سیاوش آذری
پیشگفتار
روایتی از یک مداخله نظری و سیاسی متنی که پیش رو
دارید، نسخه بازنگریشده و اندکی گسترشیافته سخنرانی کلیدی و افتتاحیه من در نشست
بینالمللی"فراتر از انقلاب در روسیه: روایتها – مفاهیم – فضاها؛ صد سال پس
از رویداد" (Beyond the Revolution in Russia: Narratives – Concepts –
Spaces / 100 Years Since the Event)
است که در پاییز۲۰۱۷، به مناسبت
صدمین سالگرد انقلاب اکتبر، در دانشگاه چارلز پراگ برگزار شد. این کنفرانس توسط "مؤسسهی
مطالعات رژیمهای توتالیتر"
(Ústav
pro studium totalitních režimů)
سازماندهی شده بود - نهادی دولتی با گرایش آشکار راست که پس از فروپاشی
بلوک شرق، برای بازنویسی تاریخ معاصر اروپا از منظر ضدکمونیستی و با رویکرد همسانانگارانهی
فاشیسم و سوسیالیسم تأسیس شده است.
در فضایی چنین ایدئولوژیک، انتظار میرفت سالگرد انقلاب اکتبر نه بهمثابه
یکی از لحظات تعیینکنندهی تاریخ رهایی بشر، بلکه در قالب "یادآوری عبرتآموز"
یک انحراف تمامعیار روایت شود؛ همان کلیشهای که این نهاد و نهادهای مشابه در
اروپای شرقی همواره بازتولید کردهاند. با اینحال، دعوت به ارائهی سخنرانی کلیدی
در چنین چارچوبی را نه بهعنوان تأیید گفتمان غالب، بلکه بهمثابهی فرصت و امکان
مداخله در خود صحنهی ایدئولوژیک تلقی کردم: تلاشی برای بازخوانی نظری و بازآرایی
سیاسی مفاهیم بنیادینی چون انقلاب، پراتیک، حزب، دولت و تحققپذیری سوسیالیسم، آنهم
درست در مکانی که با سرمایهگذاری سیاسی بر ضد تاریخ انقلابی معاصر بنا شده است.
بر آن شدم تا در این سخنرانی، نه صرفا از انقلاب اکتبر به عنوان رویدادی
تاریخی یاد کنم، بلکه بر امکان و ضرورت آن در زمانه خودمان انگشت بگذارم. اگر
انقلاب بلشویکی "ده روزی بود که جهان را لرزاند"، این لرزه همچنان از زیر
خاکستر زمان میگذرد - در نبردهای طبقاتی معاصر، در مقاومتهای تودهای، و در مفاهیمی
که از دل پراتیک انقلابی زاده میشوند و به کار بازاندیشی آزادی و برابری میآیند.
این نسخه گسترشیافته، نهایتا بهعنوان یکی از فصلهای کتابی با همین
عنوان که توسط انتشارات دانشگاه چارلز و همان مؤسسه مطالعات رژیمهای توتالیتر
منتشر شد، به چاپ رسید.
"جاری است آب
و سبز است زیتون
لنین، اما، جاودانه
است"
عارف دامار - شاعر ترک
مقدمه
انقلاب اکتبر، ده روزی که جهان را لرزاند، شاید بزرگترین تلاش انقلابی دوران
مدرن و یکی از عظیمترین رویدادهای سراسر تاریخ بشر باشد؛ چرا که نشانه نخستین
کوشش جدی برای پایان دادن به "پیشاتاریخ انسان" و آغاز آن چیزی است که میتوان
آن را تاریخ واقعی انسان نامید. فارغ از سرنوشت آن و فروپاشی نهاییاش در میانه
دههی هزار و نهصد و بیست، انقلاب اکتبر همچنان سرچشمه الهام برای میلیاردها انسان
است؛ آن نود و نه درصدی که جهانی بهتر متصورند، و کابوسی هولناک برای طبقه حاکم -
آن یک درصد بدنام. سخن گفتن از چنین رویداد عظیمی هم آسان است و هم بسی دشوار؛
آسان، به دلیل عمق اهداف و وظایف انسانیای که انقلاب در برابر خود گذاشت و هر فردی
میتواند آن را به سادگی درک کند؛ و دشوار، زیرا هر شرحی از این انقلاب ناگزیر
ناقص خواهد بود و خطر آن را دارد که برخی جنبههای بنیادی آن نادیده بمانند، زیرا
گستره و شتاب این رویداد بیسابقه بود.
از این رو، در آنچه در پی میآید خود را به بررسی تحلیلی شماری از مفاهیمی
محدود میکنم که، به باور من، از نظریههای سیاسی و تجربه انقلابی لنین و بلشویکها
قابل استنتاجاند، هرچند این بررسی به هیچ وجه کامل نیست. بحث را با مروری کوتاه
بر "ماتریالیسم عملی" مارکس آغاز میکنم؛ سپس به ارزیابی مفهوم مادهگرایی
و مقوله عمل در اندیشه لنین میپردازم؛ و از آنجا به بررسی دیدگاههای لنین درباره
طبقه، سیاست، حزب و دولت ادامه خواهم داد.
ماتریالیسم عملی مارکس: مروری کوتاه
یکی از گفتههایمعروف مارکس این است که این آگاهی نیست که زندگی را تعیین میکند،
بلکه شرایط زیست، روابط اجتماعی و شیوه تولید به عنوان شکل وجود فعالیت زندگی تاریخی
و مشخص انسانها هستند که آگاهی را تعیین میکنند. با این حساب، انقلاب کمونیستی
را نمیتوان مسئلهای از جنس آگاهی دانست، خواه "واقعی" یا " کاذب"؛
بلکه رویدادی سیاسی است که هدف آن دگرگونی ریشهای در روابط اجتماعی تولید است -
کالایی شدن کارمزدی، اقتصاد پولی، مالکیت خصوصی بورژوایی و مالکیت خصوصی بر ابزار
تولید، و اقتصادی متکی بر تولید کالایی- و بنابرایندگرگونی در شرایط زندگی انسانی
به عنوان پیششرط تغییر خودآگاهی.
اینکه شکل روابط اجتماعی و شرایط زندگی انسانها برآمده از مناسبات مادی میان
آنان است، و اینکه نگرش انتقادی ماتریالیستی وظیفه دارد ماهیت انسانی واقعیت
اجتماعی و شکل بروز آن را آشکار کند، هسته اصلی چیزی را میسازد که مارکس آن را
"ماتریالیسم عملی" یا کمونیسم مینامد، که به بهترین وجه در این گزاره بیان
میشود که مسئله واقعی، دگرگون کردن جهان است. پیرامون معنای پراتیک و وحدت نظریه
و عمل در دستگاه فکری مارکس بحثهای علمی و "سیاسی" گستردهای وجود
دارد، هرچند خود مارکس این مفاهیم را به روشنی در چارچوب عمل انقلابی تعریف میکند؛
اهمیتی که نه فویرباخ و نه هگل آن را دریافت و بر آن اذعان کردند.
مارکس در نخستین تز خود درباره فویرباخ، مهمترین کاستی ماتریالیسمانتزاعی را
در این میبیند که واقعیت را تنها از دید اشیای محسوس بررسی میکند و نه از دید
پراتیک عینیشده انسان. از سوی دیگر، او ایدئالیسم را که جنبه فعال و ذهنی را مطرح
میکند، از آن رو مورد انتقاد قرار میدهد که این کار را تنها به شکلی انتزاعی
انجام میدهد؛یعنی پراتیک انسانی را به فرایند درونی و ذهنی اندیشیدن فرو میکاهد
و بدین ترتیب نه تنها کنشگران انسانی را از فعالیت بازمیدارد، بلکه برخلاف نیات
خود، اندیشه را نیز آرام و از واقعیت تهی میکند. مارکس این رشته انتقاد را در تز
دوم ادامه میدهد و میگوید مسئله واقعیتیا حقیقت اندیشه، مسئلهای نظری نیست بلکه
عملی است. اندیشیدن در جدایی از عمل انسانی، مسئله حقیقت در اندیشه را به مسئلهای
مکتبی بدل میکند. برای مارکس، پراتیک مفهومی فلسفی است که آن را در جریان نقد ذهنگرایی
هگلی و فیزیکالیسم فویرباخ پروراند؛ مارکس نخستین ماتریالیستی است که عمل را بر جوهر
مادی مقدم میشمارد.
پراتیک جزئی جداییناپذیر از طبیعت اجتماعی و از خود انسان است؛ یعنی کنش طبیعی
و متعین انسان در برابر محیط طبیعیاش و پیامد ناگزیر پیوند آغازین او با طبیعت.
افزون بر این، انسان از راه عمل خویش از این پیوند رها میشود و شکل آغازین وجود
خود را نفی میکند؛ همزمان با آن، طبیعت طبیعی نیز نفی شده و در قالب طبیعت
اجتماعی تثبیت میشود. از این رو، پراتیک به میانجیای بدل میشود که این دو شکل
نفیشده را به هم پیوند میدهد و در یکدیگر ادغام میکند. طبیعت اجتماعی همان واقعیتی
است که از مصنوعات انسانی پر شده و خود به وجودی مستقل از پراتیک انسانی بدل میشود،
زیرا کار انسانی در آن عینیتیافته است.
هم ایدئالیسم، خواه از نوع هگلییا هر شکل دیگر، و هم ماتریالیسممبتذل، دوگانگی
سوژه و ابژه را بازتولید میکنند و نمیتوانند واقعیت اندیشیدن، فعلیت آن، و یگانگی
و تمایز دیالکتیکی میان سوژه و ابژه را توضیح دهند. سرچشمه چنین درک واژگونهای از
جهان، بیش از آنکه شناختشناسانه باشد، سیاسی است؛ هیچ شناختشناسیای "بیگناه"
نیست. در واقع، دوگانهانگاری، ایدئالیسم و ماتریالیسم خ مبتذل، ریشه در محافظهکاری
سیاسی و دفاع از شکل موجود جامعه دارند. نسبت دادن شکلی فراح تاریخی از جهانشمولی
به منطق (به عنوان علم مطلق قوانین اندیشیدن) روی دیگر سکه نسبت دادن فراتاریخی
بودن به طبیعت اجتماعی موجود است. از همین رو، مارکس درباره دیالکتیک رازآمیز هگل
میگوید:"دیالکتیک در شکل رازآمیز خود در آلمان مد شد، زیرا چنان مینمود که
آنچه هست را دگرگون میسازد و شکلی ستایشبرانگیزبدان میبخشد. اما در شکل عقلانیاش
رسوایی و مایه نفرت برای بورژوازی و سخنگویان دگماندیش آن است، چون درک مثبت از
آنچه هست را با شناسایی همزمان نفی آن و نابودی ناگزیرش دربرمیگیرد."
با آنکه هگل از برتری عمل بر آگاهی آگاه است، آنگاه که، برای نمونه، حرکت را
نه صفتی فرعییا حالتی گذرا، بلکه خود بودن و سوژه تعریف میکند، اما مطلقسازییکسویه
او از فرایند سرمایهداری عینیتیابی انسان از راه کار، به عنوان فرایند عینیتیابی،
در نهایت به آرمانی ساختن آگاهی تاریخی مشخص انسان در قالب روح مطلق میانجامد.
هگل به درستی جهان را تحقق و حقیقت اندیشیدن میداند؛ با این حال، چشمپوشیاش از
تقسیم کار اجتماعی تاریخی و معینی که امکان "اندیشیدن ناب" را فراهم میآورد،
باعث میشود که در جریان بتواره کردن و هستیبخشی به اندیشه ناب، به نوعی نظریهگرایی
برسد؛ بدین معنا که آنچه در اصل ماهیت فلسفه است -یعنی بیگانگی انسان آگاه از خویش،یا
علم بیگانهشدهای که از خود میاندیشد- را به عنوان ذات آن درک کند. مطلقسازی
روح، روی دیگر سکه مطلقسازی جهان پدیدارها است.
هگل، به جای آنکه "دراینجهانی بودن" اندیشه را و بدینسان خودبودگیاش
را به عنوان سوژه و فعلیت نشان دهد، نظم موجود را با آسمانی کردن این جهان به
عنوان جهان روح، مطلق میسازد. از این رو، جدایی کامل دو مطلق پدید میآید و اندیشه
مطلقشده و روح، در نسبت با این جهان، بیاثر و ناتوان و بیارتباط باقی میمانند.
از اینجاست که پوزیتیویسم و دوگانگی سوژه و ابژه نزد هگل نتیجه میشود. بهطرزی
طنزآمیز، فویرباخ، که بررسی خود را "از واقعیت ازخودبیگانگی مذهبی،یعنی
دوپاره شدن جهان به جهانی مذهبی و جهانی سکولار" آغاز میکند، و سپس در نشان
دادن بنیان سکولار، یعنی تضادهای جامعه مدنی که سبب برکندن جهان سکولار و تبدیل آن
به جهانی از ارواح میشوند، ناکام میماند، در حقیقت موضع هگلی را بازتولید میکند
و بدینسان همان موضع عذرخواهانه و محافظهکارانه را حفظ میکند؛ موضعی که خاستگاه
آن جامعه مدنی است.
لنین و بلشویکها: ماتریالیسم به مثابه کنش
انقلابی
لنین، با وجود بیان گاه نامشخص و حتی متناقض از موضع ماتریالیسم عملی در شناختشناسی
(برای نمونه در "عمل به عنوان معیار حقیقت" در برابر تأکید او بر محوریت
عمل سیاسی)، همراه با بلشویکها تز مارکس درباره "دراینجهانی بودن اندیشه"
و "حقیقتیا واقعیت اندیشیدن" را در کنش سیاسی و انقلابی تحقق بخشید.
انقلاب بلشویکی تحقق عملی-مادی این تز است که "هر آنچه عقلانی است، واقعی
است"؛ به این معنا که واقعیت محصول فعالیت انسانی است و از راه میانجیگری
کنش تولیدی انسان و روابط اجتماعی تولید قابل درک است، درست همانگونه که صورتهای
عقلانیتی که از این میانجیگری پدید میآید نیز چنیناند. تمام واقعیت، در همه
اشکال خود، دگرگونیپذیر است، اما تنها از رهگذر پراتیک انقلابی.
اغلب گفته میشود که برداشت لنین از "پراتیک" به طور خاص، و
"ماتریالیسم" به طور کلی، آنچنانکه در کتاب "ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم"
عرضه شده، عامیانه، فاقد نوآوری و کاملا غیرابتکاری است؛ در حالی که لنین
"دفترها" به "ایدئالیسم هوشمند" هگل ارج مینهد، که به ماتریالیسم
مارکسی نزدیکتر است تا به ماتریالیسم مکانیکی و مبتذل. اما همانگونه که باکهورستBakhurstیادآوری میکند، میان ایندو
دوره پیوستگی وجود دارد، زیرا لنین آغازین مسائلی را مطرح کرد که در دوره بعد آنها
را شایسته برخوردی هگلیتریافت. باکهورست همچنین به درستی بر دوگانگی مفهومی لنین
در تبیین ماتریالیسم در "امپیریوکریتیسیسم" انگشت میگذارد. در ارتباط
با رئالیسم و وجود جهان بیرونی و نسبت آن با سوژه، لنین دو پاسخ پیشنهاد میکند:
نخست، موضع کلاسیک دوگانهانگارانه سوژه-ابژه که میگوید جهان به طور
"مستقل" از انسانها وجود دارد (با تمام مسائل فلسفی و متافیزیکیای که
در پی دارد)؛ دوم، رئالیسمی که این دوگانگی را رد میکند و سوژه را در میان واقعیت
عینی جای میدهد.
به بیان دیگر، ما با لنینی روبهرو هستیم که دانش را بر پایه ادراک حسی تعریف
میکند ("نخستین پیشفرض نظریه شناخت آن است که تنها سرچشمه آگاهی ما حس
است") و بنابراین آن را در قالب مجموعهای گزارهای میفهمد؛ اما در عین حال
لنینی نیز هست که دانش را بر پایه پراتیک و به عنوان گشودگی سوژه به جهان واقع تعریف
میکند، که این نگرش با روح ماتریالیسم عملی مارکس همانگونه که پیشتر بیان شد،
سازگار است. گمان میکنم سرچشمه این دوگانگی، بیشتر سیاسی است تا صرفا شناختشناختی.
تا جایی که لنین بر پرسشهای کلاسیک فلسفی تکیه میکند، در معنای شناختشناختی به
حدود ماتریالیسممبتذل قرن هجدهم نزدیک میشود؛ اما تا آنجا که مسائلی از این دسترا
بر پایه پراتیک سیاسی خود طرح میکند و پاسخ آنها را نیز از همانجا برمیگیرد،
با ماتریالیسم عملی مارکس، یعنی کمونیسم، همسو میشود. با توجه به این،میتوان گفت
سیاست لنین از شناختشناسی او برنمیخیزد؛ بلکه برای درک درست اندیشههای او باید
شناختشناسیاش را پیامد موضع سیاسی او دانست. در واقع، در پراتیک انقلابی لنین و
بلشویکهاست که تعریف درست مفهوم "پراتیک" نمود مییابد.
از همین رو، دلبستگی بعدی لنین به هگل تا بدانجا که میگوید "فهم کامل
کتاب سرمایه مارکس، بهویژه فصل نخست آن، بدون مطالعه و درک کامل کتاب منطق هگل
ناممکن است"، نشانه بازگشت فلسفی نیست، بلکه بیانگر رفع و تعالی دیالکتیک هگلی
در حوزه سیاست است. بنابراین، برای درک درست پراتیک انقلابی لنین و شناختشناسی
برخاسته از آن، بررسی دقیقتری از مفاهیم طبقه، مبارزه طبقاتی، میانجیگری سیاسی و
حزب سیاسی ضروری است.
طبقه، سیاست و دولت
عقلانیت مسلط، به عنوان عقلانیت شکل مسلط روابط اجتماعی تولید، از راه میانجیگریها
و نهادهای سیاسی- بهویژه از طریق دستگاه دولت - خود را تحمیل میکند. در نتیجه،
انقلاب - در کنار جنگ - به عنوان سازوکار سیاسی ناگزیر دگرگونی واقعیت اجتماعی پدیدار
میشود. افزون بر این، سازمانهای سیاسی- بهویژه حزب سیاسی طبقه کارگر - به
ابزارهای ناگزیر برای تحقق تغییر در توازن نیروهای اجتماعی بدل میشوند.
لنین در کتاب "رشد سرمایهداری در روسیه" بر این باور است که پیشرفت
در تقسیم اجتماعی کار، که شکلگیری و رشد اقتصاد سرمایهداری و جدایی صنعت تولیدی
از صنعت مواد خام را ممکن میسازد، در نهایت به دگرگونی کشاورزی به شاخهای از
صنعت و بنابراین به سرمایهای شدن آن میانجامد. تقسیم اجتماعی کار بنیان تمام فرایند
رشد اقتصاد کالایی و سرمایهداری است. لنین وجود تقسیم اجتماعی کار را سندی قاطع
بر سرمایهای شدن روسیه میداند. همچنین با تکیه بر مارکس، تصریح میکند که اقتصاد
سرمایهداری بر مالکیت خصوصی بورژوایی ابزار تولید و کارمزدی استوار است. برخلاف
ناردنیکهای خیالپرداز، لنین میگوید "آزادسازی" تولیدکنندگان کوچک از
ابزار تولید- از جمله زمین- روی دیگر سکه تبدیل این ابزارها به سرمایه ثابت است.
در استدلالهای خود علیه ناردنیکها، هنگامی که مسئله تحقق ارزش را بحث میکند،
لنین درک عمیق خود از نقد مارکس بر اقتصاد سرمایهداری را آشکار میسازد؛ او میگوید:
"اقتصاد سیاسی با تولید سروکار ندارد، بلکه با روابط اجتماعی انسانها در تولید،یعنی
نظام اجتماعی تولید سروکار دارد." لنین "صنعت" را در قالب تولید
کالایی تعریف میکند، از اینرو آن را نه به عنوان وسیلهیا درجه رشد نیروهای
مولده، بلکه به عنوان تولید ثروت در شکلی اجتماعی مشخص، یعنی در شکل کالا، میبیند؛
شکلی که معرف سرمایهداری است. با گسترش تقسیم اجتماعی کار و سرمایهداری، حتی خود
کشاورزی نیز به صنعت بدل میشود،یعنی به فعالیتی که کالا تولید میکند.
لنین میبیند که دهقانان روسیه حتی در عقبماندهترین مناطق نیز به طور کامل
تابع بازار هستند. همه جنبههای متناقض اقتصاد سرمایهداری، از رقابت گرفته تا
تمرکز ابزار تولید (زمین) در دست اقلیتی کوچک و پرولتاریزه شدن دهقانان، در روابط
اجتماعی روسیه حضور دارند. لنین اشاره میکند که "انباشت اولیه" در حقیقت
استمرار فرایند جدایی نیروهای کار از ابزار تولید است؛ از اینرو، همانگونه که پیشتر
آشکارا گفته بود، سرمایه را نوعی رابطه اجتماعی تلقی میکند: سرمایهداری را نباید
صرفا از منظر رشد فناورانه درک کرد، چرا که رشد سرمایهداری قابل فروکاستن به پیشرفت
فنی ابزار تولید نیست. چنانکه مورِیMurray
بهدرستی بیان میکند:"همسان دانستن سرمایه با کالا یا با پول به خطا، شکلی
درونیتر و پیچیدهتر از ارزش (سرمایه) را به شکلهای ساده ارزش در گردش کالایی
فرو میکاهد. یکی دانستن سرمایه با ابزار و مواد تولید که با کار زنده درهم آمیختهاند،
شکست کامل در شناخت حقیقت سرمایه است - سرمایه نه یک چیز است و نه ثابت تاریخی،
بلکه شکلی شگفتانگیز و بهغایت نیرومند از ثروت اجتماعی بیگانهشده است که به
'سوژه خودکار' بدل شده است."
این نتایج نشان میدهد که نظام اقتصادی در روستاهای روسیه، آنگونه که ناردنیکها
ادعا میکردند، نوعی "تولید مردمی خاص" نیست، بلکه نظامی عادی و خردهبورژوایی
است. لنین در ادامه نتیجه میگیرد که وضعیت در روسیه روستایی صرفا نوعی
"تفاوت" در مالکیت و در نتیجه نابرابری نیست، بلکه رابطه اجتماعی تازهای
در حال پدید آمدن است که جامعه را به دو طبقه تقسیم میکند: بورژوازی (خردهبورژوایی)
روستایی و پرولتاریای روستایی-یعنی طبقهای از تولیدکنندگان کالایی در کشاورزی و
طبقهای از کارگران مزدبگیر کشاورزی. از اینرو، لنینکار مزدی (یعنی کالایی شدن نیروی
کار) را به عنوان مهمترین بعد سرمایهداری برجسته میسازد.
به باور لنین، با سرمایهای شدن کشاورزی در روسیه، زمین (یعنی ابزار تولید) و
محصولات به کالا بدل میشوند؛ کشاورزی خصلتی بازاری مییابد و در پیوندی متقابل با
بازار جهانی قرار میگیرد و از رهگذر رقابت بینالمللی، وارد مدار سرمایه میشود،
درست همانگونه که مارکس مشاهده کرده بود: تولید پنبه مبتنی بر کار بردگان در قاره
آمریکا زمانی سرمایهای شد که برای صنعت نساجی بریتانیا پنبه تولید میکرد. بنابراین،
آنچه شیوهای از تولید را بهدرستی "سرمایهداری" میکند، خصلت اجتماعی
راستینی است که تولید در چارچوب روابط سرمایهداری به خود میگیرد. این خصلت
اجتماعی واقعی تولید سرمایهداری از آنجا ناشی میشود که سازمانیافته در جهت هدفی
واقعا اجتماعی است، یعنی تولید ارزش اضافی. در این باره، لنین میگوید ناردنیکها
چنین مینمایند که فراموش کردهاند هدف تولید سرمایهداری، انباشت (ارزشافزایی
خودبهخود) سرمایه است، نه مصرف. لنین همچنین تأکید میکند که نقش تاریخی سرمایهداری
کشاورزی روسیه در این است که "تولید کشاورزی را اجتماعی میکند"، چیزی
که در تضاد با خصلت "غیراجتماعی" تولید پیشاسرمایهداری است - تولید
سرمایهداری و در نتیجهکار سرمایهداری نهتنها واقعا اجتماعیاند بلکه تنها شکل
واقعی کار اجتماعی را تشکیل میدهند.
برداشت لنین از مفهوم طبقه، که در تضاد با برداشت اقتصادگرایان، کارگرانگاران
و منشویکها قرار دارد، ارتباطی تنگاتنگ با درک راستین او از سرمایه بر پایه اندیشه
مارکسی دارد؛ درکی که سرمایه را نه یک چیز، بلکه رابطهای اجتماعی میداند. لنین
با جلب توجه به پراکندگی و انزوای ساختار تولید پیشاسرمایهداری در کشاورزی روسیه
و در پی آن به زندگی پراکنده و منزوی دهقانان، به مارکس ارجاع میدهد که در اثر
خود "هیجدهم برومر" دهقانان فرانسوی را نه طبقه بلکه صرفا "جمع جبری
کمیتهای همسنخ" مینامد، همانند سیبزمینیهایی که درونیک گونی، فقط گونیای
از سیبزمینی پدید میآورند. از این ارجاع، درک دقیق لنین از معنای واقعی واژه
"طبقه" در نظریه مارکس آشکار میشود. در جامعه سرمایهداری، طبقات صرف
جمع افراد نیستند؛ بلکه با خصلت عام پیوندهای متقابل میان اعضا و با شکل جهانشمول
مطالبات اجتماعی و سیاسی خود تعریف میشوند. از این دیدگاه، طبقه از مبارزه طبقاتی
جدا نیست، زیرا دومی عنصر سازنده اولی است. طبقه شکلی از لایهها و "مراتب
اجتماعی" تحت حاکمیت سرمایه است که شیوهای جهانی از تولید اجتماعی میآفرینند
و در شکل جهانی و "فراطبقهای" دولت سرمایهداری، به عنوان عرصه و پیامد
مبارزه طبقاتی، نمایان میشوند. بدینترتیب، در جامعه سرمایهداری، هر مبارزه
طبقاتی در ذات خود مبارزهای سیاسی است.
افزون بر این، طبقه مفهومی انتزاعی و بنابراین همگن نیست. چیزی به نام بورژوازییکدستیا
پرولتاریای همگن وجود ندارد. همانگونه که لنین در کتاب "امپریالیسم" یادآور
میشود، ایدئولوژی امپریالیستی به درون طبقه کارگر نیز نفوذ میکند. هیچ دیواری چینی
آن را از طبقات دیگر جدا نمیسازد. رهبران حزب موسوم به "سوسیالدموکرات"
آلمان در زمان معاصر بهدرستی "سوسیالامپریالیست" نامیده میشوند.
جامعه سرمایهداری میدان رویارویی نیروهاست؛ به زبانی روشنتر، خود این رویارویی
در شکل مبارزه طبقاتی تجلی مییابد. از اینرو، همه امور در جامعه سرمایهداری از
دل مبارزه طبقاتی میانجیگری میشوند. این امر به همان اندازه در مبارزه میان
طبقات صادق است که در درون هر طبقه. جناحهای گوناگون بورژوازی خواستههای خویش
(که بیانگر منافع مادی طبقاتیشان است) را از راه احزاب سیاسی و از مسیر دولت
متحقق میسازند. به بیان دیگر، تکثر احزاب بورژوایی در یک جامعه بازتاب جنبشهایسیاسی
متفاوتی است که افق سیاسی جناحهای مختلف بورژوازی را شکل میدهند. برای نمونه، در
میان بورژوازی کاتالان، جناحی از استقلال از اسپانیا پشتیبانی میکند، حال آنکه
جناحی دیگر با آن مخالف است. نادرست است اگر گفته شود بورژوازی کاتالان خواهان
استقلال است، همانقدر که نادرست است اگر گفته شود مخالف استقلال است. افق طبقاتی
همواره در قالب سیاست بیان میشود؛ از اینرو میتوان از سیاست و مطالبات
"ناسیونالیسم کاتالان" به عنوان جنبشی بورژوایی در پیوند با استقلال سخن
گفت، یا از موضع "لیبرالیسم کاتالان" در این باره یاد کرد. این جناحها
و جنبشهای سیاسی، خواه از راههای مسالمتآمیز خواه خشونتآمیز، امور خود را در
سطح سیاسی و از طریق دولت حلوفصل میکنند. ارادهای که بورژوازی از دل دولت متجلی
میسازد، در حقیقت حاصل جمع بُرداری ارادههای این جناحهاست.
دولت از ناهمگنی جامعه و طبقات برمیخیزد. این ناهمگنی و ساختار شبهترکیبی
دولت به آن خصلتی مستقل میبخشد که خود را در جدایی میان عرصه سیاسی و عرصه مدنی
در جامعه سرمایهداری آشکار میکند. افزون بر این، این استقلال هم پیامد و هم شرط
میانجیگری سیاسی همه امور اجتماعی در جامعه سرمایهداری است. این امر نه تنها
درون یک جامعه سرمایهداری مصداق دارد، بلکه در عرصه روابط میان چند جامعه سرمایهداری
نیز صادق است. در مجموع، دولت بورژوایی مدرن همان شکل سیاسی روابط تولید سرمایهداری
است و از اینرو در این معنا، جزئی از سازوکار درونی شیوه تولید سرمایهداری به
شمار میآید. از همین رو، مارکس در کتاب "جنگ داخلی در فرانسه" مینویسد:"خصلت
سیاسی دولت همگام با دگرگونیهای اقتصادی در جامعه تغییریافت. با هر گامی که صنعت
مدرن پیشرفت و تضاد میان سرمایه و کار گسترش و شدت یافت، قدرت دولت بیش از پیش
چهره خود را به عنوان قدرت ملی سرمایه بر کار آشکار کرد: نیرویی عمومی سازمانیافته
برای بندگی اجتماعی، ماشینی برای استبداد طبقاتی."
دگرگون کردن روابط اجتماعی تولید و درهم شکستن شیوه تولید سرمایهداری بدون
تصرف دولت و دگرگونی انقلابی آن، که در نهایت به زوالش میانجامد، ناممکن است؛ چنین
کاری بدون مبارزه سیاسی ممکن نیست، و خود مبارزه سیاسی نیز بدون بهکارگیری
ابزارهای دقیقا سیاسی، که اراده سیاسی پرولتاریا را در عرصه سیاست نمایندگی کند،
ناممکن است - بدون حزب پرولتری، هر تلاشی برای برچیدن روابط سرمایهداری از پیش
محکوم به شکست است. چنانکه لنین بهدرستی میگوید، مارکسیسم تنها زمانییک مبارزه
طبقاتی را کاملا رشدیافته و "سراسری" میداند که این مبارزه نه فقط سیاست
را دربرگیرد، بلکه مهمترین بعد سیاست را شامل شود، یعنی "سازماندهی قدرت
دولتی".
لنین در تحلیل خود از امپریالیسم و در نظریهاش درباره دولت و انقلاب، مفهوم
دقیقتری از دولت به دست میدهد. با تئوری "زنجیره امپریالیستی"، او
سرمایهداری جهانی را نه یک ساختار صرفا اقتصادییکپارچه، بلکه وحدتی از جامعههای
گوناگون سرمایهداری با سطوح متفاوت رشد میداند، که درجه رشد هر جامعه و سطح پیشرفت
فناورانه نیروهای مولده در آن تابعی از شدت و ماهیت مبارزه طبقاتی در همان جامعه
است. همانگونه که میلویسMilois و سوتیروپولوسSotiropoulos
اشاره میکنند، لنین در برابر دیدگاه غالب درباره ساختار اقتصادی جهانی سرمایهداری،
نظریه زنجیره امپریالیستی را قرار میدهد که حلقههای آن نه اقتصادهای ملی بلکه
دولتها هستند. بدینسان، آنچه تعیینکننده است نه صرفا "رشد اقتصادی"،
بلکه قدرت کلان (اقتصادی، سیاسی و نظامی) هر دولت است که یک حلقه از این زنجیره را
میسازد.
دولت صرفا پدیدهای برخاسته از "روبنا" نیست، بلکه بازتابی از توازن
نیرو میان جامعهها و اقتصادهای مختلف سرمایهداری و نیز بیانگر توازن قدرت میان
طبقات در هر جامعه منفرد سرمایهداری است. از همین رو، لنین در نقد امیدهای باطل
کائوتسکی مبنی بر اینکه بینالمللی شدن سرمایه میتواند صلحی جهانی به همراه آورد،
چنین مینویسد:"کارتلهای بینالمللی نشان میدهند سرمایهداری انحصاری تا چه
حد رشد کرده است و موضوع مبارزه میان انجمنهای مختلف سرمایهداری چیست. این نکته
اخیر از همه مهمتر است؛ زیرا تنها همین واقعیت است که معنای تاریخی-اقتصادی آنچه
در حال وقوع است را نشان میدهد؛ چراکهاشکال مبارزه ممکن است - و در واقع دائما -
بر حسب علل متغیر، خاص و موقتی دگرگون شوند، اما جوهر مبارزه، یعنی محتوای طبقاتی
آن، تا زمانی که طبقات وجود دارند، بهطور مطلق قابل دگرگونی نیست."
بنابراین، از نظر لنین، رابطه میان انحصارات به هیچ وجه رقابت میان سرمایهها
را منتفی نمیسازد؛ برعکس، خود شکلی خاص و ویژه از رابطه رقابتی میان سرمایههاست
که گاه ممکن است "مسالمتآمیز" و زمانی خشن و جنگی باشد. دولت سازوکاری
ضروری و درونی در این رابطه است؛ اتحادهای سرمایه و رقابت میان آنها نه در تقابل
با دولتها و نه در کنار آنها، بلکه تنها از طریق دولتها به عنوان شکل سیاسی
وجود جامعههای سرمایهداری تحققپذیر است.
برای لنین، امپریالیسم ویژگی ذاتی سرمایهداری است؛ ریشه در میل سرمایه به
ارزش و ارزش اضافی بیشتر دارد و از منطق درونی خودارزشافزایی سرمایه برمیخیزد.
از اینرو، لنین بهشدت منتقد آنانی است که بهگونهای نابهنگام میان امپریالیسمهای
پیشاسرمایهداری (مانند امپراتوری روم) و امپریالیسم سرمایهداری جدید همانندی میکشند.
نقدهای لنین بر برداشت کائوتسکی از امپریالیسم به عنوان "پدیدهای صرفا سیاسی"
نشاندهنده نگرش کلنگر او به سرمایهداری است، به گونهای که همه جنبههای اقتصادی،
سیاسی و ایدئولوژیک آن را در بر میگیرد. برداشت کائوتسکی از امپریالیسم به عنوان
سیاست الحاق مناطق کشاورزی، از یک سو به نظریههایی نزدیک میشود که امپریالیسم را
پدیدهای ناشی از کممصرفی میدانند، و از سوی دیگر ریشه در دریافتی از دولت (یا
قلمرو سیاسی) دارد که آن را مستقل و مجزا از عرصه اقتصادی (یعنی روابط اجتماعی تولید)
میپندارد. این جدایی سیاست از اقتصاد نزد کائوتسکی، همان اقتصادگرایی و جبرگرایی
اقتصادی صرف است؛ و این همان چیزی است که در بنیاد نظریه "فراامپریالیسم"
او نهفته و در نظریههای "مرکز-پیرامون"، "شمال-جنوب" و
"امپراتوری" درباره امپریالیسم نیز دیده میشود. چنانکه لنین به درستی
میگوید:"اصل مسئله این است که کائوتسکی سیاست امپریالیسم را از اقتصاد آن
جدا میکند؛ از الحاقات به عنوان سیاستی که گویا از سوی سرمایه مالی 'ترجیح داده میشود'
سخن میگوید و در برابر آن، سیاست بورژوایی دیگری را قرار میدهد که بنا بر ادعای
او، بر پایه همین سرمایه مالی نیز ممکن است."
نظریه امپریالیسم لنین پیوندی میانسطحی میان ساختارهای اقتصادی و اجتماعی
گوناگون ملی-دولتی در عرصه بینالمللی برقرار میکند؛ هر یک از این ساختارها با
سرعتی متفاوت و نابرابر رشد مییابند، که علت اصلی آن تمایز در ترکیب طبقاتی و سیاسیای
است که درونشان شکل بسته است. جنبه طبقاتی این نظریه و ساختار زنجیرهوار نظام
سرمایهداری جهانی، بستری واقعی برای مبارزه کمونیستی با سرمایهداریفراهم میکند:
مبارزه طبقاتی امری عینی است، نه مبارزهای "جبههواحد" در برابر سرمایهای
جهانی، ماورایی و صرفا "اقتصادی". دولتها شکل عملکرد سرمایهاند؛ آنها
زیربناییاند که روابط سرمایه و کار و خود مبارزه طبقاتی بر پایه آنها ساخته میشود،
و در عین حال، بیان و صورت نهایی سیاسی همان مبارزه طبقاتیاند.
سخن پایانی: حزب
لنین در جدال خود با "لیکوییداسیونیسم" (انحلالطلبی)، درک مارکسی
از سیاست طبقاتی و اهمیت حزب مستقل طبقه کارگر را به عنوان شیوه عمل پرولتاریا در
مشارکت در مبارزه طبقاتیعمیق تر میسازد. بدون حزب سیاسی، پرولتاریا نمیتواند در
امور اجتماعی وارد شود و در جهت دگرگونی نظم اجتماعی مبارزه کند؛ "لیکوییداسیونیسم"،
چه در شکل قدیمی و چه در شکل جدید آن، ساختار جامعه سرمایهداری را که ماهیتی سیاسی
و میانجیگرانه دارد، نادیده میگیرد. روشن نیست که در غیاب حزب سیاسی پرولتاریا
چگونه سیاست و قدرت پرولتاری میتواند در جامعه اعمال شود. انحلالطلبی به معنای
نابودی استقلال طبقاتی پرولتاریاست و در نتیجه، به انقیاد کامل سیاسی آن در برابر
بورژوازی میانجامد.
به باور لنین، مشخصکننده خصلت طبقاتییک جنبش صرفا آن چیزی نیست که فعالان
جنبش درباره موضع خود اعلام میکنند، بلکه نسبت نیروهای اجتماعی است که نقش تعیینکننده
دارد. "اهمیت شعارها نه بر اساس نیت نویسندگانشان، بلکه توسط نسبت نیروهای
همه طبقات در کشور تعیین میشود." به بیان دیگر، خصلت طبقاتییک جنبش نه از
ترکیب اجتماعی اعضایشیا از "خلوص" و "رادیکالیسم" شعارهایش،
بلکه از موقعیت سیاسی جنبش در نسبت با نیروهای اجتماعی دیگر ناشی میشود. عامل تعیینکننده،
توان ایفای نقش در میدان مبارزه اجتماعی و افقی است که جنبش برای خود میگشاید.
از اینرو، حزب طبقه کارگر:۱) موظف نیست همه کارگران را دربر گیرد؛۲) حزب
پرولتاریاست نه به دلیل فراگیر بودنش، بلکه زیرا نماینده چشمانداز طبقاتی کارگران
در نبرد میان نیروهای اجتماعی است -حزبی که هدفش تصرف قدرت سیاسی، درهم شکستن
مقاومت سیاسی بورژوازی و برچیدن کارمزدی، اقتصاد پولی و مالکیت خصوصی ابزار تولید
است.
استقلال، شمولیت و ظاهرا فراتر از طبقه بودن دولت سرمایهداری، در حقیقت جلوهای
است از اشکال میانجیگرانه سلطه در جامعه سرمایهداری در برابر اشکال مستقیم سلطه
در جوامع پیشاسرمایهداری. در جامعه پیشاسرمایهداری، دولت همان حاکم است (بردهدار
محلی، ارباب، فئودال و مانند آن)؛ حدود حاکمیت دولت همان حدود قدرت سلطان یا ارباب
محلی است. در جامعه سرمایهداری اما، دولت شکل اراده سرمایه است که سرمایهدار
صرفا تجسم انسانی آن است؛ دولت "کمیته اجرایی بورژوازی" است تا آنجا که
بورژوا نماینده و تجسد شبح سرمایه است. از اینرو، در جامعه سرمایهداری، مبارزه
طبقاتی به شکل سیاسی میانجیشده بروز میکند. بنابراین، سیاست کمونیستی انقلابی
ناگزیر است تصاحب قدرت سیاسی،یعنی دولت، را هدف خود قرار دهد. برنامهای کمونیستی
که از این وظیفه بهکلی چشم بپوشد، در خود متناقض است.
انقلاب بلشویکی نقدی عملی است نه تنها بر نظام سرمایهداری، بلکه بر هر گونه
تقلیلگرایی و جبرگرایی اقتصادی آشکار یا پنهان، خواه در قالب منشویکی یا
"کمونیسم چپ". این انقلاب تحقق این آگاهی است که نظام سرمایهداری نظامی
جهانی است که بر رشد نامتوازن نیروهای موسوم به "تولید" استوار است، و
در آن کارگاه عرقریزان و "بخش غیررسمی" اقتصاد اجزای ضروری و مکمل تولید
پیشرفته صنعتیاند. انقلاب بلشویکی اثبات عملی این واقعیت بود که بدون تصرف قدرت سیاسی
هیچ دگرگونی واقعی- از جمله ویرانی خود دولت - ممکن نیست. سرنوشت انقلابها و جنبشهای
اجتماعی معاصر، از خیزش ۱۳۸۸ در ایران تا انقلابهای عربی و جنبش اشغال، از جمله
شواهد پافشاری لنین و بلشویکها بر گریزناپذیری حزب سیاسی طبقه کارگر است، حزبی که
با وظیفه فوری ساختن جامعهای سوسیالیستی روبهروست: تصرف قدرت سیاسی، درهم شکستن
بورژوازی، نابودی اقتصاد سرمایهداری و کارمزدی و مالکیت خصوصی ابزار تولید به
عنوان پایههای آن، و ویرانی دستگاه دولتی اگر جامعهای آزاد و برابر، با پرچم
"از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش"، قرار است پدید آید؛
بدون چنین سازمانی این هدف دستنیافتنی است. لنین و بلشویکها تحقق عملی و مادی چنین
عقلانیت انقلابیای بودند. چنانکه منصور حکمت بهدرستی گفته است، سوسیالیسم پیش
از لنین از مارکس ضرورت و اجتنابناپذیری آن را آموخته بود؛ لنین بر "تحققپذیری"
سوسیالیسم در همین دوران تأکید کرد و کوشید آن را در عمل محقق سازد.
***
درباره نویسنده:
سیاوش آذری Siyaveş Azeri،
استاد فلسفه است. او در سال ۲۰۱۷ ناگزیر به ترک ترکیه شد. از سپتامبر ۲۰۱۷ تا اوت
۲۰۱۸ به عنوان پژوهشگر میهمان در مدرسه عالی نرمال پاریس فعالیت داشت و سپس از
سپتامبر ۲۰۱۸ تا اوت ۲۰۲۰ در بایگانی آنری پوانکاره – دانشگاه لورن مشغول پژوهش بود.
از سال ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۳، او در مدرسه مطالعات عالی دانشگاه تیومن در سیبری، فدراسیون
روسیه مشغول به کار بود. از سال ۲۰۲۳، او پژوهشگر اصلی پروژهای با عنوان "فلسفه
در اروپای سوسیالیست متأخر: کنشهای نظری در مواجهه با چندبحران" است که در
دانشگاه بابش-بولای در شهر کلوژ-ناپوکا، رومانی میزبانی میشود و از سوی "صندوق
تابآوری اروپا" (European Resilience Fund) تأمین مالی شده است. پژوهش
کنونی او بر نقد مارکسیِ معرفتشناسی علم متمرکز است و حوزه تخصصیاش فلسفه سیاسی
مارکسیستی، مسائل اجتماعی معاصر، اسلام سیاسی و جریان اسلامگرایی است.