۱۳۹۹ خرداد ۱۱, یکشنبه

دنیا می لرزد!


جهان ما امروز سخت در بحران است. یکی را می‌کشند برای اینکه زن است. یکی دیگر را بخاطر رنگ سیاه پوستش. یکی دیگر را کشتند برای اینکه مذهبی نداشت. یکی را زندانی کرده اند برای اینکه می‌خواست احساسش را با بوسیدن یارش بیان کند. انسان امروز از گرسنگی می‌میرد؛ در حالیکه ثروت از سر و کول دنیا می‌بارد. انسان امروز از محیط زیستش بی‌بهره است، برای اینکه منطق سود محیط زیستش را تا سر حد نابودی تخریب کرده است. امروز انسان را می‌کشند برای اینکه می‌خواهد برود جای نسبتا امنی زندگی کند. زیر ماشین له و لورده می‌شود، برای اینکه اعتراض می‌کند. انسان امروز از یک ویروسی که قابل پیشگیری بود می‌میرد و اسیر خانه نشینی شده است.
من اما دارم درباره انقلاب اکتبر می‌خوانم. زیر چشمی اما اخبار دنیا را هم تا حدودی تعقیب می‌کنم.
چرا درباره انقلاب اکتبر می‌خوانم؟ برای اینکه این انقلاب راه نشان داد. برای خلاصی از همین وضعیتی که ما را در آن اسیر ساخته اند، باید انقلاب کرد و قدرت دولتی را به توده‌هایی که می‌خواهند بر سرنوشت و زندگی خودشان کنترل داشته باشند، سپرد.
درباره انقلاب اکتبر و انقلاب کبیر فرانسه زیاد خوانده‌ام. هم اکنون غرق در خواندن گزارشات شاهدان عینی انقلاب اکتبر هستم. گزارشاتی که بعضی از آنها، مثل "از طریق انقلاب روسیه: گزارشات یک شاهد عینی، از ۱۲ مارس تا ۳۰ مه" نوشته کلاوود آنت آنقدر تازه‌اند که حتی قبل از انقلاب اکتبر، یعنی در اوت ۱۹۱۷ چاپ و منتشر شدند.

یکی از من پرسید: "رفیق این همه کتاب معرفی کردی و در میان این همه کتاب درباره انقلاب روسیه، کدام یکی را در این ضیق وقت بیشتر از بقیه توصیه میکنی؟" حقیقتا نمی‌دانم چه بگویم. شاید بهتر باشد برود "ده روزی که دنیا را لرزاند" را بخواند. گزارشات بسی بیتی هم دست کمی از گزارشات جان رید ندارند. آهان! "شش ماه سرخ در روسیه" را حتما بخواند. اما نمی‌شود که سه جلدی "تاریخ انقلاب روسیه" از تروتسکی را نخواند. اما حقیقتا حیف است برای کسی که علاقمند تاریخ انقلاب روسیه است، اما کتابهای آلکساندر رابینوویچ و بخصوص "بلشویکها به قدرت می‌رسند: انقلاب ۱۹۱۷ در پتروگراد" را نخواند. نمی‌شود به کسی کتابی درباره انقلاب روسیه معرفی کرد، اما از گزارشات آرتور رانسام، یا گزارشات آلبرت ریس ویلیامز، ریموند رابینز، مورگان فیلیپس رایس اسم نبرد. پس ۱۴ جلد ای اچ کار چه می‌شود؟! نوشته‌های ایزک دویچر خود گنجینه‌ای هستند که گذشت از آنها گناهیست کبیره! کاملترین گزارش شاهد عینی، نیکلای سوخانوف، که همه جا حضور دارد را حتما باید دم دست داشته باشد.
اما شما که به کتاب علاقه دارید، که به شوراها علاقه ویژه ای دارید، که انقلاب اکتبر را تحسین می‌کنید و لنین را همچون یک رفیق خوب از دست رفته دوست دارید، یکی از این کتابها را شروع کنید بخوانید. شاید به پاس اعتراضات قدرتمند توده‌های به پا خواسته در آمریکا بهتر باشد از جان رید "آمریکائی" شروع کنید: "ده روزی که دنیا را لرزاند!" این کتاب ارزشمند به فارسی هم ترجمه شده است. اگر امکان دارد به انگلیسی بخوانید که نثر شعرگونه آن را همراه با زیبائی جریانی را که گزارش می کند، لمس و احساس کنید.
(“Old Russia was no more; human society flowed molten in primal heat, and from the tossing sea of flame was emerging the class struggle, stark and pitiless – and the fragile, slowly cooling crust of new planets…”)
اگر این کتاب را خوانده‌اید، سراغ کتاب خیلی خواندنی رفیق، همرزم و همسر جان رید، لوئیس براینت: "شش ماه سرخ در روسیه" بروید. حتما در آخر خواندن آن به من یک احسنتی برای معرفی آن خواهید فرستاد. من هم هر از گاهی احتیاجی به یک "آفرین"ی دارم.
۱ ژوئن ۲۰۲۰

هر وقت از انقلاب اکتبر و لنین حرف می زنیم ...


انقلاب اکتبر تاریخ تلاش بردگان برای رهائی از بردگی است. تاریخ اعمال قدرت کارگران است. تاریخی است که قدرت کارگر را به ثبت رساند.
انقلاب اکتبر و بخصوص لنین، دشمنان خاص خودش را دارد. طیفی از دشمنان لنین، دشمنان کارگران علی العموم هستند. دشمنان قسم خورده آزادی هستند. همان‌هایی هستند که کودک فلسطینی را هدف می گیرند. کودکی که بر حسب اتفاق پوستش سیاه است را در آتش می‌سوزانند. همان‌هایی که زنان را سنگسار می‌کنند. بوسه، خنده و هر نوع ابراز احساس را قدغن می‌کنند. آگاهانه و با هزینه‌های میلیارد دلاری حملات زهرآگینی به شخص لنین، به شخصیتهای انقلاب اکتبر و به خود انقلاب اکتبر را رهبری می‌کنند. طیف دیگری از دشمنان این پدیده نادر تاریخی، آدمهای شریف اما دوستان ناآگاه کارگران هستند. کسانی هستند که ماشین مهندسی افکار طیف اول، برای تولید همین نوع "دوستان کارگران" سازماندهی شده است.

هر وقت از انقلاب اکتبر و لنین حرف می‌زنیم، رفیق بغل گوشت صدایش بلند می‌شود: مگر ندیدی استالین و گولاگ و کمپهای کار اجباری را! چرا دیدیم. بیشتر از آنها را هم دیدیم. دیدیم که کوه انقلاب ۵۷ موشی مثل خمینی و دم و دستگاه توحش جمهوری اسلامی زائید. دیدیم که انقلاب کبیر فرانسه، ناپلئون زائید. دیدیم که تلاش هرکولی میدان التحریر مصر امثال مرسی و السیسی زائید. اینها هیچکدام تقبیح انقلاب را در دستور کار من نمی‌گذارند. کدام آدم منصفی را می‌شود نشان داد که با پیدا شدن سر و کله ترمیدوری‌ها و ناپلئون، آروزی لافایت و بریسوت و بدتر از آن آروزی لوئی شانزده را مطرح کند؟ آن کدام آدم منصفی است که استالین را نشانت دهد تا توحش تزار و کرنسکی و دم و دستگاه کشتار میلیونی جنگ جهانی اول را توجیه کند؟
نه چنین آدمهای منصفی یافت نمی‌شوند. اگر کسی با این خصوصیات پیدا شد از دو حالت خارج نیست: یا دارد دروغ می بافد و می‌خواهد گولت بزند؛ یا به دام حیله و نیرنگ‌های جنگ سردی افتاده است.

گوشه ای از خاطرات کلارا زتکین با لنین درباره مسئله زن


یکی از کسانی که مستقیما با لنین ملاقات داشته و در مورد یک موضوع مشخص با طرز کار و فکر او آشنا بود، کلارا زتکین است. تازگی‌ها متوجه شده‌ام که از طریق شاهدان عینی‌ای که با لنین سر مسائل خاصی بحث و گفتگو کرده‌اند، آدم می‌تواند بهتر لنین را بشناسد تا با مراجعه به تفسیرهایی که از او و حتی از کتابهای او شده است. تفسیر لنین و البته به دلخواه و از منظر سیاسی مفسر، بسیار شایع است. دوری گرفتن از آن تفاسیر آدم را به لنین واقعی کمی نزدیکتر می‌کند.

زتکین در "دفتر خاطرات" خود از ملاقاتهایش با لنین درباره "مسئله زن" می‌گوید که در اولین ملاقاتشان در پائیز سال ۱۹۲۰ لنین به او گفته مسئله زن مسئله مهمی است که متأسفانه ما در کنگره دوم بین الملل درباره‌اش زیاد صحبت نکردیم. می‌گوید کنگره این مسئله را مطرح کرد، اما وقت کافی برایش نگذاشت. لنین از کلارا زتکین می‌خواهد که به کمک او احتیاج دارند تا تزهایی در این مورد تهیه کند. کلارا می‌گوید کارهائی که زنان روسیه در انقلاب کرده بودند و نقشی که زنان در حزب بلشویک داشتند او را تحت تأثیر گذاشته بود و اینها را با لنین مطرح می‌کند. لنین حرفهایش را تأیید و نکات تکمیلی بیشتر را اضافه می‌کند که بدون دخالتی که زنان کردند، حتی خواب پیروزی را هم نمی‌شود کرد. می‌گوید با همه اینها اما هنوز خیلی کار داریم که نکرده‌ایم. هنوز یک جنبش جهانی کمونیستی زنان نداریم. و بدون این انقلاب پرولتری ناتمام است.
بخش زیادی از این "خاطره" گفته‌های خود لنین هستند که لنین در پایان ملاقاتش با شوخی می‌گوید که بیشتر حرفها را او زد، برای اینکه کلارا شنونده خوبی است! لنین درباره مسئله زنان در آلمان و تلاش یکی از فعالین با استعداد کمونیست برای انتشار نشریه‌ای برای زنان تن فروش و کار روزا لوکزامبورگ در این زمینه صحبت می‌کند و بحث را می‌برد سر یکی از بحثهای درون حزب سوسیال دمکرات کارگری آلمان درباره جوانان و مسئله سکس، و کلی در این باره حرف می‌زند. به ناگهان متوجه می‌شود که از مسئله اصلی‌ای که درباره اش حرف می‌زدند، دور شده و به کلارا می‌گوید: "از موضوع دور شده‌ام، چرا تذکر ندادی که دارم بی‌ربط به موضوع حرف می‌زنم؟" جای دیگری خوانده بودم که لنین بسیار به وقت و سروقت بودن حساس بود. ملاقات را همان ساعتی که قرار گذاشته بودند تمام می‌کرد. حین صحبت با کلارا نگاهی به ساعتش می‌کند، می‌گوید که نیمی از وقتی که قرار بود با تو ملاقات کنم، گذشته است و هنوز چیز زیادی سر موضوع حرف نزده‌ایم.
***
لنین خط متمایزی بین برنامه کمونیستی برای حل مسئله زن و فمنیسم می‌کشد. در عین حال احزاب کمونیست و نهادهای توده‌ای را که اختصاص کمیته ویژه‌ای که به مسئله زنان بپردازد، قبول ندارند را هم به باد انتقاد می‌گیرد. می‌گوید که باید به مطالبات ویژه زنان پرداخت و به تحقیری که بر زنان در جامعه سرمایه‌داری و تبعیضی که بر زن نسبت به مرد می‌رود، خاتمه داد. اینجا لنین با احساس تمام حرف می‌زند: "ما متنفریم، آره متنفریم از هر چیزی که شکنجه و استثمار زن کارگر، زن خانه‌دار، زن دهقان، همسر معامله‌گر خرد، و بله در بسیاری موارد زنان طبقات دارا را هم ممکن می‌کند؛ و همه آنها را از بین خواهیم برد." کلارا اینجا به لنین می‌گوید که کاملا با او موافق است، اما همین هم با مخالفت روبرو خواهد شد. لنین با حالتی نیمه عصبانی می‌گوید:" حرف مفت! این خطر در مورد هر چیزی که می‌گوئیم و انجام می‌دهیم وجود دارد. اگر اجازه دهیم ترس از این مسئله ما را از انجام کارهای درست و ضروری‌ای که باید انجام دهیم باز دارد، بهتر است زاهد هندی شویم."
لنین برخورد مردان به زنان را با انتقاد می‌گیرد که متوجه کار و تحقیر زنان نیستند. این مسئله حتی در میان برخی از کمونیستها هم حل نشده است و به برخورد آنها در مورد کار در میان زنان انتقاد می‌کند. به تمسخر می‌گوید "پوست یک کمونیست را خراش بدهی، یک philistine (پلشت) می‌بینی". می‌گوید معمولا کار زنان را بعنوان فقط مربوط به زنان می‌نگرند؛ و لنین آن را "فمنیسم وارونه" می خواند.

لنین در جواب کلارا زتکین که درباره موقعیت زنان در شوروی می‌پرسد می‌گوید علیرغم منتالیتی عقبمانده بین زنان و مردان زیادی، زنان و مردان قانونا در همه شئونات زندگی سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی دارای حقوقی برابرند. همه جا می‌بینیم که تلاشی صمیمانه برای اجرا کردن این برابری در جریان است. تلاشی مستمر در جریان است که قید و بندهای سنتی در کار در خانه و در زندگی اجتماعی از زندگی زنان زدوده شود. به اقداماتی که روسیه شوروی در جریان است اشاره می‌کند و آن را با دیگر کشورها مقایسه می‌کند که چه گامهای عظیمی برداشته شده و البته باید موانع را هم از سر راه بردارند. با همه اینها لنین اشاره می‌کند که متوجه هست تا رهائی کامل زنان هنوز راه زیادی را باید طی کنند. اما وضعیت امروز آنها را با دوره تزار که قابل مقایسه نیست، نگاه می‌کند و می‌گوید حتی با کشورهای کاملا صنعتی و توسعه یافته سرمایه‌داری هم قابل مقایسه نیست. اشاره می‌کند که همه اینها در کشوری در جریان است که ۸۰ درصد جامعه‌اش دهقان است و زندگی کشاورزی در قطعات کوچک زمین چه قید و بندهایی بر پای زن می‌اندازد!
لنین ده دقیقه دیر کرده است. در این ده دقیقه دو بار در زده شد، اما او همچنان گرم صحبت با کلارا است. بطرف در می‌رود و با صدای بلند: "دارم می‌آم!" می‌گوید من از این فرصت که با یک زن ملاقات داشتم و اینکه زنان پرحرفند استفاده می‌کنم که باعث دیر کردم شد. "کمک کرد کتم را بپوشم. گفت که اینجا اشتوتگارت نیست! مسکو است. احتیاج به لباس گرمتری داری. خداحافظ. و دستم را به گرمی فشرد".
زتکین می‌گوید دو هفته بعد لنین سر زده با او ملاقاتی می‌کند و درباره کارهایی که قرار بود او به پیش ببرد حرف می‌زنند. درباره کنگره سوم بین الملل حرف می‌زند که شاید بهتر باشد تزهایش را در این کنگره به بحث و تبادل نظر بگذارد که پا بخورند. در این ملاقات کلارا زتکین ایده "کنگره بین المللی زنان" را با لنین در میان می‌گذارد که او از آن استقبال می‌کند. اما از او می‌خواهد که بهترین ایده هم باید طرحی که قابل اجرا باشد را با خود داشته باشد. کلارا نکاتی را که به آنها فکر کرده است، با لنین در میان می‌گذارد. لنین با اشتیاق به طرح کلارا گوش می‌دهد و در آخر با یک خنده آکنده به تأیید گفت: "حتی اگر شکست هم بخورد، کاری که برایش یک مبارزه خوب شده، شکستش هم پیروزی می‌آورد."
ایده کلارا زتکین با عدم توافق رفقایش در آلمان و بلغارستان، که می‌گوید جنبش زنان در آن کشور قویتر از هر جای دیگری بود، روبرو می‌شود و بدنیا نیامده شکست خورد. کلارا مسئله را با لنین مطرح می‌کند که باعث تأسفش می‌شود. می گوید نباید ایده را به بایگانی سپرد. شاید فرصت بهتر دیگری دست بدهد که آن ایده را دنبال کنی.

شناخت بیشتر لنین یک چیز، اما با خواندن این "خاطرات" خود کلارا زتکین را هم بهتر شناختم. چه ایده‌هائی در سر دارد و چه تلاش هرکولی‌ای برای رهائی زنان می‌کند. البته کلارا زتکین کسی است که ده سال قبل تر ایده "روز زن" را در کنگره انترناسیونال دو مطرح کرد و رأی آورد و روز ۸ مارس حاصل کار اوست.
۳۱ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ خرداد ۹, جمعه

رفیق! برای این انقلاب چکار کرده ای؟


روسیه دو انقلاب به خود دید تا تزار را بطور کامل سرنگون کرد. در واقع می شود گفت سه انقلاب، اگر انقلاب ۱۹۱۷ را به دو انقلاب فوریه و اکتبر تقسیم کنیم. انقلاب اول انقلاب ۱۹۰۵ بود که بدنبال ناکامی تزار در جنگ با ژاپن، که در سال ۱۹۰۳ وارد جنگ شده بود، به وقوع پیوست و شاهد پا گرفتن دو شورای بسیار قدرتمند در پتروگراد و مسکو بود. به دنبال وحشت احزاب بورژوا و بخصوص اکتبریستها و کادتها از "زیاده خواهی" سوسیال دمکراتها، و سازش و بند و بست با تزار، انقلاب شکست خورد؛ اما سوسیال دمکراتها بدون یک جنگ خونین بخصوص در مسکو، حاضر نبودند صحنه را به این راحتی خالی کنند. تاریخ انقلاب ۱۹۰۵ را یک جای دیگری به تفصیل نوشته ام، که اینجا بیشتر از این نمی خواهم وارد آن بشوم. اینجا قصدم اشاره به انقلاب ۱۹۱۷ است.

آلبرت ریس ویلیامز (Albert Rhys William) از یکی از انقلابیون ۱۹۰۵ می گوید که در انقلاب ۱۹۱۷ دیگر در انقلاب شرکت نکرد. ویلیامز به ما می گوید که او یکی از انقلابیون جسوری بود که در مسکو از خودگذشتگی قابل تحسینی نشان داده بود. او خبرنگار یک روزنامه انگلیسی و نشریه پلخانوف شده بود. می خواست لنین را ببیند. ویلیامز می گوید لنین ملاقات با خبرنگاران بورژوا را تلف کردن وقت می‌دانست، اما به پاس گذشته انقلابی این خبرنگار، لنین وقت ملاقاتی به او داد. آلبرت ویلیامز می‌نویسد ساعتی بعد این خبرنگار را در یک حالت آشفتگی دیدیم. ماجرا را جویا شدم. توضیح داد: "وقتی که وارد اتاق شدم، به شرکت خودم در انقلاب ۱۹۰۵ اشاره کردم. لنین جلو آمد و گفت: "آره رفیق، اما برای این انقلاب چکار می‌کنی؟" لنین جلو آمد، در یک فاصله ۱۵ سانتیمتری و مستقیم در چشمانم خیره شده بود. یک گام عقب رفتم. لنین هم یک گام جلو آمد، همچنان خیره به چشمانم! بار دیگر به جنگ سنگر به سنگر خودمان در مسکو اشاره کردم و درباره نقشی که خود در آن داشتم گفتم. لنین باز گفت: "آره رفیق، اما سئوال من این است که برای این انقلاب چکار می‌کنی؟" همچنان خیره در چشمانم، مثل اشعه ایکس! نتوانستم تحمل کنم. سرم را مثل یک بچه‌ای که خطائی از او سر زده، پائین انداختم. خواستم چیزی بگویم، اما بی‌فایده بود. تماما حواسم رفته بود پیش اینکه، واقعا برای این انقلاب چکار می‌کنم. اتاق را ترک کردم." ویلیامز می‌گوید یک هفته بعد دوباره به صف انقلابیون پیوست.

زنده باد آنهایی که به راحتی سنگر را ترک نمی کنند.
۳۰ مه ۲۰۲۰

آنها که مجرم به دنیا می آیند؛ رومینا اشرفی و جورج فلوید!


قتل فجیع رومینا اشرفی به دست پدرش در ایران و در همان زمان قتل به همان فجیعی جورج فلوید در آمریکا در دست پلیس نژادپرست این کشور، برای کسی که حساسیت ویژه‌ای به سرنوشت "مجرمینی" که مجرم به دنیا می‌آیند نشان می‌دهد، نکات آموزنده ای در بر داشت.
می‌گویند پدر رومینا سر او را با یک داس می‌برد و به این شیوه فجیع او را به قتل می‌رساند. پلیس شهر مینیاپولیس مینی سوتا هم بعد از دستگیری و دستبند زدن به جورج فلوید، او را به شکم کف خیابان می‌خوابانند و با فشار دادن زانو بر پشت گردن وی، طوری که جورج قادر به هیچگونه واکنش و دفاعی از خود نبود، او را خفه می‌کنند. طبیعی به نظر می‌رسد که انسان بداند آن دو مقتول چه جنایاتی مرتکب شده بودند که جانشان به آن صورت گرفته شد. طبیعی به نظر می‌رسد، چرا که شنیده‌ایم آدمها را بخاطر جنسیتشان، رنگ پوستشان، جغرافیای تولدشان و داشتن احساس نمی‌کشند.
می‌گویند رومینا فقط ۱۳ سال سن داشته و با کسی که حداقل ۱۵ سال از او بزرگتر بوده، دوست بوده و رابطه جنسی داشته است. برای بسیاری از ما این خیلی برجسته و چندش‌آور است. رومینا یک بچه است و باید رابطه جنسی یک فرد با آن مشخصات با او جرم باشد. پدر رومینا قاتل است و مادر رومینا خواهان قصاص است. قتل ناموسی در ایران زیر سیطره حکومت اسلامی غیرعادی نیست. درباره سن ازدواج هم، به ویکی‌پیدیا مراجعه کردم: "سن قانونی ازدواج در ایران ۱۳ سال برای دختران و ۱۵ سال برای پسران است. امروزه در ایران محدودیت سنی برای ازدواج وجود ندارد و ازدواج در هر سنی ممکن است. ازدواج کودکان هم در سنت و هم در قانون ایران وجود دارد. منتها ازدواج دختر کمتر از ۱۳ ساله و پسر کمتر از ۱۵ سال «منوط است به اذن ولی به شرط مصلحت با تشخیص دادگاه صالح». ازدواج قبل از بلوغ (۹ سال قمری در دختران و ۱۵ سال قمری در پسران) توسط ولی کودک (پدر و جد پدری) انجام می‌شود. تشخیص دادگاه نیز کاملا از عرف منطقه تأثیر می‌گیرد."
وقتی که آقائی که ظاهرا دوست رومینا بوده شنیده است که شایع شده ایشان ۳۵ سن دارد، تعجب می‌کند و شناسنامه‌اش را رو می‌کند. برایش جای تعجب نیست که با دختری ۱۳ ساله رابطه جنسی دارد، چرا که قانون اسلامی آن را مجاز کرده. در این مملکت همچنین طبق سنت قرون وسطائی اسلامی آدمها را بخاطر "ناموس" شب و روز لت و پار می‌کنند. فقط زمانی که کسی مثل رومینا بطرز فجیعی به قتل می‌رسد سر و صدایش در می‌آید؛ و گرنه روزگار زن را در آن مملکت با همین عرف و سنتها تباه کرده‌اند. رومینا یکی دیگر از قربانیان نظام گندیده جمهوری اسلامی است. در آن مملکت روزانه هزاران کودک مورد سواستفاده جنسی قرار می‌گیرند. هزاران نفر بخاطر ناموس پرستی مورد اذیت و آزار قرار گرفته، بعضا با داس سر بریده می‌شوند، و بعضا بر رویشان اسید پاشیده می‌شود. کسانی که کودک را مورد سواستفاده قرار می‌دهند، کسانی که زن را بخاطر زن بودن ملک و ناموس خود می‌دانند و کسانی که برای خدا و نمایندگان او روی زمین جنایت می‌کنند، از طرف حکومت اسلامی حمایت شده و قانون پشتشان است. در نتیجه رومینا اشرفی هم، مثل میلیونها زن در آن مملکت و زیر سایه سیاه قوانین اسلامی، صرف اینکه زن به دنیا آمده مجرم است!
جورج فلوید شاید یک بزه‌کاری‌ای کرده بود؛ شاید کاری کرده که مورد شک و ظن پلیس قرار گرفته. شاید کسی را کشته و در حین تیراندازی دستگیر شده. شاید به پلیس بددهنی کرده و به اخطار پلیس توجهی نکرده. شاید در منطقه سرعت ۵۰، با سرعت ۶۵ رانندگی کرده. شاید او هم مثل اریک گارنر مشغول فروش سیگارهای غیرقانونی بوده. شاید مست در خیابان مشغول قدم زنی و عربده کشی بود. شاید صدای موزیکش زیاد از حد قانونی بود. چه می‌دانم، شاید کاری کرده. اینها اما حاشیه‌ای‌اند. پلیس، که مجری قانون است، فردی را دستگیر کرده و بطرز فجیعی جلوی دوربین زجرکش کرده‌اند. فلوید در کشوری به دنیا آمد و جان داد که سیاه به دنیا آمدن خود یک جرم است. مادرش یک مجرم به دنیا آورده و حتما برای جورج متأسف است که چرا نتوانست او را به رنگ دیگری بزاید. جورج در کشوری جان داد که رئیس جمهورش رسما و علنا جلوی دوربین نعره می‌کشد که هر کسی که در مکزیک به دنیا آمده یک تجاوزگر جنسی است. یک دزد و جانی است.


چه باید کرد؟
حتما باید این دنیا و این وضعیت را تغییر داد. این خود پروسه ای است که خواهد رسید. این منجلاب دیگر غیرقابل تحمل شده است. باید سازمان داد و متشکل شد.
اما تا آن زمان باید ریشه‌ها را شناخت و از حاشیه‌ها، هر چند بسیار تهوع و چندش آورند گذشت. رومینا دختر بچه بود و مورد سواستفاده قرار گرفت. رومینا قربانی ناموس پرستی پدرش شد. اما رومینا قبل از آن قربانی قوانین پوسیده اسلامی در آن کشور شد که رژیم اسلامی حاکم بر آن کشور محافظ ناموس پرستی و پدوفیلیای اسلامی است. باید مردم را حول ضدیت با این رژیم و با کمپینهایی که نشان دهد رژیم اسلامی حامی اذیت و آزار جنسی کودک است، حامی ناموس پرستی است، متشکل و متحد کرد.
چگونه قوانین نژادپرستانه در آمریکا را عوض کنیم؟ هم اکنون یک جنبش عظیمی بر علیه سیستمی که راسیسم تولید می‌کند براه افتاده است. سیستمی که فاشیسم ترامپ اوج گندیدگی آن است. هیأت حاکمه هیچگونه جوابی به ۴۰ میلیون بیکار در این کشور ندارد. می‌خواهند با تروریست اعلام کردن جنبش "آنتی فا" (ضد فاشیسم) خشم فروخورده یک جامعه ۳۳۰ میلیونی را سرکوب کنند! امکان ندارد. هر روز دهها جورج فلوید در آن مملکت بطرق فجیعی جان می بازند. این آخری جرقه‌ای بود بر یک دنیا هیزم خشکی که آماده آتش گرفتن بود. می‌گویند اعتراضات اخیری که در این کشور به راه افتاده است، در نیم قرن اخیر در این ابعاد سابقه نداشته است. اگر در نیم قرن قبل از آن چیزی به این صورت اتفاق افتاده است، شرایط ظاهرا طوری بوده که بشود آن را خاموش کرد. اینبار دنیا کلا طور دیگری است. اعتراضات در آمریکا ادامه همان جنبشی است که کسی مثل برنی ساندرز را از خود بروز داد تا حداقل اعلام کند جامعه دارد منفجر می‌شود و دیگر نمی‌تواند این همه ظلم و ستم را تحمل کند. اعتراض به قتل سیاهان و جنبش ضد فاشیستی (آنتی فا) ادامه رادیکال همان جنبش است.
۲۹ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه

وقتی که رفیق لنین گرسنه است و در اتاقی سرد کار می کند


خواندن خاطرات شاهدان عینی انقلاب اکتبر، برای من که کرونا فرصت داد در این مدت چند تا از آنها را دست اول بخوانم، پیدا کردن گنجینه ای باور نکردنی بود.
آلبرت ریس ویلیامز (Albert Rhys Willliams) که در بحبوحه انقلاب ۱۹۱۷ و یکی دو سال بعد از آن در روسیه بود و از نزدیک در ارتباط با لنین و شورای مرکزی بود، از قرار ملاقاتی با لنین می‌نویسد که قبل از او دو گروه از دهقانان از دو نقطه متفاوت از روسیه با لنین قرار داشتند. یک گروه نماینده دهقانان چند روستا بودند که از صدها کیلومتر به مسکو آمده بودند. می‌گوید مردم آن روستاها شنیده بودند که "رفیق لنین گرسنه است" و در شورایشان تصمیم می گیرند برای او آذوقه برای چند ماه بیاورند. گروه دیگر هم باز صدها کیلومتر از نقطه دیگری از این سرزمین عریض و طویل به دیدار لنین می‌آیند و آنها هم شنیده بودند که "رفیق لنین در اتاقی سرد مشغول کار است". آنها هم یک بخاری همراه با هیزم برای سه ماه سرد زمستان برای لنین آورده بودند که در اتاق سرد کار نکند. ویلیامز می‌نویسد که لنین همه اینها را به انبار عمومی تحویل می‌دهد.
یک لحظه تصورش را بکنید؛ دهقانان روسیه، از نقاط مختلف و دوری که نه ماشینی بود و نه می‌شد از زیر سرنیزه ارتش سفید به راحتی با قطار خطرناک، که در بسیاری از نقاط روسیه خطوط راه آهن توسط ارتش سفید منفجر شده بود، رفت و آمد کرد، صدها کیلومتر و در شرایطی بسیار سخت و خطرناک خودشان را به کرملین می رسانند که به رفیق لنین آذوقه و گرما برسانند.
سرهنگ ریموند رابینز (Colonel Raymond Robins)، مسئول صلیب سرخ آمریکا هم که همان سالها در روسیه بود و گرچه کمونیست و سوسیالیست نبود، خاطرات بسیار زیبائی از استقبال مردم روسیه از لنین را بازگو کرده است. روزی (۴ مه ۱۹۱۸) که می‌خواست به آمریکا برگردد، پیش دوستانش برای خداحافظی می‌رود. به هر کدام که می‌گوید می‌خواهد از راه ولادی وستوک (Vladivostok) برود، همه تعجب می‌کنند. به او می‌گویند که "مگر نمی‌داند چند صد کیلومتر آنطرف مسکو حرف لنین دیگر بروئی ندارد". او هم با خونسردی می گوید: "نه، نمی‌داند!" به او می‌گویند که هیچ شورائی در منطقه‌ای که او قصد مسافرت از آن را دارد به حرف لنین گوش نمی‌دهد. دسته‌های راهزن هم به حرف هیچ شورائی از هیچ حزبی گوش نمی‌دهند. رابینز می‌توانست از طریق فنلاند و یا هر راه نزدیکتر دیگری از روسیه خارج شود؛ اما به هر دلیلی تصمیم می‌گیرد که ۹۰۰۰ کیلومتر و ۱۳۰ ساعت مسافرت با قطار را به جان بخرد و از طریق سیبری به ولادی وستوک برسد تا آنجا از روسیه خارج شود. او گذرنامه‌ای از طرف بلشویکها داشت. بلشویکها می‌خواهند به او ۵ اسلحه و تعداد زیادی فشنگ بدهند. برای این کار او احتیاج به گذرنامه ای ویژه از شورای مرکزی داشت. لنین به او برگه زیر را می‌دهد و خداحافظی می‌کند: "به همه شوراهای نمایندگان و دیگر نهادهای حکومت شوراها: لطفا هرگونه کمکی که از شما برآید از سرهنگ رابینز و دیگر اعضای تیم صلیب سرخ آمریکا دریغ نکنید و هیچگونه محدودیتی در مسافرت ایشان به وجود نیاورید که با سرعت لازم از مسکو به ولادی وستوک برسد.
پرزیدنت شورای مرکزی، اولیانوف (لنین)".
رابینز می گوید که برگه لنین فقط یک تقاضا بود و حکم ارتش سرخ و دولت شوراها آن زمان تا آن دور دستها حرفش نمی‌رفت. اما هر جا که با مشکلی برمی‌خورد، برگه لنین همچون پر سیمرغ به دادش رسید و هیچگونه مشکلی برایش به وجود نیاورد. شهردار ولادی وستوک با دیدن آن برگه پذیرائی ویژه‌ای از او می‌کند و تفنگها و مهمات را هم، بعنوان دارائی حکومت شوراها، از او تحویل می‌گیرند.


خاطرات آرتور ویلیامز، ریموند رابینز، آرتور رانسام، بسی بیتی، مورگان فیلیپس پرایس، کلاود انت، جان رید، لوئیس براینت و دهها خبرنگار و ناظر دیگری از فرانسه، آمریکا، سوئد، انگلیس، لهستان، آلمان، ایتالیا؛ و البته خاطرات و کتابهای انقلابیونی که مستقیما در آن انقلاب شرکت داشتند، مثل تروتسکی، کولنتای، شلپیانکوف، ویکتور سرج، نیکلای سوخانف و دیگران هم گنجینه‌های پرباری از تاریخ مبارزه برای رهائی هستند که خواندن هر کدام از آنها کمک شایانی برای شناخت بهتر ما از تاریخی پربار از انقلاب بزرگ کارگری در جهان است.
۲۹ مه ۲۰۲۰

جرم سیاه بودن


بعضی جرائم را انسان نمی تواند از آن بگریزد. مثل سیاه بودن. زن بودن. احساس داشتن. میلیونها زن در آمریکا هر روز که صاحب کودکی می شوند، مجرم به دنیا می‌آورند. جورج فلوید* یکی از آن مجرمینی بود که مادرش نمی توانست او را به رنگ دیگری بزاید. او از همان ساعاتی که به دنیا آمد مجرم بود. هر لحظه ای که با پلیس روبرو بود، حتی دست بسته و بر زانو نشسته هم مجرم بود و حقش بود که به سوی او شلیک شود. حقش بود که پلیس در روز روشن، جلوی دروبین، پا روی گلویش بگذارد و خفه اش کند!

جورج فلوید مجرم بود، همچنانکه میلیونها سیاه پوست دیگر در آن کشور مجرمند.
============
* جورج فلوید، مرد سیاه پوست ۴۶ ساله‌ای بود که چندی پیش فیلم زجرکش شدنش توسط پلیس شهر مینیاپولیس ایالت مینی سوتا بار دیگر دنیا را لرزاند.


۱۳۹۹ خرداد ۶, سه‌شنبه

یک نکته درباره بحث در فیسبوک


فیسبوک، به نظر من، برای بسیاری از آدمهایی که ساعتهای طولانی ای از روز را آنجا صرف می کنند، قبل از اینکه پلاتفرمی برای رابطه اجتماعی باشد، یک وقت تلف کردن صرف است. این ایراد را قبل از اینکه به کس دیگری بگیرم، در مواقع زیادی شامل حال خود من هم می شود.
در بسیاری از موارد پست‌ها را که می بینم، یک نگاه گذرائی می کنم و بعضا اگر فکر کنم بحث قابل تأملی مطرح شده، واکنشی نشان می دهم. اگر به نظر من صاحب اکانت یک فرد حقیقی است*، و بحثش قابل جواب دادن هست، نکته ام را می نویسم و تازگی ها تصمیم گرفته ام که کل کل نکنم و بحث را که یک بار مطرح کردم، دیگر وارد نکات حاشیه‌ای نشده و دنبال نکنم. به منطق جواب دهنده نگاه کرده و در آن تعمق می کنم. متوجه شده ام که دوستان زیاد دیگری هم همین کار را می کنم و باید بگویم که از این دوستان و برخورد خوبشان بسیار آموخته ام.
بعضا (و در موارد متعددی هم این اتفاق می افتد) دوستانی به هر جوابی واکنش نشان می‌دهند. فکر می‌کنند که می‌توانند پشت کامپیوترشان نظر طرف مقابل را با کل کل کردن پشت کامپیوتر عوض کنند. تجربه شخصی من می‌گوید که اینگونه برخوردها تأثیرش منفی است.

***
*می گویم اگر حقیقی است، برای اینکه با برآورد خود فیسبوک بیش از ۶۰ درصد از اکانتها حقیقی نیست و یا اسامی آنها واقعی نیست، و بعضا افرادی با نامهای دروغین برای تحریک دیگران از اکانتهای ساختگی استفاده می کنند.
۲۶ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ خرداد ۵, دوشنبه

کومه‌له در برخورد به کمونیستها


کومه‌له – سازمان کردستان حزب کمونیست ایران امروز در برخوردش به نقد از عملکرد این سازمان از طرف کمونیستها، شباهت زیادی به حزب دمکرات کردستان ایران در سالهای دهه شصت شمسی دارد تا به برخورد کومه‌له آن سالها. در هیاهوئی که بر علیه مجید حسینی سر اینکه ایشان نامی از کومه‌له آورده و آن را نقد کرده است، انسان را یاد مترسک سازی حزب دمکرات بر علیه "عجم‌ها" در کومه‌له دهه ۶۰ می‌اندازد.
مجید حسینی در ۲۵ تیر ۱۳۹۶ (این تاریخ را به خاطر بسپارید) مطلبی درباره تشکل‌های توده‌ای می‌نویسد و در آن از کومه‌له بعنوان یک جریان "ناسیونالیست رادیکال" نام می‌برد؛ که مبارزه با آن برای کمونیست بودن شرط است. این یک نظر سیاسی است و کسی می‌تواند بگوید که نخیر عملکرد و موضعگیریهای کومه‌له خلاف این را نشان داده و ثابت می‌کند.
جمال بزرگپور، یکی از اعضای رهبری کومه‌له، "در جواب" این مطلب در تاریخ ۸ مه ۲۰۲۰ (۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹)، دقیقا سه سال بعد، می‌نویسد: "مجید حسینی در تازەترین شاهکارش با عنوان "اصل را باید گرفت" مثلا خواستە است بە مناسبت ایجاد "کمیتە محلات" نقش و جایگاە آنان در بحران کرونا صحبتی کند و ..." فرهاد شعبانی، یکی دیگر از اعضای رهبری کومه‌له در واکنش به مطلب مجید حسینی، در تاریخ ۱۱ مه ۱۳۹۹ می‌نویسد: "همین فرد که یک سال پیش شرکت در یک همپیمانی کمونیستی با کومه‌له و چند جریان دیگر را افتخار خود می‌دانست و تلاش می‌کرد که در این جمع جائی برای خود باز کند و درنیمه راه به دلیل تناقضات درونی خود، رهایش کرد، امروز حمله به کومه‌له را اولویت حیات سیاسی خود و شرط کمونیست بودن خود می‌داند، ..."
این دوستان حتی نوشته مجید حسینی را درست و حسابی نخوانده‌اند که بدانند آن زمان نه کرونائی بود، نه تلاشی برای شرکت در همپیمانی‌ای، و اصل مطلب چیز دیگری است. تمام پرخاشگری ایشان به این خاطر است که مجید حسینی به خودش اجازه داده و کومه‌له را نقد کرده است! و به دنبال فضاسازی و شخصی برخورد کردن به مجید حسینی و کمونیستهایی که از کومه‌له جدا شده‌اند، موجی از تنفر پراکنی و متلک گوئی در صفحات مجازی از طرف اعضا و دوستداران کومه‌له امروز به راه افتاده است که حقیقتا فقط با رفتارهای حزب دمکرات کردستان بر علیه منتقد از سیاستهای آن و وارونه‌سازی "پوپولیسم" با "پولپوت" قابل مقایسه است!


کومه‌له امروز دیگر یک جریان کمونیستی نیست
کومه‌له امروز، به نظر من دیگر یک جریان کمونیستی نیست؛ گرچه تعداد زیادی از رفقای چپی در آن سازمان هستند که فکر می‌کنند با تلاششان می‌توانند مانع غلطیدن بیشتر کومه‌له به آغوش ناسیونالیسم کرد خواهند شد. ناسیونالیست بودن کومه‌له را می‌شود در برخوردش به دولت اقلیم کردستان نشان داد. می‌شود در برخوردش به نیروهای ناسیونالیستی در ترکیه و سوریه نشان داد؛ می‌شود در همین برخوردش به کمونیستهای مثل مجید حسینی نشان داد. می‌شود در تنفرپراکنی بر علیه گذشته‌اش و منصور حکمت نشان داد و خلاصه می‌شود نشان داد که افتخارش نه سابقه گذشته کمونیستی آن، بلکه کردستانی بودن آن است، نشان داد. (ما در طول سالهای گذشته همه سیاستهای ناسیونالیستی کومه‌له را نقد کرده‌ایم.)
کومه‌له امروز، همان زمانی که کمونیسم کارگری از آن تشکیلات جدا شد راه دیگری را انتخاب کرد. اما رهبران امروز کومه‌له نمی‌توانستند پراتیک امروزش را در همان مقطع جدائی‌ها پراتیک کنند. رهبران امروز کومه‌له گنجینه‌ای را به ارث بردند که کمونیستها بیش از یک دهه برایش زحمت کشیده بودند. این گنجینه تشکیلاتی غیرعلنی بود که تقریبا می‌شود با اطمینان گفت که کمونیسم در آن دست بالا را داشت. بسیاری از فعالین تشکیلات شهرها که در سیاستهای کومه‌له بعدا تعمق کردند، متوجه درستی نظرات منتقدین ناسیونالیسم کرد در سازمان کومه‌له شدند و هنوز هم تعدادی از آنها چه در شهرها و چه در خارج کشور و ارودگاهها، فکر می‌کنند می‌توانند جلوی ناسیونالیست شدن کومه‌له را بگیرند! منتها به این نکته توجه نمی‌کنند که کمونیسم در همان سالهای جدائی کمونیسم کارگری از کومه‌له رخت بربست.
۲۵ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ خرداد ۳, شنبه

گل‌ها به سوی خورشید می چرخند


مورگن فیلیپس پرایس (Morgan Philips Price) که در سالهای جنگ جهانی اول خبرنگار یکی از روزنامه انگلیسی در روسیه بود، گزارشات مهمی از روزهای انقلاب اکتبر و سالهای بلافصله بعد از آن را نوشته که خواندن آنها بسیار جذاب و آموزنده هستند.

پرایس در یکی از نامه‌هایش در مورد عید کریسمس سال ۱۹۱۸، که در مجموعه "مخابراتی از انقلاب روسیه ۱۹۱۶ – ۱۹۱۸" به چاپ رسیده است، به عمه اش می نویسد: "مطمئن نیستم که تا دیدن دوباره بهار زنده بمانم. دیگر نمی دانم که با شکم سیر سر بر بالین گذاشتن چه احساسی دارد. سفره من در روز کریسمس با یک سوسیس کوچک، حدود صد گرم نان سیاه و چند تا شکلات که به قیمت ۵ روبل تهیه کرده بودم، مزین شده بود. با اینهمه، من احساس می‌کردم که بهترین کریسمس در سه سال گذشته‌ام همین یکی بود. گرچه از نظر جسمی از گرسنگی بسیار در عذاب بودم، اما از نظر روحی با خبرهای شادی‌بخش که روسیه، سرخ، انقلابی و پیروز، سرمایه داران ظالمش را سرنگون کرده است، زنجیرهایش را پاره کرده و یک تنه می‌رود که صلح را عملی کند، حسابی تغذیه شده ام. ... هیأت حاکمه آلمان در وحشت از گسترش "آلودگی انقلاب روسیه" به مرزهای آن کشور بسر می‌برد. به امید آن روز که این آلودگی به دیگر کشورهای غربی نیز سرایت کند."
۲۴ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۶, جمعه

گزارش یک شاهد عینی از خیابانهای مسکو در سال ۱۹۱۹


کتابهای زیادی درباره انقلاب روسیه نوشته شده‌اند؛ کتابهایی از روزهای منتهی به انقلاب، روزهای پر التهاب انقلاب بین فوریه تا اکتبر، و بعضا سال‌های بعد از اکتبر ۱۹۱۷. در مطلب "کتابی را که لنین نخواند!" اسم کتاب "شش هفته در روسیه، ۱۹۱۹" از آرتور رانسام (Arthur Ransome) را آورده بودم. منصور حکمت جائی می‌گوید: "من فکر مي‌کنم زيپ پوست هر انسان منصفى را باز کنيد يک کمونيست بلشويک را ميبينيد که ميخواهد از آن بيرون بيايد." و این انسان منصف همان آرتور رانسام است. رانسام در ژانویه ۱۸۸۴ در بریتانیا به دنیا می‌آید. نویسنده موفق کتابهای کودکان بود. سال ۱۹۱۳ به روسیه برای مطالعه فولکلور آن کشور می‌رود و بعد از شروع جنگ جهانی اول، خبرنگار روزنامه دیلی نیوز می‌شود. آرتور رانسام خود را آدمی سیاسی معرفی نمی‌کند. کارل رادک هم جائی می‌گوید که او بلشویک نبود، اما آدمی منصف بود. او در واقع از آن آدمهای منصفی است که با دیدن انقلاب، با دیدن صداقت بلشویکها و فونکسیون حزب بلشویک و شوراها، مجذوب آنها می‌شود. سردبیر دیلی نیوز بارها به او تذکر می‌دهد که گزارشات او زیادی سمپاتی به بلشویکها دارند و "کمی واقعی بنویس". او در جواب می‌گوید اگر می‌خواهید واقعیت را همانطوری که هستند ببینید، گزارشات او را بخوانند!
***
من کتاب "شش هفته در روسیه، ۱۹۱۹" را که مطلب دیگری از آرتور رانسام به نام "حقیقت درباره روسیه" که بعضا عنوان "نامه‌ای سرگشاده به آمریکا" هم به آن داده‌اند، شامل آن می‌شد خواندم. نامه سرگشاده در سال ۱۹۱۸، به پیشنهاد یکی از دوستان آرتور رانسام به نام ریموند رابینز که خبرنگار صلیب سرخ آمریکا در روسیه است و از دوستان ویلسون، رئیس جمهور وقت بود، نوشته شده است تا بلکه با تأثیر بر افکار عمومی آن کشور، دولت آمریکا را از تصمیم به مداخله در امور حکومت شوراها و کمک به سفیدها منصرف کند. آرتور آن نامه را در عرصه یکی دو روز می‌نویسد و بقول نویسنده زندگینامه آرتور، چنان نویسنده مهاری بود که حتی نامه‌اش را برای غلط گیری دوباره نخوانده به رابینز داد که رابینز آن را با خود به آمریکا برد.

***
اما بخش دوم کتاب اینجا مد نظرم است. بخاطر کمبود وقت، هر کتابی را که دست می‌گیریم، نگرانم که نکند بعد از خواندن احساس کنم وقتم تلف شد. دو تا چهار بخش اول از ۲۹ بخش، داشت نگرانم می‌کرد که نویسنده دارد خاطرات خود را، که چندان مربوط به وقایع مهم و اصلی آن روز نبودند، می‌نویسد. اما بعد از آن، خواننده نمی‌تواند انگشتانش را از ورق زدن کتاب بردارد.
رانسام از روحیه انقلابیون و مقامات روسیه در سرمائی چنان سخت می‌گوید که قلب آدم را به درد می‌آورد. از ملاقاتش با کامنف، بوخارین، سوخانوف، مارتف، کارل رادک، یک سرمایه دار پیشین، اعضای هیأت اجرائی شورای مرکزی، دو مهندسی که هیچ علاقه‌ای به سیاست ندارند، اما سخت در حال و فکر بازسازی روسیه‌اند و غیره می‌گوید. روحیه مردم در اوج گرسنگی و سرما را به زیبایی که فقط از یک نویسنده موفق کتابهای کودکان بر می‌آید به تصویر کشیده است. می‌گوید دو چیز می توانند آدم را خیلی اذیت کنند: سرما و گرسنگی. مردم مسکو هم سردشان است و هم گرسنه‌اند. چگونه خودشان را سیر می‌کنند؟ با رفتن به تئاتر. صحنه‌ای از مردم در حال دیدن نمایشنامه‌ای از چخوف را به تصویر می‌کشد که در این سالن پر، حتی یک نفر را نمی‌شود دید که شامی درست و حسابی خورده باشد. تصویرش از وضعیت گرسنگی مردم مسکو چنان انسان را تحت تأثیر می‌گذارد که اگر هنگام خواندن کتاب، گرسنه سر سفره رنگینی با غذاهای لذیذ نشسته باشی، یک لقمه هم از گلویت پائین نمی‌رود. تصویرش از سرمای استخوان سوز مسکو چنان زنده است، که منی را که سرمائی هستم در یک اتاق گرم و نرم به لرزه در آورد! اما احساس غرور از پیروزی، و روحیه بالای مردم از زندگی در روسیه، هر توطئه‌ای را شکست می‌دهد.
آرتور رانسام آدمی موفق است، اما تصمیم گرفته است در روسیه زندگی کند و وضعیت وحشتناک ناشی از مداخله نیروهای خارجی را ببیند و برای خوانندگانش به تصویر بکشد. تصویری از کلاغ‌های گرسنه را روبروی خواننده می‌گذارد که دل آدم برای هر موجودی که در روسیه ۱۹۱۹ زندگی می‌کرد، کباب می‌شود. چه چیزی باعث شده است که افراد مثل ایشان همچنان کنار دست لنین، کامنف، تروتسکی و رادک بمانند؟ که گرسنگی بکشد. روزی یک وعده "غذا" بخورد که شامل سوپ بی‌رمق کلم و چای داغ می‌شود. او به مرور زمان و در بحبوحه نارضایتی به جنگ و در عشق مردم به تغییر، خود عاشق مردم روسیه و آن تغییر می‌شود.
تصورش را بکنید که پلیس یک فرد شورشی را گرفته و برای شکستن عزمش و برای درس به دیگران، می‌خواهند او را از سرما و گرسنگی بکشند! و حقیقتا همان بلا را می خواهند سر توده های انقلابی روسیه بیاورند. مردم اما کوتاه نمی‌آیند. همچنان در سنگرهای مختلفی بر علیه ضدانقلاب می‌جنگند. ۹۰ درصد از کارگران و کسانی که انقلاب روی دوش آنها به پیروزی رسید، مشغول دفاع از انقلاب در جبهه‌های جنگ با ارتش سفید بودند. گفته‌ای را که به تروتسکی نسبت داده شده است، می‌آورد: "اگر مجبور به ترک اینجا بشویم، چنان با قدرت در را پشت سرمان می‌کوبیم که صدای آن تا آنور دنیا برود." در هر جمله‌ای که رانسام در این شرایط غیرقابل تصور از دیدارش با مقامات حکومت شوراها می‌نویسد، حکایت از قلب پاک و صمیمانه آنهاست که باید به احترامشان بلند شوی و کلاه از سر برداری.

دو بخش مربوط به مصاحبه و دیدار رانسام با لنین، شاید از خواندنی‌ترین بخشهای کل این کتاب فوق‌العاده خواندنی باشند. لنین می‌گوید: "حرکت توده‌ها، با یا بدون او توقف نخواهد کرد." بخش مربوط به دیدار رانسام با تیمیریازوف که یک دانشمند و بلشویک ۸۰ ساله تحصیل کرده آکسفورد است هم بسیار خواندنی است. تیمیریازوف از مشکلاتی که برای کارگران و توده‌های مردم در روسیه ایجاد کرده‌اند می‌گوید. از دروغ‌هائی که در غرب بر علیه حکومت شوراها سرهم می‌شوند می‌گوید. همچنانکه سعی می‌کند اشکهایش را پنهان کند، اشک خواننده را هم سخت سرازیر می‌کند.
برای من بعنوان یک هوادار منصور حکمت، خواندن وقایع انقلاب اکتبر، اینبار از زبان آرتور رانسام، نشان می‌دهد که "نادر" چقدر خوب و عمیق لنین و تحولات انقلاب روسیه را درک کرده بود.
۱۶ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

در بحبوحه انقلاب روسیه چه می گذشت؟


معرفی یک کتاب!

قدم زدن در خیابانهای سرد پتروگراد در فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و شریک شدن در مشغله‌های فعالین خیابانی و اعضای کمیته‌های سازمانده انقلاب اکتبر برای کسی که علاقمند این عرصه است، برای کسی که در راه پر پیچ و خم ریشه کن کردن نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی گام برمی دارد، یک آروزست. این رویا و آرزو توسط مرور چیدن درست جزوات و مقالات کسانی که مستقیما درگیر بودند، دست یافتنی است.
باربارا آلن، Barbara Allen، کتاب با عنوان "جزوه‌های انقلاب روسیه" (Leaflets of the Russian Revolution) منتشر کرده است که گرچه از نظر من دارای اشکالات سیاسی تحلیلی است، - بخصوص آنجا که او تحلیل خودش را وارد می کند، - اما تصویری بسیار زیبا و جذابی از موضعگیریهای احزاب و سازمانهای چپ به مسائل مهم روز به دست می دهد. بخشی از این کتاب ترجمه جزواتی از احزاب مختلف درباره وقایع مهمی چون برخورد به جنگ، موضعگیری در قبال احزاب بورژوائی، دولت موقت، ارتش، دهقانان، "روزهای ژوئیه"، ... است که تفاوت فاحش بین موضعگیری آنها را از زبان خودشان به رشته تحریر در آورده است. وقتی که آدم جزوات مثلا بلشویکها و منشویکها را در قبال گاردهای سرخ کارخانه می‌خواند، بهتر متوجه می‌شود که چرا لنین منشویکها را عصای دست ضد انقلاب می خواند. یا وقتی که آدم اصرار منشویکها در بسیج ارتش برای حمله، و نه صرفا دفاع، به جبهه های آلمان را می خواند، بهتر متوجه می‌شود که چرا کادتها و اکتبریستها با منشویکها دست به گردن هم بر علیه بلشویکها هستند. بخش مهمتر کتاب درباره اتحادیه فلزکاران و دبیر اول آن است که پائین تر به آن اشاره خواهم کرد.
***
در این جزوات، نیروی سومی هم به خوبی معرفی می‌شود. فعالین بینابینی متعددی از حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه، که در انشعاب در این حزب نه به بلشویکها پیوستند و نه به منشویکها، تعداد قابل توجهی از فعالیتهای میدانی ماههای اولیه انقلاب را به پیش می‌برند. اینها که در ابتدا به نام "سازمانهای بینابینی" (Mezhraiontsy) فعالیت می‌کنند، و بخش قابل توجهی از فعالین سیاسی‌ای که از خارج کشور، از جمله تروتسکی و رایازنوف، که به روسیه برمی گردند با این جریان همکاری می کنند و در نهایت این جریان در حزب بلشویک ادغام می‌شود.
***
مورخین متعددی به پروسه قدرتگیری حزب بلشویک در برابر احزاب دیگر چپ مثل منشویکها و سوسیالیستهای انقلابی، که در شروع انقلاب بیشترین نیرو را در میان کارگران، دهقانان و سربازان داشتند پرداخته‌اند، اما کار باربارا آلن از این جهت متفاوت است که جزوات این احزاب در قبال تحولات سیاسی را در لحظات وقوع اتفاقات و مسائل حاد جاری در دسترس قرار داده که خواننده خود می‌تواند آن پروسه را از زبان خود احزاب بخواند و مواضعشان را بهتر متوجه شود.
مورخین تاریخ انقلاب روسیه، تاریخ "بلشویکهای میانه‌رو" (استالین، کامنف، مولوتف) تا قبل از ورود لنین به روسیه را به خوبی به رشته تحریر درآورده‌اند؛ اما کمتر به منشویکهای اولیه پرداخته شده است. آنچه را که ما از منشویکها می‌دانیم، انحلال آنها در دوما و تلاششان برای زائده دوما و دولت موقت کردن شورای مرکزی است؛ اما یکی از جزوات ترجمه شده تصویر متفاوتی از موضعگیری منشویکهای اولیه پتروگراد - قبل از رسیدن تسرتلی از سیبری – می‌دهد.

آلکساندر شیلپنیکاف، سازمانده گارد سرخ و دبیر اتحادیه فلزکاران پتروگراد
باربارا آلن آلکساندر شیلپنیکاف، شخصیت مهم و اصلی بلشویک در شهر پتروگراد در روزهای اولیه انقلاب را بیشتر از هر شخصیت دیگر انقلاب اکتبر در این کتاب معرفی می‌کند. آلن البته بیوگرافی سیاسی جداگانه‌ای از شیلپنیکاف دارد که حتما خواندنش می‌ارزد. بخش زیادی از کتاب آلن به مقالات و ارزیابی‌های شیلپنیکاف اختصاص دارد. او مطالعه‌ای همه جانبه در بیوگرافی شیلپنیکاف انجام داده و عمیقا تحت تأثیر اوست.
شیلپنیکاف، که او هم قربانی جنایات دهه ۳۰ استالین می‌شود، تنها عضو کمیته مرکزی حزب بلشویک در پتروگراد در فوریه ۱۹۱۷ است. او از سازماندهندگان اصلی واحدهای "گارد سرخ" کارخانجات و اولین دبیر اتحادیه فلزکاران شهر پتروگراد است. فلزکاران، از جمله کارگران فلزکار کارخانه عظیم Putilov (پوتیلوف) که نقش بسیار مهمی در اعتراضات، بخصوص اعتراضات اولیه و قبل از سرنگونی تزار داشتند، بدون تشکل بودند. شیلپنیکاف با کار پیگیر و با همکاری با فعالین کارگری احزاب دیگر و با نشان دادن انعطاف و رسیدن به اتحاد عمل، قادر به ایجاد اولین اتحادیه کارگران بخش فلزکار پتروگراد می‌شود. پوتیلوف و کل "خانواده فلزکار" در پتروگراد نقش مهمی در انقلاب فوریه داشتند؛ اما علی العموم دو رگه و گرایش در بین فعالین کارگری آن دست بالا داشت. گرایش اتحادیه‌گرائی که علی‌العموم توسط کارگران ماهر نمایندگی می‌شد؛ و کارگران به اصطلاح غیرماهر که بخش وسیعی از این کارگران را تشکیل می‌داد و بخش عمده‌ای از آنها کارگران مهاجر بودند و گرایش به "کمیته‌های کارخانه" در بینشان غالب بود. آلن، با رجوع به نوشته‌های شیلپنیکاف می‌گوید بتعویق افتادن تشکل فلزکاران روسیه و بخصوص پتروگراد ریشه در اختلافات بین کارگران ماهر و غیرماهر دارد. کارگران ماهر تلاش می‌کنند با ایجاد اتحادیه صنفی خود، مرز بین کارگران ماهر و غیرماهر عصر سرمایه‌داری مدرن را حفظ کنند. در مقابل "کمیته‌های کارخانه" تلاش کارگران غیرماهر و عمدتا مهاجران تازه وارد است که شرایط کاری آنها با شرایط کاری کارگران ماهر فوق العاده متفاوت است.
باربارا آلن در ارزیابی خود، کم لطفی زیادی نسبت به "کمیته‌های کارخانه" می‌کند و در مقابل اتحادیه‌های کارگری، به نقش "کمیته‌های کارخانه" اهمیت و جایگاه زیادی نمی‌دهد، و یا حداقل به اندازه‌ای نمی‌پردازد که خواننده یک تصویر مثبتی از جایگاه آنها بدست آورد. او در پایان کتاب به مواضع لنین و دیگر بلشویکهایی که طرفدار کمیته‌های کارخانه بودند در تقابل با نظرات شیلپنیکاف اشاره می‌کند.
در ارزیابی باربارا آلن، شیلپنیکاف تلاشی هرکولی برای اتحاد بین کارگران ماهر (پیشه‌ور) و غیرماهر فلزکار انجام می‌دهد که به ایجاد "اتحادیه فلزکاران" می‌انجامد. او موفق می‌شود کارگران ۱۸۰ کارخانه و کارگاهی که فلزکاران در آنها مشغول به کار بودند را زیر چتر "اتحادیه فلزکاران" گردآورد. در بحبوحه انقلاب، شیلپنیکاف از تاکتیکی حرف می‌زند که هیأت مدیره اتحادیه فلزکاران از این کارگاه به آن کارخانه، این شهر به آن شهر و این ایالت به آن ایالت می‌رود که کارگران را قانع به سطحی از اتحاد بکنند. آلن دو مطلب مهم از شیلپنیکاف که هر دو در نشریه "فلزکار"، نشریه مرکزی اتحادیه فلزکاران درج شده بودند را ترجمه کرده، که نکات مهمی از تلاشی که فعالین کارگری برای سازمان دادن و کاهش اختلافات بین کارگران انجام داده اند را منعکس می کنند. می‌نویسد که سازمان دادن تقریبا یک میلیون کارگر فلزکار کار ساده ای نبود. علی العموم تجربه کارگران فلزکار در پتروگراد است که راهنمای بقیه کارگران در مراکز دیگر است. شیلپنیکاف دائم در رفت و آمد بین شهرهای اصلی روسیه، بخصوص مسکو و پتروگراد برای هماهنگی بین کارگران فلزکار است.
یکی دو مقاله، حتی از شخصیتی مثل شیلپنیکاف نمی‌تواند کسی را به درک واقعی و همه جانبه موقعیت کارگران پتروگراد و بخصوص فلزکاران آن شهر در سال ۱۹۱۷ کمک کند؛ اما این چند مطلب از وی برای مائی که تجارب سندیکالیسم، تجارب شوراها، مجامع عمومی و کمیته‌های کارخانه را داریم، بسیار باارزش است. شیلپنیکاف که یکی از رهبران فراکسیون "اپوزیسیون کارگری" حزب بلشویک می‌شود، اینجا به صراحت می‌نویسد که رسالتشان برای رسیدن "خانوده فلزکاران" یک توافقی با صاحبان کارخانه‌ها، رام کردن کارگران رادیکال در بحبوحه انقلاب است. او با اشاره به مطالبات متعدد کارگران و اختلافات سیاسی و غیره بر یک نکته تأکید می کند: احتیاج مبرم به یک دیسپلین در "خانواده فلزکاران".


کتاب باربارا آلن به درک ما از انقلاب اکتبر و مواضع نیروهای سیاسی چپ درگیر کمک ارزنده‌ای کرده است. تصویری که او از زبان یکی از رهبران اصلی آن انقلاب و یکی از سازماندهندگان "گارد سرخ" که مهمترین نقش در شکست توطئه‌های دولت موقت و طرح کودتای کورنیلوف داشت، بر جذابیت تاریخ انقلاب اکتبر افزوده است. خواندنش به علاقمندان تاریخ انقلاب روسیه و تاریخ جنبش کارگری کمک شایانی می‌کند.

۱۴ دسامبر ۲۰۱۹

اسماعیل بخشی و سپیده قلیان؛ شجاعتی قابل تقدیر!


این دیگر یک فاکت است که جمهوری اسلامی، به دنبال نامه اسماعیل بخشی درباره شکنجه های وحشیانه ای که بر او رفت، با جمهوری اسلامی دو روز قبلش تفاوت فاحشی دارد. صفوفش درهم ریخته تر شد؛ بر تنفر مردم از آن بیشتر شد؛ تعداد دوستانش، بخصوص در میان غیرایرانیها در خارج از کشور، کمتر شدند؛ و از وحشت اینکه این افتضاحی که به بار آورده اند، دارند نقشه می کشند که چکار کنند و هر خس و خاشاکی را که به آن دست می زنند، بی آبروترشان می کند.
نامه اسماعیل بخشی و به دنبال آن افشاگریهای سپیده قلیان و عسل محمدی، از زوایای دیگری هم مهم است. هر انسان سیاسی ای که دو روز هم در ایران زندگی کرده و شاهد پیگرد و اذیت و آزار فعالین سیاسی بوده، شکی در این ندارد که حکومت اسلامی از همان روزی که جای پای خودش را محکم کرد، هر کسی را که دستگیر کرد، با شکنجه از ایشان استقبال رد. در همان محل دستگیری و در برابر چشمان پدر و مادر دستگیر شده، او را زیر مشت و لگد می گرفتند. هزاران مخالف سیاسی خود را، حتی کسانی که به دین دیگری باور داشتند و اعلام می کردند با سیاست کاری ندارند، شکنجه و اعدام کردند. کسانی که از زندانهای مخوف حکومت عدل علی و پیروانش جان سالم بدر بردند، بعضا – زیر تهدید و یا بخاطر احترام و تعهد به وثیقه گذاران - یا سکوت کردند و یا هم زمانی دست به افشاگری به آنچه که بر آنها رفته بود زدند، که پایشان به خارج از ایران رسید. اسماعیل بخشی، سپیده قلیان و عسل محمدی، با شکستن آن فضا و سنت، آنچه را که بر آنها رفته بود افشا کردند و حکومت جهل و شکنجه را به چالشی بی سابقه کشیدند.

این حکومت جبون، اگر هزار بار هم افراد خیلی هم آشنای خود را سراغ فعالین جسوری چون اسماعیل بخشی و سپیده قلیان بفرستد و بعد شایعه کند که "افراد ناشناس" اینها را دستگیر کرده اند، از تنفر کارگر و زن و جوان در آن جامعه در امان نخواهد ماند. این را البته که خودشان هم خوب می دانند! ما امروزه باید در هر جائی که هستیم صدای اسماعیل بخشی، سپیده قلیان، علی نجاتی و هزاران فعال سیاسی ای که در زندانهای جمهوری اسلامی هستند باشیم. به جهان بگوئیم که کارگر را بخاطر اعتراض دستگیر می کنند؛ بخاطر بازگوئی آنچه را که بر او در زندان گذشت، دوباره دستگیر و شکنجه می کنند و جامعه را بر ۸۰ میلیون مردم در آن جامعه به جهنمی روی همین کره خاک تبدیل کرده اند.
۲۱ ژانویه ۲۰۱۹

روزی زیبا!


امروز برای من روز خیلی جالبی بود. حدود ۳۰ نفری از همکاران در یک کارگاه (ورکشاپ) درباره آپدیت کردن خودمان درباره برخورد با ترانسجندرها (تغییر جنسیت داده ها) بودیم. ورکشاپ داشت حالت حوصله سر بر همیشگی به خود می گرفت که چگونه برخورد خودمان را در برخورد به ترانسجندرها عوض کنیم و یا خودمان را با آنها و همجنسگراها تطبیق بدیم.
سئوال کردم چرا اینجوری است که برخورد مردم علی العموم در رابطه با این طیف آدمها تغییر نمی کند. هفت هشت نفری و از جمله گردانندگان سعی کردند جواب بدهند. کمی گذشت باز سئوال کردم که انگار داریم دور خودمان می چرخیم. با مسئله تبعیض علیه همجنسگراها و ترانسجندرها حدود حداقل ۱۵۰ سال است که داریم دست و پنجه نرم می کنیم، اما انگار یک قدم هم جلو نرفته ایم. تبعیض بر علیه آنها و یا گروه و اقشار دیگر و از جمله زنان در اشکال دیگری خودش را نشان می دهد. چند نفری اینبار گوشهایشان تیز شد که انگار سئوال زوایایی دارد! بحث حول ارزش انسان در جامعه داغ بود. سئوال من و جوابهای حول آن، کمونیست بودن خیلی ها را رو کرد. تعجب می کردم که با این همه کمونیست و برابری طلب همکارم، اما کسی درباره آن تا بحال چیزی به دیگری نگفته بود.
موقع نهار، یکی از همکارانم که در هنگام انتخابات ریاست جمهوری آمریکا استیکر برنی ساندرز به ماشینش نصب کرده بود و دائم همه را از پیشروی و پسروی سوسیالیستها باخبر می‌کرد، پرسید: "تو خودت را سوسیالیست می دانی؟" جواب: "البته!" "خودت را مارکسیست می دانی؟" جواب: "بله!" ناگهان دستم را به گرمی فشرد و گفت رفیق پس چرا تا بحال چیزی نگفته ای. گفت دارم می رم سیگار بکشم بیرون؛ اگر وقت داری بیا یک گپی بزنیم. گفتم که با حزب کمونیست کارگری هستم. او هم به تازگی عضو حزب کمونیست کانادا شده بود. در چند دقیقه ای که با هم گپ می زدیم، کلی درباره سیاست و انقلاب حرف زدیم. گفت که من دیگر پاک پاک از سیاست پارلمانی بریده و دست کشیده ام. تنها انقلاب می تواند راه را برای آینده ای شایسته انسان هموار کند. من را به محفل مطالعاتی شان دعوت کرد. گفت که آخرین بحثی که داشتند درباره انقلاب اکتبر بود. بهش گفتم که من اتفاقا همین چند روز پیش دو کتاب خیلی عالی درباره تاریخ آن انقلاب خواندم. کتاب چاینا میل ویل و آلکساندر رابینویچ! یکی از همکاران دیگر که ظاهرا آمده بود آفتابی بخورد، جلو آمد گفت که درباره کتاب چاینا میل ویل زیاد شنیده و نظرم را پرسید. ای میلشان را گرفتم و شب برای هر دوشان کتاب چاینا میل ویل را فرستادم.
در همین حینی که این سه نفر با هم درباره انقلاب و سیاست و کتاب حرف می زدیم، دو سه نفر دیگر هم به جمع ما پیوستند و سر کلونیالیسم و امپریالیسم و غیره و غیره بحث خوب و رفیقانه کوتاهی داشتیم. آنچه که برای من بسیار جالب بود، پیوستن یک نفر حدود ۴۰ – ۴۵ ساله بعد از این همه سال به یک حزب کمونیستی بود. تازه داشت راهش را به سیاست رادیکال کمونیستی باز می کرد.
با خودم گفتم که این دنیا را ببین. کسانی که واقعا فعال کف خیابان و بقول معروف کف کارخانه هستند، و تا بحال دلشان به پارلمان و رفرم خوش بود، به طرف سیاست رادیکال کمونیستی می آیند؛ اما رفقای زیادی از ما که سالها فعال عرصه های مختلف سیاست رادیکال کمونیستی بوده اند، یک چیز کوچکی را بهانه می کنند و سیاست کمونیستی را می بوسند و بالای طاقچه می گذارند!
ناصر اصغری
۲۷ آوریل ۲۰۱۸

اعتراض و تنفر من از حزب توده، نه به سیاست خارجی و یا رفرمیسمش است؛ بلکه جاسوس بودن آن است. اگر از سر مخالفت با مواضع سیاسی جریانی آدم بخواهد با کسی بحث کند و آخرش هشدار بدهد، با هر جریانی بیرون از خود باید این کار را بکند. که در جای خودش این کار لازم است. در جائی مثل کانادا، که یک رفیق نازنین از سر انقلاب و سیاست رادیکال و دور شدن از سیاست پارلمانی می رود عضو حزبی می شود، را نمی شود گفت که حزب تو مثل حزب توده است؛ تازه آن هم در برخورد اول!

در مورد یک پست فیسبوکی!


چند روز پیش استاتوسی روی دیوار فیسبوکم در مورد یکی از اعضای حزب حکمتیست به نام جاوید حکیمی گذاشتم و او را "مشکوک" و "دو به هم زن" خواندم؛ و اشتباه تر از آن پای حزب کمونیست کارگری را هم به میان کشیده بودم. (گفته بودم که حزب کمونیست کارگری تقاضای عضویت جاوید حکیمی را رد کرده است، که در واقع اصل مطلب این بود درخواست عضویت "نادر چگنی" رد شده بود. منتها نادر چگنی بعدا به جاوید حکیمی تغییر نام داد.) از نظر من "مشکوک" الزاما به معنای "جاسوس" و یا یک شک و علامت سئوال "پلیسی" بالای سر کسی گذاشتن نیست. مشکوک می تواند معانی متفاوتی داشته باشد که من همان "دو به هم زنی" را مد نظر داشتم. "مشکوک" از نظر من، که اشاره کردم، آن بار "پلیسی است" را ندارد، اما در ذهنیت کسان دیگری معنی دیگری دارد. با توصیه تعداد زیادی از اعضا و کادرهای حزب کمونیست کارگری، به اشتباهات خود پی برده و آن استاتوس را از روی دیوار فیسبوکم برداشته و البته قبل از برداشتن آن، در کامنت کوتاهی توضیحی داده بودم که با پاک شدن استاتوس، کامنت هم پاک شد.
اما من در مورد جاوید حکیمی هر نظری داشته باشم، از ایشان یک معذرتخواهی بدهکارم، چرا که من ایشان را نمی‌شناسم و صرفا با یکسری برخوردهای فیسبوکی او، نکاتی را نوشتم که حاصلش اکنون این "معذرتخواهی" است. از نظر من، که همیشه بر آن تأکید کرده ام، اتهام زدن به فردی حقیقی که درباره اش سند و مدرکی نداشته باشیم، جرمی است نابخشودنی. درباره جاوید حکیمی هم، صرف اینکه استاتوسهای فیسبوکی اش را فردی نپسندد، سند و مدرکی برای اتهام به آن فرد نمی دهد.
ناصر اصغری
۲۶ سپتامبر ۲۰۱۸

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

کتابی را که لنین نخواند!


در بحبوحه انقلاب روسیه، از فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷، چندین خبرنگار روزنامه های خارجی در روسیه بودند که هر کدام بعدا مشاهدات خود را بصورت کتابهای بعضا بسیار خواندنی منتشر کردند. از جمله "ده روزی که دنیا را لرزاند" از جان رید، "شش هفته در روسیه" از آرتور رانسوم، دو جلدی "انقلاب روسیه" از ویلیام هنری چامبرلین، "قلب سرخ روسیه" از بسی بیتی، "مسکو لنین" از آلفرد روزمر و البته "شش ماه سرخ در روسیه" از لوئیس براینت. در بین همه این کتابها، کتاب جان رید بیشترین خواننده را داشته است. دلیل اصلی آن هم مقدمه کوتاه، زیر، لنین بر آن بود:
"با علاقه و توجهی فراوان كتاب جان رید "ده روزی كه دنیا را لرزاند" خواندم. خواندن این كتاب را به همه كارگران جهان توصیه می‌كنم. این كتابی است كه آرزو دارم در میلیون‌ها نسخه به چاپ برسد و به همه زبان‌ها ترجمه شود. این كتاب حقیقی‌ترین و روشن‌ترین تصویر از حوادثی است كه وقوف بر آن‌ها برای فهم چگونگی انقلاب پرولتری و دیكتاتوری پرولتاریا دارای اهمیتی به سزاست. این مسائل با گسترش بسیار مورد بحث و بررسی قرار دارد. اما هر كس پیش از این‌كه این اندیشه‌ها را قبول یا رد كند باید به اهمیت تصمیم خویش واقف باشد. كتاب جان رید بدون تردید در روشن كردن مسئله‌ای كه مسئله اساسی انقلاب كارگری بین‌المللی است كمك خواهد كرد. لنین، آخر سال ۱۹۱۹"

هر کسی که به این توصیه لنین عمل کرده می‌داند که خواندن "ده روزی که دنیا را لرزاند" چه لذتی به آدم می‌دهد. اما من فکر می‌کنم اثر لوئیس براینت خواندنی‌تر است! لوئیس مثل همسرش جان رید، همه لحظات آن ده روز انقلاب را ثبت نکرده است، اما بسیاری از گوشه های فوق العاده جذاب آن روزهای پرشور را ثبت، شخصیتهای مهمی از انقلاب را به خواننده معرفی و آدم را به خیابانهای پتروگراد می‌برد و در مشغله انقلابیون و بعضا ضدانقلابیون هم شرکت می‌دهد. او خواننده را به دفتر کار شخصیتهای بقول انگلیسی "بزرگتر از خود زندگی" (larger than life)، مثل ماریا سپیریدونوا، آلکساندرا کولنتای، کاترین بروشکوسکی و دهها شخصیت دیگر می برد و کمی نزدیکتر با آنها آشنا می کند. براینت به دیدن اعضای "گردان زنان" می‌رود و ما را با دختران این گردان آشنا می‌کند. با اعضای مهم رهبری آس‌آرها و منشویکها آشنا می‌کند. با کودکان پتروگراد در بحبوحه این انقلاب آشنا می‌کند. با تاکتیکها و پروگاندای آلمانی‌ها و روحیه و مهمان نوازی جامعه‌ای که برای پایان دادن به ماشین کشتار جنگ جهانی اول به بلشویکها می‌پیوندند، آشنا می‌کند.

براینت دوستان زیادی در بین خانواده‌های ثروتمند ضدانقلاب دارد و خواننده را با خود به دیدن آنها می‌برد و در مشغله‌های آنها شریک می‌کند. براینت هم مثل جان رید در بسیاری از وقایع مهم آن روزها حاضر است؛ در "کنفرانس مسکو"، "کنفرانس دمکراتیک"، جلسات شورای مرکزی پتروگراد، در چند جلسه بی رمق مجلس مٶسسان؛ و چه جذاب گوشه های مهمی از آنها را بازگو می کند. خواننده را با زوال تدریجی کرنسکی آشنا می‌کند که چگونه از یک فرد قدرتمند به یک مترسک تبدیل می‌شود.


آنچه که کتاب لوئیس براینت را نسبت به بسیاری از کتابهای دیگر درباره انقلاب اکتبر جذاب می‌کند، حجم کم آن با شیوائی خاص یک روزنامه‌نگار است. "شش ماه سرخ در روسیه" مجموعه مقالاتی است که براینت برای روزنامه‌های انگلیسی زبان نوشته بود و در سال ۱۹۱۸ به صورت کتابی آن را منتشر کرد. من مطمئنم اگر لنین وقت کرده آن را خوانده بود، حتما پیشنهاد می‌کرد که در کنار کتاب جان رید خوانده شود.

۱۱ مه ۲۰۲۰

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

سپیده فرهان


در خبرها آمده است که سپیده فرهان بعد از مرخصی کوتاهی از زندان، دوباره به زندان فراخوانده شد. او یکی از میلیونها معترضی بود که در اعتراضات دی ۱۳۹۶ شرکت کرده بود. مأموران رژیم جمهوری اسلامی او را دستگیر و به چند سال زندان محکوم کرده اند. سپیده یکی از هزاران زندانی سیاسی ای است که جلو صف اعتراض به جهنمی اند که جمهوری اسلامی بر جامعه ایران تحمیل کرده است. او از جمله کسانی است که صدای حق خواهی و برابری طلبی در این جامعه هستند.

سپیده دانشجوی جوان و پرشوری است که همانند هزاران دانشجو و جوان دیگر در این مملکت عزم جزم کرده اند زنجیرهای بر پایشان را پاره کنند. سپیده از رهبران جنبش اعتراضی است که بالاخره جامعه را از این وضعیت نجات خواهند داد.

آدمهای مثل سپیده فرهان نادرند. من هزاران نفر می‌شناسم که سرشان را زیر گرفته و به قول معروف کارشان را می‌کنند. ناجا و "امر به معروف و نهی از منکر" که می‌بینند چادرهایشان را محکم می‌کنند که دچار مشکلی نشوند. سپیده می توانست مثل خیلی های دیگر درسش را بخواند و دنبال یک زندگی سنتی برود. ازدواج کند و با توسری زدن‌های همسر سنتی‌اش بسوزد و بسازد. می‌توانست کلاس زبان انگلیسی، اسپانیائی، و یا فرانسوی برود، زبان یاد گرفته و دنبال ویزا برای ترک کشور باشد. می‌توانست به کانادا مانندی مهاجرت کند و مثل بسیاری از مهاجران روزانه سر کار برود، شب به خانه آمده، غر و لند همسرش را هم بشنود، و سالی یک بار هم، با رعایت دستورات دولت جمهوری اسلامی، به ایران مسافرت کند. سپیده می‌توانست مثل علی خاوری مانندی میلیاردها دلار از بانکها بدزد و برای خودش چند کاخ در خارج کشور درست کند. می‌توانست همانند مرجان شیخ الاسلامی با رژیمی‌ها بسازد و میلیاردها دلار اختلاس کرده و به خارج کشور پناه ببرد. می‌توانست چشم و گوشش را ببندد و سرش را دو متر تو کتابهای درسی‌اش بکند. می‌توانست خیلی کارهای زشت و قبح دیگر که در این مملکت بخشی از فرهنگ شده است و افرادی به وفور مشغول آنها هستند، بکند و به ریش کسانی مثل سپیده قلیان و اسماعیل بخشی و جعفر عظیم زاده هم بخندد.

سپیده فرهان اما از این جنس نیست. او و امثال او می روند که دست میلیونها نفر در این جامعه را در دست هم بگذارند و آن را آزاد کنند.