۱۳۹۵ آذر ۹, سه‌شنبه

از پنجره وارد کردن Identity Politics (سیاست هویت تراشی)

در جامعه ای مثل اروپا، برنی ساندرز سیاستمداری در مرکز احزاب سوسیال دمکرات سنتی جای خواهد گرفت. اما در آمریکائی که سیاست در دست دو حزب، یکی راست – راست و دیگری
بعضی ها کمی کمتر راست می دانند، ساندرز مثل یک سوسیالیست رادیکال می ماند! وقتی که او در این فضا حرف می زند، آدم تعجب می کند که چنین صحبتهائی از دهان یک سیاستمدار پارلمانی در آمریکا و در رسانه های رسمی آنجا پخش می شوند. یک نمونه از این نوع موضعگیری ها این است که او در چندین مصاحبه و سخنرانی علنا اعلام کرده است با Identity Politics میانه ای ندارد. این در فضائی است که حزب دمکرات، که به دروغ توسط لیبرالها و چپهای لیبرال بعنوان حزب چپ جامعه معرفی می شود، رسما یک حزب هویتهای کاذب است.
اما آنچه که در این مورد باید افشاء بشود، موضعی است که برنی ساندرز این روزها گرفته و دارد برایش نیرو جمع می کند. او در مصاحبه ای که روز ۲۹ نوامبر از شبکه تلویزیونی Democracy Now پخش شد، ابتدا تأکید کرد و یا بهتر است بگویم به ما یادآوری کرد که "با هویت تراشی میانه ای ندارد"؛ اما او فردی به نام Keith Ellison را بعنوان رئیس حزب دمکرات معرفی کرد که نه بعنوان یک شهروند عادی آمریکائی، بلکه بعنوان یک مسلمان سیاست می کند!؟ ساندرز، الیسون را که نماینده ای از ایالت مینی سوتا در کنگره آمریکاست، نامزد کرده است و می گوید با انتخاب ایشان بعنوان رئیس حزب دمکرات، این حزب سمت و سوئی خواهد گرفت که منافع کارگران را نمایندگی خواهد کرد! این نوع حرفها البته که از سر حزب دمکرات و نمایندگان مجالس کنگره و سنای آمریکا بسیار زیادند. این را ساندرز بهتر از همه می داند. او اما اکنون بهتر متوجه شده است که نزدیکی به کارگران و از منافع آنها حرف زدن می تواند آدم را به ریاست جمهوری هم برساند. چیزی که ترامپ بعنوان یک ابن الوقت از آن استفاده کرد.
اما آنچه را که نباید ابدا پذیرفت، ربط دادن مذهب افراد در سیاست و نیرو جمع کردن حول آن است. نباید اجازه داد کسی به نام کارگر برای کسی که با مذهبش شناخته شده است نیرو جمع کند. نباید اجازه داد کسی که به مضرات سیاست هویت تراشی پی برده و می داند که جامعه از آن متنفر است، هویت تراشی کاذب را از پنجره وارد کند.

۲۹ نوامبر ۲۰۱۶

ترامپیسم حاصل چه شرایطی است؟

منطق و استدلال نوشته حاضر را مدتی قبل از انتخاب دانلد ترامپ در نظر داشتم. اما اگر این نوشته را حتی یک روز هم قبل از آن انتخابات می‌نوشتم، فرض را بر پیروزی هیلاری کلینتون می گذاشتم. در هیاهوی مطبوعات حول چه کسی در نظرسنجی ها جلوست، به احتمال زیاد خود کلینتون و ترامپ هم انتظاری برعکس آن چه که واقعا رخ داد را داشتند. شایعات به این اشاره دارند که کلینتون نطقی برای نتیجه باخت حاضر نکرده بود. نکته من این است که پیروزی ترامپ برای کسانی که غرق در مصرف تحلیل‌های مطبوعات رسمی بودند و این مطبوعات به آنها تلقین کرده بود چطوری فکر کنند، بسیار تعجب برانگیز شد. ترامپ اما اکنون منتخب این پروسه است و تحلیل‌ها درباره دلیل شکست کلینتون و پیروزی ترامپ داغ‌ترین موضوعات بازار مطبوعات هستند. اوباما به مجله نیویورکر گفته است که در توضیح انتخاب ترامپ به دخترهایم می‌گویم که مردم واقعا پیچیده هستند. من اما وقتی به صحنه سیاست در جامعه آمریکا نگاه می‌کنم، چنین تعجبی چندان واقعی به نظر نمی‌رسد.
سقوط بی‌مانند مطبوعات رسمی و آنچه که "اشتباهات مٶسسات نظرسنجی" خوانده می‌شود خود موضوع جوک و لطیفه‌ها در جامعه آمریکا شده است. اوباما روز بعد از انتخاب ترامپ از نقش مدیای اجتماعی گفت که در شکست کلینتون کلیدی بود. کسی برای تحلیل مدیای رسمی و سعی در این مهندسی افکار، اینکه مردم چگونه فکر کنند، به سراغ مطبوعات رسمی نرفت.
اما جدا از اینکه کدام یک از دو کاندید اصلی رقابتهای انتخاباتی از صندوقهای رأی بیرون می‌آمد، نوشته حاضر سعی دارد به این بپردازد که چه شرایط و وضعیتی باعث عروج ترامپیسم شدند.


آراء ریخته شده به صندوقهای رأی
اجازه بدهید برای شروع و بعنوان مقدمه نگاهی به آمار و ارقام بیاندازیم. از بیش از ۲۴۱ میلیون واجد شرایط شرکت در انتخابات و با متد و سنت انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا، ترامپ با کمی بیش از ۶۱ میلیون رای، منتخب پروسه انتخابات ریاست جمهوری است. کلینتون با بیش از ۶۳ میلیون رأی بازنده این پروسه بود. چند نفر حاشیه‌ای دیگر هم کاندید بودند که هر کدام از آنها از چند هزار تا یکی دو میلیون رأی به خود اختصاص دادند که بنابه تحلیل و گزارش‌ها، آراءشان تأثیری در نتیجه انتخابات نداشت. آنچه که در این هیاهو کمتر مورد توجه قرار گرفت، تعداد واجدین شرایطی بودند که در انتخابات شرکت نکردند. تنها ۵۵ درصد از واجدین شرایط در این رأی گیری شرکت داشتند. مادامی که یک نهاد سیاسی با افقی متفاوت در صحنه سیاسی جامعه آمریکا حضور محسوسی ندارد که آن ۴۵ میلیون واجد شرایط را به میدان بکشد، من هم به آن نمی پردازم.
در نگاه اول چنین به نظر می‌رسد که ترامپ، مثل جورج دبلیو بوش و یا تقریبا مثل تمام رٶسای جمهور معاصر آمریکا، با چیزی حدود ۲۵ درصد آراء واجدین شرایط رئیس جمهور شد. مشاهده درستی است؛ اما او بیش از ۶۱ میلیون رأی به خود اختصاص داد! ترامپ به هر آنچه که انسان معاصر به آن حساس است و ظاهرا جزو نرم‌های این دنیا شده‌اند توهین و بی حرمتی کرد. به معلولین بی حرمتی کرد. به پناهندگان مکزیکی بدترین‌ها را نسبت داد. گفت که "مسلمانان" را به آمریکا راه نخواهد داد و یا از آمریکا اخراجشان خواهد کرد. به زنان توهین کرد و نوار سخنان زن ستیزش در مدیای رسمی پخش شدند. در مناظره تلویزیونی به اندازه آلت تناسلی خود بالید. با این همه ۶۱ میلیون آدم، که فرصت داشتند درباره او و دیگران فکر و تعمق کنند، آراءشان را به نفع او به صندوق‌های رأی ریختند.
بخشی از این ۶۱ میلیون نفر گروه‌های اولترا راست و اولترا ناسیونالیست اروپامحور و یا به گفته‌ای درستتر سفیدپوست محور بودند که در جامعه‌ای مثل آمریکا که تاریخا مخلوطی از مهاجران از سرزمین‌ها و از "نژاد" و "ملیت"های مختلفی بوده است، حقیقتا عدد ناچیزی هستند. جامعه‌ای که دو دوره پیاپی و با رأی نسبتا بالاتری به یک رئیس جمهور سیاه پوست رأی داد نمی‌تواند جامعه‌ای نژادپرست، در سطح ۶۱ میلیون نفر باشد! آمار نهائی (Exit Poll) نشان می‌دهد که تعداد قابل توجهی از مهاجران غیرسفیدپوست و لاتین تبار حتی بسیار بیشتر از کاندید حزب جمهوریخواه دوره آخر ریاست جمهوری اوباما، به ترامپ رأی دادند. در نتیجه، باز هم به دور از هیاهوی پوچ و بی‌مزه مطبوعات رسمی، باید به این پرداخت که چرا این همه آدم به ترامپ رأی دادند؟!

وعده‌های انتخاباتی ترامپ
گفتم که ترامپ با زبان لمپن‌ترین لمپن‌ها حرف زد. سخنانی از او که از رسانه‌ها منعکس می‌شدند، چنان چندش آور بودند که تقریبا همه تعجب کردند کسی به او رأی می‌دهد. بسیاری هم که می‌خواستند به او رأی بدهند خجالت می‌کشیدند اعلام کنند به او رأی خواهند داد. اوباما، بطور خارج از نرم و قاعده‌ای، در چندین سخنرانی از ترامپ به عنوان کسی که "لایق ریاست جمهوری نیست" یاد کرد. یا با مسخره کردن می‌گفت: "این می‌خواهد رئیس جمهور بشود!؟" منتها با تمام خامی‌ای که کسی موضوعی را بیان و مطرح می‌کند، ترامپ روی چند مسئله مهم که جامعه آمریکا با آنها دست به گریبان است انگشت گذاشت؛ ۱) فقر، بیکاری و مهاجرت شرکتهای بزرگ به کشورهای دیگر بر اثر قوانین تجارت آزاد مثل نفتا، FTA و تی پی پی. ۲) هجوم میلیونی مهاجران از کشورهای آمریکای لاتین بخصوص از مکزیک. ۳) امنیت و وضعیت ناامن زندگی در ایالات متحده. ۴) ضدیت با وال استریت و سیاستمداران فاسد دم و دستگاهی. ۵) خاتمه جنگ و بازگشت به دیپلوماسی. هر چند هیلاری کلینتون درباره این موارد سکوت کرد و یا حتی بدتر، از آنها دفاع کرد، ترامپ تبلیغاتش را در این راستا تیزتر می کرد. نشان می داد که کلینتون خود در محور اصلی همه این "شرارتها" قرار دارد و اگر امروز جامعه آمریکا دچار این معضلات است، دودمان کلینتون – و آنجا که لازم بود خانواده و دودمان بوش هم - معمار اصلی این عمارت بوده است.

فقر و بیکاری
بخش وسیعی از تحلیل‌های پساانتخاباتی روی این نکته انگشت گذاشته‌اند که "کارگران سفید پوست" به ترامپ رأی دادند و او روی دوش این بخش از جامعه رئیس جمهور شد. ترامپ روی این نکته انگشت گذاشت که قراردادهای تجاری تجارت آزاد، کارگران آمریکائی را بیکار کرده است. روی ناستالژی مردمی که زندگی مرفه تری در دوره بعد از "نیو دیل" تا اواخر دهه ۷۰ میلادی قرن گذشته داشتند، انگشت گذاشت. به یاد بسیاری آورد که در دوره‌ای نه چندان دور، زندگی کارگران با حتی یک دستمزد هم نسبتا بسیار بهتر بود. آن مردم سفیدپوستی که اکنون انگشت اتهام طرفداران حزب دمکرات به سوی آنها دراز شده است و ستون نویسان نیویورک تایمز با وقاحت می گویند که این بخش بر علیه خودشان رأی داده اند، تباهی زندگی خود را با قراردادهای تجاری، با مقررات و اتحادیه زدائی از محیط کارشان را با پوست و گوشت لمس می کنند. ترامپ و به احتمال زیاد به دروغ و با عوامفریبی، به این بخش از جامعه وعده داد که آن قراردادهای تجاری را لغو خواهد کرد و "آمریکا را دوباره عالی خواهد کرد".
در چشم بخش وسیعی از رأی دهندگان به ترامپ، او نماینده تغییر بود. کلینتون نماینده وضع نابسامان و غیرکارآمد موجود. هر چقدر کلینتون پز طرفدار محیط زیست به خود گرفت، ترامپ روی این تبلیغ تمرکز کرد که "محیط زیست و افزایش گرمای زمین حقه چینی هاست برای بیکار کردن بیشتر کارگران آمریکائی". در بازار داغ دروغ، "دروغ است!" یک دروغ عوامفریبانه‌ای بود که ترامپ به یمن استیصالی که حاصل وضعیت موجود بود به راحتی به خورد مخاطبان خود داد. مردمی که امید به آینده بهتری را از دست داده بودند، در فقدان یک آلترناتیو چپ و ملموس، وعده دروغ و رویا را به جهنم موجودی که در آن دست و پا می زنند، ترجیح دادند. چه کسی می تواند ادعا کند که هشت سال ریاست جمهوری اوباما و دم و دستگاه حزب دمکرات، کوچکترین رفاه و بهبودی را به جامعه آمریکا هدیه کرد؟ چرا باید کسی از حزب دمکرات و مواجب بگیران دور و بر این حزب طلبکار باشد که چرا مردم باز هم به همان دسته و باند دزد و جانی رأی ندادند؟! مردم، چه آنهایی که به ترامپ رأی دادند و چه آنهایی که دور قبل به اوباما رأی داده بودند اما این دوره دیگر زحمت رأی دادن به خود ندادند، به درست در کلینتون ادامه سیاستهای تباه کننده اوباما را می دیدند.
مدیائی که رزق و روزی خودش را مدیون خدمت به طبقه ارباب است، هر کاری کرد که به این و آن بقبولاند کلینتون "نماینده همه است"، "با تجربه است"، "سیاست می‌داند"، "فمینیست است"، "زن است"، "دیپلوماسی بلد است" حداقل در بین بد و بدتر او بد است و غیره، کسی به این تبلیغات وقعی ننهاد. سئوالات مناظره های تلویزیونی را چند روز زودتر به او رساندند. زیر پای رقبای دوره مقدماتی او را زدند. طلبکارانه اعلام کردند که این بار نوبت کلینتون است! از او قهرمان ساختند و ترامپ را مسخره کردند. سیاستمداران کار کشته دیگری مثل مادلین اولبرایت و کسینجر را به کمکش آوردند. تمام هنرمندان و ورزشکاران حرفه‌ای و مجرب در کارشان را دورش جمع کردند. شب و روز تحلیلگر مثل خودشان را به جامعه معرفی کردند که مردم را ترغیب کنند چطوری فکر کنند، اما باز کارآئی نداشت. مردم تصمیم گرفتند که به قیمت انتخاب ترامپ هم که باشد به وضع موجود رأی منفی خواهند داد.

مهاجران مکزیکی
در ایالات متحده بیش از ۱۱ میلیون پناهنده "غیرقانونی" زندگی می‌کنند که عمدتا از کشورهای آمریکای لاتین و بخش عمده‌ای از آنها از کشور مکزیک هستند. این پناهنده‌ها در بدترین شرایط کار و زندگی می‌کنند. در دوره اوباما نزدیک به سه میلیون تن از این پناهنده‌ها دیپورت شدند. گفته می‌شود که در این دوره بیش از دوره هر رئیس جمهور دیگری، آمریکا دیپورتی داشته است. اما تعداد کسانی که دیپورت می‌شوند، به پای تازه نفسانی که به آمریکا به دنبال کار مهاجرت و پناهنده می‌شوند، نمی‌رسد. رسانه‌ها دائم از این پناهنده‌ها بعنوان مشکل و مسئله ساز و جنایتکار نام می‌برند. بسیاری از سیاستمداران و خبرنگاران دست راستی آنها را "متجاوز"، "دزد"، "قاتل" و در بهترین حالت کسانی که با کار غیرقانونی، باعث بیکاری آمریکائیها می‌شوند، یاد می‌کنند و بر علیه شان سمپاشی می کنند. دانلد ترامپ از این باتلاق استفاده کرد و وعده داد اگر انتخاب شود، نه تنها همه این "متجاوزین" را اخراج خواهد کرد، بلکه دیواری در مرز مکزیک خواهد کشید تا این پناهنده‌ها توان بازگشت به آمریکا را نداشته باشند و هزینه این دیوار را هم از دولت مکزیک خواهد گرفت! تعجب دم و دستگاه حزب دمکرات از آنچه را که ترامپ درباره "پناهندگان غیرقانونی" می‌گفت، خود دروغ و عوامفریبی‌ای بیش نیست. ترامپ فقط فرصت طلبی بود که محصول زحمات بیل کلینتون و اوباما را درو کرد.

مهاجر "غیرقانونی"ای که مجبور است دزدکی و در بدترین شرایط کار و زندگی کند، مجبورش کرده‌اند مخفی زندگی کند، در این کلیسا و آن کنیسه و آن زیر پل مخفی شود، از دست مأموران اداره مهاجرت دائم در حال فرار باشد، با بزه کاری خرج و مخارج زندگی اش را تأمین کند، نه تنها در آمریکا و ایران، بلکه در کشوری مثل سوئد و سوئیس و دانمارک هم مورد خشم و عتاب این و آن قرار خواهد گرفت. در یک چنین ناامنی که ایجاد کرده‌اند و موقعیت فرد را هر روز از روز قبل بدتر و بی ثبات‌تر کرده‌اند، انسان باید بسیار مواظب باشد که انگشت اتهام را متوجه قربانی نکند. در یک چنین موقعیتی انتظار اینکه جامعه آمریکا از خطا کردن مصون بماند و قربانیان سیستم را مقصر نداند، انتظاری بیش از حد زیادی است. بعنوان بدترین نوع عوامفریبی طبقه حاکمه، کاری را که اوباما و کلینتون با دیپلوماسی می‌کنند، ترامپ بدون پرده و بدون اما و اگر انجام می دهد و با آن عکس هم می گیرد.
اگر از جنبه عوامفریبانه و عکس گرفتنی با اعمالی که جلوی دوربین‌های تلویزیون هستند فاصله بگیریم کارگر "مهاجر غیرقانونی" مکزیکی از بزرگترین منابع استخراج سود و ارزش اضافه در جامعه آمریکاست. این تصویر که مهاجر "غیرقانونی"مکزیکی وبال جامعه است، دروغ بیشرمانه ای بیش نیست. حداقل بخش کشاورزی چیدن میوه و سبزی (Fruit picking) در آمریکا و بخصوص در دو ایالت مهم تولید میوه – کالیفرنیا و فلوریدا – منحصرا در اختیار این بخش از کارگران است. همچنین کار خدمات خانگی. کارهای شاق و با دستمزد زیر حداقل دستمزد رسمی و با کمترین خدمات. بقول یکی از تحلیلگران، اگر همه کارگران "غیرقانونی" در آمریکا دیپورت شوند، آمریکا با بحران کمبود کنیز مواجه خواهد شد. ۱۱ میلیون کارگر در آمریکا "غیرقانونی" نگه داشته می‌شوند که به این نوع کارها و این وضعیت تن بدهند.


مسلمانان تروریست
ترامپ وعده داد که مسلمانان را به آمریکا راه نخواهد داد. او حتی اینجا و آنجا از این هم صحبت کرد که مسلمانان فی الحال ساکن آمریکا را از آنجا اخراج خواهد کرد. گفت که در صورت انتخاب شدن، "مسلمانان" را مجبور خواهد کرد که ثبت نام ویژه‌ای بکنند! والدین یک سرباز کشته شده آمریکائی پاکستانی تبار، که خودشان را مسلمان می‌خواندند، مسخره کرد. آنچه را که او می‌گفت، فقط شامل حال تروریستهای اسلامی نمی‌شد. او هر کسی را که از کشوری اسلام زده به آمریکا مهاجرت کرده را نیز مسلمان خطاب می‌کند. این فعلا موضوع بحث ما نیست. بحث من این است که نه تنها در آمریکا، بلکه در بخش زیادی از کشورهای غربی، مالتی کالچرالیسم و ستایش فرهنگ و مذهب خودی و امکانات تبلیغی و سیاسی دادن به اسلامیون، مشکل عمده‌ای است که تروریست تربیت می‌کند. در هیچ حمله تروریستی‌ای که تروریستهای اسلامی در خود آمریکا در آن دست داشتند، اوباما حاضر نشد از اسلام سیاسی اسم ببرد و آن را محکوم کند. این بی مسئولیتی و این آوانس دادن به اسلام سیاسی به درست باعث خشم بخش وسیعی از توده‌های مردم در آمریکا شد. ترامپ از این خشم استفاده و شروع به یارگیری انتخاباتی کرد.
دشمن تراشی و آن دشمن را بانی و مسبب همه مصائب دانستن، یک فرهنگ جدائی ناپذیر سیستم سیاسی آمریکا بوده است. آن جانیانی که خون مردم را در وال استریت تو شیشه کرده‌اند دوست و از خودی‌های ترامپ و کلینتون هستند. اما مردمی که فقط شباهت اسمی و ظاهری با اسلامی دارند دشمن معرفی می‌شوند.

سیاستمداران فاسد دم و دستگاهی
یکی دیگر از تبلیغات انتخاباتی ترامپ حمله به دم و دستگاهی‌ها (Establishment) بود. گفت که می‌خواهد باتلاق واشینگتن را بخشکاند. توده‌های مردم به درست از سیاستمداران وضع موجود به تنگ آمده اند. هیلاری کلینتون در نقطه مقابل او، نمونه بارز چندین دهه وضع موجود بود. بخش زیادی از عمرش را در واشینگتن گذرانده است. نه تنها ترامپ، بلکه برنی ساندرز هم با حمله به وضع موجود و سیاستمداران دم و دستگاهی به میدان آمد و توده وسیعی را دور کمپین خود گرد آورد.
جامعه آمریکا پر است از اعتراض. در یکی دو دهه گذشته، گاها این اعتراضات حالت انفجاری بخود گرفته اند که ظاهر اعتراض به خشونت پلیس بر علیه سیاهان به خود گرفته و گاها در اعتراضات صدها هزار نفره اشغال میادین شهرهای بزرگ تحت عنوان "جنبش اشغال" سرها را بطرف خودش برگردانده است. "سیاستمداران فاسد دم و دستگاه"، تکرار و یک هدف اصلی این اعتراضات بوده است. ترامپ، که جا و بیجا تکرار می‌کرد و کمپین کلینتون هم او را با قدرت یاری رساند، جزو این دایره فاسد نبود. بخش وسیعی از مردمی که از این دایره و باند فاسد تنفر داشتند، و اگر تصمیم گرفتند که حتما در این رأی گیری شرکت کنند، در اعتراض به این دایره فاسد هم که شده، به ترامپ رأی دادند.

بازگشت به دیپلوماسی
جامعه آمریکا جامعه دوره جنگ ویتنام نیست که جنازه سربازان شعله جنبش ضدجنگ را گرم نگه دارد. شاهد یک جنبش ملموس خیابانی بر علیه جنگ نیستیم. اما آتش اعتراض به بودجه نظامی ۶۰۰ میلیارد دلاری هم خاموش نیست. هر از چندگاهی شاهد اعتراضاتی – حداقل در سطح مطبوعات لیبرال و چپ – به جینگویسم و جنگ طلبی هم هستیم. ادوارد اسنودن، چلسی منینگ، گلن گرینوالد و ویکی لیکس طرفداران زیادی دارند. دست داشتن آمریکا در همه و هر جنگ و کشمکشی کفر همه را در آورده است. ترامپ با معرفی کلینتون بعنوان یک پای اصلی این همه جنگ طلبی، خود را طرفدار صلح و دیپلوماسی معرفی کرد. از دوستی خود با پوتین حرف زد. هر چقدر مطبوعات طرفدار کلینتون سعی کردند دوستی با روسیه و پوتین را مغایر با "منافع ملی" آمریکا معرفی کنند، ترامپ به دوستی خود با پوتین و اینکه "آدمی فهمیده و باشعور است" تأکید کرد.
ترامپ، مانند هر سیاستمدار عوامفریب دیگری هر چه را هر جائی که صلاح دانست، بدون توجه به آنچه که قبلا گفته بود بر زبان راند. یکجا از پایان دادن به خصومتها گفت. جاهائی هم گفت که "بمب هسته ای داریم برای استفاده." بر مبارزه با تروریسم اسلامی تأکید می کرد؛ جاهایی هم از دراز کردن دست دوستی با اسد حرف زد.
گرچه "صلح دوستی و دیپلوماسی" ترامپ – و اظهارات ضد و نقیض او در این خصوص – در شکست دودمان کلینتون تعیین کننده نبود، اما در استراتژی نهائی ترامپ بی تأثیر هم نبود. آمریکائی‌ها هر چه بیشتر اینکه در دنیا با دولتشان و با جنگ طلبی و انزوای دولت کشورشان معرفی می‌شوند، خود را در فشار و تنگنا احساس می‌کنند و این دقیقا آن گرهی بود که ترامپ بعضا از آن استفاده کرد.

ناامنی جامعه آمریکا
در گزارشی که نیویورک تایمز از تیراندازی باندهای مخالف در شیکاگو در سال ۲۰۱۶ تهیه کرده بود، تا اوایل ماه سپتامبر بیش از ۳۰۰۰ نفر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند و از این تعداد ۶۰۰ نفر جان خود را از دست داده‌اند. ترامپ در یکی از سخنرانی‌هایش گفته بود که زندگی در بعضی از شهرهای بزرگ آمریکا خطرناکتر از زندگی در افغانستان و سوریه شده است. باعث این همه ناامنی واضح است که چند مورد تروریسم نیستند. چند مهاجر به بزه کاری کشیده شده نیستند. این وضعیت ریشه در عمق سیستم جامعه آمریکا دارد. ریشه در تبعیض سیستماتیک و در تجلیل از فقر دارد.

به احتمال زیاد راه حل ترامپ همان راه حل روودی جولیانی، شهردار پیشین شهر نیویورک و از متحدین بسیار نزدیک ترامپ است که بر دستگیری مظنونین و سرکوب خشن پلیس اتکاء داشت. بیخود نیست که رئیس جمهور فیلیپین، که رسما اعلام کرده است "کسانی که کشورش را ناامن می کنند، بدون رودربایستی خواهد کشت!" از انتخاب ترامپ تجلیل کرد.
جامعه‌ای فقیر امنیت نخواهد داشت. تنها امنیتی که بورژوازی می‌تواند به چنین جامعه‌ای بدهد، امنیت گورستانی است که ترامپ به آن چشم دارد!

میراث اوباما
اوباما میراثی را به جا گذاشت که برای جامعه خواهان تغییر در آمریکا مثبت نیستند. او در واقع همان سیاستهای بنیادی جورج دبلیو بوش و بیل کلینتون را چه در سطح ملی و چه در سطح بین المللی دنبال کرد. بخصوص در دور اول انتخابات، خود را نماینده تغییر معرفی کرد. از بستن زندان گوانتانامو حرف زد. از ساده کردن متشکل شدن برای کارگران حرف زد. از کاهش موش دوانی بین المللی آمریکا حرف زد. از بیمه درمان رایگان حرف زد. اما هیچکدام از این وعده های مهم جامه عمل بخود نپوشیدند.
آنچه که در خارج از آمریکا بعنوان خدمات درمانی رایگان شناخته شده، در آمریکا خشم بخش وسیعی از مردم را برانگیخته است. این لایحه؛ "لایحه حفاظت از بیمار و مراقبت مقرون به صرفه" بقول یکی از نویسندگان چپ سایت Countrpounch "چیزی نیست جز یک سیستم فاسد بیمه درمانی خصوصی که لباس "عمومی" به آن پوشانده‌اند، که مردم را با افزایش حق بیمه و غیره سلاخی می کند، بدون اینکه انتخاب قابل ملموسی را به کسی عرضه کرده باشد".

پروتکشنیسم!؟ ترامپ
ترامپ بعنوان مدافع سیاسی و اقتصادی مرزهای آمریکا جلو آمد. گفت که کارها را به آمریکا برخواهد گرداند. آمریکا کشوری است با ۳۲۵ میلیون جمعیت. اما ۲۵ درصد از سرمایه جهان متعلق به سرمایه داران این کشور است. این بحثی است فراتر از پرداختن به خود پدیده ترامپ، که جای آن اینجا نیست. اما تا آنجائی که به موضوع بحث امروز برمی گردد، اصلا قابل تصور هم نیست که در دنیای جهانی شده رابطه کار و سرمایه، ۲۵ درصد سرمایه‌های دنیا در تار و پود سیستم سرمایه‌داری در کشوری با جمعیت ۳۲۵ میلیون بتواند سودی استخراج کند. آنچه که ترامپ و کابینه او می‌خواهند بکنند،  فراهم آوردن شرایطی است که سرمایه‌ها بتوانند با شرایط کاری کارگران Global South (کشورهای نسبتا تازه صنعی شده مثل چین، هند، برزیل، سنگاپور، بنگلادش، آفریقای جنوبی و غیره) از گرده کارگران آمریکائی ارزش اضافه استخراج کنند. دور و بر ترامپ بعد از انتخاب شدن را کسانی گرفته‌اند که سالهاست در ایالاتی که مسئولیتهای مهم دولتی داشتند مشغول فقیرتر کردن کارگران بودند. کسانی که قوانین بر علیه متشکل شدن می‌گذراندند. کسانی که سعی می‌کردند هر چه بیشتر حداقل دستمزدها را پائین بیاورند. دور و بر او را کسانی گرفته‌اند و قرار است پست‌های کلیدی را اشغال کنند که بقول تحلیلگران سیاسی مالتی میلیاردرهای جهان معاصرند. کابینه بقول معروف مستقیم سرمایه‌داران، نه نمایندگان طبقه سرمایه‌دار!
این مالتی میلیاردرها، از جمله خود ترامپ، کسانی نیستند که دارائی خود را فقط مدیون کار کارگران آمریکا باشند؛ بلکه کسانی هستند که بخش اعظم ثروت و سرمایه‌هایشان حاصل کار کارگران بنگلادش، چین، هند و پاکستان و غیره و غیره است. بخش مهمی از سرمایه‌های خود ترامپ در چین در جریان است. پروتکشنیسم ترامپ فقط موسیقی‌ای بود که ناستالژی کسانی که کار و زندگی خود را به جهانی شدن رابطه کار و سرمایه باخته‌اند، برانگیخت.

کجا ایستاده ایم؟
انتخاب ترامپ به جای کلینتون و یا هر سیاستمدار فاسد دیگری مثل جورج بوش و یا اوباما و رامنی و غیره، تفاوتهای جدی‌ای دارد. کسی که چیزی از سیاست می‌داند، برایش واضح است که ترامپ نه دنبال دیپلوماسی خواهد بود، نه دنبال کاهش فقر و کشیدن دیوار، و نه نماینده تغییری است. با انتخاب ترامپ و با به دنبال خود کشیدن این همه آدم، جامعه آمریکا و در یک بعد، کل دنیا عقبگرد بلندی را متحمل شد. کلینتون مثل هر رئیس جمهور دیگر آمریکا، نماینده طبقه سرمایه‌داری در بحران است. ترامپ و لحن کمپین انتخاباتی‌اش نماینده متعارف طبقه سرمایه‌دار نیست. نماینده جامعه مستأصلی است که در غیاب افقی چپ و سوسیالیستی، انگشت اتهام را بطرف پناهنده و "غیرخودی" دراز می کند.
ترامپ از جهات مختلفی خطرناک است. او زنجیر آن بخش از نیروهای سیاسی دست راستی هار در جامعه را که در هر فرصتی ابراز نارضایتی از گسترش حقوق سیاسی و اجتماعی به کارگران، زنان و اقلیتها می‌کردند را پاره کرده است. دور و بر او پر شده است از نژادپرست، مسیحیان افراطی، خارجی ستیز، ضد همجنسگرا، ضد کارگر و ضد زن. همه این نیروهای آناکرونیسم سعی خواهند کرد دستآوردهای اجتماعی و سیاسی را از جامعه پس بگیرند و اکنون یکی از قدرتمندترین سیاستمداران را در کاخ سفید متحد خود دارند.
ترامپ خطرناک است؛ در این مسئله کسی توهمی ندارد. اما ترامپ نتیجه منطقی سیستمی است که فقر و تبعیض تولید می کند. آن لیبرال و آن چپی که برای پس زدن ترامپ و ترامپیسم جامعه را حول کلینتون فراخوان می داد باید به این سئوال ابتدائی جواب بدهد که آیا تقویت کلینتون و حزب دمکرات می‌تواند جلوی ترامپیسم را بگیرد؟ ترامپ نماینده فاشیسم است. فاشیسم جنبش استیصال است. سوسیالیسم جنبش امید. برای شکست فاشیسم نه تنها باید جنبش امید و ابزار پیش برنده آن جنبش را تقویت کرد، بلکه باید با آن باتلاقی که به جنبش استیصال نیرو می‌دهد نیز در افتاد و آن را شکست داد.

راه خروج از این وضعیت
در بحرانهای سیاسی، آن آلترناتیو و آن راه حل‌هایی که در دوران متعارف غیرممکن به نظر می‌رسند، ممکن‌ترین راه حل‌ها می‌شوند. تونی بلر در نیویورک تایمز ۲۴ ژوئن ۲۰۱۶ می‌نویسد: "سیاست مرکز (Political Centre) قدرت رابطه برقرار کردن و قدرت ترغیب مردم را از دست داده است. در عوض شاهد عروج چپ و راست افراطی هستیم که یکی به پناهنده‌ها حمله می‌کند و دیگری به بانکداران ...". راست افراطی و فاشیسم، جنبش استیصال است و آن چپ افراطی و سوسیالیسم، جنبش امید. آن "چپ افراطی" که بتواند راست مرکز و راست افراطی را به چالش بکشد و نهایتا شکستش بدهد، در آمریکا در مرکز سیاست نیست. سیاست و تاکتیکهایی را که کاشاما سوانت، عضو مارکسیست شورای شهر سیاتل دنبال می‌کند، سیاستهای درستی هستند اما در اقلیتی ناچیزند. جنبش اشغال وال استریت، بعنوان جنبش اعتراض و علیه فقر و وضعیت موجود نه ابزار مبارزاتی درستی دارد و نه افق روشنی. اینها موضوعاتی هستند که باید درباره آنها بیشتر نوشت و درباره راه حل درست بحث کرد و آن را صیقل داد.
دانیل سایدوریک (Daniel Sidorick) در نقد کوتاه و جالبی بر فیلم مستندی از گاردین که درباره آراء سفیدپوستان ایالت ویرجینیای غربی به ترامپ است، می‌نویسد در کمپین مقدماتی ریاست جمهوری، ترامپ ۷۸۵ رأی آورده بود. چیزی که مستند گاردین به آن استناد می‌کند. اما نکته‌ای که گاردین درباره آن سکوت کرده این است که در همان کمپین مقدماتی، برنی ساندرز در همان ایالت ۱۴۸۸ رأی می‌آورد. حدود دو برابر رأی ترامپ! ساندرز با پلاتفرمی چپ و با جنبشی نسبتا چپ و امیدبخش جلو می‌آید و دو برابر ترامپ رأی می‌آورد. وقتی که همان پلاتفرم هم کنار می‌رود، نماینده استیصال، که خود را نماینده تغییر معرفی کرده است، قدرت میگیرد.
جنبش چپ و امید و سوسیالیسم باید با باتلاق سرمایه‌داری درافتد. باید از زیر عبای حزب دمکرات و سیاست هویت تراشی، سیاست پست مدرنیستی مالتی کالچرالیسم بیرون بیاید و از آن عبور کند.

۲۷ نوامبر ۲۰۱۶

۱۳۹۵ آبان ۲۵, سه‌شنبه

فوکویاما، کارگران سفیدپوست و انتخاب ترامپ

فرانسیس فوکویاما یکی از مشهورترین تحلیلگران و سیاستمداران هیأت حاکمه آمریکاست. او نام خود را بیشتر از هر چیزی مدیون جشن گرفتن فروپاشی دیوار برلین است که پیروزمندانه از آن بعنوان "پایان تاریخ" یاد کرد. آن زمان آدمهای زیادی از فرط بی افقی و پیروزی دمکراسی بر رقیبش در جنگ سرد تز "پایان تاریخ" ایشان را – حداقل ضمنی – قبول کردند.
بحران دیگری در جامعه آمریکا بار دیگر فوکویاما را به جلو صحنه آورده. او در مصاحبه ای با Ezra Klein، که قبل از پیروزی دانلد ترامپ انجام گرفته بود، به نکاتی اشاره کرده که لازم است جواب بگیرند. او، به درست، اشاره می کند که حزب دمکرات آمریکا حزب "هویتها"است. می گوید کارگران، گرچه قربانی هستند، اما یک چنین گروه بزرگی مثل بقیه "هویتها" (همجنگسراها، فمنیستها، سیاهان، لاتین تباران و غیره) نمی توانند خود را با "قربانی" بودن تعریف کنند. کارگران و بخصوص کارگران سفیدپوست صدای خو را در حرفهای دانلد ترامپ و حزب جمهوریخواه یافتند.
این نظر که حزب دمکرات، که "هویت" اتحادیه های کارگری هم یکی از "هویتهای" دور این حزب است، کارگران را به امان خدا رها کرده و این "هویت" به ترامپ و حزب جمهوریخواه پناه آورده اند، نظر مختص به فوکویاما نیست. بعد از اینکه تحلیلگران و بخصوص مطبوعات لیبرال عمدتا طرفدار هیلاری کلینتون متوجه شدند که حامیان ترامپ عمدتا از سفیدپوستان هستند، و ایالات سنتا رأی دهنده به حزب دمکرات مثل میشگان و ایوا و پنسلونیا هم که اتحادیه های کارگری بخش وسیعی از کارگران را در این ایالات نمایندگی می کنند هم به ترامپ تمایل دارند، ناگهان به این فکر افتادند که راستی کسانی هم در این مملکت زندگی می کنند که سفیدپوست هستند و تمایل به هویتهای کاذب ندارند. شروع کردند به مصاحبه با این بخش از جامعه و تهیه فیلمهای مستند درباره سفیدپوستان! این لیبرالیسم این دوره و زمانه است که خودش را با هویت تراشی تعریف می کند!

کارگران فراموش شده
فوکویا، همچنانکه اشاره کردم، مثل بسیاری از تحلیلگران دیگر می‌گوید ترامپ کاندید کارگران سفیدپوست فراموش شده است! (او البته، از آنجا که سیاستمدارای محافظه کار است، مثل سیاستمداران لیبرال دلیلش متفاوت است که اینجا جای بحثش نیست.) این نظر، به نظر من یک تردستی بیش نیست! به این دلیل ساده که فرض - غلط - را برای یک لحظه بر این بگذاریم که حزب دمکرات این اشتباه را مرتکب نشده بود و کارگران را هم – نه اتحادیه‌های کارگری و فدراسیون کار آمریکا – زیر بال خودش گرفته بود و صدای آنها هم می بود. واقعا کسی می تواند بگوید که چه می‌شد؟ آیا کارخانه‌های بسته شده و مهاجرت کرده به چین و بنگلادش و مکزیک، بسته نمی‌شدند و کارگران کارشان را از دست نمی دادند؟ این دلیل اصلی طرفداری بخش وسیعی از رأی دهندگان به ترامپ بود که از او شنیده بودند اگر انتخاب شود قراردادهای تجاری تجارت آزاد مثل نفتا (NFTA) و تی پی پی (TPP) و غیره را لغو خواهد کرد و کارخانه های مهاجرت کرده را به آمریکا بازخواهد گرداند.
در جواب لیبرالهای حزب دمکرات و آنهایی که اعصابشان از انتخاب ترامپ خورد شده است، باید گفت که بسیاری از قراردادهای تجارت آزاد مثل نفتا را بیل کلینتون و حزب دمکرات امضا کردند. قرارداد FTA را که در دوره ریگان امضا شده بود، کسی از حزب دمکرات حتی حرفی هم درباره لغو آن جائی نزده است! قرارداد TPP قرارداد دوره باراک اوباما است. اینها قراردادهایی بودند که مستقیما زندگی کارگران را بطور بسیار منفی و به قیمت تباهی زندگی بخش وسیعی از آنها، تحت تأثیر قرار دادند، صرفنظر از اینکه رنگ پوستشان چه بوده و والدینشان کجا بدنیا آمده باشند. درک این موضوع برای کسانی که سالهای سال است مسائل سیاسی را دنبال می کنند، نباید بسیار سخت باشد.

اتوپی دانمارک
ازرا کلاین از فوکویاما می‌پرسد که به نظر می‌رسد همه به دانمارک فکر می‌کنند. آیا آمریکا تا دانمارک راه طولانی‌ای دارد؟ فوکویاما می گوید که دانمارک کشور و اقتصادی کوچک و حاشیه ای است که رسیدن به چنین نقطه ای برای آمریکائی‌ها واقعی نیست. اما برای خلاصی از این وضعیت، که می‌گوید با این وضعیتش تمام بشو نیست، او بعضی از کشورهای مستقل مشترک المنافع (استرالیا، نیوزیلند و کانادا) و کشورهای اسکاندیناوی را نشان می‌دهد که زندگی را یک شبه بر کارگران تباه نکردند. توجه کنید که نه رفاه نسبی آنجاها را نسبت به آمریکا، بلکه سلانه سلانه عبور از دولت رفاه به سیاستهای ریاضت کشی اقتصادی را نشان می دهد که سیاستمداران آمریکائی به آن توجه کنند!
آمریکائی‌ها حق دارند که خواب دانمارک را ببینند. بقول ترامپ زندگی کردن در بعضی از شهرهای بزرگ آمریکا خطرناکتر از افغانستان شده است. او البته به ریشه های این وضعیت نمی پردازد. اما فقر و بیکاری عامل مستقیم این وضعیت هستند و کمتر سیاستمدار جدی با کمی شرافت منکر آن می شود.

پایان پایان تاریخ
فوکویاما به صراحت نمی‌گوید که تاریخ به پایان نرسیده. او در این مصاحبه‌اش به اهمیت "طبقه" اشاره می‌کند، که برای قانع کردن طبقه کارگر باید راه و چاره‌ای پیدا کرد. تز "پایان تاریخ" او بر این استوار است که در جنگ بین کمونیسم و برابری طلبی با لیبرالیسم و دمکراسی، لیبرالیسم پیروز جنگ است و به صلح پایدار رسیده‌ایم. می گوید که مردم در صلح و دوستی زندگی می کنند و به پایان دوره جنگ و دشمنی رسیده ایم!
دنیا شاید تنها در دوران جنگ‌های جهانی اول و دوم به اندازه امروز ناامن بوده و جنگ و قتل و قتال در جریان بوده. امروزه، فقط ربع قرن بعد از فروپاشی دیوار برلن و شادی "پایان تاریخ" ایده صلح پایدار و پایان دوره جنگ و دشمنی، جوک بی‌مزه‌ای بیش نیست. و خود فوکویاما از "فروپاشی سیاسی" حرف می‌زند. فروپاشی سیاسی‌ای که از دل دمکراسی و لیبرالیسم شروع شده و جنبشهای عظیم اشغال وال استریت را به دنبال داشته. بحرانهایی سیاسی‌ای که سوسیالیسم و رادیکالیسم را جلو صحنه رانده. فروپاشی سیاسی‌ای که شبحی را دامن زده که دوباره در گشت و گذار است. شبح اعتراض و برابری طلبی. شبحی که همه نیروهای کهن را بر علیه خود متحد کرده: ترامپ و اتحادیه اروپا، فوکویاما و البغدادی، اوباما و پوتین و جمهوری اسلامی. همه آنهایی که در ندای "پیروزمندانه" پایان تاریخ فوکویاما شرکت کرده بودند.

١٣ نوامبر ٢٠١٦

۱۳۹۵ آبان ۱۸, سه‌شنبه

زنده باد مارکس! برای اینکه جوانان می گویند

مارکس و شبح کمونیسمش حتی با اعلام مرگ کمونیسم و برابری طلبی، حتی با اعلام پایان تاریخ از زبان و قلم فلیسوفانشان، خواب راحت را از چشمان حیرت زده حاکمان این جهان نابرابر ربوده است.

راستش کمونیسم داستانی نیست که شبی در کنجی صحبتی از آن بشود و با گذشت زمان از خاطره ها پاک بشود. کمونیسم آرزو و مبارزه انسان برای یک زندگی و دنیای بهتر است. کمونیسم جنگ آن کارگری است که کمرش زیر بار کار روزانه خم شده، اما به اندازه حتی یک زندگی راحت بدون دردسر هم روز نمی گذراند. جنگ آن جوانی است که سیستم کنونی به او قول داده بود اگر صدها هزار دلار خرج آموزش کند کاری نصیبش خواهد شد، اما چنین نمی شود. جنگ آن زنی است که زیر بار تحقیر و تبعیض له و لورده شده است. کمونیسم را نمی شود با یک فرمان و یک آروز از صحنه پاک کرد. جنگی است برای رفع نابرابری.
موسسه ای به نام "قربانیان کمونیسم" در گزارش سالانه خود تحت عنوان "گزارش سالانه از نگرش آمریکائی نسبت به سوسیالیسم" به نقل از موسسه نظر سنجی YouGov می نویسد که جوانان این دوره به مارکس احساس نزدیکتری می کنند تا به انجیل. ۶۳ درصد جوانان نسبت به "از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش" نظری مثبت دارند. می نویسد که تنها ۵۳ درصد نسبت به "هر کس که کار نکند، نباید بخورد" (از انجیل) نظر مثبتی دارند. این البته هنوز رقمی است بسیار بالا. در بخش دیگری از گزارش مزبور آمده است که جوانان آمریکائی علی العموم بر این نظرند که جورج دبلیو بوش بیشتر از استالین آدم کشته و جنایت کرده است.

جوانان و تاریخ
درباره رهبران شناخته شده چپ، بخش وسیعی از جوانان آمریکائی هیچگونه شناختی از آنها ندارند. درصد بسیار کمی نام لنین، مائو و چه گوارا را شنیده اند. بقول منصور حکمت جوان امروز نمی‌داند که مارکس و لنین خوردنی‌اند یا پوشیدنی. اکثریت کسانی که در نظرسنجی شرکت کرده اند گفته اند که حاضرند به کسی رأی بدهند که سوسیالیست است. در مقایسه با نسل دوران جنگ سرد، بخش نسبتا کمتری از جوانان نظر منفی درباره لنین و کمونیسم دارند. نظرسنجی می‌گوید که روی هم رفته ۵۷ درصد آمریکائی‌ها نظری منفی نسبت به کمونیسم دارند، در حالیکه فقط ۳۷ درصد جوانان چنین نظری نسبت به کمونیسم دارند. البته کمونیسم و سوسیالیسم را از هم جدا کرده اند و می نویسد فقط ۱۵ درصد جوانان نسبت به سوسیالیسم نظر منفی دارند. فقط ۴۲ درصد از جوانان گفته اند که نسبت به سرمایه داری نظر مثبتی دارند. می نویسد ۷۰ درصد جوانان با این گفته سندرز: "کشوری که در آن ثروت عظیمی در دست اقلیت ناچیزی و فقر گریبان اکثریت جامعه را گرفته است، نه از نظر اقتصادی و نه از نظر اخلاقی سرپا نخواهد ماند" موافقند.

محبوبیت کمونیسم و "ناآگاهی" جوانان
مطبوعاتی که گزارش فوق را بازتاب داده‌اند، از قول رئیس موسسه "قربانیان کمونیسم" نوشته‌اند "جوانانی که نسبت به کمونیسم و سوسیالیسم نظر مثبتی دارند، آگاهی کافی نسبت به این سیستمهای اقتصادی – سیاسی ندارند". فکر نکنم کسی به این گفته باوری داشته باشد. اولا آگاهی از وضعیت زندگی خودمان احتیاجی به کتاب و دانشگاه ندارد. مردم به خود و معیشت زندگی خودشان نگاه می‌کنند و تعمق می‌کنند که سیستم سرمایه‌داری انسانی است یا سوسیالیسم! نفرت توده‌ها از سرمایه‌داری نه حاصل تلاش فعالین سوسیالیست در جامعه آمریکا، بلکه حاصل فقری است که سیستم سرمایه‌داری بر جامعه گسترانده است. در ثانی ماشین مهندسی افکار و تحریف بر علیه مارکس و کمونیسم، حداقل در آمریکائی که نظرسنجی فوق آنجا صورت گرفته، بدون وقفه در کار است. نه تنها یک ریز بر علیه کمونیسم و برابری خواهی تبلیغ کرده‌اند و احزاب سوسیال دمکرات و "کمونیستهای" پیشین را هم به کمک طلبیده اند، بلکه کمونیسم و طرفداران لنین از هرگونه ابزاری که از کمونیسم و تاریخ انقلاب اکتبر دفاع کنند، بی بهره بوده‌اند.
راز محبوبیت کمونیسم و سوسیالیسم تنفری است که سرمایه داری و سیاستمدارانش در انسانها برمی انگیزند.

کجا هستیم و چه کم داریم؟
اینکه این سیستم تنفر هر انسانی که به خود و انسانیت احترام میگذارد و منصف است برمی انگیزد، اینکه انسان می کشد و ادامه اش را مدیون دامن زدن به توحش مذهبی و قومی است، کسانی مثل دانلد ترامپ و پوتین و اردوغان و جورج بوش تولید می کند، همچون کارخانجات تولید سم، داعش و بوکوالحرام و طالبان و جمهوری اسلامی تولید می کند، دیگر تحلیل کتابهای تئوریسینهای مارکسیست نیست. سیستمی که مرگ برابری طلبی را جشن می گیرد و تولد پوتین و نتانیاهو و جمهوری اسلامی را شادی می کند، باید درنده خوئی خودش را بر همه آشکار کرده باشد.
دوره کنونی، دوره عبور از آن دوره‌ای است که ما آن را "دوره سیاه" نامیدیم. دوره ای که در برابر هر یک کمونیست، هزار کمونیست سابقی قد علم کرد و سر تعظیم برای پیروزی توحش بر برابری طلبی فرود آورد. دوره امروز دوره جوانانی است که میادین اصلی شهرهای کشورهای غربی را در اعتراض به نابرابری تسخیر کردند. دوره جوانان میدان تحریر و جوانان تونس است. دوره اعتراضات میلیونی سال ۸۸ ایران است. دوره یونان و "دزدان دریائی" ایسلند است. دوره میدان خورشید اسپانیاست. اینجا ایستاده ایم.
این دوره اما مهمترین عنصری که تنفر توده‌ها از سیستم سرمایه‌داری را به نتیجه عملی آن برساند، ندارد. آن عنصر حزب اعتراض، حزب طبقه کارگر و حزب فعالین جنشبهای اعتراضی است. حزب فعالین جنبش کارگری، زنان و جوانان است. حزبی که دست همه فعالین کارگری و فعالین جنبش برابری طلبانه زنان و جوانان و فعالین محیط زیست و بیکاران را در دست هم بگذارد و راه دیگری جلوی دنیا بگذارد. حزبی که تابوی "استقلال" از حزبیت را بشکند و بار دیگر متحزب شدن را افتخار کارگر و فعال سیاسی بکند.
در جامعه آمریکا که امروز تبلیغات فاشیستی نیرو می گیرد و هیلاری کلینتون کمتر از دانلد ترامپ فاشیست نیست، جامعه‌ای که در آن حتی بدون داشتن یک سنت سوسیالیستی پایدار مثل اروپا هم کمونیسم و سوسیالیسم هر روز محبوبتر می شوند، اگر حزبی با مشخصات بالا وجود داشت، محبوبیت اسمی سوسیالیسم به گام برداشتن به سوی سوسیالیسم تبدیل می شد. فعلا اما اینطوری نیست و باید برای این گام اولیه، تلاش کنیم و اقدامات عملی در دستور بگذاریم.

۶ اکتبر ۲۰۱۶

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

انقلاب اکتبر و ایران

مصاحبه با ناصر اصغری

جوانان کمونیست: این روزها سالگرد انقلاب اکتبر است. انقلابی که طبقه کارگر به واسطه آن برای اولین بار قدرت را به دست گرفت. انقلابی که با وجود شکست اش بزرگترین و تاثیر گذارترین رویداد جهان محسوب می شود. آیا اصولا جا دارد كه به یك واقعه شكست خورده بپردازیم؟ و یا چگونه می شود این شكست را توضیح داد؟

ناصر اصغری: ژان پل سارتر می گوید كه ترقی جامعه بشری حاصل یك شكست تا شكست بعدی است (یا چیزی مثل این). این البته به یك معنا درست است، اما مثل این می ماند كه كسی لیوان نصفه را نیمه خالی ببیند و كس دیگری آن را نیمه پر. منظورم این است كه كسی كه آن را نیمه خالی می بیند، به بعد منفی آن فكر می كند؛ در حالی كه كسی كه آن را نیمه پر می بیند، بعد مثبت آن در نظر دارد. می خواهم بگویم اگر واقعه ای دستاوردهای عظیمی مثل دستاوردهایی كه انقلاب اكتبر بر جای گذاشت داشته باشد، دیگر نمی شود آن را خشك و خالی "شكست خورده" خواند. اگر این معیار باشد، پس انقلاب كبیر فرانسه هم یك واقعه شكست خورده است. در حالی كه می دانیم هر دو این انقلابات روسیه و فرانسه، عظیم ترین تأثیرات را بر جامعه بشری گذاشتند. اگر منظور این است كه امروز كمونیستها در آن جامعه در قدرت نیستند، خوب این یك بحث دیگری است. كسانی مثل ما در همان زمان در قدرت بودن استالین را هم آن جامعه را یك جامعه غیرسوسیالیستی می دانستند. در حالیكه كسانی كه "شكست" انقلاب اكتبر را امروز جشن گرفته اند، بر این باورند كه این انقلاب در سال ١٩٩١ شكست خورد.
از اینها اما بگذریم. بعد از انقلاب در روسیه، تمام نیروهای ارتجاع شكست خورده كه زیر عنوان "ارتش سفید" فعالیت می كردند، بر علیه بلشویكها و حكومت نوپای كارگری دست به اسلحه بردند. این ارتش شامل طرفداران تزار، طرفداران كرنسكی و دولت موقت روسیه، منشویكها، اس آرها، مذهبیون و غیره می شد. علاوه بر این ارتجاع داخلی، حداقل دولت ١٤ كشور از جمله آمریكا، آلمان، فرانسه، ژاپن و انگلیس مستقیما در حمله به دولت نوپای كارگری دست داشتند. انقلاب بالاخره در جنگ با اینها پیروز شد؛ منتها اقتصاد روسیه كه قبل از جنگ جهانی اول درب و داغان بود، اقتصاد دولت نوپای بعد از پیروزی بر قوای ارتجاع، به یك پنج اقتصاد قبل از جنگ تقلیل پیدا كرد. از اواخر سال ١٩١٨ تا اواخر سال ١٩٢٠، ٩ میلیون نفر از جمعیت روسیه آن زمان بر اثر گرسنگی، جنگ، سرما و بیماریهای واگیر جان خود را از دست دادند. هسته اصلی مدافعین انقلاب در ارتش سرخ سازمان یافته بودند كه بخش زیادی از این انقلابیون در جنگ با ارتش سفید و مدافعین خارجی آنها جانشان را از دست دادند. از طرف دیگر در داخل خود حزب بلشویك هم جدالهای سیاسی مهمی در جریان بود. مشخصا می شود از جناح تروتسكی، بوخارین، استالین، اپوزیسیون چپ، زینویف و غیره اسم برد. بالاخره جناح استالین، كه سیاست بورژوازی صنعتی روسیه را به پیش می برد، با قلع و قمع فیزیكی مخالفین سیاسی خود در درون حزب بلشویك و كمینترن قدرت حزبی را قبضه كرد. می خواهم بگویم كه اگر كسی بخواهد دنبال شكست انقلاب اكتبر بگردد، باید به همان سالهای اول به پیروزی رسیدن استالین مراجعه كند.

جوانان كمونیست: این را كمی توضیح بدهید، برای اینكه امروز اگر شما به كسی بگویید كه حكومت شوروی حكومتی سوسیالیستی نبود، می تواند به شما بگوید كه مثلا جمهوری اسلامی هم حكومت واقعی اسلامی نیست. یا اینكه كشورهایی كه ادعای دمكراسی دارند هم دمكراسی واقعی نیستند. اینها را چگونه می شود توضیح داد و یا از هم تفكیك كرد؟

ناصر اصغری: در روسیه از ابتدا كه انقلاب شد هدف نیروهای درگیر انقلاب لغو مناسبات طبقاتی بود. شما وقتی ماركس را مطالعه می كنید متوجه این می شوید كه تك تك نوشته هایش در نقد این مناسبات است. در نقد سانسور، مذهب، ارتش، نابرابری زن و مرد، كار كودك، ساعات طولانی كار، مناسبات استعماری و غیره است كه همگی در خدمت سفت كردن مناسبات تولیدی طبقاتی هستند. تمام هدف انقلاب اكتبر هم در همین راستا بود.
نكته دیگری كه دوست دارم در همین رابطه به آن اشاره كنم، مسئله برخورد كمونیستها و نیروهای بورژوائی به جنگ جهانی اول است. در آن جنگ از دو طرف به مردم وعده داده شد كه اگر طرفین (وعده دهندگان) به قدرت برسند، جنگ را خاتمه خواهند داد. از این دو، یكی از كاندیداهای ریاست جمهوری در ایالات متحده آمریكا بود كه اتفاقا تمام نیروهای چپ و انقلابی آن كشور، از جمله جان رید نویسنده كتاب مشهور "ده روزی كه جهان را لرزاند"، از ایشان حمایت می كردند؛ و دیگری هم لنین و بلشویكها بودند كه به مردم روسیه وعده دادند اگر قدرت سیاسی را بگیرند جنگ را خاتمه خواهند داد. زمانی كه كاندیدای ریاست جمهوری "طرفدار خاتمه دادن به جنگ" در آمریكا قدرت را گرفت، زیر قولش زد و با بهانه های همیشگی شان به جنگ و كشت و كشتار ادامه دادند. در حالیكه بلشویكها با تسخیر قدرت سیاسی، روز بعد آتش بس یكجانبه اعلام كردند و بقول خود وفا كردند. بلشویكها با تسخیر قدرت سیاسی، تمام قراردادهای استعماری دولت تزار با دول ضعیف مثل ایران تحت حاكمیت قاجار را ملغی اعلام كردند كه میلیاردها دلار به روسیه بدهكار بودند. كجا چنین برخوردی انسانی از هیچ دولت مسلمان و یا دمكراسی دیده اید؟ قرآن و نهج البلاغه و غیره را كه ورق می زنید، سطر سطر آن از قتل و قتال، زن آزاری، نابرابری زن و مرد، مسلمان و كفار، خودی و غیرخودی، تقدس مالكیت خصوصی و غیره می گوید. زن كافر بر مسلمان حلال است! مال كافر بر مسلمان حلال است! بچه ٦ سال به عقد مرد ٦٠ ساله در می آید. فكر كردن به این دنیا قدغن است! اینجا اصل بر نابرابری و قلدری است.
دمكراسی هم همینطور. ارتش و ساواك و جاسوس پرورش می دهند كه از بانكها و نابرابری پاسداری كنند. من كاری ندارم كه طرف در ظن خودش دمكراسی را چطوری معنی می كند. اما شما بیانیه حقوق بشر را كه دمكراسی مبنایش آنجاست، مرور كنید اصل تقدس مالكیت خصوصی است. چه C. B. Macpherson را مطالعه كنید كه تقریبا هر كسی كه در كارش جدی است، تعریف او را از دمكراسی قبول دارد، و چه حسین بشیریه را كه پدر جامعه شناسی لیبرالی و دمكراسی خواهی در ایران معرفی شده است، دمكراسی را همانی كه خدمتتان عرض كردم معنی كرده اند. یعنی اصل بر نابرابری است. اصل بر مقدس بودن مالكیت خصوصی. می خواهم بگویم كه شما قبل از اینكه كسی چه می گوید، باید به این مراجعه و توجه كنید كه چه اهدافی باعث بروز چنین ایده هائی كه در ادامه عملی شدند، شده اند. یكی برابری و لغو مناسبات طبقاتی است و دیگری جاودانه كردن مناسبات طبقاتی تحت عناوین آسمانی و تقدس مالكیت خصوصی.

جوانان كمونیست: قبل از اینكه به سئوال بعدی بپردازیم، می خواهیم منظورتان را از مالكیت خصوصی را بدانیم. به كمونیستها ایراد می گیرند كه منظورشان از الغای مالكیت خصوصی اشتراكی كردن كت و شلوار و مسواك است!

ناصر اصغری: واضح است كه یك انسان با عقل سالم چنین تصویری از برابری و لغو مالكیت خصوصی ندارد. منظور ما، همچنانكه در انقلاب اكتبر هم عملی شد، لغو مالكیت خصوصی یعنی از دست سرمایه داران در آوردن وسائل معیشت جامعه است. اكنون شما به این دنیا نگاه كنید، تمام كارخانجات، معادن، آبها، زمین و وسائل عمومی حمل و نقل در دست عده معدودی هستند و بقیه برای زنده ماندن باید از صبح تا شب جان بكنند. در واقع زندگی قریب به اتفاق انسانها را، با تصاحب و كنترل بر وسائل تولید عمومی، به گروگان گرفته اند. در نتیجه می خواهم بگویم كه لغو مالكیت خصوصی یعنی اشتراكی كردن مالكیت بر وسائل تولید و معیشت انسانها.

جوانان كمونیست: در جواب سئوال اول از دستاوردهای انقلاب اكتبر گفتید. بطور مشخص از چه دستاوردهایی می شود صحبت كرد؟

ناصر اصغری: انقلاب اكتبر را می شود از دو نظر موفقیت خواند و به دستاوردهای هم عینی (قابل مشاهده) آن و هم ذهنی (درونی) اشاره كرد. دستاورد ذهنی آن این بود كه طبقه كارگر به قدرت خود پی برد كه می شود انقلاب كرد و زنجیرهای بردگی را دور انداخت. طبقه ای برای اولین بار در تاریخ قدرت سیاسی را تسخیر كرده و توانسته بود از آن محافظت كند كه كارگران در سراسر جهان آن را قدرت خود محسوب می كردند و دست درازی به آن را دست درازی به خود میدانستد. طبقه كارگر اكنون به قدرتی پی برده بود كه تا آنزمان اینجا و آنجا از جانب كسانی در تئوری از آن شنیده بودند. تلقی بشر از خود را برای همیشه تغییر داد. اما دستاوردهای عینی آن، طبقه حاكمه در سراسر جهان را وادار به عقب نشینی های عظیم كرد. اجازه بدهید كه به چند دستاورد كه حتی امروز هم برای بسیاری عجیب به نظر می رسند، اشاره ای بكنیم. حكومت تازه به قدرت رسیده كارگری در روسیه، كنترل تولید در كارخانه را به كارگران و تشكلهای آن واگذار كرد. زمین را به كسانی داد كه روی آن كار می كردند. با یك فرمان به تمام كشورهایی كه به زور ضمیمه روسیه شده بودند، آزادی جدا شدن داد. تمام ملیتهای در چهارچوب كشور روسیه آن زمان به حق تعیین سرنوشت، كه آن زمان یك ركن اصلی مبارزات رهائیبخش حول همین مسئله می چرخید، رسیدند. دولت كارگری تمامی قراردادهای استعماری را ملغی اعلام كرد. روابط غیرشرعی زناشوئی (زنا) و همجنسگرائی، كه تا قبل از انقلاب اكتبر از جرائم جنائی بودند را غیرجنائی اعلام كرد. به تمام كودكان، جدا از اینكه در چه مناسباتی به دنیا آمده اند، حقوق یكسان تعلق گرفت. تبعیض بر علیه كودكانی كه بدون روابط زناشوئی پدر و مادر به دنیا می آمدند را جرم اعلام كرد. بكار بردن ترمهای تحقیرآمیزی چون "حرامزاده" بر علیه این كودكان جرم اعلام شد. دخالت در زندگی خصوصی افراد را جرم اعلام كرد. به تمام شهروندان روسیه، صرفنظر از نژاد، جنسیت، مالكیت و غیره، حق رأی برابر برای انتخاب شدن و انتخاب كردن داده شد. قوانین كهنه و مذهبی ازدواج و طلاق را ملغی اعلام كرد. شما این دستاوردها عملی و ملموس را كه در آن مملكت به قانون تبدیل شدند با دمكراسی و صدور دمكراسی مقایسه كنید! كدام آدم منصف و شریفی این را با چین و كره شمالی و جمهوری اسلامی و آمریكا مقایسه می كند!؟

جوانان كمونیست: تاثیر انقلاب اکتبر بر ایران آن زمان چه بود؟

ناصر اصغری: تأثیر انقلاب اكتبر را می شود از چند زاویه نگاه كرد. زمانی كه دهقانان از روستاهای ایران از زمین كنده می شدند و دنبال كار می گشتند، جامعه ایران هنوز به آن صورت ظرفیت اشتغال كارگران را در سطحی كه نیروی آماده بكار وارد بازار كار شده بود، نداشت. بخش وسیعی از این نیروی كار آماده بكار، برای یافتن كار و لقمه نانی راهی مراكز صنعتی در روسیه تزاری و مشخصا مناطق قفقاز امپراطوری روسیه شدند. شهرهای بزرگ و صنعتی مثل باكو مراكز تجمع بزرگ كارگران ایران شدند. این كارگران توسط سوسیال دمكراتهای روسیه آموزش داده و سازماندهی می شدند. این كارگران مهاجر، با برگشت به ایران، كوله باری از تجربه سیاسی و انقلابی بهمراه می آوردند. حزب كمونیست اولیه ایران در واقع توسط همین انقلابیون تشكیل شد. رهبران این حزب در ایجاد نهادهای دمكراتیك مثل سندیكاهای كارگری، انجمنهای زنان و جوانان و نویسندگان نقش اصلی را داشتند.
از طرف دیگر با برخورد برابر حكومت نوپای كارگری روسیه به ایران، لنین و بلشویكها تأثیر عمیقی بر روشنفكران ایران گذاشتند. ملك الشعرای بهار، ابوالقاسم لاهوتی، نیمایوشیج، ابوالقاسم عارف (عارف قزوینی) و خیلی‌های دیگر در مدح انقلاب كارگری اكتبر شعر سرودند. علی اكبر دهخدا كه یكی از مؤثرترین روشنفكران آن دوره بود، مدافع لنین و انقلاب اكتبر بود. حتی گویا محمد مصدق هم در مدح این انقلاب حرفهایی زده است. بسیاری از روشنفكران خانواده قاجار هم شیدای این انقلاب شدند. بالاتر اشاره كردم كه لنین و بلشویكها با یك فرمان تمام بدهی های قاجار كه در واقع از باجگیری از مردم زحمتكش باید تهیه می شد، را بخشیدند. حالا شما این را با برخورد مردم ایران با كشورهای صادر كننده دمكراسی مقایسه كنید. كلك، دزدی، چشمداشت، دروغ و غیره كه از جانب انگلیس و آمریكا به این مردم شده است، هنوز هم كه هنوز است، این تنفر مردم از انگلیس و آمریكا برای خیلی ها دكان و بازار شده است.

جوانان كمونیست: انقلاب اكتبر با رهبری حزب بلشویك و لنین به پیروزی رسید. جایگاه حزب در یك انقلابی مثل انقلاب اكتبر در چیست؟

ناصر اصغری: آیا طبقه كارگر بدون حزب خود می تواند قدرت را بگیرد؟ و اگر فرضا قادر به این كار شد، می تواند قدرت سیاسی را نگه دارد؟ اینجا اجازه بدهید كه به یك پروسه كه طی كرده و امروز ما را شكل داده است، اشاره ای بكنم. به تجربه انقلاب كبیر فرانسه زیاد اشاره شده است كه چگونه بورژوازی آریستوكراسی و اشراف را شكست داد و موانع سر راه توسعه سرمایه داری را كنار زد. اما واقعیت این است كه جنگ اصلی در خیابانها را كارگران و یا آنچه كه در آن انقلاب به sans-culotte مشهور بودند به پیش بردند و اشرافیت را شكست دادند. تا قبل از آن بورژوازی در هلند و انگلیس هم انقلاباتی كرده بود كه امروزه كسی نه به آنها اشاره ای می كند و نه اهمیت آنچنانی در مقایسه با انقلاب فرانسه در سرنوشت بشریت داشته اند. منتها آنچه را كه می خواهم به آن اشاره كنم، این است كه  sans-culotteها رهبری بورژوازی را قبول كرده بودند و بورژوازی هم صرفا از این سر كه با در كنترل داشتن قدرت این كارگران، وارد انقلاب شد. منتها در انقلابات ١٨٤٨، كارگران دیگر به رهبری بورژوازی بدون قید و شرط تن ندادند و اصل شكست این انقلابات هم همین بود كه بورژوازی به زیر شنل شاهان و اشراف در ترس از قدرت كارگران خزید. منتها شورش كمون پاریس كه طبقه كارگر برای اولین بار قدرت سیاسی را تسخیر كرد، حاصل شجاعت و قهرمانی طبقه كارگر پاریس بود. طبقه كارگری كه شجاعت بی مانندی به خرج داده، بورژوازی را شكست داده بود اما خود نه طرحی برای پیشروی داشت و نه حزبی برای راه نشان دادن. سرنوشت كمون را هم می دانیم. اما برای دفعه بعد كه طبقه كارگر برای تسخیر قدرت گام برداشت، این بار در روسیه و با حزب خود و با برنامه این كار را كرد. انقلاب اكتبر، همچنانكه تروتسكی هم در كتاب تاریخ انقلاب روسیه می گوید، در واقع ثابت كرد كه بدون حزب بلشویك امكان پذیر نمی بود. حزبی كه برنامه و طرح دارد، رهبران كارگری و جنبش زنان و غیره را در خود دارد و می تواند جامعه را سازمان بدهد. می تواند جامعه انقلاب كرده را برای برنامه های بعدی پشت سر خود داشته باشد و انقلاب را به یك هدف مشخص برساند. حزبی كه اعتراضات جاری در جامعه را به یك كانال سازنده هدایت می كند. در این باره حتما باید در جای دیگری و به تفصیل صحبت كرد. آنچه كه می خواهم فقط گذرا به آن اشاره كنم، این است كه بدون یك حزب قوی و منسجم، طبقه كارگر هیچگاه قادر نخواهد بود قدرت سیاسی را از دست بورژوازی در بیاورد. اینهایی كه امروز، و ظاهرا در كمپ چپ با حزبیت و تحزب كارگری مخالفت می كنند، چرت و پرتهای میدیای بورژوازی را قورت داده اند كه گویا اگر كارگران حزب نسازند و یا به حزب خودشان نپیوندند، كاری را می توانند بكنند. كارگر بدون حزب نه تنها همیشه برده كار مزدی خواهد ماند، بلكه حتی دستمزدش را هم نمی پردازند. حتی از سندیكای خود هم محروم خواهد ماند.

جوانان کمونیست: با توجه به مبارزه بی امانی که در ایران برای سرنگونی جمهوری اسلامی در جریان است، به نظر شما پیروزی انقلاب اکتبر به رهبری بلشویک ها چه درس هایی برای انقلاب ایران دارد؟

ناصر اصغری: درس اول و ساده آن این است كه بدون پیوستن به حزب طبقه كارگر، امكان پیشروی یا وجود ندارد و یا هم خیلی محدود خواهد بود. درس مهم دیگرش این است كه حتی اگر قادر باشیم جمهوری اسلامی را در شكل كنونی اش شكست بدهیم، اگر قدرت سیاسی را از دست طبقه سرمایه دار در نیاوریم، بورژوازی با چهره دیگری و برای یك دوره دیگر همان بساط استثمار و مناسبات طبقاتی را پهن خواهد كرد. بورژوازی امروز حتی یك وجب آزادی به كسی وعده نمی دهد. وعده می دهد كه پس از فردای جمهوری اسلامی، به شما امكان می دهد كه با رأی خود كسانی را انتخاب كنید كه شیوه استثمار را آنها تعیین كنند. یعنی چیزی مثل پاكستان و مصر و هند را وعده می دهد. انقلاب اكتبر نه تنها اینگونه كلاهبرداریها را قبول نكرد و از آنها پرده برداشت، بلكه رسما به آنچه كه به رفاه انسان ربط مستقیم دارد، وفادار ماند و انسان را به آینده خود امیدوار كرد. اگر انقلاب ایران امیدی در دل كسی زنده كرده است، همین جنبه آن است كه روزنه ای به دنیای بهتر باز شود. همان امیدی كه انقلاب اكتبر به جهانیان داد.


جوانان کمونیست ۴۷۸