۱۳۹۹ تیر ۷, شنبه

قضیه میخ آن دوست فیسبوکی من!


من یک دوست فیسبوکی دارم که البته بطور شخصی هم می شناسم. من و ایشان قبلا با هم در یک جریان سیاسی فعالیت می‌کردیم. او سالها پیش یک روزنه‌ای پیدا کرد و با یک انشعابی که در جریان سیاسی ما رخ داد، رفت. آنها می‌گفتند که می‌روند کارگران را سازمان می‌دهند و خیلی کمونیست هستند. ما هم که می‌دانستیم آنها بحثهای راستی را، از جمله اینکه "سوسیالیسم مردم را رم می‌دهد" مطرح کرده بودند، پز چپشان را نخریدیم. با این دوستمان در یک کافی شاپی، در آخرین دیدار قبل از جدائی دیداری داشتم و درباره تز "سوسیالیسم مردم را رم می‌دهد" حرف زدیم. ایشان آنجا صراحتا گفت که "مردم به کسی که به سوسیالیسم باور داشته باشد، می‌خندند". گفتم اگر جرأت دارد همین را علنا اعلام کند. گفت سر موقعش اعلام خواهد کرد. او البته هنوز آن جرأت را پیدا نکرده آن را اعلام کند. جالب است که می‌گفت مردم به سوسیالیستها می‌خندند، اما هنوز جرأت نکرده آن را علنا اعلام کند. اما دشمنی اش با جریان سیاسی من، که او هم قبلا آن را از آن خود می‌دانست، و می‌داند که نماینده واقعی سوسیالیسم در ایران است، بیشتر شده و اکنون حالت دشمنی به خود پیدا کرده است.

او به شخص من هم البته لطف دارد. هر از چند گاهی زیر یکی از استاتوسهای فیسبوکی من کامنت بی‌مزه‌ای می‌گذارد و من دیگر هیچگونه اعتنائی به کامنتهای او نمی‌کنم. معمولا اگر کسی کامنتی زیر استاتوسهای فیسبوک من بگذارد، واکنشی نشان می‌دهم، اما به این دوست دیگر واکنشی نشان نمی‌دهم.
وقتی که کامنتی از ایشان می‌بینم و بعضا حالت سئوال هم دارند!، جوکی از دوستی را که سالها پیش برایم تعریف کرده بود خاطرم می‌آید. جوک به این ترتیب است:
روزی یک آقائی وارد داروخانه‌ای می‌شود و می‌پرسد که "میخ دارید؟" داروساز هم می‌گوید: "نه. اینجا داروخانه است." طرف شلوارش را در می‌آورد و می‌گوید داروخانه‌ای که میخ نداشته باشد را باید توش فلان کار کرد و کارش را می‌کند و می‌رود. داروساز و شاگردش مغازه را تمیز می‌کنند و شاگردش را می‌فرستد که یک مشت میخ بگیرد، نکند طرف باز سر و کله‌اش پیدا شود! دو سه روز باز همان طرف وارد داروخانه می‌شود و باز هم از میخ می‌پرسد. داروساز هم که فکر می‌کند همه چیز را پوشانده، می‌گوید که بله دارند و جای میخ‌ها را نشانش می‌دهد. طرف باز شلوارش را در می‌آورد و می‌گوید داروخانه‌ای که میخ بفروشد را باید توش فلان کار کرد. کارش را می‌کند و می‌رود. یک هفته بعد باز سر و کله‌اش پیدا می‌شود و این بار با خونسردی داروساز و شاگرد روبرو می‌شود. می‌پرسد که میخ دارند؟ طرف هم می‌گوید تو چه کار به میخ داری. کارت را بکن و راهت را بگیر و برو.
این در واقع حکایت آن دوست عزیز فیسبوکی من است که دیگر حضورش روی دیوار فیسبوک من حکایت آن طرفی است که دنبال میخ نمی‌گردد.
۲۷ ژوئن ۲۰۲۰

یادداشتهایی درباره کتاب (۱)


دست اندرکاران انتشار کتاب

من این دوره بیشتر به نویسندگان و دست اندرکاران کتاب، کسانی که زندگی‌شان از طریق نوشتن، ترجمه، تألیف، فروش و چاپ و غیره کتاب تأمین است می‌شود و می‌گذرد فکر می‌کنم. از تعداد کتابهایی که در سی سال گذشته خریده‌ام، که فکر کنم خیلی بیشتر از هزار جلد باشند، حداکثر فقط ۱۰ درصد آنها را نو خریده‌ام. بقیه را اکثرا از کتابفروشی‌های دست دوم فروشی تهیه کرده‌ام. این البته به این معنا نیست که قیمتشان همیشه کمتر از کتاب تازه منتشر شده و نو بوده، بلکه بعضا بسیار گرانتر از قیمت اصلی آن در دوره‌ای که در بازار بودند، خریده‌ام.

در سال‌های اخیر هم، بخش زیادی از کتابهایی را که به آنها مراجعه کرده‌ام، از طریق آنلاین و البته رایگان تهیه کرده‌ام. فکر کنم در سه چهار سال گذشته فقط یک مقاله ۲۰ صفحه‌ای را، که دیگر به هیچ شکل امکان تهیه رایگان آن وجود نداشت و من هم نمی‌توانستم از خواندن آن صرف نظر کنم، به قیمت ۴ دلار و خرده‌ای خریده‌ام.
هر وقت که به "اهل کتاب" فکر می‌کنم، از خودم می‌پرسم پس چه به سر زندگی و تأمین معیشت این آدمها خواهد آمد؟ من تنها آدم کتابخوانی نیستم که به این شیوه روی آورده است. یک کتابفروشی‌ای که کتاب و مجله تازه انتشار یافته می‌فروشد را هر از چند گاهی سر می‌زنم. در نزدیکی‌های آن حداقل ۳ کتابفروشی دست دوم فروشی وجود دارند که هم بسیار بزرگتر و هم شلوغ‌تر از آن اولی هستند. آنها هم البته دارند به تازگی از کساد بازار شکایت می کنند و منتظر بازنشستگی هستند!
۲۶ ژوئن ۲۰۲۰

۱۳۹۹ تیر ۳, سه‌شنبه

نشریه "پرسش" به دنبال چیست؟


امروز نشریه دیگری در دنیای نشریات مجازی به نام "پرسش" دیدم از دوستانی که به خود می‌گویند "کانون مباحث کمونیسم کارگری". این دوستان مدتهاست که حرفهایشان را می‌زنند و به نظر نمی‌آید حرفی مانده باشد که در مصاحبه‌های تاکنونی‌شان نگفته مانده باشد. خواننده کنجکاو می‌پرسد که هدف از انتشار نشریه چه می‌تواند باشد!؟

تا آنجا که به بحثهای تاکنونی این دوستان برمی‌گردد، همه بحثهای آنها جواب گرفته‌اند و بیشتر آنها را خود منصور حکمت جواب داده است. منتها سردبیر نشریه جواب سئوال ما را داده است که "نشریه می‌کوشد سراغ فعالین و چهره‌های صاحبنظر کمونیسم کارگری برود." محمد آسنگران قبل از این گفته بود که انشعابات گذشته اشتباه بودند و می‌شد همه در کنار هم، از کومه‌له گرفته تا مستعفیون تا کورش مدرسی تا حزب کمونیست کارگری در کنار هم در یک حزب بمانند و آلترناتیو سوسیالیستی قدرتمندی در مقابل راست باشند. این اغراق من نیست؛ این درک محمد آسنگران و دوستان او از ایجاد آلترناتیو سوسیالیستی است. این نشریه در واقع به دنبال آن است که فردا کورش مدرسی، بهمن شفیق، رضا مقدم، سرور کاردار، اسماعیل مولودی و امثالهم را به عنوان چهره‌ها و صاحبنظران کمونیسم کارگری به خورد خواننده‌اش بدهد. مصاحبه‌های کادرهای حزب کمونیست کارگری با صاحبنظران از طیف و گرایشات متعدد در نشریات غیرحزبی و بعضا حزبی هم که گردانندگان آن از کادرهای این حزب بودند، کم سراغ نداریم. اما آنچه که تازگی دارد تلاش برای از پنجره وارد کردن افراد مخالف حزب کمونیست کارگری بعنوان کادرهای کمونیسم کارگری است. سیاست جبهه سازی بجای تقویت تحزب کمونیستی نمی‌گیرد. در پروژه "حزب اتحاد" نگرفت، در پروژه این دوره اعضای سابق آن محفل هم نخواهد گرفت.
۲۴ ژوئن ۲۰۲۰

۱۳۹۹ تیر ۱, یکشنبه

انقلاب ادامه دارد!


روز ۳۰ خرداد در ایران، سالروز شروع قتلعام نسلی از انقلابیونی است که به دنبال تغییر وضعیت سیاسی جامعه بود. انقلاب ۵۷ یکسری از تغییراتی را باعث شد، اما تغییراتی جزئی بودند. بخش وسیعی از کسانی که در این انقلاب شرکت کرده بودند خواهان آنچه را که آزادی‌های دمکراتیک معروف است، بودند. شاه و ساواک نمی‌خواستند، خواهان برچیده شدن دم و دستگاه قرون وسطائی بودند که ساختار پادشاهی بر دست و پای جامعه بسته بود. کنترلی بر تصمیمات سیاسی خود داشته باشند؛ و جامعه به دنبال بقول معروف دمکراسی صنعتی هم بود. دمکراسی‌ای که به فرد اجازه می‌دهد در سرنوشت اقتصادی خود هم دخالت داشته باشد. بر آنچه که در تولید می‌گذرد کنترلی داشته باشد.

انقلاب ایران هر دو را می‌خواست؛ اما راه رسیدن به آخری پیچیده‌تر است. سازماندهی‌ای فراتر از سازماندهی برای آزادیهای سیاسی می‌خواهد. قبل از عملی شدن این سازماندهی، ارتجاع، در همدستی با توهم و "خیانت"، شروع به قتلعام کرد که این امر میسر نشد.
اما انقلاب ادامه دارد. همه این سالها، در سیاهی و بطور مخفیانه، که نسل بعدی و بقول انگلیسی unsung heroes قهرمانانه و با به جان خریدن خطرات دائم، که زیر تیغ سرکوب و شکنجه قدم می‌زد، پرچم مبارزه را برافراشته نگه داشته و چراغ آن را روشن، می‌رود که حاصل بدهد. نسلی که همه چیز را می‌خواهد: هم آزادی‌های دمکراتیک را و هم کنترل بر تولید را. هر دوی اینها با هزار و یک رشته مرئی و نامرئی به هم گره خورده‌اند!
۲۱ ژوئن ۲۰۲۰
۱ تیر ۱۳۹۹

۱۳۹۹ خرداد ۳۱, شنبه

در کنار لنین ماندن


عکس همراه این یادداشت مربوط به سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۴، در بحبوحه انقلاب اکتبر و جنگ داخلی نیست که لنین محبوب ترین شخصیت آن دوران بود. مربوط به سالهای بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم نیست، که مجسمه لنین را در بسیاری از کشورهای بلوک شرق بالا بردند. مربوط به سالهای متأخرتر در روسیه نیست، که مردم در اوج استیصال از سر بیکاری و فقر در ناستالژی گذشته فرو رفته‌اند. این عکسی است از قلب دژ سرمایه‌داری، در شهر سیاتل آمریکا که توده‌های عاصی از وضع موجود در کنار لنین قرار گرفته و با مظهر ‌انقلابی‌گری عکس می‌گیرند.

***
چند سال پیش که درباره "شورای واشنگتن"، شورای شهر سیاتل در سال ۱۹۱۹، مطالعه می‌کردم وجود مجسمه فوق را کشف کردم. بسیاری از کسانی که این عکس را این روزها در رسانه‌ها دیده‌اند، نمی‌دانستند و بعضا هنوز هم نمی‌داننند که این مجسمه‌ای واقعی از لنین است. مجسمه فوق در سال ۱۹۸۸ درست و در چکسلواکی افراشته شد، اما بعدا همانند بسیاری از مجسمه‌های دیگر دوران استالین به زیر کشیده شد. در سال ۱۹۹۳ یک آمریکائی آن را خرید و به سیاتل واشنگتن (آمریکا) آورد. اما قبل از اینکه بتواند پروژه‌اش را برای برافراشته آن در آن شهر عملی کند، فوت کرد.
***
من در دوران جوانی، در بحبوحه انقلاب ۵۷ و با کمک چند فامیل روشنفکر دانشگاه رفته، کمونیست شدم. چند سال بعد از اینکه بطور جدی وارد دنیای سیاست شوم، دیوار برلن و دم و دستگاه بلوک شرق فروریخت. مثل بسیاری از سوسیالیستهای آن دوران، کتابهای مارکس و لنین‌ام را برای جا باز کردن برای کتابهای پوپر و این و آن روشنفکر لیبرال دور نیانداختم؛ بلکه ابتدا به مطالعه دقیقتر مارکس پرداختم که ببینم آیا اشکالی هست که من متوجه نشده‌ام! گرچه آنها را با چشم انتقادی خواندم اما از همان شروع آن برایم واضح بود که اشکالی نمی‌تواند در متد انتقادی و تئوریهای مارکس باشد. سراغ لنین و انقلاب اکتبر رفتم و هر چه بیشتر خواندم بیشتر به صحت پراتیک او پی بردم و در کنارش مانده و او را بیشتر از بیش همراه خود و دیگر توده‌های ناراضی از دنیای طبقاتی دیدم. امروز که توده‌های بیشتری را در کنار او می‌بینم، می‌بینم که میلیونها کارگر معترض به این وضعیت به او روی آورده و با او عکس می‌گیرند، حالم در این دوران سخت کرونا بهتر می‌شود که در این سال‌ها در کنار لنین ماندم، دائم او و متد او را تبلیغ کرده، درباره‌اش نوشتم و دیگران را به مطالعه عمیق و دقیق او فراخواندم.
اگر خلاصی‌ای از این وضعیت ممکن باشد، تنها با روی آوری دوباره و همه جانبه به لنین است که این امر ممکن خواهد شد.
۱۴ ژوئن ۲۰۲۰

یک مخالف سرسخت انقلاب روسیه با صحبت درباره شورا به وجد می آید


انتظار اینکه همه کتابهای شواهد عینی وقایع روسیه ۱۹۱۷ از دید یک سمپات این انقلاب نوشته شده باشند، واقعی نیست. اما بسیاری از کتابهایی که از دید یک مخالف آن انقلاب و از دید کسانی که به کورنیلوف، کلیدن و حتی کرنسکی و حکومت موقت سمپاتی داشته‌اند به حاشیه رانده شده‌اند. این برای کسی مثل من که علاقه ویژه‌ای به آن انقلاب دارم نه جای تعجب است و نه اینکه آدم باید خواندن یادداشتهای نویسنده مخالف انقلاب روسیه و بلشویکها را بی‌محل کند. فلورنس مک لاود هارپر (Florence MacLeod Harper)، نویسنده "روسیه فراری" (Runaway Russia) از آن نویسندگان است. من شانس خواندن کتاب او را پیدا کردم و در یادداشتهای قبلی وعده دادم که اگر این کتاب چیز با ارزشی برای گفتن داشته باشد، چند نکته درباره آن خواهم نوشت.
هارپر تصویر زنده‌ای از شرایط روسیه ۱۹۱۷ می‌دهد، با اینکه عمیقا از دید یک آدم خودخواه با انقلاب مخالف است. مخالفت او با انقلاب روسیه نه مثل مخالفین مرسوم سوسیالیسم است که دروغ می‌بافند و همه چیز را وارونه جلوه می‌دهند. بلکه مخالفت او از سر مخالفت با ایده‌های برابری طلبانه است و رسما می‌گوید از ایده اینکه کارگر اعتصاب کند و حق خودش را بخواهد، نفرت دارد. دندان قروچه می‌کند وقتی می‌بیند مدیریت هتل به خواست کارگران و خدمه هتل گردن گذاشت. او از چگونگی ایجاد کمیته‌های سربازان، پرستاران، خدمه هتل، حتی کشیشان و دزدان گزارش می‌دهد و نکات جالبی می‌نویسد، اما خشم خود را از اینکه توده‌ها بجای اینکه به جبهه بروند و کشته شوند، مشغول سخنرانی و اعتصاب هستند را پنهان نمی‌کند. او پروسه رادیکالیزه شدن جامعه را می‌بیند اما نمی‌تواند آن را درک کند. کمیته سربازان فلان هنگ در آوریل میانه‌رو است، ماه بعد رادیکالتر می‌شود، دو ماه بعد آنقدر رادیکال می‌شود که جواب سر بالا به هر امر نامربوطی می‌دهند، یک ماه بعدتر اصلا همه‌شان "آنارشیست" – کلمه‌ای که دوست دارد برای اذیت کردن هواداران بلشویکها بکار ببرد – می‌شوند ... او قدرت شدن و قدرت گرفتن بلشویکها را می‌بیند و با زبانی ساده و با لحنی عصبانی توصیف می‌کند که خوب است آدم از زبان یک مخالف انقلاب هم عظمت آن را بخواند. او قدرت شدن بلشویکها را می‌بیند و می‌گوید دیگر هیچ قدرتی، نه داخلی و نه خارجی یارای مقابله با آن را نیست. می‌گوید قدرت گرفتن بلشویکها یک خطر جهانی است. می‌گوید ما (دول به اصطلاح متحد درگیر جنگ) از خبر اعتصابات کارگری در اتریش و آلمان خوشحال می‌شویم؛ اما با خطر بلشویکها، نوبت خودمان هم خواهد رسید! این را به این دلیل یادآوری می‌کند که کسی نتوانست جلوی بلشویکها را بگیرد و سرکوبشان کند. او به راستی باور کرده است که بلشویکها عوامل آلمان هستند و هر جا از اعتصاب کارگران، از خودداری سربازان از جنگ و اوامر ژنرالها، از تقسیم زمینها توسط دهقانان و غیره حرف می‌زند، از دست داشتن آلمانی‌ها در این امور حرف می‌زند.
هارپر آدم ساده‌ای است. معلوم نیست چرا در بحبوحه جنگ جهانی اول و انقلاب به روسیه می‌رود. برخلاف بسیاری از زنان همدوره خود که به روسیه می‌روند و انقلابیگری را تحسین کرده و فعال حقوق زنان و رأی برابر زنان با مردان بودند، علاقه‌ای به سیاست این نوعی ندارد. مخالف سرسخت حق رأی برای زنان است. آنقدر از گرسنگی شخص خودش می‌گوید که خواننده اذیت می‌شود؛ نه اینکه اذیت بشود برای مردمی که دارند گرسنگی می‌کشند، بلکه از تکرار آن و اختصاص دادن بخش عظیمی از کتابش به شکم خودش و چگونه کلاه سر این و آن می‌گذاشت که غذای بیشتری از بقیه به دست آورد، خواننده را اذیت می‌کند.
من اما کتاب ۳۰۰ صفحه‌ای فلورنس هارپر را با علاقه ویژه‌ای خواندم. نکات زیادی را خیلی زنده تشریح می کند. او در روز اول انقلاب که تعداد زیادی کشته شدند شخصا تصادفا در خیابان بوده و برای اینکه کشته نشود، خودش را به کشته شدن می‌زند تا آمبولانسی جنازه او را به بیمارستان ببرد. او از قتلعام پلیس منفور شهر پتروگراد تصویر زنده‌ای می‌دهد.
هارپر از واقعیتی حرف می‌زند که قبلا از زبان نویسندگان دیگر دلائل آن را خوانده بودیم. اما او اینجا فقط از مشاهده خودش می‌گوید: زنان در انقلاب روسیه فعالتر بودند و این را به بحث و گفتگو در صف طولانی نان نسبت می‌دهد.


هارپر صحنه جالبی را در هتل معروف آستوریا (Astoria Hotel) که محل اقامات بسیاری از خبرنگاران و دیپلماتهای خارجی است، تشریح می‌کند. امیلین پانکهرست، فعال حقوق زنان و فعال مخالف جنگ در این هتل است و به این در و آن در می‌زند که زنان روسیه را از حقوق خود مطلع کند. هارپر با لحنی معترضه می‌گوید معلوم نیست پانکهرست اینجا چکار می‌کند. زنان روسیه خود درگیر بزرگترین تغییر در شرایط زندگی خود هستند. می‌گوید او و رفقایش بهتر است جائی بروند که زنان آنجا احتیاج به کمک ایشان داشته باشند. امیلین پانکهرست در هتل آستوریا فراخوان یک جلسه سخنرانی می‌دهد. هارپر می‌گوید سخنرانی او باعث از سر رفتن حوصله بسیاری از حضار می‌شود. امیلین اینجا از اعضای "کمیسیون رووت" (Root Commission) می‌خواهد که یکی از آنها سخنانی را ایراد کند. بلافاصله همه چارلز ادوارد راسل (Charles Edward Russell) را معرفی می‌کنند. پانکهرست می‌گوید: "من آقای راسل را نمی‌شناسم؛ اما اگر اینجاست، لطفا جلو بیاید." هارپر می‌گوید در همان دقایق اول راسل همه را سر حال آورد و شروع به خندیدن کردند. می‌گوید راسل اما پانکهرست را ناامید می‌کند. از چهره اش معلوم بود که ناراحت است. راسل ظاهرا هر روز به جلسه شورای مرکزی می‌رفته و درباره آن حرف می‌زند. او ظاهرا از این شیوه حکومت و تصمیم گیری به وجد آمده است. هارپر می‌گوید معلوم نبود پانکهرست را چه چیزی بیشتر آزار می‌داد: هیجانی که صحبتهای راسل درباره شورا در حضار ایجاد کرده بود یا صحبت نکردن او درباره حق رأی زنان توسط راسل؟ هارپر نتیجه می‌گیرد که همه متأسف شدیم که سخنان راسل تمام شد!
کتاب "روسیه فراری" علی العموم بر اطلاعات من درباره انقلاب روسیه و قدرت بلشویکها و بخصوص هیجانی که این انقلاب در توده‌ها ایجاد کرد، افزود. من آن را در میان کوهی از ادبیات درباره انقلاب روسیه به عنوان کتابی نمونه انتخاب نمی‌کنم، اما صرف وقت برای خواندن آن برای من خالی از لطف نبود.
۲۱ ژوئن ۲۰۲۰


۱۳۹۹ خرداد ۲۳, جمعه

سرود مارسییز، آنجا که به بهترین نحو سروده شد!


هنوز در ابتدای کتاب "روسیه فراری" هستم که حداقل نثرش بسیار توجه ام را به خود جلب کرده است. در پست دیروز به اختصار به کتاب و نویسنده آن اشاره کردم. اگر لازم شد مرور کاملتری، بعد از اتمام کتاب خواهم نوشت. اما فلورنس مک‌لاود هارپر در ابتدای بخش دو نکته بسیار جالبی را بیان کرده که حیفم آمد با مخاطبین این پست در میان نگذارم. می گوید از سفارت انگلیس در پتروگراد به طرف هتل محل اقامتش، همراه با دوستی که زبان روسی بلد است، در حرکت است که تعدادی زن می‌رسند و با صدای بلند و "غیرمعمولی" حرف می‌زنند. از دوستش می‌خواهد که جریان را بپرسد. دوستش هم کم حوصله و در پتروگراد سرد و گرسنه، می‌گوید چیزی نیست. بهتر است زودتر برویم. با اصرار هارپر دوستش جریان را جویا می شود که این زنان از دست این وضعیت به تنگ آمده‌اند. اعتراضشان بیشتر به این است که همسرانشان با اینکه روزانه بیش از ۱۰ ساعت کار می‌کنند، اما با پولی که دریافت می‌کنند و بعضا هم دریافت نمی‌کنند! هیچی نمی‌توانند بخرند. خانه که می‌آیند خشمشان را سر همسران (زن) و کودکانشان خالی می‌کنند. این زنان هم که بطور متوسط هفته‌ای ۴۰ ساعت در صف نان هستند، معترض به این وضعیت هستند.

فکرش را بکنید که زنی بعنوان یک خبرنگار در سال ۱۹۱۶ هزاران کیلومتر از نیویورک، از راه ونکوور و چین به پتروگراد می‌رسد تا گزارشاتی از موقعیت پر هیجان روسیه، عموما بخاطر درگیر بودنش در جنگ جهانی اول، برای نشریه‌ای بفرستد. می‌گوید همه جا این حس است که همین روزها خبری می‌شود. می‌گوید من هم مثل همه گوش بزنگم، بدون اینکه دلیلش را خودم هم بدانم. در خیابان قدم می‌زند و شاهد اولین روز انقلاب و اولین جرقه‌های بزرگترین واقعه تاریخ قرن می‌شود!
هارپر (کانادائی و مسلط بر هر دو زبان انگلیس و فرانسه) می‌گوید ناگهان این زنان شروع به زمزمه کردن سرودی کردند. گوش می‌دهد و آهنگ آن را می‌شناسد. کنجکاو شده و با دقت گوش می‌دهد و به ما می‌گوید: "این ... این ... این همان سرود است؟! آره سرود مارسییز است! با لهجه و لحن خاص روسی." هارپر می‌گوید که من سرود مارسییز را صدها بار شنیده‌ام، اما فکر نمی‌کنم هیچ وقت سرودن آن به این حد مناسب بوده باشد! و با گفتن آن و رساندن احساسش از شنیدن آنچه که دارد می‌شوند، موی بر بدن خواننده سیخ می‌کند!
۱۰ ژوئن ۲۰۲۰

آن کس که تلاشی هرکولی کرد قصابی اول را تمام کند!


امروز که با پسرم از تمرین بیسبال برمی گشتیم، دو خانم را مشغول باغبانی دیدیم که با هم روسی حرف می‌زدند. به انگلیسی پرسید: "ایرانی هستند؟" گفتم نه روسی‌اند. کمی درباره روسی‌ها در این منطقه حرف زدیم و بالاخره نمی‌دانم سر چی بود که گفتم: "هیچ چیزی درباره روسیه نیست که آن را نپسندم." گفت: "معلومه! هر چیزی هم که بد باشد، لنین آن را خنثی می‌کند!" کمی به این شوخی بی‌مزه‌اش خندیدم!
امروز خواندن کتابی از یکی از شاهدان عینی وقایع روسیه در سالهای ۱۹۱۶ و ۱۹۱۷ را شروع کرده‌ام. قبل از اینکه خواندن آن را شروع کنم، کمی درباره‌اش تحقیق کردم. ظاهرا کتابی است که اکنون به فراموشی سپرده شده است. کتاب خوب است یا بد؟ فعلا نمی‌دانم. تا بحال همه‌اش ۳۰ صفحه‌ای از آن را خوانده‌ام. بعدا اگر وقت شد و چیزی برای گفتن داشت، با چند سطری معرفی‌اش خواهم کرد. نویسنده کتاب، فلورنس مک‌لاود هارپر سال ۱۹۱۶ بعنوان خبرنگار نشریه‌ای مصور در نیویورک راهی روسیه می‌شود. در مقدمه‌اش به وضعیت سربازان روسیه در جنگ می‌پردازد که مدتی را هم با آنها گذرانده بود تا گزارشاتی هم از آنها تهیه کرده باشد.
نام کتاب Runaway Russia (روسیه فراری) است. امروز، قبل از اینکه حتی اسم این کتاب و نویسنده آن را هم شنیده باشم، داشتم به پسرم درباره اینکه چرا من به لنین عشق می‌ورزم می‌گفتم. داستان "نبرد وردن" (Battle of Verdun) را برایش توضیح می‌دادم. جای خواندم: "در نبرد وردن که از اوایل سال ۱۹۱۶ شروع شد و ۵ ماه طول کشید دقیقه‌ای بطور متوسط ۱۰۰ عدد فشنگ، توپ، خمپاره، نارنجک، آرپی‌چی و امثالهم شلیک شدند. مجموعا ۲۳ میلیون عدد! دو میلیون نفر درگیر بودند که در پایان این "نبرد"، نیمی از آنها جانشان را از دست دادند. در پایان این قصابی، جبهه‌های نبرد تقریبا همان جائی بودند که در شروع آن." پنج ماه ۲۳ میلیون فشنگ بر سر دو میلیون نفر ریختند تا بلکه بتوانند یکی یک گام دیگری را عقب براند، اما موفق نشدند! یک میلیون نفر از بچه‌های مردم را مثل مور و ملخ قربانی کردند.
این جنگی بود که لنین در همانا شروع آن گفت این ماشین آدمکشی باید متوقف شود.
مقدمه کتاب "روسیه فراری" محرک نوشتن این یادداشت است. فلورنس هاپر آنجا درباره وضعیت ارتش روسیه می‌نویسد: "از مهمات خبری نیست و این به معنای "حمله بدون تدارک نظامی" است." درباره سر و وضع سربازان و موقعیت عمومی ارتش روسیه می‌نویسد: "کدام ارتش دیگری بدون داشتن لحافی پشت خط مقدم در انتظار است، - سرباز روسی فقط یک پالتو دارد، - بدون غذا، بدون اسلحه، صبورانه منتظر است و همیشه می‌داند که اسلحه‌ای در کار نیست که با آن باران فشنگ دشمن بر سر هنگ پشت جبهه که به هنگ "محو شده" تبدیل می‌شود، خاموش کند."


اخیر ویدیو کلیپی دیدم از مأموری در ایران که رفته بود در خانه‌ای برای سرشماری. مادری در را باز کرد و در جواب به سئوال مأمور که چند نفر در این خانه زندگی می‌کنند، گفت فردا برگرد و جواب این سئوالت را آنوقت خواهم داد. در پاسخ به چرائی این موضوع، آن مادر می‌گوید که پسرم ۴۰ سال پیش به جنگ ایران و عراق رفته و هنوز برنگشته. یک لحظه به این فکر کنید که دهها میلیونها مادر، پدر، همسر، کودک و خواهر را به این وضعیت انداختند. اگر کسی کودکی را بزرگ کرده باشد، حتما می داند چه می گویم؛ البته بقول فارسی "نخوردیم نان گندم، اما بدیدم دست مردم". آدم حتما لازم نیست که خودش مادر و یا پدر باشد تا بداند از دست دادن جگر گوشه چه زخم عمیقی بر روح و جان آدمی می گذارد.
در جنگ جهانی اول میلیونها انسان را به معنای واقعی کلمه گوشت دم توپ کردند و آن کس را که گفت این وضعیت باید خاتمه بیابد را اکنون با وقاحتی کم نظیر تکفیر می‌کنند!
شرم یک احساس ویژه‌ای است که قصابان انسان ندارند!
۹ ژوئن ۲۰۲۰

۱۳۹۹ خرداد ۱۵, پنجشنبه

نان آغشته به خون


بعضی ها در ایران هستند که رسمان کارشان قتل و جنایت است؛ مثل پاسداران، بسیجی ها، مأموران امر به معروف و نهی از منکر و امثالهم. اینها مستقیما برای این استخدام می‌شوند که دیگران را برای سر پا ماندن رژیم  جمهوری اسلامی بکشند.

بعضی‌ها هستند مثل بسیاری از آدمهای دیگر مأمورند. آنها هم نانشان را مدیون آن هستند که برای جمهوری اسلامی و موازین آن کار می‌کنند و دستمزد می‌گیرند. اینها اما کارشان مستقیما قتل و جنایت دیگران تعریف نشده است. مثل مأموران شهرداری‌ها. منتها بسیار اتفاق افتاده است که اعمالی که از آنها سر می‌زند، حال آدم را به هم می‌زند. آدم دلش می‌خواهد آنها را هم با کل نظام جمهوری اسلامی به گور بسپارد! وقتی گله‌ای از آنها راه می‌افتند و در خیابانها بساط دستفروشانی را که قصد دارند لقمه‌ای برای فرزندان گرسنه‌شان تهیه کنند را به هم می‌زنند و با ماشین روی بساطشان می‌روند که از بین ببرند! آخرین نمونه آن تخریب آلونکی است که آسیه سپهری با کمک همسایه‌ها در حاشیه کرمانشاه به هم زده بود و در آخر با اسپری فلفل جانش را می‌گیرند! این مأمورین نانشان به خون مردم آغشته است. اینها دست کمی از آن پاسداری که روی بام به مردم بی‌دفاع معترض شلیک می‌کنند، ندارند. جنایاتشان را نه فراموش می‌کنیم و نه از یاد می‌بریم.
۴ ژوئن ۲۰۲۰

۱۳۹۹ خرداد ۱۴, چهارشنبه

هفتاد و چهار ضربه شلاق بر تن رنجور و خسته ما!


سندیکای شرکت واحد روز دوشنبه، ۱۲ خرداد خبر داد که جمهوری اسلامی ۷۴ ضربه شلاق به رسول طالب مقدم، کارگر شرکت واحد که در روز جهانی کارگر در سال ۱۳۹۸ دستگیر شده بود، زده و او را با تنی رنجور، خون آلود و سراسر درد و خشم به قرنطینه زندان اوین منتقل کرده است.
ضربه های فرود آمده بر جسم رسول، ضربه هایی بر روح هر تک کارگر رنجور و خسته‌ای در این مملکت است که جانش از این وضعیت به لب رسیده است. این توحش را از یاد نخواهیم برد.