جونا والترز
مقدمه ناصر اصغری
انقلاب کبیر فرانسه یکی از مهم ترین وقایع تاریخ مدرن بشریت است. فرانسه در
واقع طی دویست تا سیصد سال گذشته کانون انقلابات بوده است. به این انقلاب "کبیر"
گفته می شود تا ان را از انقلاب ها، قیام ها و شورش های متعدد دیگر در تاریخ
فرانسه، مانند انقلاب ۱۸۳۰، انقلاب ۱۸۴۸، کمون پاریس، اعتراضات مه ۱۹۶۸ و نمونه های
مشابه، متمایز کنند.
انقلاب فرانسه بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ جنبش کارگری و سوسیالیستی است و رویدادی
تعیین کننده در گذار از نظم کهن به نظمی نو به شمار می رود. به این انقلاب، انقلاب
بورژوایی گفته می شود، نه به این دلیل که بورژواها در خیابان ها مشغول تظاهرات و
سنگربندی بودند، بلکه از ان رو که وقایع سال ۱۷۸۹ به روابط ارباب و رعیتی و به
سلطنت مطلق لویی ۱۶ و دودمان بوربون پایان داد.
از امروز تلاش خواهم کرد چند متن از مورخان معتبر، چه چپ و چه لیبرال، درباره
این انقلاب ترجمه کنم و در اختیار علاقه مندان به تاریخ انقلاب ها و جنبش سوسیالیستی
قرار دهم.
۱۶ دسامبر ۲۰۲۵
***
جونا والترز
امروز، مردم در سراسر جهان حمله پرشور مردم به "باستیل سن-انتوان"
در سال ١٧٨٩ را گرامی میدارند؛ رویدادی نمایشی که جرقه انقلاب فرانسه را زد.
اما انقلاب فرانسه چه بود، چگونه اروپا و جهان را دگرگون کرد، و چه ارتباطی با
جنبش کارگری امروز دارد؟
انقلاب فرانسه چه بود؟
انقلاب فرانسه یکی از بزرگترین دگرگونیهای اجتماعی در تاریخ بود. در سال
۱۸۵۶، الکسی دو توکویل، جامعهشناس فرانسوی، به بررسی به اصطلاح «دفاتر شکایات» (cahiers de doléances) پرداخت – که شامل فهرست درخواستهای لایههای مختلف
اجتماعی فرانسه در آستانهی تشکیل مجلس طبقات عمومی (Estates-General) بود؛ مجلسی که به تضعیف سلطنت لویی شانزدهم و در نهایت،
به انقلاب منجر شد. آنچه او دید، شگفت زده اش کرد: "وقتی شروع به جمعآوری
تمام خواستههای فردی کردم، با حس وحشتی متوجه شدم که خواستههای آنها برای لغو
کامل و نظاممند تمام قوانین و تمام شیوههای رایج در کشور است. بلافاصله دیدم که
مسئله در اینجا یکی از گستردهترین و خطرناکترین انقلابهایی است که تاکنون در
جهان مشاهده شده است."
روند انقلابی با شورش آشکار در تابستان ۱۷۸۹ آغاز شد - از جمله یورش به زندان
باستیل در ۱۴ ژوئیه. این روند دیری نپایید که سلطنت مطلقه لویی شانزدهم را سرنگون
کرد، اشرافیت را از قدرت موروثیشان محروم ساخت، و نفوذ سیاسی کلیسای کاتولیک را
به طور کامل تضعیف نمود.
این دگرگونی دراماتیک در جامعه فرانسه، فرآیندی آشفته از پیشروی انقلابی و
ضربه متقابل ارتجاعی را به وجود آورد. نیروهای مالکیت مایل نبودند در حالی که امتیازات
عظیمشان تهدید میشد، بیکار بنشینند؛ آنها تلاش کردند تا تمام تغییرات رادیکال
ناشی از انقلاب را خنثی کرده و سلسله مراتب اجتماعی قدیمی را بازگردانند، حتی در
حالی که انقلابیون برای ایجاد نوعی کاملا متفاوت از جامعه بر اساس آرمانهای
مساواتخواهانهتر تلاش میکردند.
از دل این بستر ناپایدار، در نهایت ناپلئون ظهور کرد؛ که دولت بناپارتیستی را
از طریق جنگ و امپراتوری بنا نهاد. این امر در نهایت منجر به تسلیم مجدد فرانسه در
برابر قدرتهای قدیمی اروپا و احیای سلطنت شد.
اوضاع فرانسه پیش از انقلاب چگونه بود؟
اکثریت عظیم مردم فرانسه در فقر شدید زندگی میکردند و شانس بسیار کمی برای
رهایی از این شرایط داشتند. دهقانان کاملا در اختیار اشراف بودند که بخش عمدهای
از روابط قدرت بنیادین فئودالی را حفظ کرده بودند. همانطور که ژان ژورس در سال
۱۹۰۱ توصیف کرده، سلطه اقتصادی در روستاها عمیق بود: "هیچ عمل واحدی در زندگی روستایی وجود نداشت که
مستلزم پرداخت باج از سوی دهقانان نباشد... بنابراین، حقوق فئودالی چنگالهای خود
را بر هر نیروی طبیعی، هر چیزی که رشد میکرد، حرکت میکرد، نفس میکشید [...] و
حتی بر آتش اجاقی که برای پخت نان فقیرانه دهقان میسوخت، گسترانیده بود."
این امر منجر به فقر تقریبا همهگیر در مناطق روستایی شد. آرتور یانگ، کشاورز
انگلیسی، در همان زمان خاطرنشان کرد: "مردم فقیر واقعا فقیر به نظر میرسند؛ کودکان به
طرز وحشتناکی ژندهپوش هستند، اگر ممکن باشد، حتی بدتر از زمانی که هیچ لباسی
ندارند؛ کفش و جوراب تجملاتی محسوب میشود... یک سوم از آنچه من از این استان دیدهام،
به نظر میرسد کشت نشده و تقریبا همه آن در رنج است. پادشاهان، وزیران، پارلمانها
و ایالتها برای تعصبات خود چه پاسخی دارند، هنگامی که میبینند میلیونها دستی که
میتوانستند پرکار باشند، به دلیل اصول نکبتبار استبداد یا تعصبات به همان اندازه
منفور اشرافیت فئودالی، بیکار و در حال مرگ از گرسنگی هستند؟"
جمعیت شهری متشکل از صنعتگران و کارگران روزمزد نیز با مشقت مشابهی روبرو
بودند. بازسازیهای اقتصادی در پادشاهی، سیستم شاگردی را تهدید میکرد و توانایی
صنعتگران برای کنترل کار خود را به خطر میانداخت. کارگران روزمزد - که
تنها زمانی اجازه داشتند در شهرها زندگی کنند که میتوانستند مدارکی دال بر اشتغال
خود ارائه دهند -
توسط پلیس سلطنتی مورد تعقیب قرار میگرفتند.
در همان زمان، موجی از مهاجرت، تغییرات جمعیتی چشمگیری را برای پاریس به
ارمغان آورد. اریک هزان، مورخ، تخمین میزند که در سال ۱۷۸۹ مهاجران حدود دو سوم
جمعیت شهر را تشکیل میدادند و هر یک از آنها مجبور بودند "در منطقه مبدا خود
درخواست پاسپورت کنند تا در مسیر به عنوان ولگرد دستگیر و به مستعمرات گدایان
فرستاده نشوند."
روحانیون و اشراف، که در مجموع حدود ۱.۶ درصد از جمعیت را تشکیل میدادند، وضع
خوبی داشتند -
اکثر اشراف در افراطیترین ثروت زندگی میکردند و مقام خود را به ارث میبردند. به
گفته برخی تخمینها، کلیسای کاتولیک ۸ درصد از کل ثروت خصوصی را در کنترل خود
داشت.
اما در سالهای منتهی به انقلاب، طبقه جدیدی از سرمایهداران -
عموما صنعتگران صعودکننده یا دهقانان صاحب زمین - در شهرها شروع به رشد کردند و تهدید کردند که جایگزین
اشراف به عنوان فاسدترین لایه اجتماعی شوند.
در همین حال، پادشاهی در بحران مالی فاجعهباری گرفتار بود. پادشاه ورشکسته
شده بود و سیستم حسابداری که به طور آشفته در طول جنگ هفت ساله توسعه یافته بود،
باعث شده بود مامورانش نتوانند ثروت پادشاهی را محاسبه کنند تا زمانی که تقریبا
ناپدید شده بود. سرمایهگذاران خارجی در حال پس گرفتن بدهیهای خود بودند، برداشت
محصول سال ۱۷۸۸ به دلیل خشکسالی و یک سری توفان تگرگ از بین رفته بود و توافقنامه
تجارت آزادی که در پایان جنگ هفت ساله بین فرانسه و بریتانیای کبیر منعقد شد،
بازار فرانسه را از کالاهای نساجی بریتانیایی اشباع کرد و تولید پوشاک فرانسوی را
نابود کرد.
وضعیت بد بود. لویی شانزدهم که از بحران مالی وحشتزده شده بود، فشار بر مردم
را حتی بیشتر کرد و افزایش مالیات از تمام اقشار جامعه را خواستار شد.
اما در شهرها و همچنین روستاها، نشانههایی از مقاومت به گوش میرسید. نخبگانی
مانند لویی
- باستین مرسیه از نافرمانی کارگران شهری ابراز
نارضایتی میکرد: "چندین سال است که نافرمانی مشهودی در میان مردم، و
به ویژه در اصناف، وجود دارد. شاگردان و پسران جوان میخواهند استقلال خود را نشان
دهند؛ آنان برای استادکاران احترامی قائل نیستند، تشکیلاتی را ایجاد میکنند؛ این
تحقیر قوانین قدیمی برخلاف نظم است... کارگران چاپخانهها را به یک پاتوق دودی
واقعی تبدیل میکنند."
و دهقانان، که هنوز از آنان انتظار میرفت حتی ابتداییترین مواد غذایی خود را
به عنوان خراج به پادشاه و کلیسا تقدیم کنند، با نزدیک شدن قحطی، کار را به دست
خود گرفتند. همانطور که یک شهردار منطقه روستایی اشاره کرد: "در شعاع نیم
فرسخ نمیتوان مردی را یافت که حاضر باشد گاریی پر از گندم را براند. مردم آنقدر
خشمگین هستند که برای یک بوشل میکشند." دهقانان گرسنه تمایلی نداشتند آرد را
به اربابان فئودال خود تحویل دهند تا بدهی عظیم جنگی را پرداخت کنند؛ ترجیح میدادند
خود آن را بخورند.
چه راه حلی جز انقلاب باقی میماند؟
چه اتفاقی در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ افتاد؟
حمله به زندان باستیل در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹، لحظهای را نشان میدهد که انقلاب
مردمی آغاز شد. تودههای صنعتگران و کارگران که از سرعت بالای اصلاحات دلگرم شده
بودند و از بیمیلی مجلس ملی برای اتخاذ موضعی محکمتر در برابر پادشاه سرسخت به
ستوه آمده بودند، به باستیل سن-آنتوان یورش بردند، باروت آن را مصادره کردند و
تعداد اندک زندانیان درون آن را، که هنوز محبوس مانده بودند، آزاد ساختند.
آنها با تسخیر این دژ به نمایندگی از انقلاب، پیامی قدرتمند به نیروهای
ثروتمند قدیمی که هنوز بر پادشاهی مسلط بودند، فرستادند مبنی بر اینکه آشفتگی در
فرانسه تنها یک بازآرایی قانونگذاری نخواهد بود، بلکه انقلابی اجتماعی است. از این
لحظه به بعد، روند انقلاب فرانسه، از بسیاری جهات، مسیری را در پیش گرفت که در آن یک
شورش مردمی بیثبات، هر بار که دستاوردهایش تهدید میشد، دوباره اوج میگرفت.
هزان آن را اینگونه توصیف میکند: "حمله به باستیل مشهورترین رویداد در
انقلاب فرانسه است و علاوه بر این، به نمادی از آن در سراسر جهان تبدیل شده است.
اما این شهرت تا حدی اهمیت تاریخی آن را مخدوش میکند. این نه یک لحظه معجزهآسا
بود، نه یک نتیجه نهایی و نه یک نقطه اوج "انقلاب خوب" پیش از آغاز
"انقلاب بد"، یعنی انقلاب ۱۷۹۳ و دوران وحشت؛ حمله به باستیل نقطهای
درخشان در مسیر شورش پاریس بود، که روند صعودی خود را ادامه داد..."
حمله به باستیل که پیشدرآمدی بود بر تصرف چشمگیر کاخ تویلری توسط هزاران تن
از "سانکلوتیها" (توده مردم فقیر) در سال ۱۷۹۲ - که کمون شورشی را به
وجود آورد و در نهایت منجر به خلع پادشاه شد - نه اوج انقلاب فرانسه را نشان میدهد
و نه عامل شتابدهنده آن. بلکه، لحظهای بود که تودههای تحت ستم پاریسی خود را بر
فرآیند اصلاحات از پیش آغازشده در فرانسه تحمیل کردند و هم استبداد پادشاهی و هم
اقتدار مجالس قانونگذاری بیش از حد محتاط را به چالش کشیدند. بدین ترتیب، کمک
کردند تا آنچه میتوانست دورهای از اصلاحات محتاطانه باشد، به دورهای از انقلاب
واقعی تبدیل شود.
"سان
کلوتیها" چه کسانی بودند؟
"سان
کلوتیها" همان "جنبش شورشی فقیران زحمتکش" بودند که به گفته اریک
هابسبام، مورخ، "نیروی ضربتی اصلی انقلاب را فراهم کردند". آنان که به
دلیل نداشتن شلوارهای فاخر (بریج) که نخبگان میپوشیدند به این نام خوانده میشدند،
در عرصه سیاسی خیابان و میدان فعال بودند، در حالی که انقلابیون بورژوا کار سیاسی
خود را در تالارهای مجمع و از درون نهادهای قانونگذاری پیش میبردند.
در اصل، "سان کلوتیها" خواهان برقراری سیستمی از دموکراسی مستقیم و
محلی بودند که بتواند قیمت ثابتی برای مایحتاج ضروری تضمین کند. فقرا همان امنیت
غذایی اشراف را میخواستند و از تفاوت عمیق میان نان مصرفی نخبگان ثروتمند و نان
در دسترس کارگران عادی ناراضی بودند.
یک قیام مردمی، لویی شانزدهم را در ۱۰ اوت ۱۷۹۲ از آخرین پناهگاهش در کاخ تویلری
بیرون راند. این پیروزی بزرگی برای ارتش "سان کلوتیها" بود که دسته جمعی
به سوی پادشاه یورش بردند و او را به درستی به همدستی خائنانه با پادشاهیهای خارجی
برای سرکوب انقلاب متهم کردند. پس از این پیروزی، "سان کلوتیها" کمون
شورشی را تشکیل دادند و خواستار اصلاحاتی گسترده تحت عنوان "برابری و
نان" شدند. آنان نوشتند: "ثروت و فقر باید در جهانی مبتنی بر برابری از
میان بروند. در آینده، ثروتمندان نان خود را از آرد گندم نخواهند پخت، در حالی که
فقرا نان خود را از سبوس تهیه میکنند."
دو آرزوی همزاد به "سان کلوتیها" انگیزه میداد: رهایی از استبداد
و دسترسی به نان.
درخواست "سان کلوتیها" برای قیمتهای ثابت مواد غذایی، بینشی
درباره تحولات اقتصادی فرانسه در آن دوره ارائه میدهد. همانطور که شمار روزافزونی
از صنعتگران از خودکفایی محروم شدند و ناگزیر به کار مزدی روی آوردند، دریافتند که
توانایی خرید حتی کالاهای مصرفی ساده را ندارند. برای "سان کلوتیها"،
طلب قیمتهای پایینتر غذا - و نه دستمزدهای بالاتر - واکنشی غریزی به این گذار به
نظام کار مزدی بود.
"سان
کلوتیها" که اغلب تنها با نیزه مسلح بودند - ابزاری کارآمد برای نمایش سرهای
بریده احتکارکنندگان غذا یا سلطنتطلبان در خیابان، چنان که عادت داشتند - کاری
فراتر از ایجاد تهدیدی جدی برای سلسله مراتب قدیم پادشاهی انجام دادند. آنان همچنین
نهادهای رسمی انقلابی مانند مجمع قانونگذاری را وادار کردند تا برای پاسخگویی به
انتظارات فقرای ناراضی و شورشی، مواضعی رادیکالتر اتخاذ کنند.
اگرچه آلبر سوبول، مورخ، کوشید استدلال کند که "سان کلوتیها" گونهای
ویژه از پرولتاریا بودند - چنان که ژان ژورس سوسیالیست نیز چنین کرد - این طبقهبندی
در بافت جامعه فرانسه سده ۱۸ میلادی چندان معنادار نیست. در عوض، "سان کلوتیها"
ائتلافی اجتماعی متشکل از کسانی بودند که بیشترین فشار ناشی از دگرگونی اقتصادی
فرانسه را تحمل میکردند؛ از جمله کارگران روزمزد که پیوسته در جستجوی کاری کمدرآمد
بودند، صنعتگرانی (مانند تولیدکنندگان پوشاک) که معاش آنان با گذار به شیوههای
تولید صنعتیتر تهدید میشد، و شاگردانی که دیگر اجازه تشکیل "شرکتها"
(انجمنهای صنفی) را نداشتند.
"سان
کلوتیها" که همواره از دموکراسی و رفاه وعده داده شده توسط انقلاب محروم میماندند،
بارها کارها را به دست خود گرفتند و هر بار که بورژوازی در به چالش کشیدن وضع
موجود تردید میکرد، جنبش انقلابی را به پیش راندند. صرف نظر از موقعیت طبقاتی
خاصشان، سهم آنان در انقلاب ژرف بود. چنان که هزان مینویسد: "درست است که
مفهوم ["سان کلوته"] کاملا انعطافپذیر است؛ گاه جهانی استعاری از پاریس
مردمی را به ذهن میآورد، گاه جمعیت روزهای بزرگ انقلابی (ژورنهها) را، و گاه نیز
فعالان مبارزی را که بر زندگی محلهها مسلط بودند. اما رویاروییهای اغلب خشن با
مجامع و مقامات حاکم، کار یک کلیشه ذهنی نبود: آنها حضور بسیار واقعی این موجود
زنده، یعنی "سان کلوته" پاریسی را نشان میدهند. "سان کلوته"
همان است که "سان کلوته" انجام میدهد. تقابل پیوسته - و غالبا خشونتآمیز
در خیابان - با صاحبان امتیاز، و طلب جهانی که در آن غذا به آسانی در دسترس باشد و
دموکراسی، ساده و مستقیم؛ این گرایش است که بیش از هر چیز، یک "سان
کلوته" را میسازد."
ژاکوبنها چه کسانی بودند؟
پس از قیام تودهای "سان کلوتیها" که عملا سلطنت را منحل کرد و
بورژوازی مسلح را به قدرت رساند، پادشاهیهای اروپایی نگران بودند که الگوی
فرانسه، قدرت آنان را در کشورهای خود بیثبات کند. اتریش و پروس جانب رژیم برکنار
شده را گرفتند. فرانسه انقلابی در سال ۱۷۹۲ با اعلام جنگ پاسخ داد.
در همین حال، "سان کلوتیها" که به تازگی قدرت بسیج مسلحانه را
تجربه کرده بودند، به طرح خواستههایی از دولت انقلابی ادامه میدادند و نه تنها
چهرههای رژیم پیشین، بلکه بورژوازی صعودکننده را نیز تهدید میکردند.
در واکنش به این بحران، "کمیته نجات عمومی" (Committee of Public Safety) به عنوان سنگری در برابر تهاجم ثروتمندان، چه داخلی و
چه خارجی، تشکیل شد. این کمیته تحت رهبری مبارزترین بخش بورژوازی انقلابی یعنی
ژاکوبنها قرار گرفت.
باشگاه ژاکوبن که رسما "جامعه دوستان قانون اساسی" نامیده میشد، در
دوره ماکسیمیلیان روبسپیر، رادیکالترین پاسخ به بحران انقلابی را نمایندگی کرد.
برای شکست نیروهای مرتجع، آنان خود را ناگزیر از اجرای اقدامات رادیکالی مانند
کنترل قیمتها، مصادره مواد غذایی و دورهای از خشونت تاکتیکی دیدند که بعدها به
"دوران وحشت" معروف شد. اگرچه در مراحل اولیه، باشگاه ژاکوبن شامل اعضای
میانهروتری نیز بود، اما جناح رادیکال متشکل حول روبسپیر معروف به مونتانیاردها (Montagnards)،
سرانجام به جریان غالب در میان ژاکوبنها تبدیل شد.
از نظر سیاسی، این ژاکوبنها به کلی با نیروهای حاکم در مراحل نخست انقلاب
متفاوت بودند؛ نیروهایی مانند سلطنتطلبان مشروطهخواهی چون لافایت (که از ژاکوبنها
بیزار بود و آنان را "فرقهای نقضکننده حاکمیت و ستمگر به شهروندان" میخواند)،
لیبرالهایی مانند ژانسیلوین بایی شهردار ستارهشناس پاریس، و جمهوریخواهان
محافظهکارتری مانند ژاکپیر بریسو نظامیگرا.
اگرچه رهبری آنان از میان بورژوازی روشنفکر برمیخاست و نه از "سان کلوتیها"،
اما ژاکوبنها متعهد به جدا کردن حق مشارکت سیاسی از مالکیت بودند. روبسپیر در سال
۱۷۹۱ نوشت: "هر شهروندی حق همکاری در قانونگذاری و در نتیجه حق انتخاب شدن یا
انتخاب کردن را دارد، بیهیچ تمایزی بر پایه ثروت."
در واقع، باشگاه ژاکوبن به همراه شبکه "سازمانهای برادری" که برای
انتشار آموزههای انقلابی شکل گرفتند، نقش مؤثری در شکلدادن به همان لایههای رادیکالشده
مردم کارگر داشتند که بعدها به "سان کلوتیها" معروف شدند. در نبود
"احزاب سیاسی" به معنای امروزی، "سان کلوتیها" آموزش سیاسی
خود را از انجمنهای انقلابی مانند ژاکوبنها دریافت میکردند؛ انجمنهایی که
روزنامه تولید میکردند و گردهماییهایی برگزار میکردند که در آن تبلیغات انقلابی
با صدای بلند خوانده میشد.
باشگاه ژاکوبن به واسطه وسعت و پویایی خود، حتی بر بحثهای مجمع ملی در مراحل
اولیه انقلاب تاثیر گذاشت. همانطور که ابه گرگوار به یاد میآورد: "ژاکوبنها
آن پرسش [که توسط اکثریت محافظهکار مجمع به تمسخر گرفته میشد] را در بیانیههای
دورهای یا مقالات خود مطرح میکردند؛ ۴۰۰ یا ۵۰۰ انجمن وابسته درباره آن بحث میکردند
و سه هفته بعد، نامهها به سوی مجمع سرازیر میشد و خواستار تصویب قانونی درباره
موضوعی میگردید که در ابتدا رد شده بود. سپس مجمع آن را با اکثریت زیادی میپذیرفت،
زیرا افکار عمومی با این بحثها به بلوغ رسیده بود."
اریک هزان توضیح میدهد: "این انجمن و شعبههایش به عنوان سیستمی برای
گسترش ایدههای انقلابی در سراسر کشور عمل میکردند. هیچ چیز مسخرهتر از تصویر
"ژاکوبنیسم" به عنوان یک دیکتاتوری خودکامه و فضول پاریسی نیست."
مهمتر از همه، ژاکوبنها به شدت نگران تبدیل "شور" انقلابی سال
۱۷۸۹ به "جامعهای" انقلابی، پایدار و بادوام بودند. آنان نقش خود را
تحکیم و تعمیق آرمانهای رادیکال انقلاب، و در عین حال دفاع از آن در برابر حملات
میدانستند. همانطور که روبسپیر در سال ۱۷۹۴ نوشت: "آنگاه که مردمی با تلاشی
شگرف از شجاعت و خرد، زنجیرهای استبداد را میشکنند تا آنها را به نشانههای آزادی
بدل کنند؛ آنگاه که به نیروی فضیلت اخلاقی خود، به شکلی از آغوش مرگ بیرون میآیند
تا تمام نیروی جوانی را بازستانند؛ آنگاه که به نوبت حساس و مغرور، بیپروا و
فرمانبردارند، و نه با دژهای تسخیرناپذیر و نه با لشکرهای بیشمار ستمگران مسلح
متوقف نمیشوند، بلکه خودبهخود در برابر چهره قانون میایستند؛ اگر پس از این، به
سرعت به اوج سرنوشت خود نرسند، این تنها تقصیر کسانی است که بر آنان حکومت میکنند."
درباره "دوران وحشت" (Reign
of Terror)
چه باید اندیشید؟
دوران وحشت، دورهای از خشونت شدید به رهبری ژاکوبنهای طرفدار روبسپیر بود که
در آن گیوتین به نیرومندترین ابزار سیاسی و سرکوب به حیاتیترین وظیفه سیاسی تبدیل
شد. اگرچه شمار قربانیان آن به مراتب کمتر از میلیونها کشته جنگهای ناپلئونی
بود، اما حدود ۱۷۰۰۰ تن - شامل ضد انقلابیون و نیز منتقدان درون جنبش انقلاب - با
گیوتین اعدام شدند. دهها هزار تن دیگر بیمحاکمه کشته یا در زندان جان باختند. تیموتی
تاکت، مورخ، شمار کل قربانیان را نزدیک به ۴۰۰۰۰ نفر برآورد میکند.
میراث این دوره همچنان مورد بحث است. اما به دشواری میتوان انکار کرد که وحشت
در واکنش به نیازی مبرم برای دفاع سیاسی و نظامی پدید آمد. چهرههای رژیم پیشین
تنها نمادهایی از تجمل یا استبداد گذشته نبودند؛ بسیاری از آنان دشمنان فعال
انقلاب بودند و دقیقا در زمانی که تحول انقلابی در آسیبپذیرترین حالت خود بود،
برای برانداختن دستاوردهای آن و ترور هوادارانش تلاش میکردند.
روبسپیر در سال ۱۷۹۴ نوشت: "اگر بنیاد حکومت مردمی در زمان صلح، فضیلت
است، بنیادهای آن در انقلاب همزمان فضیلت و وحشت هستند: فضیلتی که بدون آن وحشت
مرگبار است؛ وحشتی که بدون آن فضیلت ناتوان. وحشت چیزی نیست جز عدالت، آن هم عدالتی
سریع، سختگیر و انعطافناپذیر؛ پس جلوهای از فضیلت است؛ نه اصلی جداگانه، بلکه پیامد
اصل کلی دموکراسی است که در برابر فوریترین نیازهای کشور ما به کار گرفته شده
است."
"گفته
شده وحشت اصل حکومت استبدادی است. آیا حکومت شما در نتیجه شبیه استبداد است؟ بله،
همانگونه که شمشیری که در دستان قهرمانان آزادی میدرخشد، شبیه شمشیری است که
مزدوران استبداد بدان مسلحاند. بگذارید مستبد با وحشت بر رعایای ترسزده خود
حکومت کند؛ او به عنوان یک مستبد حق دارد. دشمنان آزادی را با وحشت به اطاعت وادارید،
و شما به عنوان بنیانگذاران جمهوری حق خواهید داشت. حکومت انقلاب، استبداد آزادی
علیه ستمگری است. آیا نیرو تنها برای پشتیبانی از جنایت آفریده شده؟ و آیا آذرخش
برای فرود آمدن بر فراز سرهای متکبر مقدر نشده است؟"
"...
برخی فریاد میزنند: گذشت برای سلطنتطلبان، رحم برای شروران! نه! رحم برای بیگناهان،
رحم برای ناتوانان، رحم برای بینوایان، رحم برای انسانیت."
یک نکته دیگر تقریبا مسلم به نظر میرسد: فرستادن مخالفان سیاسی درون صفوف
انقلابیون - مانند دانتونیستها (Dantonists) و هبرتیستها (Hebertists) - به گیوتین، نشانه ضعف سیاسی بود که
روبسپیر را منزوی کرد و سرانجام در برابر توطئههایی که از آن میترسید بیپناه
ساخت.
انگلس با درکی که از نگاه به گذشته حاصل میشود (benefit of hindsight)، در نامهای به مارکس در سال ۱۸۷۰ نوشت: "این وحشتهای
کوچک و دائمی فرانسویها - که همگی از ترس از لحظهای ناشی میشود که باید در آن
حقیقت را بیاموزند - درکی بسیار بهتر از دوران وحشت به ما میدهد. ما به این دوره
به عنوان حکومت کسانی میاندیشیم که وحشت را میآفرینند؛ برعکس، این حکومت کسانی
است که خود وحشتزدهاند."
"وحشت
عمدتا شامل ستمهای بیهودهای است که افراد ترسیده برای اطمینانخاطر خود روا میدارند.
من متقاعد شدهام که گناه دوران وحشت ۱۷۹۳ تقریبا به طور کامل بر دوش بورژوازی بیشازحد
عصبی است که خود را به عنوان وطنپرست تحقیر میکند..."
خود مارکس، اگرچه بیتردید منتقد جزئیات "وحشت انقلابی" رخداده در
فرانسه بود، موضعی کمابهامتر درباره خشونت در دفاع از انقلاب برگزید: "تنها
یک راه برای کوتاه، ساده و متمرکز کردن جانکندنهای مرگبار جامعه کهنه و دردهای
خونین زایمان جامعه نوین وجود دارد، و آن راه، وحشت انقلابی است."
چه کسی انقلاب فرانسه را به تباهی کشاند؟
تا تابستان سال ۱۷۹۴ - پنج سال پس از تابستان پرماجرایی که شاهد تشکیل مجلس
طبقات عمومی، شکلگیری مجمع ملی و حمله به باستیل بود - انقلاب دچار تفرقه شده بود
و روبسپیر به شکلی فزاینده منزوی بود. او در جناح چپ رهبری انقلابی قرار داشت که
تقریبا فاقد هرگونه متحد و پشتیبان بود.
روبسپیر که از توطئه علیه جان خود میترسید، در حالی که ریاست "کمیته
نجات عمومی" را بر عهده داشت، برای اعدام رهبران انقلابی همکار خود مانند هبر
(Hebert) و
دانتون استدلال کرده بود. شاید قابل پیشبینی بود که روبسپیر خود قربانی توطئهای
از سوی راستگرایان شد و کمبود متحدان احتمالی - که صفوف میانهروها و چپها به شدت
بر اثر سفرهای خود او به گیوتین کاهش یافته بود - سرنوشت او را رقم زد.
در نهم ترمیدور (۲۷ ژوئیه) سال ۱۷۹۴، کنوانسیون ملی به دنبال رهبری ژان-لامبر
تالیان (Jean-Lambert
Tallien)،
روبسپیر و ۳ ژاکوبن رادیکال دیگر را به اعدام محکوم کرد. پس از یک شورش کوتاه علیه
مجمع ملی - که توسط کمون پاریس رهبری میشد (مجمعی که دو سال پیش توسط "سان
کلوتیها" و متحدان بورژوای آنان پس از پیروزی در تویلری تشکیل شده بود) -
روبسپیر و متحدانش دستگیر شدند. روز بعد، آنان با گیوتین اعدام شدند.
به دنبال این رویداد، پاکسازی خشونتباری علیه کمون صورت گرفت. از میان ۹۵
رهبر حاضر آن در زمان دستگیری روبسپیر، ۸۷ نفر با گیوتین جان باختند. همانگونه که
اریک هزان مینویسد: "دوران وحشتی تازه آغاز شده بود."
فیلیپو بووناروتی، مفسر معاصر و دوست روبسپیر، از این شکست بزرگ ابراز تاسف
کرد و آن را نتیجه ائتلافی مبتذل بین بازماندگان اشرافیت قدیم و انقلابیون فرصتطلب
جناح راست تفسیر کرد. او ادعا میکند که رهبران به اصطلاح "واکنش ترمیدوری"
برای توجیه اقدامات خود ناگزیر بودند میراث مخالفان خود را تحریف کنند و اصول
انقلابی را به گونهای بدبینانه در خدمت منافع خویش درآورند. او نوشت: "اربابان
ذینفع دموکراسی و هواداران دیرینه اشرافیت، بار دیگر با هم همدست شدند. شعارهای
خاصی که آموزهها و نهادهای برابریخواهانه را یادآوری میکردند، اکنون چونان نعرههای
ناپاک هرج و مرج، راهزنی و تروریسم انگاشته میشدند."
اریک هزان که سدهها بعد مینوشت، به همان اندازه بدبین است: "آنچه با
ترمیدور به شکلی وحشیانه به پایان رسید، مرحله سوزان انقلاب بود؛ مرحلهای که در
آن مردان حکومت - گاه توسط آگاهترین بخش مردم دنبال میشدند و گاه به پیش رانده میشدند
- در پی دگرگونی نابرابریهای مادی، روابط اجتماعی و شیوههای زندگی بودند. آنان بیگمان
ناکام ماندند."
روبسپیر که از پشتیبانی شورش مردمی "سان کلوتیها" - که در دورهای
پیشین شاید به یاری او میآمدند - برخوردار نبود، درگذشت بیآنکه تحقق پروژه
انقلابیای را که نماینده آن بود ببیند و انقلاب فرانسه اندکی پس از آن رو به افول
نهاد.
دولت تضعیفشده فرانسه که از بسیاری از ظرفیتهای دموکراتیک خود محروم شده
بود، نتوانست به وعدههای انقلاب عمل کند و به دست کسانی افتاد که میخواستند رادیکالترین
دستاوردهای انقلاب را واژگون سازند. از این بستر سیاسی، به زودی ناپلئون بناپارت
سر برآورد و انقلاب به سرعت به دولتی بناپارتیستی تبدیل شد که بر پایه جنگ و
امپراتوری در بیرون و استبدادی اشرافی در درون بنا شده بود. شاید در منحطترین
نمونه از وارونگی اصول انقلابی که بووناروتی به آن اشاره کرد، برنامه انقلابی آزادی
و برابری، از طریق لشکرکشیهای امپراتوری ناپلئون، به یک "دکترین سلطه جهانی"
بدل شد.
انقلاب از بسیاری جهات شکست خورد - اگرچه یاد آن همچنان الهامبخش "خیزشهای"
دموکراتیک بعدی، مانند "کمون پاریس" به رهبری کارگران در دهههای آتی
بود.
دیگر کشورهای اروپا چگونه به انقلاب نگریستند؟
قیام سانکولوتها و آزادسازی نظام سیاسی فرانسه، تاثیر عمیقی بر نظامهای
پادشاهی اطراف آن گذاشت. همانطور که انتظار میرفت، واکنش پادشاهان با واکنش تودههای
مردم تفاوت بسیار زیادی داشت.
پادشاهان اتریش و پروس - از جمله لئوپولد دوم، از خویشاوندان خاندان سلطنتی
فرانسه - بلافاصله به آشوب مردمی که همسایه پادشاهی آنها را بیثبات میکرد، توجه
نشان دادند و حتی با لویی شانزدهم و ماری آنتوانت همدستی کردند تا جنگی میان
پادشاهیها را برای تضعیف دولت مشروطهخواه طرحریزی کنند.
پس از آن که لویی شانزدهم توسط دهقانان خشمگین از فرار از کشور بازداشته شد و
مدارکی دال بر خیانت او در پاریس کشف شد، مردم فرانسه چنان خشمگین شدند که کاخ تویلری
را تصرف کرده و پادشاه را برکنار کردند که این امر به درگیریهایی با پادشاهان
همسایه انجامید.
اما مردم عادی در مناطق همسایه، در مبارزه مردمی فرانسه، الهامبخش رهایی خود
را دیدند. گارد سوئیسی - که به عنوان مزدور برای دفاع از لویی شانزدهم استخدام شده
بودند - به صورت دستهجمعی در جریان تصرف کاخ تویلری به صفوف سانکولوتها پیوستند
و موارد مشابهی از تغییر موضع در امتداد مرز رخ داد، زیرا سربازانی که نماینده ملت
فرانسه بودند، نیروهای ناراضی خارجی را جذب کردند.
به دنبال انقلاب فرانسه، شورشهای مردمی نیز در ایتالیا و سوئیس رخ داد که
مبارزه فرانسه را به عنوان نمونهای ایدئولوژیک و نظامی میشناختند.
رابطه میان انقلاب فرانسه و انقلاب هائیتی چه
بود؟
بین سالهای ۱۷۹۱ و ۱۸۰۴ میلادی - در همان دوره آشفتگی انقلابی در سرزمین اصلی
- بردگان در جزیره فرانسوی سنتدومینگه علیه نظام کشتزار که عامل بدبختی آنها
بود، قیام کردند و حقوق شهروندی را برای خود خواستار شدند. بردگان شورشی، ثروت
طبقه مزرعهدار را مصادره کردند، مزرعهداران باقیمانده در جزیره را اعدام کردند،
بردهداری را لغو نمودند و هائیتی را به عنوان نخستین جمهوری آزاد در قاره آمریکا
بنیان نهادند.
در میان اسناد آغازین ملت جدید، ارجاعی به بنیادیترین متن انقلابی فرانسه
وجود داشت: "اعلامیه حقوق بشر و شهروند".
بهتر است هشدار مارکس را به یاد آوریم: "ایدهها هرگز نمیتوانند از یک
نظم کهنه جهانی فراتر روند، بلکه تنها میتوانند از ایدههای آن نظم کهنه فراتر
بروند. ایدهها به خودی خود نمیتوانند هیچ کاری انجام دهند. برای تحقق ایدهها،
به افرادی نیاز است که نیروی عملی به کار گیرند." بنابراین احتیاط ضروری است
تا از بزرگنمایی نقش ایدئولوژی انقلابی فرانسه در شکلدهی به شورش بردگان در آن سوی
اقیانوس اطلس - که چشمگیرترین چالش در برابر سلطه بردهداری اروپایی بود - پرهیز
شود.
اما روشن است که بیانیههای انقلابی از فرانسه - که تعدادشان "بسیار"
بود - به دست بردگان در سنتدومینگه رسید. و بیگمان، خواست بردگان برای گنجانده
شدن در پروژه انقلابی سرزمین اصلی فرانسه - و همچنین مطالبه برای عضویت در جامعهای
به اصطلاح متشکل از "ارزشهای روشنگری" - هم بر روند انقلاب در اروپا
تاثیر گذاشت و هم آن را وادار کرد تا درک خود از مفهوم انسان و شهروند را گسترش
دهد. سی.ال.آر. جیمز مینویسد: "به جز تودههای مردم پاریس، هیچ بخش دیگری از
امپراتوری فرانسه به نسبت اندازهاش، نقشی به این عظمت در انقلاب فرانسه ایفا نکرد
که نیم میلیون سیاهپوست و دورگه در جزایر دورافتاده هند غربی ایفا کردند."
بلشویکها درباره ژاکوبنها چه فکری میکردند؟
آنها طرفدارشان بودند.
با وجود اینکه بلشویکها در حال "ساختن" یک حزب تودهای از کارگران
برای ایجاد جامعهای سوسیالیستی بودند که تفاوت بسیاری با آرمانهای ژاکوبنها
داشت، لنین نکات بسیاری در روش انقلابی آنها برای تحسین میدید. او در سال ۱۹۱۷ میلادی
"نوشت": "تاریخنویسان پرولتری، ژاکوبنیسم را به عنوان یکی از
"اوجها"ی والا در مبارزه طبقه تحت ستم برای رهایی میبینند. ژاکوبنها
به فرانسه بهترین نمونههای انقلاب دموکراتیک و مقاومت در برابر ائتلاف پادشاهان
علیه جمهوری را ارائه دادند. پیروزی کامل برای ژاکوبنها رقم نخورد، عمدتا به این
دلیل که فرانسه قرن هجدهم در قاره توسط کشورهایی بسیار عقبمانده احاطه شده بود، و
نیز به این دلیل که خود فرانسه فاقد پایه مادی لازم برای سوسیالیسم بود، یعنی نه
بانکی وجود داشت، نه اتحادیههای سرمایهداری، نه صنعت ماشینی و نه راهآهن."
"ژاکوبنیسم"
در اروپا یا در مرز میان اروپا و آسیا در قرن بیستم، حکمرانی طبقه انقلابی، یعنی
پرولتاریا، خواهد بود که با پشتیبانی دهقانان فقیر و بهرهگیری از زیرساخت مادی
موجود برای پیشروی به سوی سوسیالیسم، نه تنها میتواند همه دستاوردهای بزرگ،
ماندگار و فراموشنشدنی ژاکوبنها در قرن هجدهم را تکرار کند، بلکه پیروزی جهانی و
پایداری را برای تودههای زحمتکش به ارمغان آورد.
طبیعی است که بورژوازی از ژاکوبنیسم متنفر باشد. طبیعی است که خردهبورژوازی
از آن بترسد. کارگران آگاه طبقاتی و تودههای زحمتکش به طور کلی، به انتقال قدرت
به طبقه انقلابی و تحت ستم اطمینان دارند، زیرا "این" جوهر ژاکوبنیسم
است، تنها راه خروج از بحران کنونی و تنها درمان برای رکود اقتصادی و جنگ.
چگونه باید انقلاب فرانسه را به یاد آوریم؟
انقلاب فرانسه یک دگرگونی اجتماعی عظیم بود که حدود ۲۵ میلیون نفر را در
فرانسه و شمار بیشماری انسان دیگر را در مناطقی دورافتاده مانند هائیتی تحت تاثیر
قرار داد. در طول ۵ سال کشمکش میان نیروهای ارتجاع و اراده انقلابیون، مردم عادی
رنجهای فراوانی متحمل شدند، اما همچنین فرصتی تا حد زیادی بیسابقه برای دخالت در
امور سیاسی ملی و برهم زدن روابط قدرت ستمگرانهای که زندگی آنها را تعریف میکرد،
به دست آوردند. همانطور که هابسباوم به ما یادآوری میکند: "این مرحله، دورهای
آسان برای زیستن نبود، زیرا بیشتر مردم گرسنه و بسیاری هراسان بودند؛ اما این رویدادی
به همان اندازه هولناک و برگشتناپذیر مانند نخستین انفجار هستهای بود و تاریخ
برای همیشه با آن دگرگون شد. و انرژیای که آزاد کرد، برای درهم شکستن ارتشهای رژیمهای
کهنه اروپا همچون کاه کافی بود."
اریک هزان کتاب خود را با یادآوری دیگری به پایان میرساند - انقلاب فرانسه،
از بسیاری جهات، با شکست پایان یافت. تاریخ رسمی، تاریخ فاتحان است، یعنی نیروهای
ارتجاعی که در روز نهم ترمیدور در متوقف ساختن انقلاب موفق شدند. بنابراین وظیفه
ما این است که تاریخ انقلاب بزرگ فرانسه را که اکنون زیر لایهای بیش از ۲ قرن
ضدانقلاب پیوسته مدفون شده است، "بازکاوی کنیم". او مینویسد: "وارثان
ترمیدوریها، که از آن زمان بیوقفه بر ما حکومت کرده و به ما آموزش دادهاند، میکوشند
این تاریخ را تحریف کنند. در برابر آنها، بیایید این خاطره را زنده نگه داریم و
هرگز الهام آن دوره را فراموش نکنیم؛ زمانی که شنیده میشد "زحمتکشان صاحبان
زمین هستند"، که "جوهر جمهوری یا دموکراسی برابری است" و "هدف
جامعه، رستگاری همگانی است."
به پیش به سوی رستگاری همگانی. روز باستیل مبارک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر