۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

اول مه دو هزار و پانزده

اول ماه مه دیگری از راه می رسد و در موقعیت متفاوتی به استقبال آن می رویم. اعتراض به نفس سرمایه‌داری، چه در ایران و چه در بیرون مرزهای این جغرافیا، به مرحله دیگری پا گذاشته است. دمکراسی پیروز جنگ سرد که با پیروزی بر بلوک رقیب قرار بود یکه تاز میدان باشد و هیچ امیدی به زندگی‌ای بهتر را هم وعده نمی‌داد، امروز این پا و آن پا می‌کند که با این همه اعتراض به نفس سرمایه‌داری، چه از نوع دیکتاتوری نظامی و یا مذهبی‌اش و چه از نوع دمکراسی‌اش چکار کنند! بار دیگر دفاع از سرمایه‌داری مشکل شده است. به نظر می‌رسد که دنیا بار دیگر به راه حل طبقه کارگر خیره شده است!


اول ماه مه امسال در بعدی جهانی
امسال در بعد جهانی در شرایطی به استقبال اول ماه مه می رویم که نه تنها اعتراضات کارگری به معضلاتی که سرمایه‌داری به جامعه تحمیل کرده در هر چهار گوشه جهان گسترش یافته‌اند، بلکه بحران‌های سیاسی و اقتصادی گریبان حکومتها را بطور مستمر و بی وقفه‌ای می فشارند. بورژوازی حاکم هم ادعای داشتن راه حلی برای برون رفتن از این وضعیت را ندارد. جامعه را با وحشیگری نوع داعشی و بوکوحرامی از یک طرف، و با راسیسم و فاشیسم اروپامحور از طرفی دیگرروبرو کرده‌اند. اما انصافا بعضا اقرار کرده اند که خود مبتکر داعش‌های گوناگون بوده‌اند و آنجا که اقرار نکرده‌اند، لحظات جشن گرفتن و فشردن دست نازیستها و فاشیستها در جاهایی مثل اوکرائین و یونان را، مدیای اجتماعی برایشان عکس گرفته و به سراسر دنیا مخابره کرده است.
این اما تمام واقعیت دنیای امروز نیست. دنیا در روزهای منتهی به اول ماه مه ٢٠١٥ شاهد روآوری توده‌های میلیونی به چپ رادیکال در یونان و اسپانیا بود. شاهد اعتراضات میلیونی در برزیل، فرانسه، بریتانیا، پرتغال، ایتالیا، ترکیه، مصر، روسیه و کشورهای زیاد دیگری بر علیه طرح‌های ریاضتی و فضای سیاسی - حکومتی حاکم بود.

اول ماه مه ٢٠١٥ در ایران
امسال در ایران هم شرایط کاملا متفاوت است. اعتراضات وسیع کارگران، معلمان، پرستاران و بازنشستگان در پایان سال ٩٣ و همچنین از سر گرفته شدن این اعتراضات در اوایل سال ٩٤ و بخصوص اعتراض سراسری معلمان به وضعیت معیشتی بر این شرایط متفاوت گواهی می دهند. از طرف دیگر جامعه با حکومتی ضعیف تر که جوابی به معضلات کارگران ندارد و در مقابل رقیب بین المللی خود نیز جام زهر سر کشیده، روبروست. کارگران که بخوبی می دانند وضعیت فلاکتباری که به آنها تحمیل شده با شروع تحریمها و ماجراجوئی هایی بین المللی و هسته ای بر آنها نازل نشده، بر وسعت و شدت اعتراضات خود، چه قبل از و چه بعد از توافقات هسته ای افزودند و مطالبات خود را مطرح می کند. در برابر شعار حکومت "انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست" کارگران فریاد می زنند "معیشت و منزلت حق مسلم ماست!"

اولویتها
شرایط سیاسی حاکم بر دنیا فعالین و اکتیویستهای زیادی را به فکر واداشته (یا حداقل چنین به نظر می رسد) که در اول ماه مه ٢٠١٥، چه چیزهایی را باید در اولویت گذاشت. برای ما در جنبش کارگری ایران اولویتها به یک معنا در ارتباط مستقیم با اولویتها در بعد جهانی قرار دارند.
سیستم بردگی مزدی سرمایه‌داری به اوج کثافت خود رسیده و دخالت برای خلاصی از این وضعیت در دستور روز قرار گرفته است. اکنون دیگر هیچ آدم سیاسی جدی به فکر تلاش و گذاشتن همه تخم مرغ‌هایش در سبد دخالت دادن دوباره دولت در اقتصاد و یا برگرداندن دوباره اقتصاد کینزی نیست. داعش و تفکر داعشی که جزئی از سیستم کارگرکش سرمایه داری است، در حال زوال است. همه از عبور از سیستم سرمایه داری حرف می‌زنند و تلاش‌هایشان هم در سازمان دادن این عبور است.
در ایران هم که گفتم تلاش برای یک دنیا بهتر و عبور از سرمایه‌داری مثل هر جای دیگر دنیا مرکز توجه فعالین کارگری و اجتماعی است. در عین حال اولویتهای مختص جامعه ایران نیز در دستور هستند. یکی از این اولویتها مبارزه برای تحمیل دستمزدی مکفی، که اعتراضات دو سه ماه گذشته کارگران حول آن بوده است. در عین حال بیکاری در ایران بیداد می کند و مطالبه کار و یا بیمه بیکاری مکفی از دیگر اولویتهای مبارزه کارگران و مطالبات اول ماه مه کارگران ایران است.
در عین حال جمهوری اسلامی زندان‌هایش را پر کرده است از فعالین کارگری که به دنبال ضرب و شتم و حکم شلاق راهی زندان شده‌اند. خاتمه دادن به این اذیت و آزار از دیگر اولویتهای جنبش کارگری در اول ماه مه امسال است. هر جا که صدایمان برسد، اعلام خواهیم کرد که، در ایران کارگری که دستمزد مکفی مطالبه کرده است را شلاق می زنند!
جنبش کارگری ایران گرچه پراکنده و زیر فشار سرکوب است اما در اول ماه مه امسال توان خودنمائی شایسته‌ای را دارد که نشان دهد بیش از سه دهه سرکوب و فقیر کردن مستمر نتوانسته است مرعوبش کند و از تاب و توان بیاندازد و همچنان در حال پیشروی است. جنبش کارگری ایران، بخصوص در منطقه پر تحول و حساس خاورمیانه می‌تواند چشم انداز و راه حل متفاوتی در برابر دنیا قرار بدهد. اول ماه مه ٢٠١٥ می تواند سرآغاز این چشم انداز باشد!
١٩ آوریل ٢٠١٥

(کارگر کمونیست ۳۵۸)

چند کلمه به مناسبت درگذشت ویکتور گوتباوم

ویکتور گوتباوم Victor Gotbaum، رئیس یکی از بزرگترین و مهمترین شاخه های اتحادیه‌های کارگری آمریکا، یکی از اتحادیه‌های کارگران شهرداری نیویورک (AFSCME) از سال ١٩٦٥ تا ١٩٨٦ بود، که ٥ آوریل ٢٠١٥ در شهر نیویورک در سن ٩٣ سالگی درگذشت. وقتی خبر مرگ وی را شنیدم به اینترنت مراجعه کردم که بیشتر درباره ایشان بدانم. سایتها و نهادهای چپ و مترقی درباره مرگ او خاموش ماندند؛ اما رسانه های راست و لیبرال مثل نیویورک تایمز او را به عرش اعلی بردند.
نکته برجسته در زندگی سیاسی ویکتور گوتباوم، که همه مطالبی که به مناسبت مرگ او نوشته شده بودند هم آن را برجسته کرده بودند "کمک به شهرداری نیویورک در سال ١٩٧٥ برای نجات این شهر از اعلام ورشکستگی" است. او این عمل خود را "مسئولیت در مقابل جامعه" خواند، اما در واقع "سر تعظیم در برابر بانکها و شهردار"، بهترین عنوانی است که باید برای اقدام خود انتخاب می کرد!
در آن سال بانکهای اصلی وام دهنده به شهرداری نیویورک، به این دلیل که این شهر خود یک نیمچه دولت رفاه شده است، که در کنار یک میلیون نفر دریافت کننده بیمه بیکاری، ٣٠٠ هزار کارگر دارد و دانشگاه "سیتی کالج نیویورک" نیز رایگان است، تهدید کردند که دیگر وامی به این شهرداری نخواهند داد؛ مگر اینکه این شهرداری به یک "بازسازی" بنیادی دست بزند! شهردار وقت نیز اعلام کرد که برای رسیدن به یک توافق با این بانکها، ٣٨ هزار نفر را بیکار و ٦ درصد افزایش دستمزد اعلام شده برای سال را نیز لغو خواهد کرد. کارگران شهرداری دست به اعتراض زدند و بیش از ١٠ هزار نفر جلوی چند بانک مهم دست به تجمع زدند. گوتباوم ابتدا تهدید کرد که شهر را با اعتراضات کارگری می خواباند اما در ادامه نه تنها با مقامات شهرداری ساخت و به ریاضت تن داد، بلکه یکی از افتخاراتش نیز این بود که اتحادیه‌های دیگر را متقاعد کرد که "از خر شیطان پیاده شوند". آنهایی هم که مثل انجمن آتش نشانان "متقاعد" نشدند، در موقعیت بسیار ضعیفی قرار گرفتند که قدرت مقابله با شهرداری، بانکها و ویکتور گوتباوم را نداشتند.
برای کسانی که آشنائی نسبی با فدراسیون کار آمریکا و اتحادیه‌های کارگری در ایالات متحده دارند، شاید زیاد موضوع عجیبی نباشد که یکی از این اتحادیه‌ها به کمک کارفرمائی شتافته است. اما گفتن این نکته در این مورد لازم است که AFSCME یکی از رادیکالترین اتحادیه‌های کارگری آمریکای شمالی بوده است که در دوره خود از معدود اتحادیه‌هایی بود که مخالف جنگ آمریکا علیه ویتنام بود. مخالف سرسخت تبعیض بر علیه همجنسگرایان و مخالف تبعیض در قراردادهای دسته جمعی بود. در دوره‌ای که ریگان به آدمکشان کنترا در نیکاراگوئه کمک می کرد، این اتحادیه هیأتی را برای مذاکره به نیکاراگوئه و دولت ساندیستها فرستاد. در دوره ای که ANC در لیست سازمانهای تروریستی قرار داشت، از آن حمایت کرد.

تقلب در انتخابات اتحادیه و فساد اداری
در زمینه سیاستهای ضدکارگری، ویکتور گوتباوم یک چهره مهم در جنبش کارگری آمریکا، و نمونه بارز یک رئیس فاسد اتحادیه‌های کارگری نوع "بیزینس یونیونیسم" بود که بالاتر به همدستی او با بانکها و شهردار نیویورک در یک مقطع حساس اشاره شد. اما یک خصلت بارز دیگر اینگونه اتحادیه‌ها باندبازی و فساد و به جیب زدن پول هنگفتی از حق عضویتی است که کارگران به این اتحادیه‌ها می پردازند. وقتی که از دو تن از فعالین چپ و رادیکال AFSCME (ارل سیلبر و ریچارد مالر) درباره ویکتور گوتباوم پرسیدم، هر دو به نقش او در تقلب در انتخابات اتحادیه مزبور و باندبازی و دست داشتن در فساد اداری این اتحادیه اشاره کردند. مطلب کوتاه ویکیپدیا هم به این موضوع اشاره می کند.

سندیکالیسم
ویکتور گوتباوم و سیاستی که رهبران اتحادیه‌های کارگری مثل ایشان در جنبش کارگری به پیش می‌برند یک سیاست شناخته شده‌ به نام "تریدیونیونیسم"؛ با عناوین دیگری چون "رفرمیسم" و "سندیکالیسم" است. حال و آینده این سیاست در جنبش کارگری به سود سرمایه بستگی دارد. اگر سود سرمایه مناسب نباشد، سندیکالیسم ریاضت را توجیه می کند؛ همانطور که تیم گوتباوم در مورد شهرداری نیویورک چنین کرد. اگر سرمایه داری در دوره طلائی و رونق باشد، سندیکالیستها تمام دستآوردهای مبارزه کارگران برای بهبود شرایط بهتر را به حساب "مجاهدتهای" خود ثبت می گذارند.
اما کسی می‌تواند اعتراض کند که گوتباوم و سیاستی که ایشان دنبال می‌کرد مشخصه سندیکالیسم نیست. چنین هم کرده اند! طرفدارانی از سندیکالیسم در اعتراض به نقد ما از سندیکالیسم، به دو نوع سندیکالیسم "نوع آلمانی" و "نوع فرانسوی" اشاره کرده و "نوع فرانسوی" را مطلوب دانسته اند. این اعتراض اما بیجاست! تاریخ سندیکالیسم، بخصوص در صد سال گذشته چیزی بیش از انحطاط، فساد و در حساس‌ترین لحظات هم همدستی با کارفرما نبوده است. قبلا این موضوع را در مطالب متعددی توضیح داده‌ام. منتها آش رهبران فدراسیون کار آمریکا، از همان ابتدا تا به حال، چنان شور بوده، که در موارد مختلفی مورد اعتراض خود سندیکالیستها هم قرار گرفته است. یک وجه از مبارزه دائم کارگران و فعالین رادیکال و جناح چپ جنبش کارگری در آمریکا، جنگ و جدال با گرایش راست و رهبری فدراسیون کار آمریکا بوده است. شوالیه‌های کار، کارگران صنعتی جهان و کنگره نهادهای صنعتی، تنها تعدادی از نهادها و فدراسیونهای مهمی بوده اند که از زاویه‌ای رادیکال و چپ، جنبش کارگری آمریکا را سازماندهی کردند و به همین علت هم با فدارسیون کار آمریکا دست به یقه شده اند، اما هر کدام با محدودیتهایی که با آن مواجه بودند در برابر گرایش راست و با همدستی هیأت حاکمه آمریکا شکست خوردند.  
جا دارد یادآوری کنم که جنبش کارگری آمریکا هنوز رگه های قوی بسیار چپ و رادیکالی دارد که فدراسیون کار آمریکا و کسانی مثل گوتباوم زیر چتر و شنل حزب دمکرات به سختی توان مقابله با آن را دارند. نمونه مقابله با راهم ایمانوئل، اولین رئیس ستاد باراک اوباما و شهردار شیکاگو که نور چشم حزب دمکرات و فدراسیون کار آمریکاست، در برابر مبارزات معلمان که او را در پیاده کردن طرح ریاضت اقتصادی شکست دادند، نمونه بارزی از این رادیکالیسم است.
این یادداشت درباره درگذشت ویکتور گوتباوم است. منتها نمی‌شود به نقش رهبران پراگماتیست جنبش کارگری آمریکا اشاره کرد، اما به سندیکالیسم و نوع رذل آن، بیزینس یونیونیسم نپرداخت.
١٤ آوریل ٢٠١٥

(کارگر کمونیست ۳۵۸)

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

انقلاب، تشكل توده ای و تحزب كمونیستی

ایران معاصر شاهد دو واقعه مهم تاریخی، انقلاب شكست خورده ١٣٥٧ و انقلاب ناتمام ١٣٨٨ بوده است. اریك هابسبام در رابطه با انقلاب كبیر فرانسه، در مورد خود مقوله انقلاب می گوید كه انقلاب یك پدیده طبیعی است كه از كنترل انسانها خارج است. اتفاق می افتد. و این دقیقا در رابطه با دو واقعه مزبور هم صادق است. یك فرد و یا حتی یك حزب نمی تواند كلید استارت آن را بزند، اما می تواند انقلابی را كه راه افتاده است، سمت و سو دهد. و دو انقلاب ایران هم درست همانند انقلابات كلاسیك گذشته بستگی به دخالت انسانها و مشخصا احزاب و تشكل‌های سیاسی داشت/دارد كه سرنوشت این انقلابات به كجا ختم شد/بشود. انقلابات اما مقولات دیگری را در دستور می گذارند كه پرداختن به آنها اجتناب ناپذیرند؛ چرا كه از آنجا كه پروسه پیشروی هر انقلابی منحصر بفرد است و بر اساس چهارچوبهای از قبل آماده یك قشر از روشنفكران پیش نمی روند، باعث گیج سری آن قشر می شود.
ایزاک بشویس سینگر در داستان كوتاه "اسپینوزای خیابان بازار" تصویر زیبایی را از فیلسوفی كه با هر لحظه تعمق در مسئله‌ای، با بحرانی عمیقتر روبرو می‌شود، ترسیم كرده است. قهرمان داستان، دكتر فیشلسن، بخاطر مشكوك به ملحد بودن از كارش در كتابخانه كنیسه محله اخراج می شود و با گزیدن گوشه انزوا، به خواندن كتاب "اخلاق" اسپینوزا روی می آورد. هر بار كه این كتاب را می خواند، خط تأكیدی زیر بخشی از پاراگراف‌های آن می كشد. بعد از چند بار خواندن، زیر كل كتاب خط تأكید كشیده شده است. هر خط و جمله و كلمه‌ای در این كتاب او را با بحران تازه‌ای روبرو می‌كند. مسئله رابطه تشكل توده‌ای كارگران با حزب طبقه كارگر، انقلاب، سوسیالیسم و آزادی برای نسل چپ شكست خورده نه تنها انقلاب ٥٧، بلكه كسانی كه كعبه آمالشان اردوگاه سوسیالسیم شوروی با تمام شاخك‌هایش بود نیز به یك چنین معمائی تبدیل شده است.
برای من دو نوع تشكل و نهاد در امر رهائی و خلاصی از كارمزدی مهم اند: تشكل‌های توده‌ای طبقه كارگر و حزب طبقه كارگر. این را البته هر چپی دیگری هم به شما خواهد گفت؛ منتها مسئله این است كه برخورد گرایشات مختلف به هر كدام از این دو نوع تشكل چه هست. تروتسكی در كتاب "درس‌های اكتبر" می گوید: "شوراهای نمایندگان كارگران در روسیه، در مرحله مشخصی از مبارزه هم در سال ١٩٠٥ و هم ١٩١٧، از درون خود جنبش بعنوان شكل طبیعی تشكیلاتی آن رشد كردند. اما احزاب نوپای اروپایی كه كم و بیش شوراها را بمثابه یك "دكترین" و "اصل" پذیرفته‌اند، همواره با این خطر مواجه هستند كه به این شوراها بعنوان یك بت و ارگانهای خودكفا در انقلاب بنگرند." (كلا خواندن تروتسكی خیلی آموزنده است؛ چرا كه هم یكی از رهبران اصلی انقلاب اكتبر بود و هم بعدها سلطه ایدئولوژیك استالینیسم را كه تمام تزهای كج و معوج چپ امروزی بر آن مبناست و از آن سرچشمه گرفته اند، خود تجربه كرد.)
بر همین اساس بت و بت سازی مذهبی و با نگاه و استاندارد ته مانده های چپ شكست خورده ٥٧ به تشكل توده ای كارگران ـ كه مستقیم و غیرمستقیم از استالین الهام گرفته بودند ـ انقلاب ٥٧ نمی بایست اینچنین در نطفه خفه شود و انقلاب ٨٨ هم هیچگونه جایگاهی نمی‌توانست داشته باشد. در پرتو نگاه به این دو انقلاب و نقش حزب طبقه كارگر و تشكل و مشخصا تشكل‌های توده ای كارگران، به نكاتی درباره انقلاب و سوسیالیسم، انقلاب و نقش تشكل‌های توده ای كارگران و انقلاب و نقش حزب طبقه كارگر خواهم پرداخت.

كارگر مستضعف، صنف كارگر و كارگر تولید كننده
سنتا "كارگر" را دو جور معنا كرده‌اند. در یك تعریف كارگر آن بخش و صنف از جامعه است كه فقیر و ندار و در عین حال توسری خور بوده است. صنفی است كه سرش در كار خودش است و كاری به كار هیچكس دیگری ندارد. جامعه بدون او می گذرد و او هم بدون ارتباط با بخش‌های دیگر جامعه مشغول كار و بارش است. كارگر فقط در كارخانه است و جنگش با كسی كه ازش كار می كشد هم فقط در چهاردیواری كارخانه است. این كارگر در فرهنگ ملی ـ اسلامی مستضعف است و باید كمكش كرد كه از گرسنگی نمیرد. نه جایگاه طبقاتی برایش مهم است و نه حرفی از آگاهی طبقاتی هست؛ چرا كه در این نگرش اصلا طبقه كلمه بیمعنائی است! صنف است. حتی بخشی از جامعه هم نیست! در این دیدگاه عملا بقول مارگارت تاچر، چیزی به نام جامعه وجود ندارد. هر چه هست افرادند با خانواده هایشان! كشیش گاپون هم چنین برخوردی به كارگران داشت. چپهای ملی ـ توده ای هم چنین برخوردی دارند. واضح است كه كسی كه چنین به كارگر می نگرد، می رود دنبال سیر كردن شكم كارگران برای مصالح مسخ شده روز و كاری هم به انقلاب و رهائی كارگران ندارد. این كارگر مستضعف است. توسری خور است. به درد هیچی نمی خورد. چپی هم كه چنین دركی از كارگر دارد، كار خود را بر مبنای مددكاری اجتماعی تعریف می كند. شریف است، اما به درد آخر و عاقبت كارگر نمی خورد! كارگر هم از این چپ كمكی را كه بهش عرضه شده می گیرد و در روز انتخاب كردن هم، به این چپ حتی رأی به رفتن به پارلمان هم نمی دهد.
تعریف دیگری از كارگر هست كه كارگر را تولید كننده ثروت جامعه تعریف می كند. نه تنها تولید كننده ثروت و نعمات جامعه است، بلكه كسی است كه هر روز با كار و فعالیتش بر ثروت سرمایه دار می افزاید و در نتیجه زنجیرهای خود را نیز سفت تر می كند. این قدرت را اگر كارگر بتواند بعنوان یك طبقه دریابد زیر و رو كننده است. كارگر در این تعریف كسی نیست كه باید به دادش رسید، بلكه كسی است كه نهایتا باید به داد كل جامعه برسد! كسی كه كارگر را چنین می بیند، توجه كارگر را بعنوان یك طبقه و فعالین و رهبران جنبش طبقاتی این طبقه بخود جلب می كند؛ حال این كس چه كمونیست باشد و چه سوسیال دمكرات. در این نگرش كارگر معاصر پدیده ای است كه با سرمایه داری پا به عرصه وجود گذاشت. این پدیده و جوانبی از سیاست روز كه به نوعی به این پدیده مرتبطند، هر روز وارد عرصه جدیدی می شوند. با درك بهتر سرمایه داری، پدیده كارگر امروزی و سیاست مربوط به او، بهتر درك می شوند.
برای یك لحظه كارگران نفت را در ایران در نظر بگیریم. همین كارگران بودند كه با اعتصابشان رژیم شاه را سرنگون كردند. همین بخش از اقتصاد است كه رژیم جمهوری اسلامی را سرپا نگه داشته است. اگر كارگران بتوانند متحد بشوند و لوله های نفت را بر تروریسم اسلامی ببندند، روز دوم خامنه ای كفش و كلاه خواهد كرد. یا مثلا كارگران معادن فلز در آمریكا را در نظر بگیرید. كار تمام ماشین سازیها در آمریكا به كار این كارگران بند است. راه آهن، حمل و نقل، كارگران مكانیك، بانكها و خلاصه تمام جامعه به نوعی به كار یكدیگر ربط دارند. اگر این بخش از كارگران وارد اعتصاب بشوند و یا مثلا ماشین سازیها وارد اعتصاب بشوند، بحرانی جامعه را فراخواهد گرفت كه آن سرش ناپیدا. (در یكی از آخرین تحقیقاتی كه درباره بیكاری كارگران آمریكا شده است، ٢٥ شركت عامل بیكاری بیش از ٨٠٠ هزار نفر در این كشور شده اند! واضح است كه بخش زیادی از این ٢٥ شركت در آمریكا به تنهائی ٣٢ هزار كارگر را در خود مشغول بكار نداشتند، بلكه ربطی است كه جامعه زنجیروار با هم دارد و بیكاری در یك كمپانی باعث بیكاری در شركت دیگری می شود و كل سرنوشت یك شهر را رقم می زند.) این كارگر را كسی نمی‌تواند مستضعف فرض كند. حتی بخش مفتخور جامعه، مثل پاسبان و كشیش و آخوند محله هم بخاطر مواظبت از اینكه این كارگران سر به شورش نزنند، زندگی شان می گذرد.
اما نهایتا كسی كه كارگر را بعنوان بخش مستضعف جامعه درك می كند، حاشیه ای است و در بهترین حالت آن، درك درستی از مبارزه روزمره بین كارگر و سرمایه‌دار ندارد و نهایتا زحمتش در راه متشكل كردن كارگران به خلاصی كارگر نمی انجامد. چگونه؟
بخش پیشرو جنبش كارگری، كسانی كه جلو صحنه‌اند و در ادبیات سیاسی بعنوان فعالین كارگری شناخته شده اند، كسانی هستند كه فرموله كننده مطالبات سیاسی و اقتصادی كارگران اند. این فعالین كارگری دركشان از كارگران همانی است كه كارگران طبقه‌ای قدرتمند هستند و باید در سیاست دخیل باشند؛ منتها این سیاست لزوما همیشه سیاستی كمونیستی و سوسیالیستی نیست. فعالین كارگری می توانند كارگران را پایه مادی سیاستهای رفرمیستی و احزاب سوسیال دمكرات بكنند و یا می توانند كارگران را پایه مادی احزاب كمونیست انقلابی بكنند. (خواننده كنجكاو در این رابطه را به مقاله "اتحادیه ها و انقلاب صنعتی دوم" مندرج در شماره‌های ٩١ و ٩٢ نشریه "كارگر كمونیست" مراجعه می دهم.) فعالین كارگری می توانند كارگران را برای چانه زدن بر سر بالا و پایین رفتن دستمزد و غیره و با اتكا به قوانین مملكت مربوطه، متشكل كنند. همین فعالین كارگری سعی می كنند با منابعی كه در دسترس دارند، نمایندگانی از احزابی را به مجلس بفرستند تا به نفع كارگران قوانین وضع كنند. این نمایندگان مجلس معمولا با در نظر گرفتن فاكتورهای دیگر، از جمله وضعیت بحران اقتصادی علی العموم در كشور مربوطه، مصوباتی را به مجلس می برند و بر سر آنها چانه می زنند. این سیاست در عین حال مواظب این نیز است كه كارگران در چهارچوب قوانین دولتی بمانند و مبارزاتشان رادیكالیزه و سوسیالیستی نشود. فعالین كارگری گرایش سوسیالیستی جنبش كارگری، در عین حالی كه از بهتر كردن وضعیت معیشتی و شرایط بهتر كار كارگران لحظه ای غافل نمی مانند، اما نگاهشان همیشه به انقلاب كارگری و حكومت كارگری است. می دانند كه اگر كارگران امروز در توازن قوای روز توانسته اند دستمزدشان را دو تومان بالا ببرند، فردا در توازن قوای دیگری این دستمزد ٣ تومان پایین خواهد آمد.
اما دركی كه كارگر را مستضعف می داند، كجای این قضیه قرار می گیرد؟ از آنجائی كه افرادی كه این درك را از كارگر دارند درك درستی از دنیا ندارند، معمولا شمارشان بسیار اندك است. اینها معمولا در محافل سه چهار نفره هستند و همانجا هم پاسیو می شوند. اما تا زمانی كه پاسیو نیستند و زحمتی می كشند، نهایتا زحمتشان به جیب سیاست رفرمیستی می رود؛ چرا كه كارگر را دو قدم آنورتر از محل كارش و منافع امروزش نمی تواند ببیند. برایش این مهم نیست كه كارگران در رابطه با جنگ آمریكا و عراق چه سیاستی را باید دنبال كنند. كارگر فقط كسی است كه عملگی می كند. همسر كارگر در چه موقعیتی است، سنگسار ربطش به فرد كارگر چه هست، خرافاتی كه در مدارس تدریس می شود بر سر كارگر و فرزندش چه می آورد، كوچكترین جایگاهی در ذهنیت این محافل سه چهار نفره ندارند.
در این باره می توان صدها صفحه نوشت. اما اجازه بدهید كه بحث را به جای دیگری ببریم.

در رثای انقلاب ١٣٥٧
پی یر، یكی از شخصیتهای رمان "جنگ و صلح" در جائی از این رمان می گوید: "انقلاب (فرانسه) واقعه عظیمی بود." صدائی با تمسخر در جوابش می‌گوید: "دزدی، قتل، شاه كشی!" پی یر در جواب این صدا می گوید: "اما اینها زیاده روی‌های انقلاب بودند. اینها حتی مهمترین وقایع انقلاب نبودند. انقلاب تبعیض را از میان برداشت. حق برابر شهروندی را اعطا كرد. حقوق فرد را به رسمیت شناخت." امروز وقتی كسی به قساوتهای جمهوری اسلامی و عقبگردهای عظیمی كه به این جامعه تحمیل شده است می نگرد، به راحتی می تواند انقلاب ٥٧ را همچون "صدای تمسخرآمیز" رمان تولستوی تقبیح كند. انقلاب ٥٧ اما شوراهای كارگری را به ما معرفی كرد. مردم قدرت خود را در برابر یكی از هارترین رژیمها آزمودند و به آن پی بردند. معلوم شد كه می شود برای حق و حقوق خود انقلاب كرد و رژیمی تا دندان مسلح به مدرنترین سلاح‌ها را شكست داد. برای ما جایگاه نبود یك حزب كمونیستی در یك انقلاب توده ای و میلیونی معلوم شد. طبقه كارگر به نقاط ضعف و نقاط قوت خود پی برد. معلوم شد كه در انقلاب آینده چه كارهایی را نباید كرد و چه كارهایی را باید كرد!
امروز كه به انقلاب پیش روی می نگریم و تاكتیكهایمان را می سنجیم، به شعارها و تحلیلهای "متخصصین ماركسیسم" كه فكر می كنیم، ظاهرا باید اول كارگران را متشكل كرد. اول شورا درست كرد! اما انقلاب ٥٧ بدون دخالت كارگران و شوراهای كارگری، اصلا امكان‌پذیر نمی بود. چه كسی است كه این را انكار كند؟! واقعیتی كه كمتر كسی انكار می كند این است كه انقلاب ٥٧ فاقد یك حزب كمونیستی بود كه مطالبات مستقل طبقه كارگر را نمایندگی كند. و اكنون باید به این سئوال جواب بدهیم كه "اكنون چه؟" چگونه می‌شود انقلاب كرد؟ به نظر من نقد چپ انقلاب ٥٧ و تشكیل حزب كمونیست ایران گامی اساسی در جواب به این مسئله بود. اما این موضوع در شرایطی اتفاق افتادند و امروز با شرایط دیگری روبرو هستیم، و با انقلاب دیگری درگیر.
در انقلاب ٥٧ آنچه را كه باید می شد تا حكومت تا به دندان مسلح پهلوی را ساقط كند، شد. مردم بصورت میلیونی به خیابان ریختند و گفتند كه این رژیم را نمی خواهیم. كارگران هم در آكسیونهای خیابان شركت كردند و هم چرخ تولید را خواباندند. شوراها و اتحادیه های كارگری وسیعا تشكیل شدند و انتظارات جامعه را بالا بردند. اما چپ جامعه قدرت كارگر را به جای دیگری سوق داد. خود این چپ متوجه این موضوع بود كه بدون تحزب كمونیستی گرفتن قدرت كار آسانی نخواهد بود. اما تشكیل این حزب را در چنان هاله ای پیچیده بود كه برای كمونیست امروز باور كردنش بشدت سخت است. جامعه ای به میدان آمده است و قدرت را از دست رژیمی هار و شكنجه گر درآورده است. این جامعه، با سردرگمی چپ و فعالین كارگری، در مقابل قدرت گرفتن ضدانقلاب اسلامی مقاومتی آنچنان از خود نشان نمی دهد. همین كه آبها از آسیاب افتاد، این ضدانقلاب اسلامی بازمانده های چپ را ـ كه اكنون داشت به اشتباه خود پی می برد ـ قلع و قمع كرد و تشكل‌های كارگری را نیز در ادامه این قلع و قمع، مورد حمله قرار داد و سرنوشت اعضای سازمانهای چپ را شامل حال فعالین تشكل‌های كارگری نیز كرد. با وجود خفقان و ضدانقلاب اسلامی و با وجود قلع و قمع چپ در آن جامعه، چپ و كارگر از صحنه مبارزه سیاسی پاك نشد. اما موضوعی كه به عقب نشینی چپ علی العموم كمك كرد، فروپاشی بلوك شرق بود. تا جائی كه به بحث ما برمی گردد، در ادامه به این موضوع اشاره خواهم كرد.

گم شدن هدف
قبل از پائین آمدن دیوار برلین، و یا حداقل در بحبوحه انقلاب ١٣٥٧، بخصوص با تسلط جامعه شناسی دترمینیستی جامعه شناسان شوروی در میان جامعه شناسان دانشگاهی كه سوسیالیسم اجتناب ناپذیر است، چنین بنظر می رسید كه انقلاب سوسیالیستی در چشم انداز است. بخش عظیمی از جوانان جذب احزاب و محافل كمونیستی و سوسیالیستی می شدند. پیوستن به این احزاب و جنگهای چریكی و "آزادیبخش" در سراسر جهان مد شده بود. هدف برقراری سوسیالیسم بود؛ حال با هر توهم و تصویری. با فروپاشی بلوك شرق، این توهم دترمینیستی جامعه شناسان در هم شكست. منتها شكست شوروی نقطه پایانی به آزادیخواهی نبود. همین آدم‌های آرمانخواه كه تا دیروز برای رفاه انسان به احزاب و محافل چپ می پیوستند و سربازان جنگ‌های چریكی بودند، اكنون به دنبال راه حل دیگری بودند كه چگونه كارگر را نجات بدهند. و یا شاید بهتر باشد بگوییم دنبال این بودند كه چگونه سهمی در خدمت به انسان بر عهده بگیرند. بخشی از فعالین سوسیالیست جنبش كارگری، و بخش زیادی هم، كعبه آمالشان تشكل‌های توده‌ای كارگری شد. همراه با فروپاشی بلوك شرق، حمله به تشكل‌های توده ای كارگران، حتی همان تشكل‌های نیم بند دست ساز خودشان هم شروع شد و همین حمله باعث چسبیدن سفت و سخت این فعالین جنبش كارگری به تشكل‌های توده ای كارگران شد ـ كه قابل درك هم هست ـ و از مسئله اصلی كه همان لغو كار مزدی و برقراری یك حكومت كارگری بود، غافل شدند. چنان آش را شور كرده بودند كه حتی گاها به این بهانه كه كارگران آنجا هستند، كمونیستها را از حمله به شوراهای اسلامی كار هم منع می كردند! یا اینكه برای تشكیل تشكل كارگری چشم به دست صندوق بین الملل پول می شدند و برای فعالین كارگری تئوریزه میشد كه فعلا این كار شدنی و بدردخور است! واضح است كه اگر ذهنیت فروپاشی دیوار برلین بر جامعه و جنبش چپ حاكم نمی شد و در نتیجه زندگی انسانها را این چنین از هم فرو نمی پاشاندند، چنین تزها و گم شدن هدف، محلی از اعراب نمی داشت. این پدیده همچنانكه اشاره كردم، ابدا مختص ایران نیست. در جاهای دیگر هم آسمان همین رنگ است! منتها درجه موفقیت كار خود را نه نشان دادن راه حلی برای خلاصی این وضعیت، كه تعداد رنگین پوستان و زنان و همجنسگرایان و غیره در یك تشكل عنوان می كنند!
برای فعالین سوسیالیست جنبش كارگری فعالیت در تشكل‌های توده ای كارگران بخشی از فعالیت برای بسیج جنبش كارگری به سمت لغو كارمزدی بوده است. این موضوع قدمتش به قدمت مبارزه كارگر بر علیه سرمایه داری است. حتی برای فعالین جنبش سندیكائی هم فعالیت در تشكل‌های توده ای، نزدیك كردن این تشكل‌ها به احزاب رفرمیست پارلمانی برای تقویت این احزاب است. در این بین اما تقویت تحزب كمونیستی و حتی پیوستن به این احزاب از جانب بسیاری از این فعالین سوسیالیست به فراموشی سپرده شد. نه تنها به فراموشی سپرده می شد، بلكه با حق بجانبی و ظاهرا برای تقویت تشكل توده ای، از تحزب كمونیستی كناره گیری هم می شد. در بحث بسیاری از این دوستان اینكه "احزاب كمونیستی كارهای خودشان را می كنند و تشكل‌های توده ای هم كارهای خودشان را می كنند"، جا و بیجا تكرار می شود. طوری كه اگر این دو را در تقابل و تضاد با هم نمی بینند، حداقل بعنوان دو پدیده جداگانه كه ربط زیادی هم به هم ندارند، نگریسته می شود.
این مسئله طور دیگری هم انعكاس یافته است. كسانی با همان باورهای سوسیالیستی از تحزب كمونیستی كناره گرفته اند و كار ژورنالیستی می كنند. نشریه منتشر می كنند و زیر نشریاتشان را هم با شعار "آزادی، برابری، حكومت كارگری" و "زنده باد جمهوری سوسیالیستی" مزین می كنند. و با این كارشان هم احساس می كنند كه خرطوم فیل را شكسته اند. نوشتن گرچه لازم است، اما ویژه گی كمونیستها در تحزب و متشكل كردن است، نه در ژورنالیسم شان. هر دو طیف از این كمونیستها گرچه با اتفاقات سال ١٣٨٨ در ایران به وجد آمدند، اما عملا نظاره گر وقایع بودند. با كمونیستهای متحزب و مشخصا حزب كمونیست كارگری احساس هم خانوادگی كردند اما عملا در حاشیه ماندند.
در ادامه این بخش، می خواهم چند مثال مهم را به دوستانی كه اینجا مورد نقد قرار گرفتند یادآوری بكنم. در طول تاریخ، متشكل شدن كارگران فقط امر سوسیالیستها نبوده است. حداقل تاریخ معاصر ده‌ها نمونه بارز جلوی مخاطب كنجكاو می گذارد كه بورژوازی برای سفت و چفت كردن زنجیرهای بردگی بر پای كارگران، در صدد متشكل كردنشان بوده است. جورج لاج كتابی در خصوص این امر به نام "پيشگامان دمکراسى: کارگران در کشورهاى روبه توسعه" نوشته است و نسخه فارسی آن هم توسط حبیب الله لاجوردی تحت عنوان "اتحادیه‌های كارگری و خودكامگی» به نگارش در آمده است. قبلا در خصوص و نقد این موضوع مقاله مفصلی را در شماره ٤ نشریه "كارگر كمونیست" نوشته‌ام. "جنبش همبستگی" در لهستان نمونه بارز دیگری است كه كلیسای كاتولیك و CIA نقش تعیین كننده‌ای در متشكل كردن كارگران لهستان بازی كردند. امر اتحادیه‌های "جنبش همبستگی" لهستان هدایت كردن كارگران به سمت آزادی و یا آنچنانكه تبلیغ می‌شد، برگرداندن آزادی به كارگران نبود؛ بلكه برگرداندن سیستم بازار آزاد و زدن همان حداقل‌های موجود توسط خود جنبش كارگری بود. دوستان چپی كه "هدف را گم كرده اند" حرف زیادی در خصوص این دو موضوع ندارند كه به مخاطبین خود ارائه كنند.
نمونه سوم، نقش فعالین كارگری در متشكل كردن كارگران در بحبوحه سقوط دیوار برلن در معادن ذغال سنگ در اوكرائین است كه كارگران را وسیعا و در تقابل با اتحادیه های كارگری دولتی سازمان دادند و قدرت حداقل این بخش از جنبش كارگری را پشت بوریس یلتسین انداختند. مطالبات كارگران اعتصابی توسط دولت شوروی مورد بی اعتنائی قرار گرفت و كارگران كمك كردند كه بوریس یلتسین قدرت را تسخیر كند. و بالاخره در چین امروزی كه شاهد اعتصابات كارگری وسیعی هستیم دولت ناچار به عقب نشینی شده و شاهد متشكل شدن كارگران و پس زده شدن نهادهای دولتی كه عنوان "تشكل كارگری" را هم بر خود دارند، می باشیم. در مصاحبه هائی كه با فعالین كارگری مراكز اعتصابی منتشر شده و در تحلیل‌هائی كه در مجله اكونومیست و دیگر مطبوعات دمكراسی منشتر شده است، محافل آكادامیك بورژوازی از سمت و سو گرفتن این تشكل‌ها با مطالبات دمكراسی بازار آزاد هلهله شادی سر داده اند. در تمام این موارد جنبش كارگری و طبقه كارگر عمدا بر علیه تصرف قدرت سیاسی به عنوان طبقه ای كه منافع مستقلی دارد، بسیج می شود و شاهد شادی و پایكوبی بورژوازی از این امر هستیم كه كمونیستها نقشی در جنبش كارگری و سازمان دادن كارگران در حزب مستقل طبقه كارگر نمی توانند بازی كنند! آن سوسیالیستی كه این جشن و رقص و پایكوبی را ببیند، باید فكری جدی به حال سیاستش بكند.

چپ حاشیه ای "كارگر كارگری"
امروز هیچ چپ سوسیالیست جدی‌ای در ایران از انقلاب چند مرحله‌ای صراحتا سخنی به میان نمی آورد. به این معنا كه اول باید برای سر كار آمدن بورژوازی و آزادی‌های به اصطلاح لیبرالی و بورژوائی بسیج شد و طبقه كارگر را بسیج كرد، صراحتا چیزی نمی گویند. اما این "چند مرحله"ای را در هاله‌ای از مسائل مقدس دیگری پیچانده اند و به خورد مخاطب می دهند كه در ظاهر به "چند مرحله"ای نمی ماند. چند محفل چپ را می شناسید كه قبول دارد كه در خفقان جمهوری اسلامی، كارگران امكان دستیابی به تشكل‌های توده ای خود را ندارند؟! از میان این چند محفل چپ، چند تا از آنها بدون به میدان آمدن كارگران متشكل در تشكل‌هایشان هیچ پیروزی ای را نه امكان پذیر می دانند و نه قبول می كنند؟! به این نقل قول توجه كنید: "باید باور داشت بدون حضور طبقه کارگر هیچ تغییری ممکن نیست، هیچ سازمان و گروه و دسته‌ای بدون حضور کمی و کیفی طبقه کارگر نمی تواند مدعی پرچمداری مبارزات کارگری شود." (بهزاد سهرابی، "کلیه محمود، و زوزه کشان فرصت طلب!") اینجا طبقه كارگر، جمع احاد كارگر معرفی شده است. و بدون حضور این احاد كسی حق ندارد از مبارزه و شكست دادن ارتجاع اسلامی و مطالبات مستقل طبقه كارگر حرفی بزند! اما خود این شخص چند سال است كه مبارزه می كند و در آخر به "كارگر اخراجی" تبدیل شده است كه امكان متشكل كردن كارگران و سازمان دادنشان را ابدا نخواهد داشت؟! این یك نمونه تیپیك از یك ذهنیت عجیب و غریب و هپروتی است كه گاه و بیگاه به نام كارگر حرف می زند. و یا "روز قدس ١٣٨٩ آمد و رفت. این روز برای سبزهای لیبرال ـ سکولار از یک سو و چپ های خرده بورژوای غیر کارگری از سوی دیگر حامل پیام روشنی بود: دوران اکسیونیسم خیابانی – بدون حضور طبقه ی کارگر – تا آینده ئی قابل پیش بینی تمام شده است." (محمد قراگوزلو، "سیاست خارجی جنبش كارگری") اگر خفقان نبود، اگر احزاب و فعالین كمونیست می توانستند به راحتی و آزادی حرف خود را بزنند، چنین تزهائی هیچگونه مخاطبی نمی داشت. چنین كسانی را كسی بعنوان فعال كارگری به رسمیت نمی‌شناخت؛ كسانی كه با چنین ادعاهائی می‌خواهند كارگران را برای همیشه در همین موقعیت نگه دارند.
تازه گی‌ها به یك جمله زیبا در اینترنت برخورد كردم كه دوست دارم اینجا آن را نقل كنم: "سرمایه داری باید برود و سندیکا زدن را کسی از روی جزوه یاد نمی گیرد و من با حمید تقوایی موافقم اگر تو منتظری شوراها یا سندیکاها شکل بگیرند بعد جمهوری اسلامی برود این هیچ وقت اتفاق نمی افتد."
واقعیت این است كه در بین تعدادی محافل ماركسیست سابق در ایران، تلاشی هركولی شده است كه مسئله مبارزه كارگران را بنوعی به جنگ بخشی از بورژوازی با بخش دیگر آن ربط بدهند. سعی می كنند نشان بدهند كه كارگران با تقویت جناح اصلاح طلب رژیم، راه را برای تشكل‌های خود باز می كنند و این موضوع ظاهرا در پیچ بعدی به درد كارگر می خورد! هستند كسانی كه كارگر را به دنبال این نخود سیاه می فرستند كه اول برو هژمونی ات را تثبیت كن، بعد سراغ مبارزه با جمهوری اسلامی برو! هستند كسانی كه سعی می كنند نشان دهند كه خراب كردن شوراهای اسلامی كار، از آنجا كه كارگران ایران در بی تشكلی بسر می برند، به نفع كارگران نیست. از نظر ما اما كارگر محكوم به این سرنوشت نیست. در مقابل این تلاشهای نامیمون، سعی كرده ایم كه كارگران را متشكل كنیم و تلاش و مبارزه آنها را به كانالی برای سرنگونی رژیم اسلامی و برقراری یك حكومت سوسیالیستی سوق دهیم.

تشكل و انقلاب؛ ماركس و لنین
دو برخورد می شود به تشكل و انقلاب كرد. اول اینكه بدون داشتن تشكل ورود به انقلاب ممنوع اعلام شود و دوم اینكه حزب سازمانده انقلاب در عین سازمان دادن انقلاب، از متشكل كردن كارگران غافل نماند. چرا كه بعد از پیروزی در این انقلاب بدون سازمان یافتن كارگران در تشكل‌هایشان و برای دفاع از دستآوردهای انقلاب، شانس زیادی برای بقا حكومت كارگری وجود ندارد. من به این دومی سمپاتی دارم. این متد ماركس و لنین هم بوده است.
برای من اهمیت اشاره به ماركس و لنین در برخورد به تشكل‌های توده ای كارگران، موقعیت آنها در انقلاباتی است كه درگیرش بودند. ماركس و انگلس كه درگیر انقلابات ١٨٤٨ اروپا بودند، بر اهمیت مبارزه طبقاتی تأكید ویژه ای داشتند. همچنین بر نقش كارگران در این مبارزه نیز واقف بودند؛ منتها هیچ انقلابی را بخاطر نبود تشكل‌های توده ای كارگران به تعویق نمی انداختند و آن را منوط به بود و نبود تشكل‌های توده ای كارگران با تصویری كه چپ امروزی از تشكل كارگران دارند، نمی كردند. در انقلاب ١٨٤٨ فرانسه كه نمونه تیپیك شركت كارگران در انقلابات ١٨٤٨ اروپا بود، خبری از تشكل‌های توده ای كارگران در شكل و شمایل امروزی آن نبود. اما این امر به هیچوجه باعث این نشد كه ماركس و انگلس در مانیفست كمونیست از "گشت و گذار شبح كمونیسم در اروپا" حرف نزنند. در اروپای آن دوره اساسا طبقه كارگر جایگاهی چون جایگاه طبقه كارگر امروزی نداشت و تشكل‌های این طبقه هم در حالت جنینی بودند. مورخین همه جا از "كلوپهای كارگران"، "تعاونی‌های كارگران" و "انجمنهای كارگران" كه كوچكترین شباهتی به شوراها و یا اتحادیه های نسبتا مدرنتر كارگری نداشتند، حرف می زنند. اولین تشكل‌های توده ای كارگران، چه در اروپا و چه در آمریكا، كه آنها هم شباهتی به تشكل‌های توده ای كارگران در دنیا امروزی داشتند، برمی گردند به همان حول و حوش ١٨٥٠. ماركس و انگلس با اینكه به قدرت تشكل توده ای كارگران واقف بودند، اما حتی برای لحظه ای ترمز مبارزات انقلابی توده ها و از جمله كارگران را به بهانه متشكل نبودن كارگران نكشیدند. می شود در این باره زیاد حرف از جمله اینكه بورژوازی در مقابله با طبقات دارای دیگر جایگاهی انقلابی را تسخیر كرده بود و اینكه ماركس در آن دوره چیزی از طبقه كارگر بعنوان طبقه‌ای كه قدرت سیاسی را تسخیر كند و غیره، حداقل در رابطه با انقلابات ١٨٤٨ نگفته است. اما تا جائی كه به برخورد ماركس و انگلس (انگلس حتی بیشتر هم) برمی گردد، با خیزش توده ها و انقلاب بر علیه وضع موجود به وجد آمده بودند و خود پیشگامان انقلابات ١٨٤٨ بودند. بقول آسكر جان همن (Oscar John Hamman)، این دو ١٨٤٨ی سرخ!
از این گذشته، نگاهی گذرا به انقلاب ١٨٤٨ فرانسه برای كارگران امروز آموزنده است. انقلاب فوریه ١٨٤٨ فرانسه با سقوط لوئی فیلیپ و خاندان بوربون، به برقراری جمهوری فرانسه منجر شد. این جمهوری در پی بحرانی سیاسی و اقتصادی در فرانسه و كلا اروپا و با یك انقلاب توده ای، كه كارگران نیروی محرك اصلی آن بودند، سر كار آمده بود. با تمام امیدی كه كارگران به آن بستند، اما هیچ قدمی در راه بهتر شدن وضعیت كارگران برنداشت. جمهوری تازه به قدرت رسیده هم بمرور به این نتیجه رسید كه كارگران خطر عمده ای برای آن محسوب می شوند. كارگران بالاخره در ژوئن همان سال به این نتیجه قطعی رسیدند كه دل بستن به این جمهوری كاریست بیهوده و بقول مورخین این انقلاب، "انقلاب را از سر گرفتند". كسانی كه قبلا رهبری توده ها، از جمله كارگران در انقلاب فوریه را در دست داشتند، اكنون خود بخشی از جمهوری بودند. در محلات فقیر و كارگرنشین پاریس كارگران دست به باریكادبندی زدند و با حمله به مراكزی كه اسلحه داشتند و مصادره این سلاحها، خود را تا حدی كه ممكن بود، مسلح كردند. رهبری این قیام اكنون در دست انجمن‌های محلی بود. در هر محله ای، كارگران یك بخش از تولید در پیشبرد امر انقلاب درگیر بودند. اما از آنجا كه یك رهبری متحد كه همه این مراكز و محلات را رهبری كند از این انجمن‌ها بیرون نیامد، سریعا با مشكلات عدیده ای روبرو شد. برنامه خاصی در چشم انداز نبود. قیامی كه بسیار امیدوار كننده بود، سریعا به دفاع ناامیدانه‌ای از محلات قیام كننده بدل شد. بسیاری از كارگران از اینكه بخش وسیعتری از كارگران و مردم فقیر در این قیام شركت نكردند، ناامید و سرخورده شدند. جمهوری تازه به قدرت رسیده، با كمك ارتش و گارد ملی در عرض چند روز هزاران نفر را قتل عام كرد. بیش از ١٢ هزار نفر كه قریب به اتفاشان كارگران مراكز تولیدی بودند نیز دستگیر شدند. اولین قیام كارگری گرچه می دانست كه چه نمی خواهد، اما انتظارش از آنچه كه می خواهد تیره و تار بود. در پروسه این قیام، كارگران علی العموم در كلوپهای كارگری متشكل بودند. "كلوپ كلوپها" در این انقلاب، چیزی شبیه به شورای شوراها در انقلاب روسیه، چندان در امر پیشبرد قیام روشن نبود. تشكل كارگران در مراكز تولید، در همان قد و قواره ای كه چنین چیزی ممكن بود، می رفت كه شكل بگیرد. اما از كسی مثل لنین خبری نبود. از حزبی مثل حزب بلشویك خبری نیست. بقول اریك هابزبام، "هنوز كسی مانیفست كمونیست را نخوانده بود." تروتسكی در همان مقاله مزبور و با اشاره به چندین نمونه در اروپا می گوید: "تجربه نشان داد كه بدون یك حزب و یا جدا از یك حزب و یا فراسوی یك حزب و یا با جایگزینی یك حزب، انقلاب پرولتری به پیروزی نخواهد رسید. این درس اساسی دهه گذشته است."
برخورد لنین به انقلاب و تشكل‌های توده ای كارگران نسبتا امروزی تر است. لنین نیز مانند هر كمونیستی درجه سازمانیافتگی كارگران برایش پر اهمیت بود؛ منتها كسی كه حتی یك آشنائی ابتدائی هم با نظرات و پراتیك او داشته باشد می داند كه لنین ابدا تسخیر قدرت سیاسی برای لغو كار مزدی و رهائی انسانها را به تشكل توده ای كارگران مشروط نمی كرد. یكی از مورخین تاریخ شوروی به نام جری هاف (Jerry Hough) می گوید كه در بین انقلاب فوریه و اكتبر ١٩١٧ در یكی از كنگره شوراها یكی از سران حزب اس آرها (سوسیال رولوسیونر) برای اینكه تأیید همه را بگیرد كه سوسیالیستها نباید به طرف گرفتن قدرت بروند و پشت سر حكومت موقت و كادتها و غیره به صف شوند، می گوید كه چه كسی از ما جرأت دارد به طرف گرفتن قدرت دولتی برود. لنین هم كه در آن كنگره شركت داشته است دستش را محكم به میز می زند، بلند می شود و می گوید كه بلشویكها می توانند! ظاهرا همه در آن جلسه به او ـ لنین ـ می خندند. بقیه اش را خودتان می دانید كه چه شد. تشكل‌های توده ای كارگران، از جمله شوراها و اتحادیه ها در این دوره در شهرهای بزرگ و صنعتی روسیه تشكیل شده بودند؛ اما لنین و بلشویك‌ها از حمایت آن‌ها برخوردار نبودند. شوراها تحت تأثیر منشویكها و اس آرها اتفاقا سربازان را بر علیه بلشویكها تحریك هم می كردند. بلشویكها در مقابله با این سیاست، به سازماندهی كمیته‌های كارخانه روی می‌آورند؛ چرا كه حاضر نیستند در امر پیشبرد انقلاب به موش دوانی منشویكها و اس آرها گردن بگذارند. لنین مرتب در فكر این بود كه چگونه قدرت دولتی را تسخیر كند. بلشویك‌ها هم از تبلیغ و ترویج در تشكل‌ها و در میان رهبران این تشكل‌ها و سازماندهی كارگران غافل نبودند و روزبروز توجه این تشكل‌ها، از جمله اتحادیه ها و شوراها را، به خود و اهداف خود جلب می كردند. لنین حتی برای یك لحظه هم سرنگونی دولت موقت و گرفتن قدرت را نه تنها به "اول قدرت شدن در میان تشكل‌ها"، بلكه به هیچ چیزی دیگری گره نمی زد. حاضر نبود كه مردم در محلات و كارگران در مراكز كاری در تشكل‌هائی كه مانع انقلاب بودند، متشكل شوند. منتها بعد از جلب توجه شوراها به اهداف بلشویكها بود كه شعار: "همه قدرت به شوراها" را داد و بعد از تسخیر قدرت هم، سر پا ماندن حكومت نوپای كارگری را منوط به قدرتگیری شوراها می دانست. واضح است كه هدف لنین تسخیر قدرت و برقراری حكومت كارگری بود كه قدم در راه لغو كار مزدی بگذارد. برای لنین نفس تشكل هیچگونه قدوسیتی نداشت.

و امروز
در ایران امروز باری دیگر وارد انقلاب شده ایم. منتها این انقلاب و جنبش اعتراضی مدتی است كه فروكش كرده است. مانند هر انقلاب كلاسیكی وارد پستی و بلندیهائی خواهد شد. اما هیچ كس، نه از دولتیان و نه از انقلابیون، شكی ندارد كه آتشفشان انقلاب بار دیگر دهان خواهد گشود. واضح است كه جمهوری اسلامی دیگر نمی تواند حكومت كند. مردم اگر چه هیچوقت این رژیم را نمی خواستند، امروز اما وجود این رژیم تحمل ناپذیر شده است. "رهبران" اولیه جنبش اعتراضی سریعا حاشیه ای شدند. مردم همانند هر انقلاب دیگری، رهبران قابل تحمل برای حكومت را كنار گذاشته اند و دنبال رهبری ای هستند كه "نه"شان را تا آخر خط نمایندگی كند. تشكل كارگری بصورت وسیع نداریم. اما شكی در این نیست كه هم تشكل‌های توده ای كارگران سر برخواهند آورد و هم تشكل‌های محلی در سازماندهی اعتراضات. طبقه كارگر اما حزب خودش را دارد. حزب كمونیست كارگری. حزب كمونیست كارگری مطالبات مستقل طبقه كارگر را فرموله كرده است. لغو كار مزدی! و همراه با آن، لغو هرگونه تبعیض و بی عدالتی بورژوائی از جمله تبعیض بر علیه زن، اعدام، تقسیم مردم به اقوام و مذاهب و فرقه های مختلف، زور و اجحاف به كودك و جوان، به كنج خانه ها راندن مذهب و غیره. فرق امروز حزب كمونیست كارگری با لنین و بلشویكهای قبل از اكتبر ١٩١٧ این است كه اتفاقا وقتی می گوید می رویم كه قدرت را از چنگال خونین اسلامیون دربیاوریم  كسی به او نمی خندند؛ بلكه از ترس اینكه اینها توان این را دارند كه قدرت را بگیرند، رسما می گویند كه می رویم پشت سر خامنه ای به صف می شویم كه اینها قدرت سیاسی را نگیرند! حزب كمونیست كارگری را داریم و باید بتوانیم كارگران و مشخصا رهبران جنبش كارگری را بطور وسیعی در این حزب گرد بیاوریم. باید بتوانیم رهبران جنبش‌های اعتراضی و برابری طلب را در این حزب گرد بیاوریم. باید كارگران، زنان و جوانان و كل انسان‌های آزادیخواه این مملكت بیایند و این حزب را تسخیر كنند. انقلاب هر روز و همیشه در نمی زند. فرصتها همیشه در دسترس نیستند. بقول ماركس: "قیام یك هنر است!" اینكه ما بعنوان سوسیالیست این دوره در این قیام چه نقشی را می توانیم بر عهده بگیریم، درجه پختگی ما در هنرنمائیمان را به تصویر می كشد. این فرصتی است كه سوسیالیستها نباید بسوزانند. اگر این فرصت را به همین راحتی از دست بدهیم، كارگری كه دستمزدش را نمی پردازند، زنی كه در صف سنگسارها منتظر است كه نگهبانی در سلول زندانش را باز كرده و برای سنگسار شدن ببرد، جوانی كه جوانی اش تباه می شود و به جای جوانی كردن با طاعون اعتیاد دست و پنجه نرم می كند، ما را نمی بخشند. راه دیگری برای آزادی پیش رو نداریم.*
١٥ سپتامبر ٢٠١٠

(اولین بار در شماره ۲ نشریه "کمونیسم کارگری" به سردبیری محسن ابراهیمی منتشر شد.)

باز هم درباره انقلاب

عده معدودی كه خود را چپ می دانند با مراجعه به نتیجه ای كه از اعتراضات توده ای در لیبی و سوریه و همچنین در مصر و تونس حاصل شده است، این اعتراضات را انقلاب نمی دانند. در مورد لیبی و سوریه شاید شرایط متفاوت است، اما درباره تونس و مصر به این نتیجه رسیدن، كمی غیرمترقبه به نظر می رسد. در مورد خود مقوله "انقلاب" مشاجرات زیادی صورت گرفته است. من در این نوشته چیز زیادی ندارم كه به تعریف انقلاب اضافه كنم؛ اما سعی خواهم كرد كه نظر خودم را تا حدودی در باره این مقوله و دلائل بروز انقلابات توضیح بدهم. نوشته محمد اشرفی تحت عنوان "مصطفی صابر و "انقلاب ١٣٨٨"!!!" برای من منبع خوبی است كه با رجوع به آن نكاتی كه در آن نوشته هستند، بحث خودم را مستدل كنم.

***

لحظات انقلاب
انقلابات، فیلمها و سناریوهای از قبل نوشته شده، اعتصابات و اعتراضات از قبل تدارك دیده و برنامه ریزه شده و یا جنگهای از قبل تدارک دیده شده، نیستند. انقلابات داستانهایی نیستند كه نویسنده چندین بار بازخوانی و بازنویسی كرده باشد. انقلابات همانند آتشفشانهای هستند كه به مرور زمان به نقطه انفجار می رسند، اما كسی خبر ندارد دقیقا در کدام روز، سر باز میکند! انقلابات "اتفاقاتی" نیستند كه روزی  كسی كلید شروعش را بزند و روز بعد، كس دیگری سوت پایانش را بزند! می تواند همانند شروع جنبش تنباكو با شلاق زدن چند تاجر شروع شود. می تواند همانند تونس با خودسوزی محمد بوعزیزی شروع شود. می تواند همانند انقلاب روسیه ١٩١٧ و انقلاب فرانسه ١٧٨٩ با كمبود نان در بازار شروع شود. می تواند همانند ایران با شبهای شعر شروع شود. می تواند همانند روسیه ١٩٠٥ با توهم به پادشاهی شروع شود. می تواند همانند مصر با الهام گرفتن از انقلاب تونس و غیره و غیره شروع شود. هیچ كتاب آسمانی را بند نیستند. با موعظه هیچ كشیش و راهبه ای، با سخنرانی هیچ سخنران حرفه ای، با آهنگ و صدای هیچ خواننده خوش صدایی و با شعرهای هیچ شاعری راه نمی افتند. از هیچ اصول خاصی پیروی نمی كنند.
انقلابات كار احزاب، تشكل و نهادها، كار اشخاص و رهبران كاریزماتیك و حتی كار هیچ صنف و طبقه خاصی هم نیستند. انقلابات كار توده هاست و معمولا در زمان خاصی و به دلائل خاصی وارد انقلاب میشوند. هر انقلاب مشخصی در پروسه خود صفبندی ها را مشخص می كند و رهبران خود را پیدا می كند. معمولا اولین كسان و شخصیتهای شناخته شده، كه توده ها فكر كنند می توانند چند نفر را دور هم متحد و متشكل نگه دارند، اولین رهبران انقلابات می شوند. توده های انقلابی در پروسه انقلاب این رهبران را بهتر می شناسند و در ادامه، به رهبر ماندن آنها مهر تأیید و یا دست رد بر سینه اش می زنند. حال با این چند جمله بعنوان معرفی بحث، برویم سراغ بحث محمد اشرفی درباره انقلاب ٨٨ و خود مقوله انقلاب.
محمد اشرفی می گوید كه مصطفی صابر اعتراضات سال ٨٨ ایران را انقلاب خوانده است و "این نمی‌تواند حاصل افكار و اندیشه كارگری و ماركسیستی باشد". او از اینكه این اعتراضات را نمی توان انقلاب خواند، نتیجه می گیرد: "… بنابراین تعریف حرکتهای حتی پیروزمندانه‌ی تونس و مصر نیز هیچکدام انقلاب محسوب نمی شود بلکه بخشی از یک انقلاب هستند که گام بلندی در راه بسترسازی جهش انقلابی برداشته است که می توانند توده های زحمتکش این کشورها امکانات بسیار را جهت حرکت به سمت انقلاب خود بردارند." "من اعتقاد دارم کسانی که فکر می کنند جریان جنگ دو ارتجاع در سوریه جریان انقلاب است و طرفداران امریکا – ترکیه – و دیگر کشورهای عربی نیروهای انقلابی هستند همگی بلااستثنا دچار انحراف و پیرو زائده لیبرالیسم شده اند." او در ادامه بحثش به "اصول" اشاره می كند و می گوید كه ماركسیستها اصولی در رابطه با تعریف انقلاب و دیگر مقولات دارند كه نباید از آن عدول كرد.

انقلاب چیست؟
شاید قبل از وارد شدن به مسئله انقلابات معروف به "بهار عربی" و بحثهای موجود حول این اتفاقات و همچنین اعتراضات و یا انقلاب ٨٨ ایران، به خود مقوله انقلاب یك نگاهی بیاندازیم. محمد اشرفی از اینكه اعتراضات ٨٨ ایران را نمی‌توان انقلاب خواند، نتیجه می‌گیرد: "درک من از انقلاب در شرایط کنونی سیر مداوم اعتراضات به اشکال مختلف و رشد یابنده است که در روند و پروسه خود دچار فرود و فرازهایی می گردد که هیچ وقت بخش هایی از آن مانند یک یا چند فرود یا فراز، انقلاب محسوب نمی گردد بلکه مجموعه تمامی فرود و فرازهای آن در طی روند خود تا حد سرنگونی سیادت سیاسی سرمایه داری و برقراری حاکمیت طبقه کارگر یک انقلاب محسوب می شود." مشكل من با این بحث این است كه این نگرش نتیجه یك انقلاب موفق و سوسیالیستی را تعریفی برای همه انقلابات دیگر می داند. با این منطق نمی شود گفت آنچه كه در سال ١٨٤٨ در اروپا اتفاق افتاد، انقلاب بود. همانطور انقلاب ١٩٠٥ روسیه، انقلاب نبود. انقلاب ١٨٣٠ فرانسه انقلاب نبود. انقلاب ١٣٥٧ ایران انقلاب نبود. انقلاب مشروطه ایران انقلاب نبود. انقلاب آمریكا و انقلاب كبیر فرانسه انقلاب نبودند. اما همه می دانیم و حتما محمد اشرفی هم قبول دارد كه همه این مواردی را كه برشمردم (و یا حداقل بخش زیادی از آنها) انقلاب بودند. خود لنین انقلابات قبل از ١٩١٧ كه من اینجا برشمردم را انقلاب می دانست. خود ماركس انقلابات ١٧٨٩، ١٨٣٠ فرانسه و ١٨٤٨ اروپا را انقلاب می دانست. در نتیجه می خواهم بگویم كه درك محمد اشرفی با درك ماركس و لنین از انقلابات و اینكه چه اتفاقاتی انقلاب هستند، مغایرت دارد. این مسئله به نظر من هیچ ایرادی ندارد كه كسی بگوید من با درك لنین و یا ماركس و یا هر كس دیگری در این و یا آن مورد موافق نیستم و درك من چنین و چنان است. اما كسی كه برای ماركسیسم "اصولی" معرفی كرده كه نباید از آنها عدول كند، داشتن درك متفاوت او را وارد پیچیدگیهای مذهبی می كند.
با این مقدمه شاید بهتر باشد از اینجا شروع كنیم كه منظورمان از انقلاب چیست؟ كلمه "انقلاب" در دنیای معاصر به رویدادهای متفاوتی الصاق میشوند؛ و این هم در علوم دقیقه (Exact Sciences) صادق است و هم در جامعه شناسی و اقتصاد و غیره. انقلاب صنعتی، انقلاب اجتماعی، انقلاب در علم پزشكی، انقلاب اینفورماتیك، انقلاب الكترونیك و غیره، همه از این نوع‌اند. آنچه كه این اصطلاحات در نگاه اول به ذهن مخاطب میاورد، این است كه منظور از انقلاب عبور از یك مرحله از تاریخ پدیده‌ها، به مرحله دیگری است. مرحله‌ای که در واقع غیرقابل برگشت است. تروتسكی در "تاریخ انقلاب روسیه" در باره انقلاب میگوید: "بارزترین خصوصیت هر انقلاب، همانا مداخله مستقیم توده‌ها در حوادث تاریخی است. در ادوار عادی، دولت، چه سلطنتی باشد و چه دمكراتیك، خود را به سطح مافوق ملت ارتقا میدهد و آن گاه تاریخ به دست متخصصان این حرفه پادشاهان، وزرا، بوروكراتها، وكلای مجلس و روزنامه‌نگاران ساخته میشود. اما در لحظات حساس، هنگامی كه نظام كهن برای توده‌ها تحمل ناپذیر میشود، توده‌ها موانعی را كه از صحنه سیاست دور نگاهشان میداشت در هم می‌شكنند، نمایندگان سنتی خود را به كنار میروبند، و با مداخله خود نخستین پایه‌های رژیم تازه را پی میریزند. … تاریخ هر انقلاب برای ما پیش از هر چیز ورود قهرآمیز توده‌ها به عرصه حاكمیت بر سرنوشت خویشتن است. در جامعه‌ای كه دستخوش انقلاب شده است، طبقات با یكدیگر می‌ستیزند."
لنین هم در "سقوط انترناسیونال دوم" درباره شرایط انقلابی می گوید: "علی العموم علامتهای یک موقعیت انقلابی چیست؟ مطمئنا اشتباه نخواهیم کرد اگر به سه علامت عمده زیر اشاره کنیم: ١) طبقات حاكمه امکان نداشته باشند فرمانروائی خود را به شکل پیشین حفظ کنند؛ بحران در میان "بالایی ها" یعنی بحران سیاست طبقه حاكم موجب پیدایش شکافی می شود که ناخرسندی و برآشفتگی طبقات ستمدیده در آن راه می یابد. برای شروع انقلاب معمولا کافی نیست که "پایینی‌ها نخواهند" بر روال سابق زندگی کنند، بلکه علاوه بر آن لازم است که "بالایی ها هم نتوانند" به روال سابق زندگی کنند، ٢) تشدید بیش از حد عادی فقر و بدبختی طبقات ستم زده، ٣) ترفیع قابل ملاحظه ناشی از علل پیش گفته فعالیت توده ها که در دوران "آرام" به آرامی می گذارند غارتشان کنند ولی در ادوار بحرانی چه تحت تأثیر مجموع بحران و چه به وسیله خود "بالایی ها" به میدان عمل تاریخی مستقل کشانده می شود."
حمید تقوائی هم در "از "نظم نوین" تا انقلابات نوین!" می‌نویسد: "انقلاب یک جنبش و حرکت توده ای است که بنا بر تعریف مساله قدرت سیاسی امر محوری آنرا تشکیل میدهد. نه جنبش اعتراضی – هر اندازه هم وسیع و رادیکال و کارگری- بدون بچالش کشیدن دولت انقلاب است و نه تغییر دولت بدون جنبش توده ای و از بالا – کودتا و رژیم چنج و "انقلاب مخملی" و غیره- انقلاب نامیده میشود. … انقلاب یک حرکت سلبی است. انقلاب جنبشی است برای بزیر کشیدن حکومت و علیه وضع موجود، علیه فقر و اختناق و بیحقوقی و تبعیض و دولت و نظامی که موجد و حافظ این وضعیت است. … انقلاب یک پدیده زنده و متحول و پر فراز و نشیب است که سرنوشت و فرجام آن تماما به عملکرد نیروهای سیاسی فعال در جامعه – از هر دو جبهه انقلاب و ارتجاع- گره خورده است."
ویكیی پیدیا هم از جك گولدستون (Jack Goldstone) كه یكی از جامعه شناسانی است كه كارش تحقیق و مطالعه درباره جنبشهای اجتماعی و انقلابات است، نقل قولی درباره تعریف انقلاب، چنین آورده است: "تلاش برای تسخیر نهادهای سیاسی و توجیه برای كسب قدرت سیاسی در جامعه كه همراه است با بسیج غیررسمی توده ها و اقدامات غیررسمی كه قدرت موجود را به خطر می اندازد." این تعریف بسیار جالب است، بخصوص كه از طرف كسی می آید كه خود از مشاورین دولت آمریكا است.
هزاران سال قبل هم ارسطو در كتاب "سیاست" درباره انقلاب می‌گوید: "دو نوع انقلاب داریم، ١) تغییری كامل از یك قانون اساسی به قانون اساسی دیگری، ٢) اصلاح قانون اساسی موجود."
همه این تعاریف و تلاش برای یك تعریف ملموس، به یك چیز اشاره دارند كه مسئله تغییر و تلاش برای تغییر در مركز ثقل یك انقلاب قرار دارد. اینكه بعد از یك سال، دو سال، ده سال و یا حتی بیشتر از اینها چه بر سر تلاش اولیه برای تغییر می آید، امریست ثانوی. شاید یكی از بزرگترین انقلابات جهان، انقلابات ١٨٤٨ اروپا باشد. قریب به اتفاق مورخین بر این امر توافق دارند كه همه این انقلابات شكست خوردند و تأثیر بلافاصله‌ای نداشتند. اما كدام تاریخنگار منصف و جدی می تواند منكر این باشد كه تأثیرات بعدی و تدریجی این انقلابات، عمیق ترین تغییرات تاریخ دویست سال گذشته را رقم زدند؟! كدام مطلع سیاسی جدی می تواند منكر این امر باشد كه انقلاب ٥٧ ایران توقع انسان را، حداقل در ایران، از خود عوض كرد؟! به غیر از رژیم سابقی ها، اما كدام مطلع سیاسی منصف و جدی را سراغ دارید که بعلت بقدرت رسیدن جمهوری اسلامی پس از سقوط رژیم سلطنت، قیام و انقلاب مردم در سال ٥٧ را محکوم کرده باشد؟
گفتم كه در همه تعاریف بالا، همانطور كه حمید تقوائی هم بر آن تأكید می كند، مسئله قدرت سیاسی مسئله اصلی انقلاب تعریف شده است. هیچ کسی اعتراض و تحولات انقلابی و یا نتایج حاصل از آنرا، مبنایی برای "انقلاب" خواندن و یا نخواندن آن تحولات، قرار نداده است.

انقلاب ٨٨ و انقلابات "بهار عربی"
بحث بعضی از فعالین سیاسی و محمد اشرفی هم، این نیست كه انقلاب ٨٨ ایران شكست خورده و یا عقب نشینی كرده؛ بلكه به این خرده می گیرند كه چرا به این اعتراضات و وقایع انقلاب می گویید؟ ابتدا این را بگویم كه تعدادی از این فعالین سیاسی از مقولات سیاسی، مقدسات مذهبی می سازند. از نظر آنها تحولاتی ارزش "انقلاب" نامیدن دارند كه ابعادش در سطوحی از قبل برای آنها تعریف شده، عظیم و وسیع باشد. واضح است ـ از نظر من ـ به هر اعتراضی نمی توان انقلاب گفت؛ بلكه باید ـ باز به نظر من ـ ابعادش چنان گسترده باشد كه باعث تكانهای مهمی شود. باید مسئله بچالش كشیدن دولت در میان باشد. جنبش‌های اعتراضی‌ای كه دولت حاكمه را به چالش نكشند، بعدشان هر چقدر وسیع هم باشد، رادیكالیسمشان هر چقدر تند و كارگری هم باشد، باز به نظر من نمی توانند انقلاب نام بگیرند. بعد گستردگی اعتراض اینجا مورد بحث نیست؛ میشود جای دیگری ترازو دست گرفت. اینجا اما كمكی به بحث ما نمی كند.
بحث محمد اشرفی این نیست. بحث ایشان این است كه وقتی به یك واقعه ای انقلاب می گوئید باید نتیجه سیاسی آن حاكمیت طبقه كارگر باشد! او می گوید: "… سرنگونی سیادت سیاسی سرمایه داری و برقراری حاکمیت طبقه کارگر یک انقلاب محسوب می شود." شاید بنوعی می توان گفت كه از این نقل قول چنین هم می شود نتیجه گرفت كه در برابر هر نوع اعتراض و شورش و قیامی، باید منتظر ماند كه سرنوشتش به كجا ختم میشود و بعد اگر باعث سرنگونی سیادت سیاسی سرمایه داری و برقراری حاكمیت طبقه كارگر شد، آنگاه نام انقلاب بر آن بگذاریم!
و باز، همانطور كه بالاتر گفتم، بحث محمد اشرفی این نیست كه انقلاب ٨٨ ایران، انقلاب نبود به این دلیل كه وسیع نبود و شكست خورد و یا عقب نشست. او می گوید: «برای یافتن جواب  سوالهای خود به سراغ مارکس و انگلس رفتم و نوشته های آنها در رابطه با مقوله انقلاب را تا حدود لازم خواندم، آنچه نتیجه شد اینکه در اعتراضات ٨٨ هیچ دلیل و عاملی وجود نداشت و ندارد که با تکیه بر آن بتوان گفت آن اعتراضات حتی در حد پیش درآمدی از انقلاب بوده باشد.» وی بالاخره تعدادی حكم صادر می كند اما در نوشته اش صراحتا نمی گوید كه آن اعتراضات چه بودند: انقلاب بود؟ جنگ بین دو ارتجاع بود؟ یك اعتراض بود؟ تلاش برای رژیم چنج بود؟ بهرحال زیاد مهم نیست كه او چه دركی و توضیحی برای آن وقایع دارد. او از این موضوع به مسئله «بهار عربی» می پردازد و نتیجه می گیرد كه اینها هم انقلاب نبودند. بلكه در بهترین حالت می توان اتفاقات در مصر و تونس را اعتراضاتی در جهت انقلاب نام نهاد. و بالاتر گفتم كه وی زمانی قبول دارد كه این اتفاقات انقلاب هستند، كه حكومت طبقه كارگر نتیجه نهائی این وقایع باشد.
محمد اشرفی اما در مورد سوریه می گوید: "من اعتقاد دارم کسانی که فکر می کنند جریان جنگ دو ارتجاع در سوریه جریان انقلاب است و طرفداران امریکا – ترکیه – و دیگر کشورهای عربی نیروهای انقلابی هستند همگی بلا استثنا دچار انحراف و پیرو زائده لیبرالیسم شده اند." اما من فكر می كنم كه كسانی كه فكر می كنند جریان جنگ بین طرفداران آمریكا و بشار اسد یك انقلاب است، كسانی مثل مجاهدین خودمان هستند. خود در یك طرف این ارتجاع قرار دارند. محمد اشرفی بر اساس كدام فاكت از حزب كمونیست كارگری این برداشت را كرده است كه ما اعتقاد داریم جنگ بین دو قطب طرفداران آمریكا، تركیه و عربستان سعودی با نیروهای بشار اسد (با همیاری و همراهی قطب تروریسیم اسلامی) انقلاب است؟! صریحا می گویم كه كسی كه تمام مسئله در سوریه را به جنگ بین این دو قطب ارتجاعی خلاصه می كند، دو راه حل بیشتر جلویش نمی ماند: یا از یكی از این دو قطب حمایت بكند و یا اینكه پاسیو می نشیند و ناظر این كشت و كشتار می شود. كمونیستها می گویند كه انقلاب در سوریه از خیابانها شروع شد و هنوز هم بخش عمده ای از وقایع سوریه را نه جنگ بین رژیم سوریه و ارتش به اصطلاح آزادیبخش سوریه، بلكه جنگ بین مردم و رژیم بشار اسد در مرکز تحولات است، تحولاتی که بر متن آن قطب ارتجاع در اپوزیسیون خود را با كمك آمریكا، تركیه و عربستان مسلح و متشكل كرده و می خواهد سوار انقلاب مردم بشود. این نگرش نه نظاره گر وقایع است و نه خود را مجبور می بیند كه زیر عبای یكی از دو قطب ارتجاعی ناخن بجود. محمد اشرفی می گوید: "این روزها که دشمنان انقلاب مانند تمامی کشورهای سرمایه داری از جمله آمریکا و طرفدارانش خود را انقلابی و مدافع "انقلابات" جدید قلمداد می‌کنند و گروه‌های ارتجاعی را مسلح کرده حرکتهای انقلابی توده‌های مردمی را به بیراه کشانده و دست نشانده های خود را به عنوان انقلابیون جا می زنند." انسان چقدر باید آماتور فكر كند كه خیال كند آمریكا و دیگر نیروهای ارتجاعی بنشینند و نظاره كنند كه توده‌های ستمدیده انقلاب كنند و رژیم هار دیكتاتور را بزیر بكشند و حكومت خود را برقرار كنند! برای اطلاع كسانی كه تاریخ را خوب دنبال نكرده و نمی كنند، از همان انقلاب ١٧٨٩ فرانسه تا به امروز، قطب ضدانقلاب همیشه جلوتر از قطب مترقی و چپ، آلترناتیو خود را برای انقلاب معرفی كرده است. مگر انقلاب ایران، اسلامی بود؟ چطور شد كه خمینی را به ماه بردند و آلترناتیو انقلاب كردند؟ مگر در انقلاب روسیه نظاره گر نشستند. دهها كشور نه تنها ارتش سفید را كمك مالی و تسلیحاتی كردند، بلكه بعضی ها رسما نیرو برای براندازی حكومت شوروی به روسیه فرستادند. مگر نظاره گر كمون پاریس شدند؟ مگر نظاره گر سرنگونی لوئی شانزده در سال ١٧٨٩ شدند؟ چرا كودتا بعد از كودتا در آمریكا لاتین سازمان ندادند؟ مگر نه این است كه دیگر نمی خواهند دولتهای طرفدارشان سقوط كرده و مثل كوبا به دست مخالفینشان بیفتد. آنجا كه نتوانند، مثل گرانادا از زمین و هوا و دریا حمله نظامی می كنند كه حكومت را ساقط كنند. در سوریه و لیبی بهترین راه ممكن برای خود را برگزیده اند كه مشروعیت انقلابی هم به آلترناتیو خود بدهند. كسی كه فكر می كند جنگ در سوریه و لیبی، فقط جنگ بین دو قطب ارتجاعی بود، دنیا را از روزنه بی بی سی، صدای آمریكا و سی ان ان می بیند.
حدس و گمان من درباره موضع محمد اشرفی در مورد انقلاب ٨٨ این است كه رهبری این اعتراضات در دست كمونیستها و طبقه كارگر نبود؛ در نتیجه كسی كه این وقایع را انقلاب می خواند، دچار انحراف و پیرو زائده لیبرالیسم شده است. كدام انقلاب با شعار و بنر و پلاكارد "حكومت سوسیالیستی ایجاد باید گردد" شروع شد؟ كدام انقلاب با اعتصابات كارگری شروع و به پایان رسید؟ رهبری كدام انقلاب از همان اوایل دست كمونیستها و طبقه كارگر بود؟ من آن تقسیم بندی كذائی را قبول ندارم كه گویا در سال ١٩١٧ در روسیه دو انقلاب، فوریه و اكتبر، داشتیم. انقلاب روسیه در فوریه ١٩١٧ و با فشار توده‌های گرسنه و شكاف در بالای حكومت شروع شد و در نوامبر (اكتبر) همان سال با حمله بلشویكها به كاخ زمستانی پیروز شد. این تقسیم بندی كه گویا انقلاب فوریه مال بورژواها بود و انقلاب اكتبر مال كارگران، حداقل امروز دیگر مسخره به نظر می رسد.
یا اینكه گویا انقلاب فرانسه با حمله ژاكوبنها و سانس كلوتها شروع و به پایان رسید. این روایت فقط این را به ما می گوید كه گوینده این روایت از تاریخ، یا خیلی سطحی است و یا كلاه بردار سیاسی. انقلاب فرانسه اتفاقا در سال ١٧٨٩ با شورش اشراف علیه لوئی شانزده شروع و بعدها با قدرت گرفتن ژیروندنها و ژاكوبنها و سپس با تلاش طرفداران بابوف (كه كمونیست آن دوره بود) برای تسخیر قدرت همراه بود و در آخر هم با كودتا و سر كار آمدن ناپلئون به پایان رسید.
انقلاب ١٩٠٥ هم كه رهبرش یك كشیش مرتجع بود كه بعضی از روایتهای تاریخی او را مأمور پلیس می دانند. این انقلاب سرآغاز انقلاب روسیه بود كه طومار تزار را در سال ١٩١٧ در هم پیچید. كسی كه فكر می كند انقلاب ٨٨ به دفاع از آرمانهای خمینی و به طرفداری از موسوی و كروبی بود، جامعه ایران زیر چكمه‌های اسلامی را به دو كمپ طرفدار احمدی نژاد و خامنه‌ای و طرفداران موسوی و رفسنجانی تقسیم كرده است.
درباره انقلاب باید باز هم نوشت. باید دائم جواب مخالفینش را داد. هر چقدر توده‌ها و كارگران به خیابان بیایند و بخواهند دیكتاتورها و استثمارگران را بزیر بكشند، همانقدر هم سر و كله تئوریهای عجق وجق به اصطلاح "ماركسیستی" هم پیدا خواهد شد. همانقدر هم كسانی پیدا خواهند شد كه تئوری ببافند كه این انقلاب فلان و بهمان است، رهبرش فلانی است، فلان كسان در آنها شركت كرده اند و با این تعاریف و تئوری، خود را بی تكلیف و انقلاب را تخطئه خواهند كرد. انقلابات با تمام اینها و با تمام وجود، همچنانكه در ابتدای این مطلب اشاره‌وار گفتم، به حرف اینها گوش نخواهد داد. همانند موش كور نقب زنان راه خود را باز كرده و به پیش خواهد رفت.
١٣ اكتبر ٢٠١٢

(كارگر كمونیست ٢٣١)

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

تغییرات در یونان، درس عبرت برای ایران

واقعیت یونان واقعیت دنیای امروز است. بحران انسانی که دارد کشوری مثل یونان را در خود فرومی برد، حاصل کارکرد یکشبه دولتهای پیش از دولت سریزا نبوده است. حاصل واقعیات کارکرد سرمایه داری عصر امروز است. قدرت گیری سریزا را هم باید در همین متن دید. حزبی که پلاتفرمی را که جلوی جامعه گذاشت "نه" به این وضعیت و "نه" به ریاضت اقتصادی بود.

یونان پیشا انتخابات از نگاه آمار
اگر کسی به موقعیت بحران انسانی – اجتماعی – اقتصادی یونان توجه نکرده باشد، چرخش جامعه بطرف یک حزب کمتر شناخته شده که در چشم جامعه نماینده "نه" رادیکال به این وضعیت بود، توجیه نمی شود. یونان حداقل از سال ٢٠٠٩ تا مقطع انتخابات ٢٥ ژانویه ٢٠١٥ شاهد یک بحران عظیم اقتصادی بود که جامعه را به خاک سیاه کشاند. در این دوره یونان یک رشد ناخالص ملی (داخلی) (جی دی پی) منفی ٢٥ درصدی داشت. وام‌های بین المللی ١٨٥ درصد جی دی پی بود. آمار بیکاری به بالای ٢٧ درصد رسید که در بین جوانان این آمار به ٦٠ درصد هم رسید. ١ میلیون و ٢٠٠ هزار نفر در این مدت شغلشان را از دست دادند. ٣٠ درصد شرکتها تعطیل شدند. دستمزدها ٤٠ درصد سقوط کردند. بیمه‌های بازنشستگی ٥٠ درصد کاهش یافتند. فقر ١٠٠ درصد افزایش یافت. آمار فقر در بین کودکان به ٤١ درصد رسید. بانکهای یونان در این مدت شاهد ٨٠ میلیارد یورو کمتر سپرده بانکی بود. آمار خانواده‌هایی که بخاطر عدم توانائی پرداخت قبض برق و در نتیجه قطع برق منازلشان، به ٢٥٠ درصد رسید. ضرر و ضایعات صندوق تأمین اجتماعی به ٣٥ میلیارد یورو رسید. تعداد جوانان تحصیل کرده با مدارک بالای لیسانس که یونان را به قصد دیگر کشورها ترک کردند به ٢٥٠ هزار نفر رسید. بیش از ٤٠٠٠ نفر از زمان تشدید برنامه‌های ریاضت اقتصادی دست به خودکشی زدند. ثروتمندترین ١٠ درصد جامعه ٥٦ درصد ثروت جامعه را در دست دارد. تعداد مراکز خیریه مثل درمانگاه‌های خیریه، نوانخانه‌ها، فروشگاه‌های شهرداری مخصوص فقرا و ندارها بطور چشمگیری افزایش یافتند. تعداد افراد بیخانمان بطور چشمگیری افزایش یافته است. ٢٥ درصد کودکان در شهر آتن گرسنه به مدرسه میروند ووو.


بحران یونان، عبرت ایران
اما در مقایسه با ایران، هر کسی که دسترسی به آمار در این کشور داشته باشد به راحتی می تواند ببیند که آمار بحران انسانی در یونان به گردپای آمار فقر و فلاکت در ایران هم نمی رسند. (بر این آمار اقتصادی و فقر، سرکوب سیستماتیک زنان و جوانان و سرکوب آزادی‌های سیاسی را هم که نفس کشیدن را هم در آن جامعه ناممکن کرده است، باید اضافه کرد.) از همین منظر، از نگاه‌های مختلف، یونان می تواند آینه عبرت دیگر کشورها با شرایط نسبتا مشابهی باشد. کسی که در یونان زندگی می کند و تمام مصائب ریاضت اقتصادی را با گوشت و پوست خود لمس می کند نمی تواند چشم به راه حل اتحادیه اروپا بدوزد. تنها راه حلی که برایش باقی مانده بود به چالش کشیدن این وضعیت بود و روی آوری به سریزا را هم، با تمام کم و کاستی که داشت، باید در همین چهارچوب دید. راه حل ریاضت اقتصادی عملا نشان داد که آنچه در چنته دارد، به خاک سیاه نشاندن جامعه و تباه کردن زندگی قریب به اتفاق احاد آن جامعه است. کسی که شرایط امروز ایران را با آن فقر میلیونی که گریبان کارگران و مردم زحمتکش را سخت می فشارد می بیند، تنها راه علاجی که جلوی این جامعه می بیند دست زدن به یک عمل انقلابی برای خلاصی از این وضعیت است.
"دلواپسان" وضعیت موجود هم یونان را نشان هیأت حاکمه می دهند، که وضعیت تحمیل شده به جامعه می تواند نوعی راه حل یونان را جلوی کارگران بگذارد. محمد ماشین چیان، سردبیر سایت "بورژوا" در مطلبی تحت عنوان "علاج یونان، عبرت ایران" می گوید: "بحران جاری در یونان درس‌های باارزشی برای همه‌ی مردم جهان دارد، و به دلایل متعدد، امروز یونان می‌تواند آینه‌ی فردای ایران باشد. از این رو، شاید بتوان از این بحران درس‌هایی آموخت که به کار علاج یک واقعه قبل از وقوع بیاید." ماشین چیان در ادامه می نویسد: "اگر لهستان و آلمان و ترکیه دچار بحران نیستند، و در مقابل یونان و اسپانیا و ایتالیا دچار بحران هستند، این احتمالا دلالت بر این دارد که بحران زاییده‌ی آن نظام متعارف اقتصادی مبتنی بر مالکیت خصوصی نیست که بین همه‌ی این کشورها مشترک است، بلکه محتملا نتیجه‌ی عواملی داخلی چون سیاست‌های دولت‌ها و فرهنگ جوامع است." او به "احتمالات" روی آورده که برایش راه گشا نخواهند بود. بحث امروز ما درباره اسپانیا و ایتالیا نیست. او بطورضمنی به یونان اشاره می کند، تا بعدا راه حلی، به نظر من غیرواقعی، جلوی جمهوری اسلامی بگذارد. منتها اگر نظام اقتصادی مبتنی بر مالکیت خصوصی در ایران "متعارف" نیست، واقعا ماشین چیان اقتصاد سرمایه داری در اسپانیا و ایتالیا را هم نامعتارف می پندارد؟! این گفته که "محتملا نتیجه‌ی عواملی داخلی چون سیاست‌های دولت‌ها و فرهنگ جوامع است." چیزی نیست بجز اینکه ایشان بطور ضمنی دارد می گوید، دولت یونان هم بزرگترین کارفرمای کشور متبوع خودش است. او با اشاره ضمنی به این ویژ‌گی، بیکارسازی و کاهش خدمات و رفاهیات را پیشنهاد می کند. می نویسد: "دست نزدن به مخارج دولت و کاهش ندادن آن و منتظر ماندن برای این‌که اقتصاد دوباره رونق گیرد تا از رهگذر آن مالیات‌ها افزایش و بدهی‌ها کاهش یابد، سیاست درستی نیست."

سایت "بورژوا" چه می خواهد؟
آنچه را که تئوریسینهای بورژوائی مثل محمد ماشین چیان جلوی جمهوری اسلامی می گذارند تازه نیستند. نویسندگان سایت "بورژوا" می خواهند ادای اقتصاددانان "متعارف" را در بیاورند. نزدیک به ٤ دهه است که جمهوری اسلامی با اقتصادانان باعمامه و بدون عمامه (و گاها مثل نویسندگان سایت "بورژوا" با فکل و کراوات) همین سیاستهای بیکارسازی، عدم پرداخت دستمزد، کاهش ابتدائی ترین خدمات عمومی، ناامنی شغلی و زیر خط فقر نگه داشتن قریب به اتفاق کارگران آن جامعه، زندگی را بر مردم کارکن تباه کرده است. اینها تنها با نشان دادن یونان می خواهند این را تبلیغ کنند که بیشتر بیکار کنید! هرگونه خدماتی که احتمالا در آن جامعه هنوز ارائه می شود را قطع کنید! در یک کلام: فشار بیشتری بیاورید!
اما راه حلی را که سایت "بورژوا" مبلغش است، برای کشورهایی کارائی دارد که هنوز وارد بحران‌های شدید اقتصادی نشده اند. جمهوری اسلامی که خود تا خرخره در بحران است، حتی اگر متعارف بود و حتی اگر به فکر رفاهیات در آن جامعه بود، این پند و اندرزها دیگر بکارش نمی آمدند. کسی که شرایط اقتصادی و سطح رفاه در جامعه ایران را بداند، حق دارد بپرسد، واقعا با چه درجه از فشار آوردن بر توده زحمتکش و کارکن آن جامعه، رضایت کسانی مثل "بورژوا"ها تامین خواهد شد!؟

(کارگر کمونیست ۳۵۶)

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

دروغهای آمریکائی

 اوایل ماه مارس بود که سخنگونی وزارت امور خارجه آمریکا، جنفیر پساکی، در واکنش به دستگیری شهردار شهر کراکس ونزوئلا، که دولت متبوع ایشان مشغول سازمان دادن کودتائی بوده، در یک کنفرانس خبری، در میان خبرنگاران مطمئن و دستچین شده، گفت: "اتهامات دولت ونزوئلا که آمریکا به دنبال کودتا است، بی اساس هستند." او در ادامه گفت: "آمریکا از چنین تحرکات غیرقانونی ای دفاع نمی کند." در همان سالن همان خبرنگاران هم به او خندیده و مسخره اش کردند؛ طوری که خانم پساکی دست و پایش را گم کرد.

در آن مورد مشخص ونزوئلا دقیقا نمی دانم ایشان چرا سعی کرد یک چنین دروغ شاخدار و مسخره ای را به خورد مخاطبینش بدهد، اما تا آنجا که به سازمان دادن کودتا و قتل و جنایت در بیرون از مرزهای قانونی اش برمی گردد، مقامات و سیاستمداران حال و گذشته دولت آمریکا سیاه ترین پرونده ها را زیر بغل دارند.

۲ آوریل ۲۰۱۵