۱۴۰۰ آبان ۱۹, چهارشنبه

به یاد آن افطار لعنتی که فرا نمی رسید!

در یکی از روزهای داغ و طولانی تابستانی، چنان داغ که انگار امکان از این نزدیکتر شدن خورشید به زمین وجود نداشت؛ چنان طولانی که انگار از ازل شروع شده و تا ابد می خواهد برود، پدرم که گرسنه و تشنه، کلافه از دست خدایش که روزه را بر او واجب کرده بود، بچه ها و خواهر برادران کوچکترش را برای آماده کردن افطار بسیج می کرد. "م... برو نون تازه و زولبیه و بامیه بگیر". "ف... شربت و دوغ را آماده کن". "ع... برو به احمد ونانی بگو افطار را، که معلوم نبود آن لعنتی که فرا می رسد، پیش ما بیاید". با صدای بلند صدایم کرد: "ناصر؟! نااااصر؟! از یکی دو نفر پرسید ناصر کجاست؟! همه می دانستند که ناصر کجاست،  اما هیچکس نمی دانست کجاست!



من که معمولا به اتاق مادر بزرگم پناه می بردم و غرق در کتابی به دنبال حقیقتی، پدرم ظاهرا نمی دانست ناصر کجاست؛ اما که به دنبال ناصر خواست اتاقها را بگردد، به اولین اتاقی که در آن خانه درندشت آمد اتاق مادرش بود. من، حتی با شنیدن صدای پایش که به طرف اتاق مادر بزرگم می آمد، احساس خطری نمی کردم. در را که باز کرد و کتاب را در دستم دید، دیگر عصبانی نبود. خوب می دانست که در آن کتاب موضوعی پیدا خواهد کرد که عصبانیتش از خدایش و روزه او را سر من خالی کند. کتاب را ازم گرفت و چندین بار جاهای مختلف آن را ورق زد که چیزی ببیند. می دانست که کله این بچه بوی قرمه سبزی می دهد. همه کتابهای کتابخانه اش را، از مجموعه آثار ترجمه شده شکسپیر تا شاهنامه و امیر ارسلان نامدار، تا کتابهای جنائی و پلیسی آمریکایی ترجمه شده، که در همه آنها قهرمانان پلیس و یا سربازان آمریکائی بودند را خوانده بودم. می دانست که عطش من با هزار و یک شب و داستانهای عزیز نسین فروکش نمی کند. هی کتاب را ورق زد. نمی دانم ثابت رحمان خوش قلم، و یا مترجم "نینا" چرا در صفحه دوم کتاب نوشته بود: "به پاس زندگی پربار لنین!" و یا هم چیزی در همین مایه ها؟! شاید برای اینکه بهانه ای به بابائی مثل بابای من بدهند تا بچه هایشان را زیر کتک بگیرند. همین جمله را که دید و خودش در جوانی توسط ساواک "بازجوئی" شده بود، می دانست که چه سرنوشتی در انتظار پسرش هست. در یک چشم به هم زدنی کتاب را صد تکه کرد و تا مادر بزرگم به دادم برسد، دو سه سیلی بسیار آبدار نصیب صورت نحیف در حال رشدم کرد.

آن روز، بعد از ناهاری که به دور از چشم پدرم خوردم، نینا را که از پسر دائی ام گرفته بودم، قایمکی بردم اتاق مادر بزرگم و در آن غرق شدم. تا هنگام سیلی خوردنم، تقریبا ۶۰ درصد آن را خوانده بودم. قصد داشتم تمامش کنم اما دچار آن سرنوشت ناخوشایند شد. از آن به بعد هیچوقت فرصت نشد آن را تمام کنم. امروز آن را در فیسبوک در گروه "باشگاه ادبیات" دیدم، داونلودش کرده ام و می خواهم دوباره بخوانم. اینبار نه از بابای عصبانی از دست خدایش می ترسم، و نه از وحشی های اسلامی که اجازه ندادند نسخه دیگری از "نینا" را پیدا کنم و آن رمان را تمام کنم.

۱۰ نوامبر ۲۰۲۱

شاه ما کتاب دوست نداشت!

در واکنش به آخرین دو پست من در فیسبوک دوستانی گفته اند که آن کتابهای مورد اشاره من حکم زندان در زمان پهلوی دوم (محمدرضا پهلوی) نداشتند. تعدادی هم گفته اند که آن کتابها حکم زندان ۱۰ سال نداشتند. دوستانی در میان همینها خواسته اند با این منطقشان بگویند که انقلاب ۱۳۵۷ اشتباه بود و نمی‌بایست می‌شد.



الف) هیچ انقلابی بخودی خود بد نیست. هر برآمد انقلابی، اگر رهبری آن به دست مرتجعین بیافتد، می‌تواند یک سیستم جهنمی از آن بیرون بیاید و نمونه جمهوری اسلامی معرف حضور همه است. انقلابات اتفاقاتی نیستند که کسی اصولا بتواند برایش برنامه بریزد. انقلابات را توده های مردمی می‌کنند که زندگی کردن صرف هم برایشان غیرممکن شده است. انقلابات را همانقدر این توده ها می‌کنند که حاکمان شرایطی غیر قابل زندگی کردن برایشان بوجود می‌آورند. انقلابات موتور محرکه تاریخ هستند.

ب) سالها پیش مجبور شدم با آقایی کار کنم که صاحب آپارتمانش برای تعمیری وارد اتاقش می‌شود و می‌بیند که سراسر آپارتمانش با عکسهای هیتلر و گشتاپو آذین شده است. وقتی که گفتم هیتلر میلیونها کمونیست، همجسگرا، یهودی و کولی کشت، می‌گفت که همه اش چند صد نفری بیشتر نبودند. صرف کشتن آدمها برایش مهم نبود و در دفاع از هیتلر می‌خواست نشان بدهد که در تعدادشان اغراق شده است! من به دوستانی که استدلال می‌کنند "ماهی سیاه کوچولو" و یا "خرمگس" و امثالهم ممنوع نبودند، می‌گویم آیا قبول دارید که مقوله ای به نام "کتاب ممنوعه" وجود داشت؟! از دوستانی که می‌گویند ۱۰ سال نبود، بلکه چند ماه بود و یا چند روز بود، می‌پرسم، آیا قبول دارید که کتاب ممنوعه خواندن جرم زندان و بازجوئی داشت؟!

پ) از فردی در جمعی صدائی در می‌رود. با صداهای مختلفی که از خود در می‌آورد تلاش می‌کند ثابت کند آن صدا، صدای باد شکم نبود. یکی می‌گوید حالا اگر قانع شدیم که صدای باد شکم نبود با بویش چکار می‌توانی بکنی؟ حالا فرض کنیم که بشود با کتاب ممنوعه کنار آمد؛ چطور می‌شود قتل و کشتار میدان ژاله را توجیه کرد؟ با اعدام دهها و صدها زندانی سیاسی، از جمله خسرو گلسرخی، بیژن جز‌نی، مرضیه احمدی اسکوئی، برادران رضائی و غیره چکار کنیم؟ آیا قبول دارید که در ایران زمان پهلوی مقوله ای به نام زندانی سیاسی داشتیم؟ مقوله ای به نام ممیزی کتاب داشتیم؟ قانون منع تشکیل احزاب مخالف داشتیم؟ قانون منع تشکل آزاد کارگری داشتیم؟

۸ نوامبر ۲۰۲۱

جرم کتابخوانی

یکی عکس سه کتاب ضمیمه این نوشته، "پاشنه آهنین"، "خرمگس" و "چگونه فولاد آبدیده شد؟" را روی دیوار فیسبوکش گذاشته بود و زیر آن نوشته بود: "خواندن یکی‌ از این سه کتاب در زمان شاه ۱۰ سال زندان داشت." من هم مثل تعدادی از کاربران فیسبوک آن را به اشتراک گذاشتم. دوستانی در مخالفت این جمله مثالهایی زده اند که چنین نبود. یکی نوشته من آنها را خواندم و زندان نرفتم؛ اما جمهوری اسلامی کتابها و ‌آلبومها را هم سوزاند و کتابخوانها را هم تا دو قدمی دار اعدام برد. یکی نوشته است که "اینها هنوز با نظام گذشته مبارزه می کنند و این دروغها را سر هم می کنند".



یادم می آید یکی از فامیلهامان را که کتاب مادر ماکسیم گورکی را در توالت دانشگاه برداشته بود و زیر کتش قایم کرده و به خوابگاه برده بود، از دانشکده کرج اخراج کردند. یادم می آد وقتی که یک بچه ۷ – ۸ ساله بودم و عمویم کتاب ماهی سیاه کوچولو را به خانه آورده بود و من از سر کنجکاوی خواستم بگیرم و نگاه کنم، به من گفت که این کتاب را دست هر کسی بگیرند سرش را زیر آب می کنند! یادم می آد که برای گرفتن "کتابهای ممنوعه" باید یکی را پیدا می کردی که مطمئن باشد و کتاب را قایمکی تحویلت بدهد. بالاخره اگر کسی دو مثال دارد، حتما یکی دیگر هم چند مثال دیگری در رد ادعاهای مثالهای ایشان خواهد آورد. حقیقت اینکه آن زمان "مملکت شاه داشت" و بقیه رعیت بودند را نمی شود با هیچ مثالی انکار کرد. هر کسی انکار کند که آن مملکت ساواک برای شکنجه نداشت؛ رکن دو اطلاعات نداشت، دست کمی از احمدی نژاد ندارد که هولوکاست را انکار می کند! حقیقت اینکه در آن مملکت آدمها را می گرفتند و از سر قیافه قضاوت می کردند، را نمی شود انکار کرد. حقیقت اینکه در آن مملکت آدمها را می گرفتند و می زدند که چرا فلان کتاب را خوانده است، را نمی شود انکار کرد. البته می شود انکار کرد؛ اما انکار کننده انگشت نما می شود!

آدم باید انصافش را به کدام شیطان فروخته باشد که انکار کند در آن مملکت ۳۶ میلیونی، یکی از پرشورترین انقلابات، انقلابی که بیش از نصف جمعیت آن کشور برای خلاص شدن از دست شاه و ساواک و فرهنگ جاسوسی به خیابانها آمده بودند، روی داد؟! می دانم و هیچ آدم عاقلی نمی تواند انکار کند که جمهوری اسلامی روی هر جنایتکاری را سفید کرده است؛ اما چرا این باید باعث شود که آدم دنیای سیاست را سیاه و سفید ببیند؟ کی گفته که انسان در آن مرز بوم باید در دنیای تنگ و مالیخولیائی "یا شاه یا جمهوری اسلامی" نفس بکشد؟

جمهوری اسلامی همانند آن کابوسی است که پا روی گلویت گذاشته و در آن کابوس حتی قدرت دست و پا زدن هم نداری. جمهوری اسلامی دنیا را بر هر جنبنده ای در آن سرزمین تباه کرده است. اما چرا باید این تباهی پرده تیره و تاری بر چشمان مان بکشد که حقایق پیش پا افتاده دوره شاهنشاه را از یاد ببریم؟!

ما و یا حداقل من یکی، با نظام گذشته مبارزه نمی کنم! مبارزه ام را کردم و مبارزه دیگری را پیش رو دارم. داریم یک حقایق تاریخی را بازگو می کنیم و گفتن حقیقت در زمان شاهنشاه آریامهر و جمهوری اسلامی جرم بود.

۶ نوامبر ۲۰۲۱