۱۴۰۴ آبان ۱۶, جمعه

پاسخ نیویورک به ترامپیسم

انتخاب زوهران ممدانی به سمت شهرداری نیویورک، تنها یک تغییر مدیریتی در سطح محلی نیست، بلکه نشانه‌ای است از تحولی سیاسی و اجتماعی در درون جامعه‌ای که دهه‌هاست سوسیالیسم، از هر نوعش، را به حاشیه رانده و حتی واژه آن را تابو کرده است. در دل یکی از نابرابرترین شهرهای جهان، جایی که وال‌استریت نماد قدرت سرمایه و شکاف طبقاتی است، یک سوسیالیست جوان با تکیه بر مطالبات طبقه کارگر، مهاجران، و اقلیت‌های فراموش‌شده، توانسته به جایگاهی برسد که تا همین چند سال پیش برای چپ آمریکا رؤیایی دور از دسترس بود.

برای فهم اهمیت این واقعه باید عینک تحلیل را تمیز کرد و از قضاوت‌های شتاب‌زده پرهیز نمود. در فضای مجازی و میان برخی فعالان سیاسی، انتخاب ممدانی با بی‌توجهی یا حتی بدبینی روبرو شده است. بعضی او را "مسلمان شیعه" معرفی کرده‌اند، آن‌هم در حالی که این برچسب‌گذاری بیشتر بازتاب تبلیغات رسانه‌های نزدیک به جریان‌های اسلامی و به‌ویژه جمهوری اسلامی ایران است تا واقعیتی در مورد هویت سیاسی او. برخی دیگر او را "پوپولیست" نامیده‌اند، گویی هرگونه سخن گفتن از نیازهای مردم عادی و عدالت اجتماعی، بی‌درنگ باید در قالب "عوام‌فریبی" تعریف شود. بعضی ها نوشته بودند که "لغو کار مزدی" در وعده های کارزار انتخاباتی اش نیست! (شاید بشود در فیسبوک و اینستاگرم کارمزدی را لغو کرد). عده‌ای هم معتقدند که "او را جلو انداخته‌اند تا شکست بخورد و سوسیالیسم بی‌اعتبار شود".

اما آنچه در این میان مغفول مانده، ظهور دوباره واژه "سوسیالیسم" در گفتار عمومی آمریکاست. این که در کشوری که هنوز رئیس‌جمهورش دانلد ترامپ است ـ کسی که بی‌پروا سیاست‌های فاشیستی و نژادپرستانه را بسیار فراتر از مرزهای آمریکا به پیش برده ـ یک سوسیالیست بتواند به مقام شهرداری نیویورک برسد، خود به‌تنهایی حادثه‌ای تاریخی است. باید تصور کرد اگر به‌جای ممدانی، یکی از چهره‌های سنتی قدرت مانند جولیانی، کومو یا بلومبرگ شهردار می‌شدند، امروز رسانه‌های راست‌گرا چگونه از "فتح نیویورک توسط محافظه‌کاران" سخن می‌گفتند و ترامپ و هوادارانش آن را پیروزی دیگری بر "کمونیست‌ها" و "لیبرال‌ها" قلمداد می‌کردند.

زوهران ممدانی از اعضای جریان "سوسیالیست‌های دمکرات آمریکا" (Democratic Socialists of America) است؛ سازمانی که در سال‌های اخیر کوشیده است سوسیالیسم را از چارچوب‌های خشک ایدئولوژیک بیرون آورد و آن را به زبان زندگی روزمره بازگرداند. سازمانی که بسیاری از ماها با مجله "ژاکوبن" می شناسیم. ممدانی در کارزار انتخاباتی خود وعده‌هایی داده که هرکدام بازتابی از نیازهای واقعی مردم نیویورک‌اند: بالا بردن حداقل دستمزد، انجماد کرایه خانه‌ها، حمل‌ونقل عمومی رایگان و پاک‌تر، افزایش تعداد واحدهای مسکن عمومی و ارزان، مهدکودک عمومی رایگان، خدمات مراقبت از کودکان برای خانواده‌های کارگر، حمایت از حقوق مهاجران و اقلیت‌ها، و مالیات بیشتر برای ثروتمندان. ممکن است ممدانی نتواند همه این وعده‌ها را عملی کند، همان‌طور که فشار نظام سرمایه‌داری و ساختارهای پیچیده قدرت شهری در آمریکا هر روز سد تازه‌ای در برابر اصلاحات اجتماعی ایجاد می‌کند. اما نکته اصلی جای دیگری است: این وعده‌ها اکنون از زبان یک سوسیالیست در یکی از مهم‌ترین مراکز سرمایه‌داری جهانی بیان می‌شوند. این خود یک پیروزی فرهنگی و سیاسی برای جنبش چپ است. اگر حتی تلاش‌های او با مانع روبرو شوند، مردم خواهند دید که چه کسانی در برابر عدالت اجتماعی ایستاده‌اند: سرمایه‌داران، لابی‌های مالی، نهادهای مذهبی آدمخوار و راست افراطی ترامپیست.

کارزار انتخاباتی ممدانی، صرفا یک حرکت انتخاباتی نبود، بلکه تبدیل شد به نقطه تلاقی جنبش‌های اجتماعی مختلف. از فعالان جنبش زنان گرفته تا فعالین جنبش کارگری، مدافعان محیط زیست، حامیان حقوق مهاجران، و اعضای جنبش "جان سیاهان اهمیت دارد"، همگی در کنار هم در این کمپین حضور داشتند. این هماهنگی تصادفی نیست؛ بلکه نشان می‌دهد که چپ جدید آمریکا، برخلاف گذشته، دیگر محدود به دانشگاه‌ها یا حلقه‌های روشنفکری نیست. این چپ نوین، ریشه در خیابان دارد، در میان خانواده‌هایی که اجاره‌خانه‌شان عقب افتاده، کارگرانی که دو و بعضا سه شغل دارند تا زنده بمانند، زنانی که از هزینه مهدکودک ناتوان‌اند، و جوانانی که از بدهی تحصیلی رنج می‌برند.

در برابر این واقعیت، آنانی که هنوز از پشت دیوار بدبینی و نخوت نظری به جهان نگاه می‌کنند، چیزی جز تکرار نومیدی نمی‌بینند. کسانی که با دیده تحقیر به چنین پیروزی‌هایی می‌نگرند، احتمالا عینکشان را ماه‌هاست تمیز نکرده‌اند. اگر سیاست را تنها در چارچوب کتاب‌ها و نظریه‌های انتزاعی ببینیم، طبیعی است که هر حرکت واقعی را "ناکافی" یا "انحرافی" بخوانیم. و طبیعی تر اینکه همیشه حاشیه ای و منزوی بمانیم. اما سیاست، به‌ویژه در دل جامعه‌ای مانند آمریکا، میدان نبردی است میان نیروهایی که در هر لحظه می‌کوشند معنای عدالت، آزادی و برابری را بازتعریف کنند.

اهمیت انتخاب زوهران ممدانی دقیقا در همین‌جاست: او نه فقط شهردار نیویورک، بلکه نمادی از امکان بازگشت زبان عدالت اجتماعی به عرصه رسمی سیاست است. حضور او یادآور این است که هنوز می‌توان از "سوسیالیسم" سخن گفت بی‌آنکه به حاشیه رانده شد. در جهانی که فاشیسم دوباره سر برآورده و نابرابری به اوج رسیده، همین بازگشت مفهومی، گامی بلند به‌سوی بازسازی امید سیاسی است.

شاید تحقق وعده‌های ممدانی دشوار باشد، اما حتی اگر بخشی از آنها به سرانجام برسد، هزاران نفر از مردم عادی نیویورک، به‌ویژه کارگران و مهاجران، تغییر را در زندگی خود لمس خواهند کرد. و اگر هم نهادهای سرمایه‌داری در برابر او بایستند، همان‌گونه که احتمالا خواهند ایستاد، جامعه خواهد دید که چه کسانی مانع بهبود زندگی مردم می‌شوند. در هر دو حالت، حضور او پیامی روشن دارد: دوران سکوت سوسیالیسم در آمریکا و به تبع آن در کل جهان، به پایان رسیده است.

زوهران ممدانی نماینده نسلی است که از دل بحران اقتصادی، جنگ، نژادپرستی و بی‌عدالتی سر برآورده و از سیاست به‌عنوان ابزار تغییر واقعی سخن می‌گوید. پیروزی او شاید آغاز مسیر تازه‌ای باشد که در آن واژه "سوسیالیسم" دیگر نه تهدید، بلکه امید تلقی شود. و این، در قلب نیویورک ـ پایتخت سرمایه‌داری جهانی ـ رخدادی است که به‌حق باید درنگ کرد و آن را جدی گرفت.

۷ نوامبر ۲۰۲۵

۱۴۰۴ آبان ۱۵, پنجشنبه

از مرگ دیک چینی تا پیروزی زوهران ممدانی؛ تاریخ دوباره چشم باز کرد

چه همزمانی شگفت‌انگیزی! صبح با خبر مرگ یکی از هیولاهای دوران، دیک چینی، بیدار می‌شویم و شب را با خبر پیروزی یک سوسیالیست در قلب آمریکا، در مهم‌ترین شهر جهان، نیویورک، به پایان می‌بریم. گویی تاریخ با طعنه لبخند می‌زند. در آستانه سالگرد انقلاب روسیه، مردم نیویورک با صدای بلند فریاد می‌زنند: "یا سوسیالیسم، یا بربریت!"



زوهران ممدانی (Zohran Mamdani)، مهاجری از نسل تازه، در چهارم نوامبر ۲۰۲۵ شهردار نیویورک شد؛ با پشتیبانی موجی از جوانان و فعالان جنبش‌های اعتراضی، از جنبش زنان و کارگران گرفته تا جنبش‌های مهاجران، پناهندگان و سیاه‌پوستان. کسی که نه بر شانه‌های سرمایه، که بر دوش مردم به قدرت رسید. پیروزی او تنها یک پیروزی انتخاباتی نبود؛ نشانه‌ای بود از زایش دوباره امید سوسیالیستی در دل امپراتوری سرمایه.

۵ نوامبر ۲۰۲۵


۱۴۰۴ آبان ۱۳, سه‌شنبه

تحزب سوسیالیستی، پراتیک انقلابی و هژمونی سیاسی در مسیر قدرت نو

تحزب در مبارزه برای آزادی و برابری، صرفا یک شکل سازمانی نیست، بلکه ضرورتی است استراتژیک در مسیر تحول سیاسی و اجتماعی. حزب علی العموم ابزاری است برای سازماندهی و جهت‌دهی نیروهای اجتماعی که در میدان واقعی مبارزه، با اراده‌ای جمعی، به دنبال تغییر بنیادین در مناسبات قدرت و مالکیت‌اند. بدون تحزب آگاهانه و سوسیالیستی، انرژی پراکنده جنبش‌ها به‌سرعت جذب نیروهای محافظه‌کار یا فرصت‌طلب می‌شود و مسیر رهایی به بی‌راهه می‌رود.

برای من تحزب در مبارزه دو جنبه اساسی دارد. نخست آنکه باید فعالین سیاسی و اجتماعی را حول برنامه‌ای مشخص و عملی گرد آورد؛ برنامه‌ای که نه بر پایه وعده و شعار، بلکه بر اساس حضور واقعی و قابل مشاهده در میدان مبارزه شکل گرفته باشد. فعالین امروز به هیچ جریان سیاسی چک سفید امضا نمی‌دهند. آنها پیش از هر چیز، عملکرد، پایداری و شفافیت یک جریان را در صحنه واقعی مبارزه می‌سنجند. حزب تنها زمانی معنا پیدا می‌کند که در دل میدان و در تماس مستقیم با توده‌ها ساخته شود، نه در اتاق‌های بسته و جلسات تئوریک جدا از زندگی واقعی مردم. در وهله نخست، حزب باید در صف مقدم مبارزه برای سرنگونی دولتی قرار گیرد که مردم آماده‌اند بر ضد آن برخیزند. چنین حزبی باید بتواند از طریق پیوند با فعالین و پیشروان اجتماعی، رهبری سیاسی و فکری توده‌ها را در جریان انقلاب به دست گیرد. توده‌ها معمولا برای رهایی از فقر، بی‌حقوقی و سرکوب به میدان می‌آیند و خواهان تحقق فوری مطالبات خود هستند. اما حزب آگاه، به‌ویژه در سطح رهبری، می‌داند که سرنگونی تنها آغاز راه است. پس از سقوط دولت کهنه، گام‌های دشواری برای استقرار دولت نو، تثبیت دستاوردهای انقلاب و سازماندهی اقتصادی و اجتماعی تازه در پیش است.

از این‌رو، مبارزه سیاسی دو مرحله به‌هم‌پیوسته دارد: ۱) مبارزه برای سرنگونی، ۲) تشکیل دولت نو. در مرحله نخست، حزب باید بتواند نیروهای اجتماعی را حول هدف مشترک سرنگونی رژیم مسلط متحد کند، بی‌آنکه به ائتلاف‌های سازشکارانه‌ای تن دهد که جوهر رهایی را تضعیف می‌کنند. در مرحله دوم، حزب باید ظرفیت آن را داشته باشد که از حالت صرفا انقلابی به نیرویی سازنده و سازمان‌دهنده تعیین کننده در بدنه دولت بدل شود که بتواند مطالبات بنیادی مردم را در عرصه‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی محقق سازد.

تجربه‌های تاریخی نشان داده‌اند که هر دو مرحله به یک اندازه تعیین‌کننده‌اند. حزب بلشویک در روسیه نمونه‌ای برجسته از پیوند میان سرنگونی و ساختن دولت نو است. بلشویک‌ها توانستند با رهبری انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ دولت موقت بورژوایی را سرنگون کنند و، با وجود همه دشواری‌ها، پایه‌های یک دولت کارگری را بنا گذارند. اما همین تجربه نشان می‌دهد که تثبیت دولت نو بدون پاسخ به تضادهای درونی و بدون برخورد روشن به گرایشات گوناگون در درون حزب ممکن نیست. اختلافات میان بلشویک‌ها بر سر "جنگ یا صلح"، یا سیاست "کمونیسم جنگی" و "نپ"، بیانگر همین تضادهای درونی و ضرورت حل سیاسی و نظری آن‌ها بود.

در درون هر حزب انقلابی، تنوع دیدگاه‌ها و گرایش‌های مختلف هم در رهبری و هم در بدنه و کادرهای میدانی وجود دارد. این گرایش‌ها در دوره‌های مختلف مبارزه و پس از تشکیل دولت نیز نمود پیدا می‌کنند. چنین تنوعی اگر در چارچوب یک حزب واقعی و زنده هدایت شود، نه تهدید بلکه نیرویی خلاق برای رشد نظری و سیاسی حزب است. اما سخن از احزابی است که در میدان واقعی مبارزه حضور دارند، به جنبش‌ها پاسخ می‌دهند و رهبری مبارزه‌ای منظم و قاطع را در دست می‌گیرند، نه فرقه‌هایی که از جامعه بریده‌اند و صرفا در قالب بحث‌های مجازی یا محفلی به حیات خود ادامه می‌دهند.



کسی که به‌طور جدی در فکر تغییر دنیاست، نمی‌تواند در انزوا و پشت کامپیوتر به توده‌ها فراخوان انقلاب بدهد و در ذهن خود سودای رهبری انقلاب سوسیالیستی را بپروراند. انقلاب از درون کار جمعی، سازماندهی، برخورد و همبستگی در میدان واقعی زاده می‌شود. باید کار جمعی کرد، پیوندهای زنده برقرار نمود و در مقابل گرایشاتی که می‌کوشند مسیر انقلاب را به بیراهه ببرند، تحزب سوسیالیستی را تقویت کرد. حزب، نه یک نام یا عنوان، بلکه تجسم عینی اراده جمعی برای دگرگونی جهان است.

در سوی دیگر، نمونه‌هایی چون احزاب انقلابی در انقلاب‌های عربی یا حتی برخی احزاب چپ در آمریکای لاتین نشان دادند که اگر حزب تنها در مرحله سرنگونی فعال باشد اما برای قدرت سیاسی و برنامه‌ریزی پس از پیروزی آماده نباشد، نیروهای ارتجاعی یا بورژوایی به‌سرعت خلأ قدرت را پر می‌کنند. در مصر ۲۰۱۱، نیروهای انقلابی توانستند دولت مبارک را سرنگون کنند، اما ناتوانی از ساختن حزبی متحد و برنامه‌دار، راه را برای بازگشت ارتش و محافظه‌کاران هموار کرد.

احزاب، خواه کوچک و نوپا، خواه باسابقه و بزرگ، بر اساس عملکرد و درک تاریخی خود از شرایط سیاسی، جایگاهشان را در صحنه مبارزه تعیین می‌کنند. حزب کوچک اما رادیکال می‌تواند در لحظه‌ای تاریخی به نیرویی تعیین‌کننده بدل شود، همان‌گونه که حزب بلشویک در روسیه یا حزب کمونیست چین در دهه ۱۹۴۰ چنین کردند. در مقابل، احزابی با سابقه درخشان می‌توانند با اتخاذ سیاست‌های نادرست، از مرکز صحنه به حاشیه رانده شوند، چنان‌که بسیاری از احزاب سوسیال‌دموکرات اروپا پس از جنگ جهانی دوم در مسیر سازش با سرمایه‌داری، پایگاه طبقاتی خود را از دست دادند.

بنابراین، حزب نه صرفا یک سازمان سیاسی، بلکه ارگانیزمی زنده و پویاست که باید بتواند میان دو وظیفه اصلی - سرنگونی و دولت‌سازی - توازن برقرار کند. حزب واقعی در میدان مبارزه ساخته می‌شود، در ارتباط زنده با توده‌ها رشد می‌کند، از تضادها و تنوع درونی‌اش می‌آموزد، و تنها با وفاداری به اهداف آزادی، برابری و رهایی انسانی می‌تواند نقش تاریخی خود را ایفا کند.

***

این یادداشت تلاشی است برای اندیشیدن بلندبلند به مسیری که بلشویک‌ها، از روزگار اپوزیسیون تا دوران قدرت پیمودند؛ تاملی بر تجربه‌ای که با سالگرد انقلاب ۱۹۱۷ بار دیگر در ذهن‌ها زنده می‌شود.

۴ نوامبر ۲۰۲۵

جنگ طبقات: اهمیت انقلاب بلشویکی و تحقق‌پذیری سوسیالیسم

سیاوش آذری

پیشگفتار

روایتی از یک مداخله نظری و سیاسی متنی که پیش رو دارید، نسخه بازنگری‌شده و اندکی گسترش‌یافته سخنرانی کلیدی و افتتاحیه من در نشست بین‌المللی"فراتر از انقلاب در روسیه: روایت‌ها – مفاهیم – فضاها؛ صد سال پس از رویداد" (Beyond the Revolution in Russia: Narratives – Concepts – Spaces / 100 Years Since the Event)

است که در پاییز۲۰۱۷، به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب اکتبر، در دانشگاه چارلز پراگ برگزار شد. این کنفرانس توسط "مؤسسه‌ی مطالعات رژیم‌های توتالیتر"

(Ústav pro studium totalitních režimů)

سازماندهی شده بود - نهادی دولتی با گرایش آشکار راست که پس از فروپاشی بلوک شرق، برای بازنویسی تاریخ معاصر اروپا از منظر ضدکمونیستی و با رویکرد همسان‌انگارانه‌ی فاشیسم و سوسیالیسم تأسیس شده است.

در فضایی چنین ایدئولوژیک، انتظار می‌رفت سالگرد انقلاب اکتبر نه به‌مثابه یکی از لحظات تعیین‌کننده‌ی تاریخ رهایی بشر، بلکه در قالب "یادآوری عبرت‌آموز" یک انحراف تمام‌عیار روایت شود؛ همان کلیشه‌ای که این نهاد و نهادهای مشابه در اروپای شرقی همواره بازتولید کرده‌اند. با این‌حال، دعوت به ارائه‌ی سخنرانی کلیدی در چنین چارچوبی را نه به‌عنوان تأیید گفتمان غالب، بلکه به‌مثابه‌ی فرصت و امکان مداخله در خود صحنه‌ی ایدئولوژیک تلقی کردم: تلاشی برای بازخوانی نظری و بازآرایی سیاسی مفاهیم بنیادینی چون انقلاب، پراتیک، حزب، دولت و تحقق‌پذیری سوسیالیسم، آن‌هم درست در مکانی که با سرمایه‌گذاری سیاسی بر ضد تاریخ انقلابی معاصر بنا شده است.

بر آن شدم تا در این سخنرانی، نه صرفا از انقلاب اکتبر به عنوان رویدادی تاریخی یاد کنم، بلکه بر امکان و ضرورت آن در زمانه خودمان انگشت بگذارم. اگر انقلاب بلشویکی "ده روزی بود که جهان را لرزاند"، این لرزه همچنان از زیر خاکستر زمان می‌گذرد - در نبردهای طبقاتی معاصر، در مقاومت‌های توده‌ای، و در مفاهیمی که از دل پراتیک انقلابی زاده می‌شوند و به کار بازاندیشی آزادی و برابری می‌آیند.

این نسخه‌ گسترش‌یافته، نهایتا به‌عنوان یکی از فصل‌های کتابی با همین عنوان که توسط انتشارات دانشگاه چارلز و همان مؤسسه مطالعات رژیم‌های توتالیتر منتشر شد، به چاپ رسید.

"جاری است آب

و سبز است زیتون

لنین، اما، جاودانه است"

عارف دامار - شاعر ترک

 

مقدمه

انقلاب اکتبر، ده روزی که جهان را لرزاند، شاید بزرگ‌ترین تلاش انقلابی دوران مدرن و یکی از عظیم‌ترین رویدادهای سراسر تاریخ بشر باشد؛ چرا که نشانه نخستین کوشش جدی برای پایان دادن به "پیشاتاریخ انسان" و آغاز آن چیزی است که می‌توان آن را تاریخ واقعی انسان نامید. فارغ از سرنوشت آن و فروپاشی نهایی‌اش در میانه دهه‌ی هزار و نهصد و بیست، انقلاب اکتبر همچنان سرچشمه الهام برای میلیاردها انسان است؛ آن نود و نه درصدی که جهانی بهتر متصورند، و کابوسی هولناک برای طبقه حاکم - آن یک درصد بدنام. سخن گفتن از چنین رویداد عظیمی هم آسان است و هم بسی دشوار؛ آسان، به دلیل عمق اهداف و وظایف انسانی‌ای که انقلاب در برابر خود گذاشت و هر فردی می‌تواند آن را به سادگی درک کند؛ و دشوار، زیرا هر شرحی از این انقلاب ناگزیر ناقص خواهد بود و خطر آن را دارد که برخی جنبه‌های بنیادی آن نادیده بمانند، زیرا گستره و شتاب این رویداد بی‌سابقه بود.

از این رو، در آنچه در پی می‌آید خود را به بررسی تحلیلی شماری از مفاهیمی محدود می‌کنم که، به باور من، از نظریه‌های سیاسی و تجربه انقلابی لنین و بلشویک‌ها قابل استنتاج‌اند، هرچند این بررسی به هیچ وجه کامل نیست. بحث را با مروری کوتاه بر "ماتریالیسم عملی" مارکس آغاز می‌کنم؛ سپس به ارزیابی مفهوم ماده‌گرایی و مقوله عمل در اندیشه لنین می‌پردازم؛ و از آنجا به بررسی دیدگاه‌های لنین درباره طبقه، سیاست، حزب و دولت ادامه خواهم داد.

 


ماتریالیسم عملی مارکس: مروری کوتاه

یکی از گفته‌هایمعروف مارکس این است که این آگاهی نیست که زندگی را تعیین می‌کند، بلکه شرایط زیست، روابط اجتماعی و شیوه تولید به عنوان شکل وجود فعالیت زندگی تاریخی و مشخص انسان‌ها هستند که آگاهی را تعیین می‌کنند. با این حساب، انقلاب کمونیستی را نمی‌توان مسئله‌ای از جنس آگاهی دانست، خواه "واقعی" یا " کاذب"؛ بلکه رویدادی سیاسی است که هدف آن دگرگونی ریشه‌ای در روابط اجتماعی تولید است - کالایی شدن کارمزدی، اقتصاد پولی، مالکیت خصوصی بورژوایی و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، و اقتصادی متکی بر تولید کالایی- و بنابرایندگرگونی در شرایط زندگی انسانی به عنوان پیش‌شرط تغییر خودآگاهی.

اینکه شکل روابط اجتماعی و شرایط زندگی انسان‌ها برآمده از مناسبات مادی میان آنان است، و اینکه نگرش انتقادی ماتریالیستی وظیفه دارد ماهیت انسانی واقعیت اجتماعی و شکل بروز آن را آشکار کند، هسته اصلی چیزی را می‌سازد که مارکس آن را "ماتریالیسم عملی" یا کمونیسم می‌نامد، که به بهترین وجه در این گزاره بیان می‌شود که مسئله واقعی، دگرگون کردن جهان است. پیرامون معنای پراتیک و وحدت نظریه و عمل در دستگاه فکری مارکس بحث‌های علمی و "سیاسی" گسترده‌ای وجود دارد، هرچند خود مارکس این مفاهیم را به روشنی در چارچوب عمل انقلابی تعریف می‌کند؛ اهمیتی که نه فویرباخ و نه هگل آن را دریافت و بر آن اذعان کردند.

مارکس در نخستین تز خود درباره فویرباخ، مهم‌ترین کاستی ماتریالیسمانتزاعی را در این می‌بیند که واقعیت را تنها از دید اشیای محسوس بررسی می‌کند و نه از دید پراتیک عینی‌شده انسان. از سوی دیگر، او ایدئالیسم را که جنبه فعال و ذهنی را مطرح می‌کند، از آن رو مورد انتقاد قرار می‌دهد که این کار را تنها به شکلی انتزاعی انجام می‌دهد؛یعنی پراتیک انسانی را به فرایند درونی و ذهنی اندیشیدن فرو می‌کاهد و بدین ترتیب نه تنها کنش‌گران انسانی را از فعالیت بازمی‌دارد، بلکه برخلاف نیات خود، اندیشه را نیز آرام و از واقعیت تهی می‌کند. مارکس این رشته انتقاد را در تز دوم ادامه می‌دهد و می‌گوید مسئله واقعیتیا حقیقت اندیشه، مسئله‌ای نظری نیست بلکه عملی است. اندیشیدن در جدایی از عمل انسانی، مسئله حقیقت در اندیشه را به مسئله‌ای مکتبی بدل می‌کند. برای مارکس، پراتیک مفهومی فلسفی است که آن را در جریان نقد ذهن‌گرایی هگلی و فیزیکالیسم فویرباخ پروراند؛ مارکس نخستین ماتریالیستی است که عمل را بر جوهر مادی مقدم می‌شمارد.

پراتیک جزئی جدایی‌ناپذیر از طبیعت اجتماعی و از خود انسان است؛ یعنی کنش طبیعی و متعین انسان در برابر محیط طبیعی‌اش و پیامد ناگزیر پیوند آغازین او با طبیعت. افزون بر این، انسان از راه عمل خویش از این پیوند رها می‌شود و شکل آغازین وجود خود را نفی می‌کند؛ هم‌زمان با آن، طبیعت طبیعی نیز نفی شده و در قالب طبیعت اجتماعی تثبیت می‌شود. از این رو، پراتیک به میانجی‌ای بدل می‌شود که این دو شکل نفی‌شده را به هم پیوند می‌دهد و در یکدیگر ادغام می‌کند. طبیعت اجتماعی همان واقعیتی است که از مصنوعات انسانی پر شده و خود به وجودی مستقل از پراتیک انسانی بدل می‌شود، زیرا کار انسانی در آن عینیتیافته است.

هم ایدئالیسم، خواه از نوع هگلییا هر شکل دیگر، و هم ماتریالیسممبتذل، دوگانگی سوژه و ابژه را بازتولید می‌کنند و نمی‌توانند واقعیت اندیشیدن، فعلیت آن، و یگانگی و تمایز دیالکتیکی میان سوژه و ابژه را توضیح دهند. سرچشمه چنین درک واژگونه‌ای از جهان، بیش از آنکه شناخت‌شناسانه باشد، سیاسی است؛ هیچ شناخت‌شناسی‌ای "بی‌گناه" نیست. در واقع، دوگانه‌انگاری، ایدئالیسم و ماتریالیسم خ مبتذل، ریشه در محافظه‌کاری سیاسی و دفاع از شکل موجود جامعه دارند. نسبت دادن شکلی فراح تاریخی از جهان‌شمولی به منطق (به عنوان علم مطلق قوانین اندیشیدن) روی دیگر سکه نسبت دادن فراتاریخی بودن به طبیعت اجتماعی موجود است. از همین رو، مارکس درباره دیالکتیک رازآمیز هگل می‌گوید:"دیالکتیک در شکل رازآمیز خود در آلمان مد شد، زیرا چنان می‌نمود که آنچه هست را دگرگون می‌سازد و شکلی ستایش‌برانگیزبدان می‌بخشد. اما در شکل عقلانی‌اش رسوایی و مایه نفرت برای بورژوازی و سخنگویان دگم‌اندیش آن است، چون درک مثبت از آنچه هست را با شناسایی همزمان نفی آن و نابودی ناگزیرش در‌بر‌می‌گیرد."

با آنکه هگل از برتری عمل بر آگاهی آگاه است، آن‌گاه که، برای نمونه، حرکت را نه صفتی فرعییا حالتی گذرا، بلکه خود بودن و سوژه تعریف می‌کند، اما مطلق‌سازییک‌سویه او از فرایند سرمایه‌داری عینیت‌یابی انسان از راه کار، به عنوان فرایند عینیت‌یابی، در نهایت به آرمانی ساختن آگاهی تاریخی مشخص انسان در قالب روح مطلق می‌انجامد. هگل به درستی جهان را تحقق و حقیقت اندیشیدن می‌داند؛ با این حال، چشم‌پوشی‌اش از تقسیم کار اجتماعی تاریخی و معینی که امکان "اندیشیدن ناب" را فراهم می‌آورد، باعث می‌شود که در جریان بت‌واره کردن و هستی‌بخشی به اندیشه ناب، به نوعی نظریه‌گرایی برسد؛ بدین معنا که آنچه در اصل ماهیت فلسفه است -یعنی بیگانگی انسان آگاه از خویش،یا علم بیگانه‌شده‌ای که از خود می‌اندیشد- را به عنوان ذات آن درک کند. مطلق‌سازی روح، روی دیگر سکه مطلق‌سازی جهان پدیدارها است.

هگل، به جای آنکه "دراین‌جهانی بودن" اندیشه را و بدین‌سان خود‌بودگی‌اش را به عنوان سوژه و فعلیت نشان دهد، نظم موجود را با آسمانی کردن این جهان به عنوان جهان روح، مطلق می‌سازد. از این رو، جدایی کامل دو مطلق پدید می‌آید و اندیشه مطلق‌شده و روح، در نسبت با این جهان، بی‌اثر و ناتوان و بی‌ارتباط باقی می‌مانند. از اینجاست که پوزیتیویسم و دوگانگی سوژه و ابژه نزد هگل نتیجه می‌شود. به‌طرزی طنزآمیز، فویرباخ، که بررسی خود را "از واقعیت از‌خودبیگانگی مذهبی،یعنی دوپاره شدن جهان به جهانی مذهبی و جهانی سکولار" آغاز می‌کند، و سپس در نشان دادن بنیان سکولار، یعنی تضادهای جامعه مدنی که سبب برکندن جهان سکولار و تبدیل آن به جهانی از ارواح می‌شوند، ناکام می‌ماند، در حقیقت موضع هگلی را بازتولید می‌کند و بدین‌سان همان موضع عذرخواهانه و محافظه‌کارانه را حفظ می‌کند؛ موضعی که خاستگاه آن جامعه مدنی است.

 

لنین و بلشویک‌ها: ماتریالیسم به مثابه کنش انقلابی

لنین، با وجود بیان گاه نامشخص و حتی متناقض از موضع ماتریالیسم عملی در شناخت‌شناسی (برای نمونه در "عمل به عنوان معیار حقیقت" در برابر تأکید او بر محوریت عمل سیاسی)، همراه با بلشویک‌ها تز مارکس درباره "دراین‌جهانی بودن اندیشه" و "حقیقتیا واقعیت اندیشیدن" را در کنش سیاسی و انقلابی تحقق بخشید. انقلاب بلشویکی تحقق عملی-مادی این تز است که "هر آنچه عقلانی است، واقعی است"؛ به این معنا که واقعیت محصول فعالیت انسانی است و از راه میانجی‌گری کنش تولیدی انسان و روابط اجتماعی تولید قابل درک است، درست همان‌گونه که صورت‌های عقلانیتی که از این میانجی‌گری پدید می‌آید نیز چنین‌اند. تمام واقعیت، در همه اشکال خود، دگرگونی‌پذیر است، اما تنها از رهگذر پراتیک انقلابی.

اغلب گفته می‌شود که برداشت لنین از "پراتیک" به طور خاص، و "ماتریالیسم" به طور کلی، آن‌چنان‌که در کتاب "ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم" عرضه شده، عامیانه، فاقد نوآوری و کاملا غیرابتکاری است؛ در حالی که لنین "دفترها" به "ایدئالیسم هوشمند" هگل ارج می‌نهد، که به ماتریالیسم مارکسی نزدیک‌تر است تا به ماتریالیسم مکانیکی و مبتذل. اما همان‌گونه که باکهورستBakhurstیادآوری می‌کند، میان ایندو دوره پیوستگی وجود دارد، زیرا لنین آغازین مسائلی را مطرح کرد که در دوره بعد آن‌ها را شایسته برخوردی هگلی‌تریافت. باکهورست همچنین به درستی بر دوگانگی مفهومی لنین در تبیین ماتریالیسم در "امپیریوکریتیسیسم" انگشت می‌گذارد. در ارتباط با رئالیسم و وجود جهان بیرونی و نسبت آن با سوژه، لنین دو پاسخ پیشنهاد می‌کند: نخست، موضع کلاسیک دوگانه‌انگارانه سوژه-ابژه که می‌گوید جهان به طور "مستقل" از انسان‌ها وجود دارد (با تمام مسائل فلسفی و متافیزیکی‌ای که در پی دارد)؛ دوم، رئالیسمی که این دوگانگی را رد می‌کند و سوژه را در میان واقعیت عینی جای می‌دهد.

به بیان دیگر، ما با لنینی روبه‌رو هستیم که دانش را بر پایه ادراک حسی تعریف می‌کند ("نخستین پیش‌فرض نظریه شناخت آن است که تنها سرچشمه آگاهی ما حس است") و بنابراین آن را در قالب مجموعه‌ای گزاره‌ای می‌فهمد؛ اما در عین حال لنینی نیز هست که دانش را بر پایه پراتیک و به عنوان گشودگی سوژه به جهان واقع تعریف می‌کند، که این نگرش با روح ماتریالیسم عملی مارکس همان‌گونه که پیش‌تر بیان شد، سازگار است. گمان می‌کنم سرچشمه این دوگانگی، بیشتر سیاسی است تا صرفا شناخت‌شناختی. تا جایی که لنین بر پرسش‌های کلاسیک فلسفی تکیه می‌کند، در معنای شناخت‌شناختی به حدود ماتریالیسممبتذل قرن هجدهم نزدیک می‌شود؛ اما تا آنجا که مسائلی از این دسترا بر پایه پراتیک سیاسی خود طرح می‌کند و پاسخ آن‌ها را نیز از همان‌جا برمی‌گیرد، با ماتریالیسم عملی مارکس، یعنی کمونیسم، همسو می‌شود. با توجه به این،می‌توان گفت سیاست لنین از شناخت‌شناسی او برنمی‌خیزد؛ بلکه برای درک درست اندیشه‌های او باید شناخت‌شناسی‌اش را پیامد موضع سیاسی او دانست. در واقع، در پراتیک انقلابی لنین و بلشویک‌هاست که تعریف درست مفهوم "پراتیک" نمود می‌یابد.

از همین رو، دلبستگی بعدی لنین به هگل تا بدانجا که می‌گوید "فهم کامل کتاب سرمایه مارکس، به‌ویژه فصل نخست آن، بدون مطالعه و درک کامل کتاب منطق هگل ناممکن است"، نشانه بازگشت فلسفی نیست، بلکه بیانگر رفع و تعالی دیالکتیک هگلی در حوزه سیاست است. بنابراین، برای درک درست پراتیک انقلابی لنین و شناخت‌شناسی برخاسته از آن، بررسی دقیق‌تری از مفاهیم طبقه، مبارزه طبقاتی، میانجی‌گری سیاسی و حزب سیاسی ضروری است.

طبقه، سیاست و دولت

عقلانیت مسلط، به عنوان عقلانیت شکل مسلط روابط اجتماعی تولید، از راه میانجی‌گری‌ها و نهادهای سیاسی- به‌ویژه از طریق دستگاه دولت - خود را تحمیل می‌کند. در نتیجه، انقلاب - در کنار جنگ - به عنوان سازوکار سیاسی ناگزیر دگرگونی واقعیت اجتماعی پدیدار می‌شود. افزون بر این، سازمان‌های سیاسی- به‌ویژه حزب سیاسی طبقه کارگر - به ابزارهای ناگزیر برای تحقق تغییر در توازن نیروهای اجتماعی بدل می‌شوند.

لنین در کتاب "رشد سرمایه‌داری در روسیه" بر این باور است که پیشرفت در تقسیم اجتماعی کار، که شکل‌گیری و رشد اقتصاد سرمایه‌داری و جدایی صنعت تولیدی از صنعت مواد خام را ممکن می‌سازد، در نهایت به دگرگونی کشاورزی به شاخه‌ای از صنعت و بنابراین به سرمایه‌ای شدن آن می‌انجامد. تقسیم اجتماعی کار بنیان تمام فرایند رشد اقتصاد کالایی و سرمایه‌داری است. لنین وجود تقسیم اجتماعی کار را سندی قاطع بر سرمایه‌ای شدن روسیه می‌داند. همچنین با تکیه بر مارکس، تصریح می‌کند که اقتصاد سرمایه‌داری بر مالکیت خصوصی بورژوایی ابزار تولید و کارمزدی استوار است. برخلاف ناردنیک‌های خیال‌پرداز، لنین می‌گوید "آزادسازی" تولیدکنندگان کوچک از ابزار تولید- از جمله زمین- روی دیگر سکه تبدیل این ابزارها به سرمایه ثابت است.

در استدلال‌های خود علیه ناردنیک‌ها، هنگامی که مسئله تحقق ارزش را بحث می‌کند، لنین درک عمیق خود از نقد مارکس بر اقتصاد سرمایه‌داری را آشکار می‌سازد؛ او می‌گوید: "اقتصاد سیاسی با تولید سروکار ندارد، بلکه با روابط اجتماعی انسان‌ها در تولید،یعنی نظام اجتماعی تولید سروکار دارد." لنین "صنعت" را در قالب تولید کالایی تعریف می‌کند، از این‌رو آن را نه به عنوان وسیلهیا درجه رشد نیروهای مولده، بلکه به عنوان تولید ثروت در شکلی اجتماعی مشخص، یعنی در شکل کالا، می‌بیند؛ شکلی که معرف سرمایه‌داری است. با گسترش تقسیم اجتماعی کار و سرمایه‌داری، حتی خود کشاورزی نیز به صنعت بدل می‌شود،یعنی به فعالیتی که کالا تولید می‌کند.

لنین می‌بیند که دهقانان روسیه حتی در عقب‌مانده‌ترین مناطق نیز به طور کامل تابع بازار هستند. همه جنبه‌های متناقض اقتصاد سرمایه‌داری، از رقابت گرفته تا تمرکز ابزار تولید (زمین) در دست اقلیتی کوچک و پرولتاریزه شدن دهقانان، در روابط اجتماعی روسیه حضور دارند. لنین اشاره می‌کند که "انباشت اولیه" در حقیقت استمرار فرایند جدایی نیروهای کار از ابزار تولید است؛ از این‌رو، همان‌گونه که پیش‌تر آشکارا گفته بود، سرمایه را نوعی رابطه اجتماعی تلقی می‌کند: سرمایه‌داری را نباید صرفا از منظر رشد فناورانه درک کرد، چرا که رشد سرمایه‌داری قابل فروکاستن به پیشرفت فنی ابزار تولید نیست. چنان‌که مورِیMurray به‌درستی بیان می‌کند:"همسان دانستن سرمایه با کالا یا با پول به خطا، شکلی درونی‌تر و پیچیده‌تر از ارزش (سرمایه) را به شکل‌های ساده ارزش در گردش کالایی فرو می‌کاهد. یکی دانستن سرمایه با ابزار و مواد تولید که با کار زنده درهم آمیخته‌اند، شکست کامل در شناخت حقیقت سرمایه است - سرمایه نه یک چیز است و نه ثابت تاریخی، بلکه شکلی شگفت‌انگیز و به‌غایت نیرومند از ثروت اجتماعی بیگانه‌شده است که به 'سوژه خودکار' بدل شده است."

این نتایج نشان می‌دهد که نظام اقتصادی در روستاهای روسیه، آن‌گونه که ناردنیک‌ها ادعا می‌کردند، نوعی "تولید مردمی خاص" نیست، بلکه نظامی عادی و خرده‌بورژوایی است. لنین در ادامه نتیجه می‌گیرد که وضعیت در روسیه روستایی صرفا نوعی "تفاوت" در مالکیت و در نتیجه نابرابری نیست، بلکه رابطه اجتماعی تازه‌ای در حال پدید آمدن است که جامعه را به دو طبقه تقسیم می‌کند: بورژوازی (خرده‌بورژوایی) روستایی و پرولتاریای روستایی-یعنی طبقه‌ای از تولیدکنندگان کالایی در کشاورزی و طبقه‌ای از کارگران مزدبگیر کشاورزی. از این‌رو، لنینکار مزدی (یعنی کالایی شدن نیروی کار) را به عنوان مهم‌ترین بعد سرمایه‌داری برجسته می‌سازد.

به باور لنین، با سرمایه‌ای شدن کشاورزی در روسیه، زمین (یعنی ابزار تولید) و محصولات به کالا بدل می‌شوند؛ کشاورزی خصلتی بازاری می‌یابد و در پیوندی متقابل با بازار جهانی قرار می‌گیرد و از رهگذر رقابت بین‌المللی، وارد مدار سرمایه می‌شود، درست همان‌گونه که مارکس مشاهده کرده بود: تولید پنبه مبتنی بر کار بردگان در قاره آمریکا زمانی سرمایه‌ای شد که برای صنعت نساجی بریتانیا پنبه تولید می‌کرد. بنابراین، آنچه شیوه‌ای از تولید را به‌درستی "سرمایه‌داری" می‌کند، خصلت اجتماعی راستینی است که تولید در چارچوب روابط سرمایه‌داری به خود می‌گیرد. این خصلت اجتماعی واقعی تولید سرمایه‌داری از آنجا ناشی می‌شود که سازمان‌یافته در جهت هدفی واقعا اجتماعی است، یعنی تولید ارزش اضافی. در این باره، لنین می‌گوید ناردنیک‌ها چنین می‌نمایند که فراموش کرده‌اند هدف تولید سرمایه‌داری، انباشت (ارزش‌افزایی خود‌به‌خود) سرمایه است، نه مصرف. لنین همچنین تأکید می‌کند که نقش تاریخی سرمایه‌داری کشاورزی روسیه در این است که "تولید کشاورزی را اجتماعی می‌کند"، چیزی که در تضاد با خصلت "غیراجتماعی" تولید پیشاسرمایه‌داری است - تولید سرمایه‌داری و در نتیجهکار سرمایه‌داری نه‌تنها واقعا اجتماعی‌اند بلکه تنها شکل واقعی کار اجتماعی را تشکیل می‌دهند.

برداشت لنین از مفهوم طبقه، که در تضاد با برداشت اقتصادگرایان، کارگرا‌نگاران و منشویک‌ها قرار دارد، ارتباطی تنگاتنگ با درک راستین او از سرمایه بر پایه اندیشه مارکسی دارد؛ درکی که سرمایه را نه یک چیز، بلکه رابطه‌ای اجتماعی می‌داند. لنین با جلب توجه به پراکندگی و انزوای ساختار تولید پیشاسرمایه‌داری در کشاورزی روسیه و در پی آن به زندگی پراکنده و منزوی دهقانان، به مارکس ارجاع می‌دهد که در اثر خود "هیجدهم برومر" دهقانان فرانسوی را نه طبقه بلکه صرفا "جمع جبری کمیت‌های هم‌سنخ" می‌نامد، همانند سیب‌زمینی‌هایی که درونیک گونی، فقط گونی‌ای از سیب‌زمینی پدید می‌آورند. از این ارجاع، درک دقیق لنین از معنای واقعی واژه "طبقه" در نظریه مارکس آشکار می‌شود. در جامعه سرمایه‌داری، طبقات صرف جمع افراد نیستند؛ بلکه با خصلت عام پیوندهای متقابل میان اعضا و با شکل جهانشمول مطالبات اجتماعی و سیاسی خود تعریف می‌شوند. از این دیدگاه، طبقه از مبارزه طبقاتی جدا نیست، زیرا دومی عنصر سازنده اولی است. طبقه شکلی از لایه‌ها و "مراتب اجتماعی" تحت حاکمیت سرمایه است که شیوه‌ای جهانی از تولید اجتماعی می‌آفرینند و در شکل جهانی و "فراطبقه‌ای" دولت سرمایه‌داری، به عنوان عرصه و پیامد مبارزه طبقاتی، نمایان می‌شوند. بدین‌ترتیب، در جامعه سرمایه‌داری، هر مبارزه طبقاتی در ذات خود مبارزه‌ای سیاسی است.

افزون بر این، طبقه مفهومی انتزاعی و بنابراین همگن نیست. چیزی به نام بورژوازییک‌دستیا پرولتاریای همگن وجود ندارد. همان‌گونه که لنین در کتاب "امپریالیسم" یادآور می‌شود، ایدئولوژی امپریالیستی به درون طبقه کارگر نیز نفوذ می‌کند. هیچ دیواری چینی آن را از طبقات دیگر جدا نمی‌سازد. رهبران حزب موسوم به "سوسیال‌دموکرات" آلمان در زمان معاصر به‌درستی "سوسیال‌امپریالیست" نامیده می‌شوند. جامعه سرمایه‌داری میدان رویارویی نیروهاست؛ به زبانی روشن‌تر، خود این رویارویی در شکل مبارزه طبقاتی تجلی می‌یابد. از این‌رو، همه امور در جامعه سرمایه‌داری از دل مبارزه طبقاتی میانجی‌گری می‌شوند. این امر به همان اندازه در مبارزه میان طبقات صادق است که در درون هر طبقه. جناح‌های گوناگون بورژوازی خواسته‌های خویش (که بیان‌گر منافع مادی طبقاتی‌شان است) را از راه احزاب سیاسی و از مسیر دولت متحقق می‌سازند. به بیان دیگر، تکثر احزاب بورژوایی در یک جامعه بازتاب جنبش‌هایسیاسی متفاوتی است که افق سیاسی جناح‌های مختلف بورژوازی را شکل می‌دهند. برای نمونه، در میان بورژوازی کاتالان، جناحی از استقلال از اسپانیا پشتیبانی می‌کند، حال آنکه جناحی دیگر با آن مخالف است. نادرست است اگر گفته شود بورژوازی کاتالان خواهان استقلال است، همان‌قدر که نادرست است اگر گفته شود مخالف استقلال است. افق طبقاتی همواره در قالب سیاست بیان می‌شود؛ از این‌رو می‌توان از سیاست و مطالبات "ناسیونالیسم کاتالان" به عنوان جنبشی بورژوایی در پیوند با استقلال سخن گفت، یا از موضع "لیبرالیسم کاتالان" در این باره یاد کرد. این جناح‌ها و جنبش‌های سیاسی، خواه از راه‌های مسالمت‌آمیز خواه خشونت‌آمیز، امور خود را در سطح سیاسی و از طریق دولت حل‌وفصل می‌کنند. اراده‌ای که بورژوازی از دل دولت متجلی می‌سازد، در حقیقت حاصل جمع بُرداری اراده‌های این جناح‌هاست.

دولت از ناهمگنی جامعه و طبقات برمی‌خیزد. این ناهمگنی و ساختار شبه‌ترکیبی دولت به آن خصلتی مستقل می‌بخشد که خود را در جدایی میان عرصه سیاسی و عرصه مدنی در جامعه سرمایه‌داری آشکار می‌کند. افزون بر این، این استقلال هم پیامد و هم شرط میانجی‌گری سیاسی همه امور اجتماعی در جامعه سرمایه‌داری است. این امر نه تنها درون یک جامعه سرمایه‌داری مصداق دارد، بلکه در عرصه روابط میان چند جامعه سرمایه‌داری نیز صادق است. در مجموع، دولت بورژوایی مدرن همان شکل سیاسی روابط تولید سرمایه‌داری است و از این‌رو در این معنا، جزئی از سازوکار درونی شیوه تولید سرمایه‌داری به شمار می‌آید. از همین رو، مارکس در کتاب "جنگ داخلی در فرانسه" می‌نویسد:"خصلت سیاسی دولت همگام با دگرگونی‌های اقتصادی در جامعه تغییریافت. با هر گامی که صنعت مدرن پیش‌رفت و تضاد میان سرمایه و کار گسترش و شدت یافت، قدرت دولت بیش از پیش چهره خود را به عنوان قدرت ملی سرمایه بر کار آشکار کرد: نیرویی عمومی سازمان‌یافته برای بندگی اجتماعی، ماشینی برای استبداد طبقاتی."

دگرگون کردن روابط اجتماعی تولید و درهم شکستن شیوه تولید سرمایه‌داری بدون تصرف دولت و دگرگونی انقلابی آن، که در نهایت به زوالش می‌انجامد، ناممکن است؛ چنین کاری بدون مبارزه سیاسی ممکن نیست، و خود مبارزه سیاسی نیز بدون به‌کارگیری ابزارهای دقیقا سیاسی، که اراده سیاسی پرولتاریا را در عرصه سیاست نمایندگی کند، ناممکن است - بدون حزب پرولتری، هر تلاشی برای برچیدن روابط سرمایه‌داری از پیش محکوم به شکست است. چنان‌که لنین به‌درستی می‌گوید، مارکسیسم تنها زمانییک مبارزه طبقاتی را کاملا رشد‌یافته و "سراسری" می‌داند که این مبارزه نه فقط سیاست را دربرگیرد، بلکه مهم‌ترین بعد سیاست را شامل شود، یعنی "سازمان‌دهی قدرت دولتی".

لنین در تحلیل خود از امپریالیسم و در نظریه‌اش درباره دولت و انقلاب، مفهوم دقیق‌تری از دولت به دست می‌دهد. با تئوری "زنجیره امپریالیستی"، او سرمایه‌داری جهانی را نه یک ساختار صرفا اقتصادییکپارچه، بلکه وحدتی از جامعه‌های گوناگون سرمایه‌داری با سطوح متفاوت رشد می‌داند، که درجه رشد هر جامعه و سطح پیشرفت فناورانه نیروهای مولده در آن تابعی از شدت و ماهیت مبارزه طبقاتی در همان جامعه است. همان‌گونه که میلویسMilois و سوتیروپولوسSotiropoulos اشاره می‌کنند، لنین در برابر دیدگاه غالب درباره ساختار اقتصادی جهانی سرمایه‌داری، نظریه زنجیره امپریالیستی را قرار می‌دهد که حلقه‌های آن نه اقتصادهای ملی بلکه دولت‌ها هستند. بدین‌سان، آنچه تعیین‌کننده است نه صرفا "رشد اقتصادی"، بلکه قدرت کلان (اقتصادی، سیاسی و نظامی) هر دولت است که یک حلقه از این زنجیره را می‌سازد.

دولت صرفا پدیده‌ای برخاسته از "روبنا" نیست، بلکه بازتابی از توازن نیرو میان جامعه‌ها و اقتصادهای مختلف سرمایه‌داری و نیز بیانگر توازن قدرت میان طبقات در هر جامعه منفرد سرمایه‌داری است. از همین رو، لنین در نقد امیدهای باطل کائوتسکی مبنی بر اینکه بین‌المللی شدن سرمایه می‌تواند صلحی جهانی به همراه آورد، چنین می‌نویسد:"کارتل‌های بین‌المللی نشان می‌دهند سرمایه‌داری انحصاری تا چه حد رشد کرده است و موضوع مبارزه میان انجمن‌های مختلف سرمایه‌داری چیست. این نکته اخیر از همه مهم‌تر است؛ زیرا تنها همین واقعیت است که معنای تاریخی-اقتصادی آنچه در حال وقوع است را نشان می‌دهد؛ چراکهاشکال مبارزه ممکن است - و در واقع دائما - بر حسب علل متغیر، خاص و موقتی دگرگون شوند، اما جوهر مبارزه، یعنی محتوای طبقاتی آن، تا زمانی که طبقات وجود دارند، به‌طور مطلق قابل دگرگونی نیست."

بنابراین، از نظر لنین، رابطه میان انحصارات به هیچ وجه رقابت میان سرمایه‌ها را منتفی نمی‌سازد؛ برعکس، خود شکلی خاص و ویژه از رابطه رقابتی میان سرمایه‌هاست که گاه ممکن است "مسالمت‌آمیز" و زمانی خشن و جنگی باشد. دولت سازوکاری ضروری و درونی در این رابطه است؛ اتحادهای سرمایه و رقابت میان آن‌ها نه در تقابل با دولت‌ها و نه در کنار آن‌ها، بلکه تنها از طریق دولت‌ها به عنوان شکل سیاسی وجود جامعه‌های سرمایه‌داری تحقق‌پذیر است.

برای لنین، امپریالیسم ویژگی ذاتی سرمایه‌داری است؛ ریشه در میل سرمایه به ارزش و ارزش اضافی بیشتر دارد و از منطق درونی خودارزش‌افزایی سرمایه برمی‌خیزد. از این‌رو، لنین به‌شدت منتقد آنانی است که به‌گونه‌ای نابهنگام میان امپریالیسم‌های پیشاسرمایه‌داری (مانند امپراتوری روم) و امپریالیسم سرمایه‌داری جدید همانندی می‌کشند. نقدهای لنین بر برداشت کائوتسکی از امپریالیسم به عنوان "پدیده‌ای صرفا سیاسی" نشان‌دهنده نگرش کل‌نگر او به سرمایه‌داری است، به گونه‌ای که همه جنبه‌های اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک آن را در بر می‌گیرد. برداشت کائوتسکی از امپریالیسم به عنوان سیاست الحاق مناطق کشاورزی، از یک سو به نظریه‌هایی نزدیک می‌شود که امپریالیسم را پدیده‌ای ناشی از کم‌مصرفی می‌دانند، و از سوی دیگر ریشه در دریافتی از دولت (یا قلمرو سیاسی) دارد که آن را مستقل و مجزا از عرصه اقتصادی (یعنی روابط اجتماعی تولید) می‌پندارد. این جدایی سیاست از اقتصاد نزد کائوتسکی، همان اقتصادگرایی و جبرگرایی اقتصادی صرف است؛ و این همان چیزی است که در بنیاد نظریه "فرا‌امپریالیسم" او نهفته و در نظریه‌های "مرکز-پیرامون"، "شمال-جنوب" و "امپراتوری" درباره امپریالیسم نیز دیده می‌شود. چنان‌که لنین به درستی می‌گوید:"اصل مسئله این است که کائوتسکی سیاست امپریالیسم را از اقتصاد آن جدا می‌کند؛ از الحاقات به عنوان سیاستی که گویا از سوی سرمایه مالی 'ترجیح داده می‌شود' سخن می‌گوید و در برابر آن، سیاست بورژوایی دیگری را قرار می‌دهد که بنا بر ادعای او، بر پایه همین سرمایه مالی نیز ممکن است."

نظریه امپریالیسم لنین پیوندی میان‌سطحی میان ساختارهای اقتصادی و اجتماعی گوناگون ملی-دولتی در عرصه بین‌المللی برقرار می‌کند؛ هر یک از این ساختارها با سرعتی متفاوت و نابرابر رشد می‌یابند، که علت اصلی آن تمایز در ترکیب طبقاتی و سیاسی‌ای است که درونشان شکل بسته است. جنبه طبقاتی این نظریه و ساختار زنجیره‌وار نظام سرمایه‌داری جهانی، بستری واقعی برای مبارزه کمونیستی با سرمایه‌داریفراهم می‌کند: مبارزه طبقاتی امری عینی است، نه مبارزه‌ای "جبهه‌واحد" در برابر سرمایه‌ای جهانی، ماورایی و صرفا "اقتصادی". دولت‌ها شکل عملکرد سرمایه‌اند؛ آن‌ها زیربنایی‌اند که روابط سرمایه و کار و خود مبارزه طبقاتی بر پایه آن‌ها ساخته می‌شود، و در عین حال، بیان و صورت نهایی سیاسی همان مبارزه طبقاتی‌اند.

سخن پایانی: حزب

لنین در جدال خود با "لیکوییداسیونیسم" (انحلال‌طلبی)، درک مارکسی از سیاست طبقاتی و اهمیت حزب مستقل طبقه کارگر را به عنوان شیوه عمل پرولتاریا در مشارکت در مبارزه طبقاتیعمیق تر می‌سازد. بدون حزب سیاسی، پرولتاریا نمی‌تواند در امور اجتماعی وارد شود و در جهت دگرگونی نظم اجتماعی مبارزه کند؛ "لیکوییداسیونیسم"، چه در شکل قدیمی و چه در شکل جدید آن، ساختار جامعه سرمایه‌داری را که ماهیتی سیاسی و میانجی‌گرانه دارد، نادیده می‌گیرد. روشن نیست که در غیاب حزب سیاسی پرولتاریا چگونه سیاست و قدرت پرولتاری می‌تواند در جامعه اعمال شود. انحلال‌طلبی به معنای نابودی استقلال طبقاتی پرولتاریاست و در نتیجه، به انقیاد کامل سیاسی آن در برابر بورژوازی می‌انجامد.

به باور لنین، مشخص‌کننده خصلت طبقاتییک جنبش صرفا آن چیزی نیست که فعالان جنبش درباره موضع خود اعلام می‌کنند، بلکه نسبت نیروهای اجتماعی است که نقش تعیین‌کننده دارد. "اهمیت شعارها نه بر اساس نیت نویسندگان‌شان، بلکه توسط نسبت نیروهای همه طبقات در کشور تعیین می‌شود." به بیان دیگر، خصلت طبقاتییک جنبش نه از ترکیب اجتماعی اعضایشیا از "خلوص" و "رادیکالیسم" شعارهایش، بلکه از موقعیت سیاسی جنبش در نسبت با نیروهای اجتماعی دیگر ناشی می‌شود. عامل تعیین‌کننده، توان ایفای نقش در میدان مبارزه اجتماعی و افقی است که جنبش برای خود می‌گشاید.

از این‌رو، حزب طبقه کارگر:۱) موظف نیست همه کارگران را دربر گیرد؛۲) حزب پرولتاریاست نه به دلیل فراگیر بودنش، بلکه زیرا نماینده چشم‌انداز طبقاتی کارگران در نبرد میان نیروهای اجتماعی است -حزبی که هدفش تصرف قدرت سیاسی، درهم شکستن مقاومت سیاسی بورژوازی و برچیدن کارمزدی، اقتصاد پولی و مالکیت خصوصی ابزار تولید است.

استقلال، شمولیت و ظاهرا فراتر از طبقه بودن دولت سرمایه‌داری، در حقیقت جلوه‌ای است از اشکال میانجی‌گرانه سلطه در جامعه سرمایه‌داری در برابر اشکال مستقیم سلطه در جوامع پیشاسرمایه‌داری. در جامعه پیشاسرمایه‌داری، دولت همان حاکم است (برده‌دار محلی، ارباب، فئودال و مانند آن)؛ حدود حاکمیت دولت همان حدود قدرت سلطان یا ارباب محلی است. در جامعه سرمایه‌داری اما، دولت شکل اراده سرمایه است که سرمایه‌دار صرفا تجسم انسانی آن است؛ دولت "کمیته اجرایی بورژوازی" است تا آنجا که بورژوا نماینده و تجسد شبح سرمایه است. از این‌رو، در جامعه سرمایه‌داری، مبارزه طبقاتی به شکل سیاسی میانجی‌شده بروز می‌کند. بنابراین، سیاست کمونیستی انقلابی ناگزیر است تصاحب قدرت سیاسی،یعنی دولت، را هدف خود قرار دهد. برنامه‌ای کمونیستی که از این وظیفه به‌کلی چشم بپوشد، در خود متناقض است.

انقلاب بلشویکی نقدی عملی است نه تنها بر نظام سرمایه‌داری، بلکه بر هر گونه تقلیل‌گرایی و جبرگرایی اقتصادی آشکار یا پنهان، خواه در قالب منشویکی یا "کمونیسم چپ". این انقلاب تحقق این آگاهی است که نظام سرمایه‌داری نظامی جهانی است که بر رشد نامتوازن نیروهای موسوم به "تولید" استوار است، و در آن کارگاه عرق‌ریزان و "بخش غیررسمی" اقتصاد اجزای ضروری و مکمل تولید پیشرفته صنعتی‌اند. انقلاب بلشویکی اثبات عملی این واقعیت بود که بدون تصرف قدرت سیاسی هیچ دگرگونی واقعی- از جمله ویرانی خود دولت - ممکن نیست. سرنوشت انقلاب‌ها و جنبش‌های اجتماعی معاصر، از خیزش ۱۳۸۸ در ایران تا انقلاب‌های عربی و جنبش اشغال، از جمله شواهد پافشاری لنین و بلشویک‌ها بر گریزناپذیری حزب سیاسی طبقه کارگر است، حزبی که با وظیفه فوری ساختن جامعه‌ای سوسیالیستی روبه‌روست: تصرف قدرت سیاسی، درهم شکستن بورژوازی، نابودی اقتصاد سرمایه‌داری و کارمزدی و مالکیت خصوصی ابزار تولید به عنوان پایه‌های آن، و ویرانی دستگاه دولتی اگر جامعه‌ای آزاد و برابر، با پرچم "از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش"، قرار است پدید آید؛ بدون چنین سازمانی این هدف دست‌نیافتنی است. لنین و بلشویک‌ها تحقق عملی و مادی چنین عقلانیت انقلابی‌ای بودند. چنان‌که منصور حکمت به‌درستی گفته است، سوسیالیسم پیش از لنین از مارکس ضرورت و اجتناب‌ناپذیری آن را آموخته بود؛ لنین بر "تحقق‌پذیری" سوسیالیسم در همین دوران تأکید کرد و کوشید آن را در عمل محقق سازد.

***

درباره نویسنده:

سیاوش آذری Siyaveş Azeri، استاد فلسفه است. او در سال ۲۰۱۷ ناگزیر به ترک ترکیه شد. از سپتامبر ۲۰۱۷ تا اوت ۲۰۱۸ به عنوان پژوهشگر میهمان در مدرسه عالی نرمال پاریس فعالیت داشت و سپس از سپتامبر ۲۰۱۸ تا اوت ۲۰۲۰ در بایگانی آنری پوانکاره – دانشگاه لورن مشغول پژوهش بود. از سال ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۳، او در مدرسه مطالعات عالی دانشگاه تیومن در سیبری، فدراسیون روسیه مشغول به کار بود. از سال ۲۰۲۳، او پژوهشگر اصلی پروژه‌ای با عنوان "فلسفه در اروپای سوسیالیست متأخر: کنش‌های نظری در مواجهه با چندبحران" است که در دانشگاه بابش-بولای در شهر کلوژ-ناپوکا، رومانی میزبانی می‌شود و از سوی "صندوق تاب‌آوری اروپا" (European Resilience Fund) تأمین مالی شده است. پژوهش کنونی او بر نقد مارکسیِ معرفت‌شناسی علم متمرکز است و حوزه تخصصی‌اش فلسفه سیاسی مارکسیستی، مسائل اجتماعی معاصر، اسلام سیاسی و جریان اسلام‌گرایی است.


آزادی‌های مردمی و مسئله طبقه: پاسخ به دو نقد

در تاریخ مبارزه طبقاتی، همواره جریاناتی وجود داشته‌اند که کوشیده‌اند مطالباتی چون آزادی بیان، لغو شکنجه، حق تجمع، حق زنان بر بدن خود، برابری جنسیتی و دفاع از زندانیان سیاسی را از متن مبارزه طبقاتی جدا کنند. این تفکیک ظاهراً نظری، در واقع، خدمت به همان منطقی است که طبقات حاکم از قرن نوزدهم تا امروز برای تحکیم سلطه خود به کار بسته‌اند: اینکه گویا آزادی و حقوق شهروندی عرصه‌ای جدا از نبرد طبقاتی است. اما تاریخ بارها نشان داده است که هرجا آزادی‌های مردمی از مبارزه طبقاتی جدا شده‌اند، نه آزادی دوام آورده و نه طبقه کارگر توانسته نیروی رهایی‌بخش خود را بالفعل کند.

در فرانسه پس از انقلاب ۱۸۴۸، بورژوازی که زمانی فریاد "آزادی" سر می‌داد، با تصویب قوانین ضد اعتصاب و ممنوعیت انجمن‌های کارگری، کارگران را از ابتدایی‌ترین حقوق خود محروم کرد. در آلمان بیسمارکی، تبلیغ اندیشه سوسیالیستی جرم بود. در روسیه، لیبرال‌های اصلاح‌طلبی که از قانون و پارلمان دم می‌زدند، هنگامی که شوراهای کارگران و سربازان شکل گرفتند، در کنار تزار علیه همان شوراها ایستادند. آنان آزادی را تا جایی می‌خواستند که تهدیدی برای مالکیت و نظم طبقاتی‌شان نباشد.

در جهان امروز، از مصر تا سودان و از ایران تا آمریکای لاتین، همان الگو تکرار می‌شود: نیروهای بورژوایی تا زمانی از آزادی سخن می‌گویند که "آزادی" معنای واقعی خود، یعنی سازمان‌یابی توده‌ها علیه سلطه طبقاتی را پیدا نکرده است. در ایران، هیچ نیرویی که مدافع سرمایه‌داری است، پرچم‌دار مبارزه با اعدام، حجاب اجباری، تبعیض جنسیتی و فقر ساختاری نیست، زیرا این مطالبات در جوهر خود ضد نظام سلطه‌اند. دفاع از آزادی‌های مردمی همان‌قدر که دفاع از نان و کار است، بخشی جدایی‌ناپذیر از مبارزه طبقاتی است.

 

پاسخ به نقد نخست: "این مطالبات را جریانات غیرکمونیستی هم می‌توانند دنبال کنند"

به ظاهر درست است که هر نیرویی می‌تواند از "حقوق شهروندی" یا "آزادی‌های مردمی" سخن بگوید. اما پرسش واقعی این است که در ایران کنونی، کدام نیروی غیرکمونیستی واقعا برای این مطالبات می‌جنگد؟ آیا جریان‌های اصلاح‌طلب و لیبرال که در ساختار همین نظام سرمایه‌داری تنفس می‌کنند، واقعا برای لغو اعدام یا رفع تبعیض جنسیتی و طبقاتی مبارزه می‌کنند؟ تجربه نشان می‌دهد که نه. آنان حتی زمانی که بر سر کار بوده‌اند، خود مجریان همان سرکوبی بوده‌اند که امروز از آن گلایه دارند.

بورژوازی در دوره‌ای از تاریخ خود، در اروپا، برای آزادی‌های سیاسی مبارزه کرد، اما آن مبارزه علیه نظم فئودالی و سلطنتی بود که خودِ بورژوازی را از مشارکت در قدرت محروم می‌کرد. به محض آنکه به قدرت رسید، همین آزادی‌ها را محدود و سرکوب کرد. امروز نیز سرمایه‌داری، در هر شکلی که باشد، نیازمند دستگاه سرکوب، مذهب رسمی، سانسور و بی‌حقوقی کارگر است. هیچ نیروی لیبرالی در ایران پرچم‌دار مبارزه برای آزادی زندانیان سیاسی، لغو اعدام یا حق تشکل‌یابی کارگران نیست. از این رو، گفتن اینکه "جریانات غیرکمونیستی هم می‌توانند همین مطالبات را داشته باشند"، به لحاظ نظری شاید درست به نظر آید، اما در میدان واقعی، توهمی بیش نیست. آنچه بورژوازی در عمل می‌کند، دفاع از نظم موجود است؛ آنچه کمونیسم دنبال می‌کند، رهایی انسان از آن نظم است. تفاوت میان این دو نه در ظاهر مطالبات، بلکه در جهت و مضمون طبقاتی آنهاست.

 

پاسخ به نقد دوم: "مطالبات سوسیالیستی فراتر از مطالبات دمکراتیک است"

این سخن در ظاهر درست است، اما در عمل به دام ایدئولوژیک بورژوازی می‌افتد. بورژوازی با همین ترفند، کمونیست‌ها را از میدان واقعی جامعه کنار زده و به آنان می‌گوید: "شما فقط برای لغو کار مزدی بجنگید، دخالت در مسائل اجتماعی وظیفه شما نیست." در نتیجه، مبارزه کمونیستی از عرصه زندگی واقعی مردم جدا و به شعارهای انتزاعی محدود می‌شود.

اما حقیقت آن است که مبارزه برای آزادی زنان، علیه اعدام، علیه فقر و سانسور، همان عرصه واقعی‌ای است که طبقه کارگر در آن با قدرت حاکم درگیر می‌شود و در جریان این درگیری است که خودآگاهی طبقاتی شکل می‌گیرد. جدا کردن این مبارزات از هم، یعنی پذیرش همان منطق بورژوازی که می‌خواهد کمونیسم را از جامعه بیرون بکشد و در محدوده نظریه‌های خشک محبوس کند.

بله، مطالبات سوسیالیستی فراتر از مطالبات آزادی‌های مردمی هستند، اما بدون تحقق و دفاع از این آزادی‌ها، هیچ امکان واقعی برای سازمان‌یابی، اتحاد طبقاتی و پیشروی به سوی جامعه سوسیالیستی وجود ندارد. کمونیسم نه در تقابل با آزادی، بلکه در تعمیق و تحقق واقعی آن معنا پیدا می‌کند.

 


هیچ نیروی کمونیستی که هدفش رفع ستم و نابرابری است، نباید بپذیرد که مبارزه برای آزادی‌های مردمی و حقوق شهروندی وظیفه‌اش نیست. این حیله قدیمی بورژوازی است که از کمونیست‌ها می‌خواهد از زندگی واقعی مردم فاصله بگیرند. مبارزه طبقاتی اگر از متن آزادی و کرامت انسانی جدا شود، به شعاری تهی و خشک بدل می‌شود. همان‌طور که آزادی، اگر از رهایی واقعی انسان و از برچیدن سلطه طبقاتی جدا شود، دیر یا زود به ابزار توجیه همان سلطه تبدیل خواهد شد.

آزادی‌های مردمی، برابری، حق زندگی، حق بیان و حق اعتراض، سلاح‌های واقعی طبقه کارگرند. هر تلاشی برای جدا کردن این سلاح‌ها از مبارزه طبقاتی، در نهایت، خدمت به همان دشمنی است که ما علیه او می‌جنگیم.

۲۸ اکتبر ۲۰۲۵