرایان نشست جمهوریخواهان را برای سازماندهی دفاع
از پاریس برپا کردند. ۵۰۰ شرکتکننده تصمیم گرفتند "کمیتههای مراقبت"
را در بیست منطقه پاریس تشکیل دهند که زیر نظر یک کمیته مرکزی فعالیت میکردند. میان
۵ تا ۱۰ سپتامبر، کمیتههای محلی شکل گرفت و در ۱۱ سپتامبر نخستین جلسه کمیته مرکزی
برگزار شد. این کمیته چند کمیسیون تخصصی ایجاد کرد: پلیس، مدارس، تأمین آذوقه
مردم، دفاع، کار و جز اینها. سپس در ۱۴ و ۱۵ سپتامبر، کمیته مرکزی در سراسر شهر
اعلامیهای را که به "نخستین پوستر سرخ" معروف شد نصب کرد؛ اعلامیهای
که خواهان برگزاری انتخابات دموکراتیک و مهار قدرت پلیس بود، اما در متن آن، با
توجه به پیشروی ارتش پروس به سوی پاریس، محور اصلی بر بسیج تودهای برای دفاع از
شهر، از جمله مشارکت زنان و کودکان، قرار داشت. در این اعلامیه همچنین خواسته شده
بود همه مواد و امکانات لازم برای دفاع از شهر ضبط شود و بعدا بهای آن به مالکان
پرداخت گردد. با این حال، در این مرحله کمیته مرکزی خود را در نقش نیروی پشتیبان
برای دولت جمهوریخواه تازه تأسیس در سطح ملی میدید.
حدود یک هفته بعد، وضعیت دگرگون شد. در جلسه ۲۰ سپتامبر، کمیته مرکزی به اتفاق
آرا تصمیم گرفت از این پس هنگام اشاره به پاریس از واژه "کمون" استفاده
کند؛ اصطلاحی که سابقهای چندصدساله داشت و هم با شورش قرن چهاردهم و هم با انقلاب
فرانسه در دهه ۱۷۹۰ پیوند خورده بود. کمون به عنوان "حکومت مستقیم شهروندان
بر خود" تعریف میشد؛ حاکمیتی خودمختار که موظف است نیازهای همه شهروندان و
خانوادههایشان را تأمین کند و سازماندهی دفاع از پاریس و سراسر کشور را بر عهده گیرد.
در این چارچوب، این دیدگاه مطرح شد که پاریس میتواند رهبر ملت فرانسه و حتی پشتیبان
یک انقلاب اروپایی باشد. این تصویر از کمون، هم به مثابه دولت شهری دموکراتیک
بازآفریده شده و هم به عنوان کانون یک انقلاب ملی و حتی بینالمللی، در این دوره
به شکل همزمان حضور داشت. با وجود این، نخستین کوششها برای بهکارگیری رسمی عنوان
"کمون" و تشکیل دولتی تازه با این نام، در این مقطع به نتیجه نرسید.
محاصره پاریس
تا ۱۹ سپتامبر پروسیها پاریس را محاصره کردند و حلقه انسداد شهر بسته شد. وضعیت
روزبهروز ناامیدکنندهتر میشد، اما همزمان مردم پاریس از آزادی نوپا بهره میبردند.
از دل کمیتههای مراقبت، باشگاههای سیاسی با گرایشهای مختلف پدید آمدند، روزنامهها
چند برابر شدند و در همه جا جلسات و بحثهای عمومی برپا بود. گروهی اعلام کرد:
"دولت یا ملت چیزی بیش از گردهمایی کمونهای فرانسه نیست... ما تاکنون جمعیتی
پراکنده بودیم؛ سرانجام شهری یکپارچه خواهیم شد."
در طول اکتبر پروسیها به پیروزیهای خود ادامه دادند، سرزمینهایی را اشغال
کردند و عملا ارتش فرانسه را درهم شکستند. چندین حمله محدود نیروهای پاریسی ناکام
ماند. گروههای گوناگون به رهبری رادیکالها تودههایی را برای اعتراض به تالار
شهر کشاندند و برای مدتی کوتاه آن را اشغال کردند تا بر انتخابات و تقویت دفاع
فشار آورند. دولت دفاع ملی ساختمان را بازپس گرفت، اما به رادیکالها اجازه داد
بدون آسیب محل را ترک کنند. با این حال همهپرسی ۳ نوامبر نشان داد که ۳۲۳۳۷۳
شهروند هنوز از دولت دفاع ملی به رهبری جمهوریخواهان میانهرو حمایت میکنند، در
حالی که تنها ۵۳۵۸۴ نفر با آن مخالفت کردند.
با آمدن زمستان پاریس همچنان در محاصره ماند و به "شهری از بیکاران"
بدل شد. سرما، گرسنگی و شیوع وبا نرخ مرگومیر را دو برابر کرد. در ۶ ژانویه ۱۴۰
عضو کمیته بیست منطقه پاریس - که بینالمللیگرایان از آن جدا شده بودند و اکنون
بلانکیستها بر آن چیره بودند - پوستر سرخ دیگری نصب کردند که پیشنهاد جایگزینی
حکومت کمون به جای دولتی ناکارآمد در دفاع را داد. گروهی از بلانکیستها و دیگر
انقلابیون، از جمله لوئیز میشل، در ۲۲ ژانویه به سوی تالار شهر راهپیمایی کردند که
به تیراندازی و کشته شدن شش نفر انجامید؛ نخستین قربانیان انقلاب.
با محاصره شهر، توقف تجارت و تعطیلی بسیاری از مغازهها، عضویت در گارد ملی به
اصلیترین منبع درآمد برای پاریسیها تبدیل شد. میهنپرستی و نیاز به تقویت گارد -
که از مردان ۲۰ تا ۴۰ ساله تشکیل شده بود - بسیج تودهای را به ۳۰۰۰۰۰ نفر رساند.
مردان گارد روزانه ۳۰ سو (معادل حدود سی سنت آمریکایی) دستمزد میگرفتند که کفاف
سه قرص نان را میداد. گارد زنان را نمیپذیرفت، اما اقدامی رادیکال کرد و مستمری
به بیوهها و فرزندان ازدواجهای آزاد سربازان - یعنی زنان مجرد و فرزندانی که پیشتر
نامشروع شمرده میشدند - پرداخت. گارد همزمان ستون جمهوریخواهی و رادیکالیسم بود،
زیرا بیشتر اعضایش از خردهبورژوازی یا طبقه کارگر بودند و نگرشهای مردمی را
بازتاب میدادند.
وضعیت همچنان رو به وخامت گذاشت. در ژانویه پروسیها ۱۲۰۰۰ گلوله بر پاریس
گرسنه شلیک کردند تا اراده شهر را درهم شکنند. بخشهایی از شهر به ویرانه بدل شد و
۴۰۰ نفر کشته یا زخمی گردیدند. دولت دفاع ملی - که اکنون در بوردو مستقر بود و
عمدتا نماینده زمینداران ثروتمند روستایی به شمار میرفت - در ۲۸ ژانویه آتشبس
موقت با بیسمارک امضا کرد. این توافق مقرر میداشت ارتش پروس شهر را اشغال نکند،
سربازان فرانسوی سلاحها را تحویل دهند اما اسیر نشوند و پاریس غرامت ۲۰۰ میلیون
فرانک بپردازد. با اینحال گارد ملی تفنگها و توپهای خود را برای حفظ نظم شهر نگه
داشت.
دولت تییر
با برقراری آتشبس، انتخابات مجلس ملی فرانسه در ۸ فوریه برگزار شد، هرچند
اشغال بسیاری از مناطق توسط ارتش پروس و اختلال در ارتباطات مانع رأیگیری همه شد.
اتحادیه لیبرال آدولف تییر (Thiers) - مخالف جنگ با پروس و متشکل از لیبرالها
و جمهوریخواهان میانهرو - در ۲۶ بخش از ۸۹ بخش اسمی کشور پیروز شد (که همه یا
بخشی از پنج بخش به پروسیها واگذار شده بود)، در حالی که جمهوریخواهان گامبتا
تنها در هشت بخش موفق شدند. پارلمان زیر سلطه حدود ۳۶۰ سلطنتطلب، نیمهسلطنتطلب
و محافظهکار، به همراه ۱۵ بناپارتیست قرار گرفت؛ پیروزی این احزاب راستگرا عمدتا
به دلیل آرای محافظهکارانه و کاتولیک کشاورزان - یعنی روستاییان که دو سوم رأیدهندگان
را تشکیل میدادند - بود. در جناح چپ، ۱۵۰ جمهوریخواه حضور داشتند که از میان
آنان تنها ۴۰ نفر رادیکال و چند سوسیالیست بودند. با این حال، در پاریس که ۲۹۰۰۰۰
نفر رأی دادند، حدود ۱۸۰۰۰۰ نفر به جمهوریخواهان رأی دادند، از جمله به چهرههایی
چون ویکتور هوگو نویسنده، لویی بلان قهرمان انقلاب ۱۸۴۸، و گاریبالدی مبارز آزادی
بینالمللی. همچنین چندین ژاکوبن، بینالمللیگرا و سوسیالیستهای گوناگون بر پایه
حدود ۴۰۰۰۰ رأی برگزیده شدند.
پیروزی تییر و محافظهکاران در انتخابات ملی، در ۱۷ فوریه ۱۸۷۱ با رژه تحقیرآمیز
پیروزی ارتش پروس در خیابانهای پاریس همراه شد. همزمان، با رعایت آتشبس، پروسیها
اجازه ورود قطارهای حامل آذوقه به شهر را دادند، در حالی که ارتششان به شرق عقبنشینی
کرد اما در نزدیکی پاریس ماند. تییر اکنون رئیسجمهور جدید شد و در ۲۶ فوریه پیمانی
ننگین با بیسمارک امضا کرد که واگذاری آلزاس و لورن، پرداخت غرامت پنج میلیارد
فرانک، اشغال ۴۳ بخش فرانسه و حضور ۳۰۰۰۰ پروسی در بخش سن را دربر میگرفت. ویکتور
هوگو این پیمان را "زشت" نامید.
دولت تییر سه اقدام ویرانگر برای پاریسیها انجام داد. نخست، دستمزد گارد ملی
را قطع کرد. دوم، مهلت تخلیه مسکن را پایان داد. سوم، بر پرداخت فوری همه بدهیهای
معوقه پافشاری ورزید. اقدام نخست درآمد صدها هزار پاریسی را نابود کرد، دومین دهها
هزار را به خیابان ریخت و سومی صدها کسبوکار کوچک را به ورشکستگی کشاند. اندکی
بعد، از ترس واکنش پاریسیها، مجلس ملی در ۱۰ مارس انتقال دولت به ورسای را تصویب
کرد. تییر کوشید پروسیها را برای اشغال پاریس به کار گیرد، اما بیسمارک نپذیرفت.
پاریس به خروش آمد: شکستخورده در جنگ، تحقیرشده در صلح، ویرانشده با سیاستهای
اقتصادی نو، و دیگر پایتخت دولت ملی نبود.
دولت تییر و بخش عمده بورژوازی ممتاز به ورسای گریخته بودند و مردم - خردهبورژوازی
و طبقه کارگر - که از نظر سیاسی جمهوریخواه، از نظر اقتصادی ناامید و از نظر عاطفی
خسته بودند، خود را رها شده یافتند. مردم چه خواهند کرد؟
ظهور کمون
پاریس روح جمهوریخواهانه خود و گارد ملی را با تفنگها و توپهای شهر حفظ
کرده بود. از ۲۴ تا ۲۷ فوریه، در حالی که بیسمارک و تییر مذاکره میکردند، حدود
۱۰۰۰۰۰ عضو گارد ملی به ستون مردم (ستون ژوئیه) در باستیل رفتند تا برای کشتهشدگان
اخیر سوگواری کنند، شهدای انقلاب ۱۸۳۰ را به یاد آورند و انقلاب ۱۸۴۸ و اعلام
جمهوری دوم را گرامی بدارند. روژری مشاهده جالبی ثبت کرده که در این لحظه
"همه اقتدار در پاریس به تدریج در حال فروپاشی بود." نوعی اقتدار نوین
ناگزیر پدیدار میشد.
در فوریه، گروهبانی به نام کورتی و افسری به نام ژرژ آرنولد سازماندهی اعضای
گارد ملی را در قالب فدراسیونی آغاز کردند؛ جنبشی که با اشغال پروسیها به سرعت
گسترش یافت. رهبران بینالملل در ابتدا به دلیل ترکیب طبقاتی مختلط گارد تردید
داشتند، اما به این ابتکار پیوستند و سه عضو آنها در کمیته مرکزی فدراسیون خدمت
کردند، هرچند بسیاری از اعضای عادی پیشتر عضو شده بودند. کمیته بیست منطقه نیز به
فدراسیون ملحق شد.
فدراسیون چگونه سازماندهی شد؟ هر گروهان گارد یک سرباز، یک افسر منتخب و
فرمانده را به مجمع عمومی ۵۰۰ نفره میفرستاد. حدود ۶۷ درصد نمایندگان کارگر (برخی
صاحبان مغازههای کوچک)، ۱۵ درصد کارمند و ۸ درصد از حرفههای آزاد بودند. از این
مجمع، کمیته مرکزی ۳۸ نفره تشکیل شد که ترکیبی مشابه داشت اما با شمار بیشتری
هنرمند، نویسنده و روزنامهنگار. کمیته مرکزی همچنین ۲۰ نماینده از اتحادیههای
کارگری را دربر میگرفت که چند نفرشان بینالمللیگرا بودند. فدراسیون خود را
"مانعی در برابر هر تلاش برای واژگونی جمهوری، مخالف همه ستمگران و بهرهکشان"
توصیف کرد. هنوز سخنی از کمون به میان نیامده بود.
تییر با مشاهده رادیکالیزه شدن شهر، شخصا چندین هزار سرباز دولت فرانسه را به
پاریس آورد تا هر جنبش شورشی را سرکوب کند؛ یکی از اهداف مصادره چهل توپ شهر بود.
فدراسیون تازهتشکیلشده بیشتر توپها را در پارکهای محلات کارگری مانند مونمارتر
و بلویل قرار داده بود. در ۱۸ مارس، هنگامی که نیروهای دولتی ورسای به فرماندهی
ژنرال کلود لکنت برای مصادره توپها به مونمارتر رسیدند، زنان محله هشدار دادند،
به گارد ملی پیوستند و مانع بردن توپها شدند. لکنت به سربازانش دستور شلیک داد،
اما آنان سلاحها را به سوی او گرفتند و اسیرش کردند.
در همه محلات کارگری، فدراسیون گارد و مردم نیروهای فرانسوی را بیرون راندند.
دو ژنرال دستراستی ارتش فرانسه، لکنت و کلمان توماس - که در سرکوب انقلاب ۱۸۴۸
نقش داشتند - فورا توسط گارد ملی اعدام شدند. همانگونه که روژری مینویسد، این رویدادها
"چیزی شبیه قیام نبود"، اما آغاز کمون پاریس را رقم زد.
فدراسیون تالار شهر و چندین ساختمان دولتی را تصرف کرد. در سراسر پاریس، گارد
ملی و مردم به صورت تدافعی جنگیدند و بلانکیستها سازماندهی اقدامات تهاجمی را
آغاز کردند. تییر که برادری نیروهایش با مردم را دید، با سربازان به ورسای عقبنشینی
کرد. آن شب، کمیته مرکزی فدراسیون در تالار شهر جلسه تشکیل داد. گروههای سیاسی پیشرو
مسئولیت کمیسیونهای دولت نو را بر عهده گرفتند: بینالمللیگرایان امور مالی،
بلانکیستها پلیس و امیل اد (Émile Eudes) آنارشیست وزارت جنگ را. بلانکیستها پیشنهاد حمله فوری
به ورسای را دادند، اما رد شد. اکثریت تمایلی به آغاز جنگ داخلی نداشتند، به ویژه
با حضور پروسیها در دروازههای پاریس.
کمیته مرکزی فدراسیون در تالار شهر، همراه با دولت شهری جمهوریخواه میانهرو -
متشکل از شهرداران مناطق و نمایندگان شهر در مجلس ملی - با امید به راهحل قانونی،
بلافاصله خواستار توافق با دولت تییر در ورسای شد. آنان انتخابات شهرداری، انتخاب
افسران گارد ملی و مهلتی برای وصول بدهیهای معوقه را طلب کردند. مجلس ملی در ورسای
درخواست انتخابات شهرداری را رد کرد. پاریس و ورسای به توافق نرسیدند. چند روز
بعد، نیروهای دستراستی قانون و نظم در میدان واندوم تظاهرات کردند و با گارد ملی
درگیر شدند که به کشته شدن افراد در هر دو سو انجامید.
کمیته مرکزی بیست منطقه، فدراسیون و سازمانهای سیاسی گوناگون به تدریج دریافتند
که مسیر قانونی ممکن نیست. آنان دولت جمهوریخواه نوینی در پاریس نمایندگی میکردند؛
همان که خود واقعی میدانستند. اد اظهار کرد: "پس از ۱۸ مارس، پاریس هیچ
حکومتی جز حکومت مردم ندارد. پاریس به شهر آزادی بدل شده است." بینالمللیگرایان
موافق بودند. در اواخر مارس، کمیته مرکزی دستور توقف پرداخت بدهیهای معوقه، مهلتی
برای اخراج از مسکن، آزادی زندانیان سیاسی و لغو ارتش دائمی را صادر کرد. همچنین
گارد ملی را برای اشغال قلعههای حومه پاریس فرستاد.
در ۲۶ مارس، انتخابات شورای شهر پاریس برگزار شد؛ ۴۸ درصد از ۴۷۴۵۶۹ شهروند
واجد شرایط مرد شرکت کردند و زنان حق رأی نداشتند. در محلات ثروتمند مشارکت اندک
بود، اما در مناطق کارگری و فقیرنشین بالا، گاه تا ۷۰ درصد. کمیته بیست منطقه سه
روز پیش بیانیهای منتشر کرد که دیدگاههای چپ را بازتاب میداد: "کمون پایه
دولت سیاسی است، همانگونه که خانواده هسته جامعه است. کمون باید خودمختار باشد،
بر اساس ویژگیها، سنتها و نیازهای خود حکومت کند... و به گروههای سیاسی ملی و
فدرال اجازه دهد آزادی کامل، ویژگی و حاکمیت مطلق خود را اعمال کنند... این آرمان
کمونی است که از قرن دوازدهم وجود داشته، توسط اخلاق، قانون و علم تأیید شده و پیروز
خواهد شد."
مردم به چیزی رأی میدادند که بسیاری آن را جمهوری پاریس، جمهوری دموکراتیک و
اجتماعی، میدیدند. در ۲۸ مارس، دولت نو پاریس تشکیل کمون را در برابر جمعیتی ۱۰۰
هزار نفری اعلام کرد، در حالی که مردم "مارسییز" (La Marseillaise) و سرودهای جمهوریخواهانه را میخواندند.
پس از انتخابات دوم در ۱۶ آوریل، دولت کمون سرانجام از ۷۹ عضو تشکیل شد، هرچند
معمولا بیش از ۵۰ یا ۶۰ نفر در جلسات حاضر نمیشدند. بلانکیستها ۹ کرسی، بینالمللیگرایان
و اتحادیهها ۴۰ کرسی و فراماسونها ۲۰ کرسی داشتند. ژاکوبنها، کمونیستهای قدیمی
و پرودونیها نیز حضور یافتند. اکثریت اعضا کارگر بودند: ۳۳ نفر کارگر (برخی
صاحبان مغازههای کوچک)، ۱۴ نفر کارمند، ۱۲ نفر روزنامهنگار و ۱۲ نفر از حرفههای
آزاد.
کار کمون
کمون در طول عمر کوتاه خود ۵۷ بار جلسه تشکیل داد، هرچند برخلاف سنتهای رادیکال
فرانسه، جلسات آن محرمانه برگزار میشد و تا اواسط آوریل صورتجلسات منتشر نشد. از
نخستین اقداماتش ایجاد نه کمیسیون برای اداره شهر بود: خدمات عمومی، امور مالی،
آموزش، دادگستری، امنیت عمومی، معاش، کار و تجارت، جنگ و روابط خارجی. بر این
نهادها کمیته اجراییای برپا کرد. بلانکیستها ریاست بسیاری از کمیسیونها را بر
عهده گرفتند، اما بینالمللیگرایان در کمیتههای فرعی بخش عمده کارهای اداری را
انجام دادند.
کمون به تصویب قوانین نو پرداخت، هرچند با توجه به شرایط، بسیاری از این قوانین
آرمانگرایانهتر از عملی بودند. رهبری چپگرای کمون - که از کلیسای کاتولیک بیزار
بود - به قطع کمکهای مالی به کلیسا، جدایی کامل کلیسا از دولت و مصادره اموال کلیسایی
رأی داد. باشگاههای سیاسی بسیاری از کلیساها را برای جلسات خود تصرف کردند. کمون
آموزش را غیرمذهبی، رایگان و اجباری کرد و مدارسی برای پسران و دختران تأسیس نمود.
معلمان مرد و زن دستمزد برابر دریافت میکردند و آموزش بر پایه علم، نه اصول مذهبی،
قرار گرفت. سیستم قضایی به ریاست بلانکیست اوژن پرو (Porot) بازنگری اساسی شد: پستهای قدیمی دادگاهها لغو، هیئتهای
منصفه منتخب برپا و هزینههای دادرسی حذف گردید.
کمون بلافاصله برای بهبود وضعیت کارگران، خردهمالکان و فقرا گام برداشت.
اخراجها را متوقف کرد، برخی اخراجهای پیشین را لغو و اجارهبها را بازگرداند،
وصول بدهیهای معوقه را به تعویق انداخت و پرداخت آنها را در سه سال مجاز دانست.
خدمت سربازی اجباری برچیده شد، اما همه مردان شهروند فراخوانده شدند تا گارد ملی
را تشکیل دهند که درآمدی تضمینشده برایشان فراهم میکرد.
در بیشتر دوران امپراتوری دوم اتحادیههای کارگری سرکوب شده بودند، هرچند موج
اعتصابات دهه ۱۸۶۰ آنها را احیا کرده بود. با این حال اتحادیهها نقش پیشرو
نداشتند و این نقش به کمیسیون کار کمون رسید. دو بینالمللیگرا، لئو فرانکل (Frankel) و
بنوآ مالون (Malon)، ریاست
کمیسیون را بر عهده داشتند و برای بهبود زندگی کارگران اقدام کردند. کارگاههایی
برای بیکاران برپا شد، جریمه و کسر دستمزد کارگران ممنوع گردید، کار شبانه در
نانواییها قدغن شد و هزینههای ورودی گرانقیمت حذف گردید. مرکز ملی گروگانها (national
pawnshop)
به بانک مردمی بدل شد و اقلام گروگذاری زیر ۲۰ فرانک به مالکان بازگردانده میشد.
کمیسیون کار سازماندهی تولید را به عهده کارگران و صنوف صنعتگران سپرد، با انجمن
تولیدی برای هر حرفه که کمون از آن حمایت مالی میکرد.
کمون انحصارهای دولتی مانند تنباکو و چاپخانه ملی را تصرف کرد و اداره آنها
را به کارگران سپرد. شرکتهایی را که مالکانشان در محاصره رها کرده بودند نیز
مصادره نمود (بدون غرامت) و به انجمنهای کارگری واگذار کرد. برخی از این واحدها
کوشیدند گسترش یابند و مغازههای مرتبط را زیر کنترل اتحادیهها درآورند. روژری این
روند را "سندیکالیسازی" ابزار تولید نامید. با این حال بیشتر کارخانهها،
کارگاهها و مغازهها در دست خصوصی ماندند.
اقتصاد به بانک فرانسه وابسته بود که شگفتآور به هر دو سوی پاریس و ورسای
اعتبار و ارز داد. در دوره کمون، بانک ۱۶.۷ میلیون فرانک به پاریس و ۲۵۷.۶ میلیون
به ورسای پرداخت کرد. کمون ظاهرا از مصادره بانک تردید داشت، زیرا عمدتا اسکناس
نگهداری میکرد و پشتوانه طلا و نقره در سال ۱۸۷۰ به برست منتقل شده بود.
کموناردها بیم داشتند مصادره بانک تعادل شکننده اقتصاد پاریس را برهم زند.
کمون به دلیل دیدن خود به عنوان پیشدرآمد ایالات متحده اروپا، مشارکت خارجیها
را پذیرفت. چندین خارجی در گارد ملی به عنوان افسر رهبری کردند: دو لهستانی به نامهای
یاروسواف دامبروسکی و والری آنتونی وروبلفسکی، و ناپلئون لا سسیلیا، فرزند والدین
اسپانیایی-ایتالیایی و مبارز سابق کنار گاریبالدی. لئو فرانکل، یهودی مجارستانی،
رهبر کمیسیون کار بود و الیزابت دیمیتریف روستبار اتحادیه زنان را سازمان داد.
زنان در کمون
علاوه بر کارهای رسمی کمون، پاریسیها به طور مستقل سازماندهی کردند. در آوریل
۱۸۷۱، الیزابت دیمیتریف، بینالمللیگرا، فراخوانی برای زنان پاریس منتشر کرد تا
در سازمانی نوین متحد شوند.
"شهروندان
زن، لحظه سرنوشتساز فرا رسیده است. زمان پایان جهان قدیم است! ما آزادی میخواهیم!
فرانسه تنها قیام نمیکند، همه ملتهای متمدن به پاریس چشم دوختهاند... شهروندان
زن، همگی مصمم، همگی یکپارچه... به سوی دروازههای پاریس، بر سنگرها، در محلات،
همه جا! لحظه را خواهیم ربود... و اگر همه سلاحها و سرنیزهها به دست برادرانمان
است، ما از سنگفرشها برای درهم کوبیدن خائنان بهره خواهیم برد!"
زنان پاریس "اتحادیه زنان برای دفاع از پاریس و مراقبت از مجروحان"
را برپا کردند که در هر منطقه شعبه داشت، حدود ۱۳۰ زن در کمیته مرکزی خدمت میکردند
و تخمین زده میشد حدود ۱۰۰۰ عضو داشته باشد.
در جهانی با جدایی شدید شغلی و کینه مردان نسبت به زنان کارگر به عنوان رقبای
کمدستمزد، دیمیتریف و دیگر اعضای اتحادیه بر برابری اقتصادی تأکید داشتند. آنان
خواستار انجام کارهای مردان و دریافت دستمزد برابر بودند. این موضع به ویژه به
اختلاف با پرودونیستها - که روژری آنها را "ضدفمینیست" مینامد - و دیگرانی
که زنان را شایسته کار مزدی نمیدانستند و آنها را به خانه و فرزند واگذار میکردند،
انجامید. اتحادیه زنان با همکاری رهبری کمون کارگاههای تعاونی زنان را سازمان
داد، اما به گونهای که زنان بتوانند در خانه کار کنند. تعاونیهای تولیدی در بافت
پارچه، دوخت لباس و کارهای ظریف کالاهای لوکس مانند گلهای فصلی و پر برپا کردند.
اتحادیه از کمون وام و فضای جلسه طلب کرد. مردانی چون اوژن وارلن بینالمللیگرا
از مطالبات زنان پشتیبانی کردند.
اتحادیه زنان نه تنها فرصتهای شغلی در کارگاهها و کارخانهها میخواست، بلکه
مشارکت در نبرد نظامی را نیز طلب میکرد و استدلال میکرد که زنان باید "در
آمبولانسها، در آشپزخانهها و در سنگرها" خدمت کنند. هرچند از گارد ملی
رانده شده بودند، همه این کارها را انجام دادند و برخی بر سنگرهای کمون جان
باختند. دیگر سازمانهای زنان آموزش، حق طلاق و به رسمیت شناختن فرزندان نامشروع
را خواستند. خواستههایی برای برابر دانستن همسران غیررسمی با رسمی و لغو فحشا نیز
مطرح شد. زنان، به ویژه چپگرایان، علاقهای اندک یا هیچ به حق رأی نشان ندادند،
شاید به دلیل بیاعتبار شدن انتخابات توسط همهپرسیهای لوئی ناپلئون.
بسیاری از پیشنهادهای کمون و سازمانهایی چون اتحادیه زنان، در شهری محاصرهشده
و منزوی از تجارت با نواحی اطراف که غذا تأمین میکردند، در حد آرمان ماند. شمار
کمی از مصوبات کمون به طور کامل اجرا شد و ۷۲ روز عمرش برای تحقق پیشنهادها بسیار
کوتاه بود.
گارد ملی - پایه کمون - خود ضعیف بود. هرچند اسما ۱۸۰۰۰۰ مرد داشت، بسیاری
حاضر نمیشدند و حاضران اغلب بیانضباط بودند. روژری تخمین میزند شاید ۳۰ یا ۴۰
هزار نیروی واقعی وجود داشت یا حتی کمتر. با اینحال، در سراسر پاریس، حتی ناقص،
کارگران اداره شهر را به دست گرفته بودند.
سرکوب کمون
تلاشهای دو ماهه پاریس برای جلب حمایت شهرهای استانها بینتیجه ماند. چندین
شهر دیگر در فرانسه کمون اعلام کرده بودند - برخی حتی پیش از پاریس - اما این کمونها،
به ویژه در لیون و مارسی، منزوی ماندند یا سرکوب شدند. کشاورزان - دو سوم جمعیت،
کاتولیک و محافظهکار - از ورسای پشتیبانی میکردند یا دستکم تمایلی به همدلی با
پاریس نداشتند که در نظرشان با زمینداران و طلبکاران همسو بود. همزمان، اتحادیه
جمهوریخواهان میانهرو - که بخشی از آن مالکان روستایی بودند - کوشید میان پاریس
و ورسای آشتی برقرار کند، اما کمون آنها را خائن میدانست؛ و هنگامی که برای
برگزاری کنفرانس ملی شهرداریهای جمهوریخواه تلاش کردند، تییر مانع شد.
گارد ملی پاریس و دیگر نیروها اسما شامل ۲۳۴ گردان و ۴۰ گروهان بودند - از
جمله گردان زنان و گردان کودکان - که نظریا ۲۵۰۰۰۰ نیرو را دربر میگرفت. اما در
واقعیت، تنها حدود ۳۰ یا ۴۰ هزار نفر در آوریل و می میجنگیدند و شاید فقط ۱۰۰۰۰
نفر در "هفته خونین" که به کمون پایان داد. در مقابل، تییر ۱۳۰۰۰۰
سرباز داشت و ۶۰۰۰ داوطلب از بخش سن را به کار گرفت که نقشی شنیع در حمله ایفا
کردند.
تییر در ۱۱ آوریل حمله به کمون را آغاز کرد؛ ارتش ورسای نخست روستاهای
دورافتاده جنوب را تصرف نمود. ارتش، به پیروی از پروسیها، پاریس را محاصره و
بمباران کرد. در اوایل ۲۱ می، پاسگاهی مرزی بدون محافظ را اشغال کرد و به شهر نفوذ
یافت. مهاجمان به محلات کارگری حمله بردند که پاریسیها در آنها ۵۰۰ یا ۶۰۰ سنگر
از سنگفرش ساخته و عمدتا با توپ و مسلسل دفاع میکردند. نبردها در مونمارتر، بلویل
و فوبور سن آنتوان شدید بود. مردان و زنان پاریسی در خیابانها جنگیدند و برخی
زنان اشیایی از طبقات بالا بر سر مهاجمان ریختند. هر بار که سربازان ورسای سنگرها
را میگرفتند، اسرا را اعدام میکردند. تا ۲۷ می نبرد به درگیری تنبهتن کشید و
روز بعد همه چیز پایان یافت. کمون در خون غرق شد.
مدافعان کمون، زیر فشار بلانکیستها، دستکم ۱۰۰ گروگان را اعدام کردند، از
جمله کشتار ۳۶ نفر در خیابان هاکسو. وارلن و دیگر بینالمللیگرایان کوشیدند جلوی
این انتقامجوییهای بیهدف را بگیرند - پدیدهای نادر در انقلابهای قرن نوزدهم.
با اعدام اسرا، بلانکیستها به سطح ورسای تنزل یافتند که از ابتدا همین سیاست را
داشت.
در حالی که جنگ ادامه داشت، آتشسوزیهایی رخ داد؛ برخی از شلیک توپ و برخی از
سوی آتشافروزان. کموناردها عمدا تالار شهر - "خانه مردم" - را سوزاندند
تا به ورسای نسپارند. کاخ تویلری، پناهگاه پادشاهان، و کاخ دادگستری، منبع بیعدالتیها،
را نیز به آتش کشیدند. لوئیز میشل - معروف به "زن آتشافروز" - اعلام
کرد: "پاریس مال ما خواهد بود یا نخواهد بود!" یکسوم پاریس سوخت.
ورسای ادعا کرد در تصرف شهر ۸۷۷ کشته، ۱۸۳ ناپدیدشده و ۶۴۵۴ زخمی داده است، در
حالی که ۱۰۰۰۰ تا ۲۰۰۰۰ پاریسی در "هفته خونین" کشته شدند. رسما ۴۳۵۲۲
نفر - مرد، زن و کودک - دستگیر شدند و ۲۰۰۰۰ نفر دیگر در ماههای بعد. سرانجام بیش
از ۳۶۰۰۰ نفر محاکمه، ۸۷ نفر به اعدام و دیگران به زندان یا تبعید به مستعمرات جزایی
محکوم شدند. تییر و بورژوازی با نابودی کمون بر جمهوری سوم فرانسه چیره شدند.
***
بخش دوم - کمونِ مارکس: ارزیابی و
نقد
کارل مارکس، که آن زمان عضو شورای رهبری انجمن بین المللی کارگران (انترناسیونال
اول) بود، با تمام وجود و با شور فراوان از کمون حمایت کرد. او مشهورترین روایت
همزمان از کمون را در نوشته برجسته خود "جنگ داخلی در فرانسه" نوشت. با
آنکه کمون نه به دست انترناسیونال سازماندهی شده بود و نه زیر رهبری آن قرار داشت،
با آنکه رهبری آن عمدتا در دست رقیبان نظری مارکس، یعنی بلانکیست ها و پرودونیست
ها بود، با آنکه دولت کارگری نتوانست اقدام قاطع لازم برای درهم شکستن طبقه سرمایه
دار را انجام دهد، و حتی با آنکه مارکس از همان ابتدا دریافته بود کمون محکوم به
شکست است، در حمایت کامل از آن تردید نکرد، برای آن حقانیت قائل شد و اصرار ورزید
که انترناسیونال نیز باید از آن پشتیبانی کند؛ و هنگامی که کمون سرکوب شد، از دفاع
از اعتبار و بزرگداشت آن دست نکشید. او تنها به این دلیل چنین موضعی گرفت که باور
داشت کمون پاریس نماینده یک دولت کارگری دموکراتیک است؛ نخستین دولت از این نوع در
تاریخ. او در این داوری کاملا بر حق بود. اما همزمان، همانطور که خواهیم دید، از
طرح برخی مشکلات جدی کمون غفلت کرد. او از کدام مسائل سخنی نگفت؟ و چرا از آن ها
چشم پوشید؟
مارکس در "جنگ داخلی در فرانسه"، مهم ترین تفسیر خود از کمون، مینویسد:
"کمون از اعضای شورای شهری تشکیل شده بود که با حق رای همگانی در نواحی مختلف
شهر انتخاب میشدند و برای دوره های کوتاه در برابر رای دهندگان مسئول و قابل عزل
بودند. اکثریت اعضای آن به طور طبیعی کارگران یا نمایندگان شناخته شده طبقه کارگر
بودند. کمون قرار بود نهادی کارکردی باشد نه پارلمانی؛ نهادی که همزمان هم وظایف
اجرایی و هم قانونگذاری را بر عهده داشته باشد."
فریدریش انگلس در مقدمه ای که بر نوشته مارکس نوشت و آن را در بیستمین سالگرد
کمون منتشر کرد، کمون را "دولت واقعا دموکراتیک" توصیف کرد.
مارکس اقدامات پیشروانه کمون را میستاید: لغو سربازگیری اجباری و ارتش دائمی،
تشکیل گارد ملی از شهروندان مسلح، پذیرش امکان انتخاب شدن خارجی ها در کمون،
انتخاب نمایندگان همراه با حق احضار و عزل آنان توسط رای دهندگان، پرداخت دستمزد کارگری
به مقامات کمون، جدایی دین از دولت، پایان یارانه های کلیسا و ملی کردن دارایی های
کلیسایی. او همچنین به تخریب ستون وندوم اشاره میکند؛ بنایی که ناپلئون اول برپا
کرده بود و به طور گسترده نماد شوونیسم و نظامیگری تلقی میشد. افزون بر این، همه
تدابیر مربوط به کار را نیز برمی شمرد؛ از لغو کار شبانه نانواها تا پایان دادن به
جریمه ها و ضبط دستمزدها، و نیز سپردن کارخانه های تعطیل شده به خود کارگران.
با این همه، مارکس مینویسد: "راز حقیقی آن این بود: کمون اساسا یک دولت
کارگری بود، محصول مبارزه طبقه تولیدکننده علیه طبقه مالک؛ شکل سیاسی ای که
سرانجام کشف شده بود تا در آن رهایی اقتصادی کار ممکن شود." این جمله تخیل
همه مفسران بعدی را مجذوب کرده است: اندیشه یک دولت کارگری که میتواند کار را رها
سازد. همانطور که در جای دیگری مینویسد: "اقدام اجتماعی بزرگ کمون، خود وجود
کارگری آن بود. تدابیر خاص آن تنها میتوانست بیانگر گرایش یک دولت مردم توسط مردم
باشد." برای مارکس، کمون بی تردید نمونه یک دولت کارگری عمیقا دموکراتیک بود.
مارکس از برخی مشکلات کمون چشمپوشی میکند
مارکس در نوشتن درباره کمون تحت محدودیتهای خاصی قرار داشت که تحلیل او را مقید
میکرد. نخست، او به عنوان عضو شورای رهبری انترناسیونال اول مینوشت؛ بنابراین باید
بر پایه مواضعی مینوشت که اخیرا در کنگره انترناسیونال بر سر آنها توافق شده
بود؛ مواضعی که بازتاب اجماع میان وفاداران به ژوزف-پیر پرودون، اتحادیهگران بریتانیایی
و پیروان خود مارکس بود. از این رو، نه به عنوان مارکس فردی، بلکه به عنوان سخنگوی
انترناسیونال سخن میگفت.
دوم، هرچند مارکس در دفاع از ساختار دموکراتیک کمون کاملا بر حق بود، برخی ضعفهای
مهم آن را نادیده گرفت. دلیل احتمالی را میتوان چنین برشمرد: نخست، "جنگ
داخلی در فرانسه" تا ژوئن ۱۸۷۱ منتشر نشد، اما در آوریل و مه - پیش از سرکوب
کمون توسط ارتش ورسای به فرمان آدولف تییر - نوشته شد. مارکس بیتردید بر دفاع از
کمون تمرکز داشت، زیرا میدانست با حملهای وحشیانه روبروست و احتمال شکست را بسیار
بالا میدید. او طبیعتا نگران مسائل استراتژیک پیش روی کمون بود که شاید بر مسائل
اصولی اولویت داشت. در هر حال، از روایت مارکس برمیآید که از پرداختن به برخی
مسائل - که سالها دربارهشان دیدگاههای محکمی داشت - پرهیز کرده است.
حق رأی زنان
برای نمونه، مارکس - که عموما مواضع پیشرو در حقوق زنان داشت - اشاره نکرد که
"حق رأی عمومی" کمون در واقع حق رأی عمومی مردان بود. نیمی از جمعیت
بزرگسال - زنان - از رأی محروم بودند. افزون بر این، زنان از گارد ملی، بزرگترین
سازمان کمون، رانده شده بودند و در فدراسیون گارد نیز حق رأی نداشتند. در دوران
کمون زنان تمایلی به حق رأی نشان ندادند، اما میدانیم برخی در انقلابهای ۱۷۸۹ و
بیشتر در ۱۸۴۸ آن را مطالبه کرده بودند؛ و مشارکت کامل سیاسی زنان برای هر جامعه
سوسیالیستی دموکراتیک ضروری است، همانطور که مارکس نیز بدان باور داشت. هرچند
مارکس در نوشتههایش سخنی از حق رأی زنان نگفت، پیشتر حامی مشارکت سیاسی آنان بود؛
و این جای شگفتی ندارد، زیرا سالها موضوعی کلیدی بود.
برابری سیاسی زنان پرسشی نو نبود. "اعلامیه حقوق زن و شهروند زن"
اولمپ دوگوژ در ۱۷۹۱ در فرانسه و "احقاق حقوق زن" مری ولستونکرافت در
۱۷۹۲ در انگلستان منتشر شد؛ هر دو برابری سیاسی و حق رأی زنان را خواستند. در
انقلاب ۱۸۴۸ زنان فرانسوی حق رأی طلبیدند و کوشیدند رأی دهند. در مه ۱۸۶۷ جان
استوارت میل سخنرانی "درباره پذیرش زنان در حق رأی" را در مجلس عوام بریتانیا
ایراد کرد که مارکس آن را از نزدیک دنبال میکرد.
در دهه ۱۸۶۰ مارکس در انترناسیونال - که اعضای زن را میپذیرفت - برای برابری
زنان استدلال کرد و پیشنهاد شاخههای زنان را داد. الیزابت دمیتریف - که لندن را
برای پیوستن به کمون و سازماندهی اتحادیه زنان ترک کرد - فرستاده انترناسیونال
بود. از نامههایش برمیآید مارکس پیشتر به برابری سیاسی زنان باور داشت. برای
نمونه، در نامه ۱۲ دسامبر ۱۸۶۸ به دکتر لویی کوگلمن نوشت: "به همسرت بگو
هرگز گمان نمیبردم او از زیردستان ژنرالِس گک باشد. پرسش من تنها شوخی بود.
بانوان نمیتوانند از انترناسیونال شکایت کنند، زیرا بانویی، مادام لاو، را به عضویت
شورای عمومی برگزیدهایم.
شوخی را که کنار بگذاریم، پیشرفت بزرگی در کنگره اخیر 'اتحادیه کارگری' آمریکا
دیده شد که با زنان کارگر با برابری کامل رفتار کرد. انگلیسیها و به ویژه فرانسویهای
رمانتیک در این زمینه کوتهبینی میکنند. هر که از تاریخ بداند، میداند دگرگونیهای
بزرگ اجتماعی بدون زنان ناممکن است. پیشرفت اجتماعی را دقیقا با جایگاه جنس لطیف -
از جمله آنان که زیبا نیستند - میسنجند."
میبینیم مارکس مدتها پیش از کمون به "برابری کامل" زنان باور
داشت.
چندان پس از کمون نگذشته بود که انگلس به ایدا پائولی نوشت: "وقتی
سکان را به دست بگیریم، زنان نه تنها رأی خواهند داد، بلکه انتخاب و سخنرانی
خواهند کرد. مورد آخر همین حالا در اداره آموزش اینجا جاری است و من نوامبر گذشته
همه هفت رأیم را به یک خانم دادم... زنان در هیئتهای محلی مدرسه ممتازند زیرا کم
سخن میگویند و بسیار کار میکنند؛ هر یک به طور متوسط به اندازه سه مرد."
با دانستن دیدگاههای مارکس و انگلس درباره برابری سیاسی زنان، باید فرض کرد
در نوشتههای همزمان و پسین درباره کمون آگاهانه از فقدان حق رأی زنان درگذشتند.
با این حال باید اندیشید که در چنین لحظهای از دگرگونی رادیکال در پاریس، طرح این
مسئله ممکن بود و اگر زنان رأی میگرفتند، جنبش را دموکراتیک تر و شاید رادیکالتر
میکرد. پس از شکست کمون نیز دلیلی برای سکوت نبود.
پرسشهای دموکراتیک دیگر
اگرچه کمون دولتی برای زحمتکشان بود، محدودیتهای جدی دیگری نیز داشت که مارکس
به آنها نپرداخت. جلسات کمون را در نظر بگیرید که به صورت محرمانه برگزار میشد.
توجیه این شیوه، همانگونه که پاشال گروسه عضو کمون گفت، این بود که آنان
"شورای جنگ" بودند. با این حال چندین عضو کمون این پنهانکاری را نقد
کردند و خواستار علنی شدن جلسات شدند، اما بیپاسخ ماند. تنها پس از ۱۸ آوریل
مشروح مذاکرات در "ژورنال اوفیسیل" منتشر شد. مارکس کمون را به خاطر
انتشار گزارش فعالیتها ستود، اما این انتشارات جایگزین جلسات علنی قابل مشاهده و
کنترل مردمی نمیشد. ژاک روژری مورخ مینویسد: "رمزآلودگی مشورتهای کمون به
سختی از سوی مردم پاریس - که خواهان دموکراسی مستقیم و کنترل منتخبان توسط رأیدهندگان
بودند - پذیرفته میشد."
اعضای داخلی نیز از بحثهای بیپایان و بیهدف شکایت داشتند؛ جایی که اختلافات
چنان شدید بود که کار پیش نمیرفت. برای مقابله، کمون کمیته اجرایی نوینی از روسای
کمیسیونها برگزید، اما این به معنای تصمیمگیری در جلسات غیرعلنی توسط شمار کمتری
از افراد بود.
مسئله دیگر سرکوب حقوق مدنی بود. روژری خاطرنشان میکند: "کمون به سرکوب
واقعی گرایش یافت و این کمجذابترین جنبه ماجراجویی مردمی بود." رائول ریگو
و بلانکیستها مسئولیت پلیس کمون را بر عهده گرفتند. بلانکی گفت ریگو "روح پلیس"
را دارد. ریگو و نیروهایش با سوءظن به همه نگریستند و اسقف اعظم، قاضی تجدیدنظر،
کشیشان و دیگران را به عنوان گروگان گرفتند - نه متهم و آماده محاکمه. پلیس کلیساها
و خانههای ثروتمندان را غارت کرد. در آزادی مطبوعات، پلیس ریگو ۳۰ روزنامه را
بست؛ بیشتر محافظهکار، اما "لو کومون" به ویراستاری ژان-باپتیست میلیِر
منتقد چپگرای اشتباهات کمون نیز بسته شد. پروسپر اولیویه لیساساگه پلیس بلانکیست
را به بیاثری متهم کرد: "بیتوجهی مقصرانهای که مردم با خون خود بهایش را
پرداختند، مجرمان را نجات داد."
کمون قصد انقلاب اخلاقی داشت و پلیس ریگو تابلوهایی با مضمون "مرگ بر
دزدان" نصب کرد. افراد را به مستی عمومی، قمار و روسپیگری دستگیر کردند؛ در یک
ماه ۲۷۰ زن خیابانی گرفتند. بیشتر دستگیرشدگان از طبقه کارگر و فقرا بودند. بدترین
اقدام پلیس بلانکیستها قتل بیدلیل گروگانها در روزهای آخر بود که از الگوی ورسای
تقلید میکرد.
نمونه دیگر گرایش به دولت پلیسی، تشکیل "کمیته امنیت عمومی" در می
۱۸۷۱ بود. این کمیته به تقلید از کمیته ۱۷۹۳ انقلاب فرانسه - مسئول "حکومت ترور"
با ۳۰۰۰۰۰ دستگیری، ۱۷۰۰۰ اعدام رسمی و ۱۰۰۰۰ کشته غیررسمی - نامگذاری شد. پیشنهاد
کمیته کمون را به اکثریت بلانکیست، ژاکوبن و پرودونیست موافق و اقلیت عمدتا اینترناسیونالیست
مخالف تقسیم کرد. گوستاو لفرانسه از اقلیت نوشت: "حزب صرفا انقلابی از ژاکوبنها
و بلانکیستها - که اولی دیکتاتوری گروه و دومی دیکتاتوری فرد را میخواست - برای
پاکسازی پیش از بازسازی نظم نو... سوسیالیستها دشمن مطلق دولت اقتدارگرا بودند؛
انقلاب اجتماعی را بدون جایگزینی نهادهای سیاسی با نهادهای خودمختار کمونی ممکن نمیدانستند."
رأی نهایی برای کمیته در اوایل می ۴۵ به ۲۳ بود. روژری اقلیت را "سوسیالیستهای
اصیل" عمدتا انترناسیونالیست مینامد. اقلیت بیانیهای داد: "کمون پاریس
با رأی ویژه قدرت را به دیکتاتوری "امنیت عمومی" سپرد... ما مانند اکثریت
اصلاحات سیاسی و اجتماعی میخواهیم، اما برخلاف شیوه آنان، خواستهها را به نام رأیدهندگان
مطرح میکنیم که تنها در برابرشان مسئولیم، بدون دیکتاتوری عالی که نه مأموریتمان
اجازه پذیرش و نه به رسمیت شناختن آن را میدهد."
سوسیالیستهای دموکرات انترناسیونال اقتدارگرایی اکثریت را رد کردند و از سوسیالیسم
از پایین دفاع نمودند.
پس از بازسازی ۱۰ و ۱۱ می، کمیته امنیت عمدتا از ژاکوبنها و بلانکیستها تشکیل
شد. در ۱۵ می اکثریت خود را "فراکسیون انقلابی" نامید و اقلیت را تصفیه
کرد. اقتدارگرایان سوسیالیستهای دموکرات را بیرون راندند. نوستالژی ژاکوبنها به
خونریزی ۱۷۹۰ و گرایش بلانکیستها به پلیس هرگز به بار ننشست، زیرا دفاع نظامی در
برابر ورسای اولویت داشت.
مارکس در "جنگ داخلی در فرانسه" - نوشتهشده در زمان حمله به پاریس -
از عبارت "دیکتاتوری پرولتاریا" استفاده نکرد و فقط در ضیافت اکتبر هفتمین
سالگرد انترناسیونال آن را برای کمون به کار برد. هال درِیپر استدلال میکند مارکس
با این اصطلاح نهادهای دموکراتیک کارگران را مد نظر داشت، نه قدرتهای دیکتاتوری ویژه.
مارکس در نوشتهای که در لحظه آسیبپذیر پاریس نگاشته شد، به تفاوت اقتدارگرایان
و سوسیالیست-دموکراتها نپرداخت، هرچند آگاه بود و با نمایندگان انترناسیونال در
پاریس در تماس. امروز دلیلی برای نادیده گرفتن نداریم. به باور من باید در سوی اقلیت
مخالف دیکتاتوری بر منتخبان کمون ایستاد.
آیا کمون میتوانست نجات یابد؟
قویترین نقد مارکس به کمون مربوط به لحظهای پیش از اعلام رسمی آن است: شکست کمیته
مرکزی بیست منطقه در حمله به ورسای پیش از تمرکز تییر بر نیروهای نظامیاش آنجا.
مارکس مینویسد: "کمیته مرکزی با اکراه خود برای ادامه جنگ داخلی - که با
اقدام دزدانه تییر علیه مونمارتر آغاز شد - اشتباهی تعیینکننده مرتکب شد: عدم
حرکت فوری به سوی ورسای که در آن زمان کاملا درمانده بود، و در نتیجه پایان دادن
به توطئههای تییر و روسای روستاییاش."
مارکس این ناکامی در ضربه زدن بهموقع را عاملی میداند که به تییر اجازه داد
نیروهایش را تقویت کند و در آوریل کارزاری نو علیه پاریس برپا سازد. در واقع بلانکیستها
پیشنهاد حمله به ورسای را داده بودند، اما اکثریت کمیته آن را رد کرد.
هرچند نقد مارکس درست است، باید پرسید: اگر کمون انقلاب را به ورسای میبرد،
چه میشد؟ پاریس از حمله فوری ورسای در امان میماند، اما بورژوازی - چه زیر رهبری
تییر و چه دولت و ارتش دیگری - سازماندهی میکرد تا کارگران مسلح پاریس را سرکوب
کند. دولت بورژوا با اتو فون بیسمارک صدراعظم آلمان توافق میجست و کوشش میکرد او
را به حمله به پاریس ترغیب نماید. برپایی ارتش نوین مستلزم سرکوب کمونهای نوظهور
در شهرهای دیگر و جلب حمایت مستمر روستاییان از تییر بود. این پرسش به مسئله
دهقانان - دو سوم جمعیت فرانسه - میرسد. آیا کمون با جلب حمایت دهقانان دوام میآورد؟
مارکس در مقاله ۱۸۵۲ "هیجدهم برومر لوئی بناپارت" درباره دهقانان
فرانسوی آن زمان چنین نوشت: "دهقانان خردهمالک توده عظیمی را تشکیل میدهند
که اعضای آن در شرایط مشابهی زندگی میکنند اما روابط متنوعی با یکدیگر ندارند. شیوه
تولید آنها را از هم جدا میکند، نه به ارتباط متقابل میکشاند. این جدایی با ضعف
وسایل ارتباطی فرانسه و فقر دهقانان تشدید میشود. عرصه تولیدشان - زمین کوچک - هیچ
تقسیمکاری در کشت، کاربردی از علم، تنوعی در توسعه، گوناگونی در استعداد و ثروتی
در روابط اجتماعی نمیدهد. هر خانواده دهقانی خودکفاست، مستقیما نیازهای مصرفی خود
را تولید میکند و معیشت را بیشتر از طبیعت تا جامعه به دست میآورد. یک زمین
کوچک، دهقان و خانوادهاش؛ کنار آن زمین دیگری، دهقان دیگر. چند ده تای اینها
روستا و چند ده روستا استان را میسازد. توده عظیم ملت فرانسه از جمع ساده مقادیر
همنام شکل میگیرد، مانند سیبزمینیهایی در کیسه."
پیامدهای سیاسی این وضعیت چیست؟ مارکس نتیجه میگیرد: "میلیونها خانواده
تحت شرایط زیستی که شیوه زندگی، منافع و فرهنگشان را از طبقات دیگر جدا و در تقابل
خصمانه قرار میدهد، طبقهای را تشکیل میدهند. اما همسانی منافع بدون جامعه، پیوند
ملی یا سازمان سیاسی، طبقهای نمیسازد. آنان نمیتوانند منافع طبقاتی خود را از
طریق پارلمان یا مجمع اعمال کنند؛ خود را نمایندگی نمیکنند، نماینده میخواهند.
نمایندهشان باید ارباب، مرجع فراتر و قدرت حکومتی نامحدود باشد که از آنها در
برابر طبقات دیگر حفاظت و باران و آفتاب از بالا بفرستد. نفوذ سیاسی دهقانان خردهمالک
نهایتا در قوه مجریهای تجلی مییابد که جامعه را زیردست خود میکند."
این پایه قدرت لوئی ناپلئون بناپارت (ناپلئون سوم) بود؛ دهقانان زمین را از
انقلاب فرانسه گرفته بودند و آن را با عمویش ناپلئون اول پیوند میزدند و وفاداری
به او میدادند.
آیا تا ۱۸۷۰ دهقانان چنان تغییر کرده بودند که به رهبری طبقه کارگر، حزب کارگری،
اصلاحات عمیق یا انقلاب نو جلب شوند؟
اوضاع تا حدی دگرگون شده بود. فرانسه از ۱۸۵۲ راهآهن میساخت و تا ۱۸۷۰
چارچوب سیستم ملی برقرار بود. راهآهن تجاریسازی محصولات دهقانی را ممکن کرد که
نابرابری روستایی، کشاورزان بزرگ، کارگران کشاورزی و مهاجرت به شهرها را افزایش
داد. کشاورزان بزرگتر تمایل به رهبری کوچکترها داشتند و کلیسای کاتولیک چسب
فرهنگی برای بلوک واحد فراهم میکرد. آیا کمون میتوانست این دهقانان را به جمهوری
دموکراتیک اجتماعی جلب کند؟
مارکس در "جنگ داخلی در فرانسه" استدلال کرد کمون با استدلالهای
اقتصادی مالیات و عشریه دهقانان را جلب میکرد: "کمون در نخستین اعلامیهها
گفت آغازگران جنگ هزینهاش را بپردازند. کمون دهقان را از مالیات خون رها، حکومتی
ارزان داد، خونآشامانش - سردفتر، وکیل، مأمور اجرا و شیاطین قضایی - را به
کارگزاران حقوقبگیر منتخب و مسئول او بدل کرد؛ از استبداد نگهبان، ژاندارم و فرماندار
آزاد و روشنگری معلم را جای تحمیق کشیش نهاد."
مارکس حتی ادعا کرد "سه ماه ارتباط پاریس کمونی با استانها قیام عمومی
دهقانان را برمیانگیخت."
دیدگاه مارکس مبنی بر جدایی دهقانان از احزاب محافظهکار (بناپارتیست، سلطنتطلب،
لیبرال) در چند ماه، خوشبینانه به نظر میرسد. کشاورزان ثروتمند نو، بورژوازی و
مقامات روستایی - هرچند اقلیت - جنگ تبلیغاتی علیه بانکداران پاریسی، زمینداران،
نخبگان و سوسیالیستهای خواهان اجتماعی کردن مالکیت و توزیع زمین برپا میکردند.
بورژوازی علیه خداناباوران کلیسا ستیز تاخته میتاخت. تصور قیام ملی دهقانان در
چند ماه - یا یک تا دو سال - در کشوری که دهقانان از سه یا چهار نسل صاحب زمین
بودند، دور از ذهن است. درآمد دهقانان - مالکان، مستأجران، کارگران - تحت امپراتوری
دوم بهبود یافته، محصولات فراوان و راهآهن رفاه عمومی آورده بود؛ بسیاری به
"طبقه متوسط" بدل شده بودند. آیا این دهقانان "طبقه متوسط" نو
به انقلاب کارگری میپیوستند؟
اگر مارکس درست بگوید و دولت انقلابی نوین برپا شود، مبارزه بعدی با قدرتهای
اروپایی بود که مانند ۱۷۹۰ برای سرکوب کارگران پاریس متحد میشدند. پروس در دروازههای
شهر، انگلستان در دانکرک، کشورهای سفلی از شمال. آیا کمون - اکنون ملی کارگران و
دهقانان - دوام میآورد؟ آیا همبستگی بینالمللی یا موج انقلابی مانند ۱۸۴۸ یا
۱۹۱۸ پدید میآمد؟ از ۱۸۴۸ تا ۱۹۱۸ کمون تنها جنبش عمده کارگری اروپا بود؛ شانسها
کم به نظر میرسد. تا ۱۹۰۵-۱۹۱۰ جنبشهای رادیکال دموکراتیک و سوسیالیستی اروپا پدید
نیامد. همه فرضی است و از تحلیل مارکس نمیکاهد، اما میاندیشد آیا کمون - حتی با
حمله به ورسای - نجات مییافت و درازمدت موفق میشد.
درهم شکستن دولت
مارکس باور داشت تجربه کمون درسهای بسیاری به جنبشهای کارگری و سوسیالیستی
داد، اما مهمترین آن این بود که کارگران نمیتوانند دولت سرمایهداری را تصاحب و
به کار گیرند، بلکه باید آن را درهم بشکنند و دولتی دموکراتیک کارگری نوین برپا
کنند. در آوریل ۱۸۷۱ به لویی کوگلمن نوشت: "اگر فصل آخر کتاب 'هیجدهم برومر'
را ببینید، خواهم گفت تلاش بعدی انقلاب فرانسه دیگر انتقال دستگاه نظامی-بوروکراتیک
از دستی به دست دیگر نیست، بلکه درهم شکستن آن است؛ و این برای هر انقلاب واقعی
مردمی در اروپا ضروری است. رفقای قهرمان حزب ما در پاریس همین را میکوشند."
دولتی که مارکس بدان اشاره داشت چیست؟ به گفته او "قدرت دولتی متمرکز با
ارگانهای همهجا حاضرش: ارتش دائمی، پلیس، بوروکراسی، روحانیت و قوه قضائیه".
مارکس در نوشتههای دیگر آن را "دولت انگل" مینامد که از جامعه سرکوبشده
تغذیه میکند.
کارگران پاریسی در واقع مجبور به درهم شکستن این دولت نشدند، زیرا بوروکراسی و
ارتش عمدتا به ورسای رفته بودند. پلیس قدیمی برای مقابله با وضعیت مانده بود، اما
با شورش پاریس ناتوان از آن شد. روژری نوشت تا فوریه "همه اقتدار در پاریس به
تدریج فرو میپاشید." این فروریزی دولت بود که به کارگران امکان داد نهادهای
دموکراتیک خود را - کمیته مرکزی مناطق، فدراسیون گارد ملی، کمون و پلیس نو - برپا
کنند.
کمیته مرکزی و کمون قطعنامههایی برای انحلال ارتش دائمی، بازسازی پلیس و جایگزینی
بوروکراسی قدیم تصویب کردند، اما دولت را درهم نشکستند؛ زیرا در پاریس دولتی برای
شکستن نمانده بود و به ورسای گریخته بود. بعدا دولت به پاریس بازگشت تا قدرت را بازپس
گیرد.
آیا کمون میتوانست به سوسیالیسم بینجامد؟
مارکس استدلال کرد کمون "قصد الغای مالکیت طبقاتی" - علت بهرهکشی -
را داشت. از منتقدان بورژوای کمون که کمونیسم را غیرممکن میدانستند پرسید:
"آقایان، این جز کمونیسم 'ممکن' چه میتواند باشد؟" انگلس در مقدمه ۱۸۹۱
بر "جنگهای داخلی در فرانسه" نوشت: "تا ۱۸۷۱ صنعت بزرگ در پاریس -
مرکز صنایع دستی - تا حدی استثنایی بود، اما فرمان اصلی کمون سازمانی از صنعت بزرگ
و تولید را پایه گذاشت: انجمن کارگران در هر کارخانه که در اتحادیه بزرگ ترکیب
شود؛ سازمانی که لاجرم به کمونیسم میانجامد، همانگونه که مارکس در 'جنگ داخلی'
گفت."
آیا محتمل است کمون به کمونیسم میرسید؟ صنعت بزرگ در پاریس - جز اندکی - وجود
نداشت؛ اتحادیهها "اتحادیه بزرگ" نساختند؛ و شتاب لازم برای جامعه سوسیالیستی
که به کمونیسم ختم شود، مشهود نبود.
هرچند مارکس و انگلس جهتگیری کمون را به سوی کمونیسم میدیدند، تحت فشار
اعتراف میکردند مالکیت خصوصی بر وسایل تولید ملغی نشده، تنها انحصارهایی چون دخانیات
مصادره شده و چند محل کار رها شده بودند. شاید اگر زمان و جنبش ملی موفق مییافت،
"کمونیسم ممکن" را برپا میکرد. با این حال بعید به نظر میرسد. مطالعه
تاریخ کمون و تحلیل مارکس نشان میدهد دستاوردها اساسا دموکراتیک، نه سوسیالیستی
بودند.
مارکس خود تقریبا به اندازه انگلس خوشبین نبود. در نامه فوریه ۱۸۸۱ به فردیناند
دوملا نیوونهویس سوسیالیست هلندی نوشت: "شاید به کمون پاریس اشاره کنید؛ اما
این قیام یک شهر تحت شرایط استثنایی بود و اکثریتش سوسیالیست نبود. با عقل سلیم میتوانست
با ورسای سازش کند - تنها چیز قابل دستیابی آن زمان. مصادره بانک فرانسه برای پایان
لافزنی ورسای با وحشت کافی بود."
مارکس شایسته دفاع از کارگران انقلابی پاریس در برابر تییر بود، اما پس از
نزدیک به یک دهه، سوسیالیسم یا پیروزی را ممکن نمیدید. تصرف بانک اهرم مذاکره برای
راهحل مسالمتآمیز، نجات جان هزاران و فرصتی نو برای جمهوری اجتماعی میداد.
استاتیس کوولاکیس پیشنهاد میکند این رد کلی انقلاب مسلحانه به نفع مبارزه پارلمانی
در جمهوریهایی چون انگلستان، فرانسه و آلمان بود و زور را برای دموکراسی و سوسیالیسم
زیر دولتهای اقتدارگرا نگه میداشت.
سوسیالیستهای امروز باید از موفقیتها و شکستهای کمون بیاموزند. از
دستاوردهای دموکراتیک و سازمانهای کارگری برای اداره نهادها الگوبرداری کنیم و آن
را بازتولید و گسترش دهیم. کمون اداره کارگری ساخت، اما دولت کارگری واقعی ظهور
نکرد. برخلاف انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، فرصت چالشهای برپایی دولت و جامعه دموکراتیک
جمعگرا - که به کمونیسم بگشاید - نیافت.
شاید مارکس به عنوان سخنگوی انترناسیونال نتوانست به صدای خود سخن بگوید و نگران نقد کمون در حال حمله بود. امروز، ۱۵۰ سال بعد، دلیلی برای سکوت نداریم؛ مسئولیت بحث درباره آنها را داریم.










هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر