ایران معاصر شاهد دو
واقعه مهم تاریخی، انقلاب شكست خورده ١٣٥٧ و انقلاب ناتمام ١٣٨٨ بوده است. اریك
هابسبام در رابطه با انقلاب كبیر فرانسه، در مورد خود مقوله انقلاب می گوید كه
انقلاب یك پدیده طبیعی است كه از كنترل انسانها خارج است. اتفاق می افتد. و این دقیقا
در رابطه با دو واقعه مزبور هم صادق است. یك فرد و یا حتی یك حزب نمی تواند كلید
استارت آن را بزند، اما می تواند انقلابی را كه راه افتاده است، سمت و سو دهد. و
دو انقلاب ایران هم درست همانند انقلابات كلاسیك گذشته بستگی به دخالت انسانها و
مشخصا احزاب و تشكلهای سیاسی داشت/دارد كه سرنوشت این انقلابات به كجا ختم
شد/بشود. انقلابات اما مقولات دیگری را در دستور می گذارند كه پرداختن به آنها
اجتناب ناپذیرند؛ چرا كه از آنجا كه پروسه پیشروی هر انقلابی منحصر بفرد است و بر
اساس چهارچوبهای از قبل آماده یك قشر از روشنفكران پیش نمی روند، باعث گیج سری آن
قشر می شود.
ایزاک بشویس سینگر در
داستان كوتاه "اسپینوزای خیابان بازار" تصویر زیبایی را از فیلسوفی كه
با هر لحظه تعمق در مسئلهای، با بحرانی عمیقتر روبرو میشود، ترسیم كرده است.
قهرمان داستان، دكتر فیشلسن، بخاطر مشكوك به ملحد بودن از كارش در كتابخانه كنیسه
محله اخراج می شود و با گزیدن گوشه انزوا، به خواندن كتاب "اخلاق" اسپینوزا
روی می آورد. هر بار كه این كتاب را می خواند، خط تأكیدی زیر بخشی از پاراگرافهای
آن می كشد. بعد از چند بار خواندن، زیر كل كتاب خط تأكید كشیده شده است. هر خط و
جمله و كلمهای در این كتاب او را با بحران تازهای روبرو میكند. مسئله رابطه
تشكل تودهای كارگران با حزب طبقه كارگر، انقلاب، سوسیالیسم و آزادی برای نسل چپ
شكست خورده نه تنها انقلاب ٥٧، بلكه كسانی كه كعبه آمالشان اردوگاه سوسیالسیم شوروی
با تمام شاخكهایش بود نیز به یك چنین معمائی تبدیل شده است.
برای من دو نوع تشكل و
نهاد در امر رهائی و خلاصی از كارمزدی مهم اند: تشكلهای تودهای طبقه كارگر و حزب
طبقه كارگر. این را البته هر چپی دیگری هم به شما خواهد گفت؛ منتها مسئله این است
كه برخورد گرایشات مختلف به هر كدام از این دو نوع تشكل چه هست. تروتسكی در كتاب "درسهای
اكتبر" می گوید: "شوراهای نمایندگان كارگران در روسیه، در مرحله مشخصی
از مبارزه هم در سال ١٩٠٥ و هم ١٩١٧، از درون خود جنبش بعنوان شكل طبیعی تشكیلاتی
آن رشد كردند. اما احزاب نوپای اروپایی كه كم و بیش شوراها را بمثابه یك "دكترین"
و "اصل" پذیرفتهاند، همواره با این خطر مواجه هستند كه به این شوراها
بعنوان یك بت و ارگانهای خودكفا در انقلاب بنگرند." (كلا خواندن تروتسكی خیلی
آموزنده است؛ چرا كه هم یكی از رهبران اصلی انقلاب اكتبر بود و هم بعدها سلطه ایدئولوژیك
استالینیسم را كه تمام تزهای كج و معوج چپ امروزی بر آن مبناست و از آن سرچشمه
گرفته اند، خود تجربه كرد.)
بر همین اساس بت و بت
سازی مذهبی و با نگاه و استاندارد ته مانده های چپ شكست خورده ٥٧ به تشكل توده ای
كارگران ـ كه مستقیم و غیرمستقیم از استالین الهام گرفته بودند ـ انقلاب ٥٧ نمی بایست
اینچنین در نطفه خفه شود و انقلاب ٨٨ هم هیچگونه جایگاهی نمیتوانست داشته باشد.
در پرتو نگاه به این دو انقلاب و نقش حزب طبقه كارگر و تشكل و مشخصا تشكلهای توده
ای كارگران، به نكاتی درباره انقلاب و سوسیالیسم، انقلاب و نقش تشكلهای توده ای
كارگران و انقلاب و نقش حزب طبقه كارگر خواهم پرداخت.
كارگر مستضعف، صنف
كارگر و كارگر تولید كننده
سنتا "كارگر"
را دو جور معنا كردهاند. در یك تعریف كارگر آن بخش و صنف از جامعه است كه فقیر و
ندار و در عین حال توسری خور بوده است. صنفی است كه سرش در كار خودش است و كاری به
كار هیچكس دیگری ندارد. جامعه بدون او می گذرد و او هم بدون ارتباط با بخشهای دیگر
جامعه مشغول كار و بارش است. كارگر فقط در كارخانه است و جنگش با كسی كه ازش كار می
كشد هم فقط در چهاردیواری كارخانه است. این كارگر در فرهنگ ملی ـ اسلامی مستضعف
است و باید كمكش كرد كه از گرسنگی نمیرد. نه جایگاه طبقاتی برایش مهم است و نه حرفی
از آگاهی طبقاتی هست؛ چرا كه در این نگرش اصلا طبقه كلمه بیمعنائی است! صنف است.
حتی بخشی از جامعه هم نیست! در این دیدگاه عملا بقول مارگارت تاچر، چیزی به نام
جامعه وجود ندارد. هر چه هست افرادند با خانواده هایشان! كشیش گاپون هم چنین
برخوردی به كارگران داشت. چپهای ملی ـ توده ای هم چنین برخوردی دارند. واضح است كه
كسی كه چنین به كارگر می نگرد، می رود دنبال سیر كردن شكم كارگران برای مصالح مسخ
شده روز و كاری هم به انقلاب و رهائی كارگران ندارد. این كارگر مستضعف است. توسری
خور است. به درد هیچی نمی خورد. چپی هم كه چنین دركی از كارگر دارد، كار خود را بر
مبنای مددكاری اجتماعی تعریف می كند. شریف است، اما به درد آخر و عاقبت كارگر نمی
خورد! كارگر هم از این چپ كمكی را كه بهش عرضه شده می گیرد و در روز انتخاب كردن
هم، به این چپ حتی رأی به رفتن به پارلمان هم نمی دهد.
تعریف دیگری از كارگر
هست كه كارگر را تولید كننده ثروت جامعه تعریف می كند. نه تنها تولید كننده ثروت و
نعمات جامعه است، بلكه كسی است كه هر روز با كار و فعالیتش بر ثروت سرمایه دار می
افزاید و در نتیجه زنجیرهای خود را نیز سفت تر می كند. این قدرت را اگر كارگر بتواند
بعنوان یك طبقه دریابد زیر و رو كننده است. كارگر در این تعریف كسی نیست كه باید
به دادش رسید، بلكه كسی است كه نهایتا باید به داد كل جامعه برسد! كسی كه كارگر را
چنین می بیند، توجه كارگر را بعنوان یك طبقه و فعالین و رهبران جنبش طبقاتی این
طبقه بخود جلب می كند؛ حال این كس چه كمونیست باشد و چه سوسیال دمكرات. در این
نگرش كارگر معاصر پدیده ای است كه با سرمایه داری پا به عرصه وجود گذاشت. این پدیده
و جوانبی از سیاست روز كه به نوعی به این پدیده مرتبطند، هر روز وارد عرصه جدیدی می
شوند. با درك بهتر سرمایه داری، پدیده كارگر امروزی و سیاست مربوط به او، بهتر درك
می شوند.
برای یك لحظه كارگران
نفت را در ایران در نظر بگیریم. همین كارگران بودند كه با اعتصابشان رژیم شاه را
سرنگون كردند. همین بخش از اقتصاد است كه رژیم جمهوری اسلامی را سرپا نگه داشته
است. اگر كارگران بتوانند متحد بشوند و لوله های نفت را بر تروریسم اسلامی ببندند،
روز دوم خامنه ای كفش و كلاه خواهد كرد. یا مثلا كارگران معادن فلز در آمریكا را
در نظر بگیرید. كار تمام ماشین سازیها در آمریكا به كار این كارگران بند است. راه
آهن، حمل و نقل، كارگران مكانیك، بانكها و خلاصه تمام جامعه به نوعی به كار یكدیگر
ربط دارند. اگر این بخش از كارگران وارد اعتصاب بشوند و یا مثلا ماشین سازیها وارد
اعتصاب بشوند، بحرانی جامعه را فراخواهد گرفت كه آن سرش ناپیدا. (در یكی از آخرین
تحقیقاتی كه درباره بیكاری كارگران آمریكا شده است، ٢٥ شركت عامل بیكاری بیش از
٨٠٠ هزار نفر در این كشور شده اند! واضح است كه بخش زیادی از این ٢٥ شركت در آمریكا
به تنهائی ٣٢ هزار كارگر را در خود مشغول بكار نداشتند، بلكه ربطی است كه جامعه
زنجیروار با هم دارد و بیكاری در یك كمپانی باعث بیكاری در شركت دیگری می شود و كل
سرنوشت یك شهر را رقم می زند.) این كارگر را كسی نمیتواند مستضعف فرض كند. حتی
بخش مفتخور جامعه، مثل پاسبان و كشیش و آخوند محله هم بخاطر مواظبت از اینكه این
كارگران سر به شورش نزنند، زندگی شان می گذرد.
اما نهایتا كسی كه
كارگر را بعنوان بخش مستضعف جامعه درك می كند، حاشیه ای است و در بهترین حالت آن،
درك درستی از مبارزه روزمره بین كارگر و سرمایهدار ندارد و نهایتا زحمتش در راه
متشكل كردن كارگران به خلاصی كارگر نمی انجامد. چگونه؟
بخش پیشرو جنبش كارگری،
كسانی كه جلو صحنهاند و در ادبیات سیاسی بعنوان فعالین كارگری شناخته شده اند،
كسانی هستند كه فرموله كننده مطالبات سیاسی و اقتصادی كارگران اند. این فعالین
كارگری دركشان از كارگران همانی است كه كارگران طبقهای قدرتمند هستند و باید در سیاست
دخیل باشند؛ منتها این سیاست لزوما همیشه سیاستی كمونیستی و سوسیالیستی نیست. فعالین
كارگری می توانند كارگران را پایه مادی سیاستهای رفرمیستی و احزاب سوسیال دمكرات
بكنند و یا می توانند كارگران را پایه مادی احزاب كمونیست انقلابی بكنند. (خواننده
كنجكاو در این رابطه را به مقاله "اتحادیه ها و انقلاب صنعتی دوم" مندرج
در شمارههای ٩١ و ٩٢ نشریه "كارگر كمونیست" مراجعه می دهم.) فعالین
كارگری می توانند كارگران را برای چانه زدن بر سر بالا و پایین رفتن دستمزد و غیره
و با اتكا به قوانین مملكت مربوطه، متشكل كنند. همین فعالین كارگری سعی می كنند با
منابعی كه در دسترس دارند، نمایندگانی از احزابی را به مجلس بفرستند تا به نفع
كارگران قوانین وضع كنند. این نمایندگان مجلس معمولا با در نظر گرفتن فاكتورهای دیگر،
از جمله وضعیت بحران اقتصادی علی العموم در كشور مربوطه، مصوباتی را به مجلس می
برند و بر سر آنها چانه می زنند. این سیاست در عین حال مواظب این نیز است كه
كارگران در چهارچوب قوانین دولتی بمانند و مبارزاتشان رادیكالیزه و سوسیالیستی
نشود. فعالین كارگری گرایش سوسیالیستی جنبش كارگری، در عین حالی كه از بهتر كردن
وضعیت معیشتی و شرایط بهتر كار كارگران لحظه ای غافل نمی مانند، اما نگاهشان همیشه
به انقلاب كارگری و حكومت كارگری است. می دانند كه اگر كارگران امروز در توازن قوای
روز توانسته اند دستمزدشان را دو تومان بالا ببرند، فردا در توازن قوای دیگری این
دستمزد ٣ تومان پایین خواهد آمد.
اما دركی كه كارگر را
مستضعف می داند، كجای این قضیه قرار می گیرد؟ از آنجائی كه افرادی كه این درك را
از كارگر دارند درك درستی از دنیا ندارند، معمولا شمارشان بسیار اندك است. اینها
معمولا در محافل سه چهار نفره هستند و همانجا هم پاسیو می شوند. اما تا زمانی كه پاسیو
نیستند و زحمتی می كشند، نهایتا زحمتشان به جیب سیاست رفرمیستی می رود؛ چرا كه
كارگر را دو قدم آنورتر از محل كارش و منافع امروزش نمی تواند ببیند. برایش این
مهم نیست كه كارگران در رابطه با جنگ آمریكا و عراق چه سیاستی را باید دنبال كنند.
كارگر فقط كسی است كه عملگی می كند. همسر كارگر در چه موقعیتی است، سنگسار ربطش به
فرد كارگر چه هست، خرافاتی كه در مدارس تدریس می شود بر سر كارگر و فرزندش چه می
آورد، كوچكترین جایگاهی در ذهنیت این محافل سه چهار نفره ندارند.
در این باره می توان
صدها صفحه نوشت. اما اجازه بدهید كه بحث را به جای دیگری ببریم.
در رثای انقلاب
١٣٥٧
پی یر، یكی از شخصیتهای
رمان "جنگ و صلح" در جائی از این رمان می گوید: "انقلاب (فرانسه)
واقعه عظیمی بود." صدائی با تمسخر در جوابش میگوید: "دزدی، قتل، شاه كشی!"
پی یر در جواب این صدا می گوید: "اما اینها زیاده رویهای انقلاب بودند. اینها
حتی مهمترین وقایع انقلاب نبودند. انقلاب تبعیض را از میان برداشت. حق برابر
شهروندی را اعطا كرد. حقوق فرد را به رسمیت شناخت." امروز وقتی كسی به
قساوتهای جمهوری اسلامی و عقبگردهای عظیمی كه به این جامعه تحمیل شده است می نگرد،
به راحتی می تواند انقلاب ٥٧ را همچون "صدای تمسخرآمیز" رمان تولستوی
تقبیح كند. انقلاب ٥٧ اما شوراهای كارگری را به ما معرفی كرد. مردم قدرت خود را در
برابر یكی از هارترین رژیمها آزمودند و به آن پی بردند. معلوم شد كه می شود برای
حق و حقوق خود انقلاب كرد و رژیمی تا دندان مسلح به مدرنترین سلاحها را شكست داد.
برای ما جایگاه نبود یك حزب كمونیستی در یك انقلاب توده ای و میلیونی معلوم شد.
طبقه كارگر به نقاط ضعف و نقاط قوت خود پی برد. معلوم شد كه در انقلاب آینده چه
كارهایی را نباید كرد و چه كارهایی را باید كرد!
امروز كه به انقلاب پیش
روی می نگریم و تاكتیكهایمان را می سنجیم، به شعارها و تحلیلهای "متخصصین
ماركسیسم" كه فكر می كنیم، ظاهرا باید اول كارگران را متشكل كرد. اول شورا
درست كرد! اما انقلاب ٥٧ بدون دخالت كارگران و شوراهای كارگری، اصلا امكانپذیر نمی
بود. چه كسی است كه این را انكار كند؟! واقعیتی كه كمتر كسی انكار می كند این است
كه انقلاب ٥٧ فاقد یك حزب كمونیستی بود كه مطالبات مستقل طبقه كارگر را نمایندگی
كند. و اكنون باید به این سئوال جواب بدهیم كه "اكنون چه؟" چگونه میشود
انقلاب كرد؟ به نظر من نقد چپ انقلاب ٥٧ و تشكیل حزب كمونیست ایران گامی اساسی در
جواب به این مسئله بود. اما این موضوع در شرایطی اتفاق افتادند و امروز با شرایط دیگری
روبرو هستیم، و با انقلاب دیگری درگیر.
در انقلاب ٥٧ آنچه را
كه باید می شد تا حكومت تا به دندان مسلح پهلوی را ساقط كند، شد. مردم بصورت میلیونی
به خیابان ریختند و گفتند كه این رژیم را نمی خواهیم. كارگران هم در آكسیونهای خیابان
شركت كردند و هم چرخ تولید را خواباندند. شوراها و اتحادیه های كارگری وسیعا تشكیل
شدند و انتظارات جامعه را بالا بردند. اما چپ جامعه قدرت كارگر را به جای دیگری
سوق داد. خود این چپ متوجه این موضوع بود كه بدون تحزب كمونیستی گرفتن قدرت كار
آسانی نخواهد بود. اما تشكیل این حزب را در چنان هاله ای پیچیده بود كه برای كمونیست
امروز باور كردنش بشدت سخت است. جامعه ای به میدان آمده است و قدرت را از دست رژیمی
هار و شكنجه گر درآورده است. این جامعه، با سردرگمی چپ و فعالین كارگری، در مقابل
قدرت گرفتن ضدانقلاب اسلامی مقاومتی آنچنان از خود نشان نمی دهد. همین كه آبها از
آسیاب افتاد، این ضدانقلاب اسلامی بازمانده های چپ را ـ كه اكنون داشت به اشتباه
خود پی می برد ـ قلع و قمع كرد و تشكلهای كارگری را نیز در ادامه این قلع و قمع،
مورد حمله قرار داد و سرنوشت اعضای سازمانهای چپ را شامل حال فعالین تشكلهای
كارگری نیز كرد. با وجود خفقان و ضدانقلاب اسلامی و با وجود قلع و قمع چپ در آن
جامعه، چپ و كارگر از صحنه مبارزه سیاسی پاك نشد. اما موضوعی كه به عقب نشینی چپ
علی العموم كمك كرد، فروپاشی بلوك شرق بود. تا جائی كه به بحث ما برمی گردد، در
ادامه به این موضوع اشاره خواهم كرد.
گم شدن هدف
قبل از پائین آمدن دیوار
برلین، و یا حداقل در بحبوحه انقلاب ١٣٥٧، بخصوص با تسلط جامعه شناسی دترمینیستی
جامعه شناسان شوروی در میان جامعه شناسان دانشگاهی كه سوسیالیسم اجتناب ناپذیر
است، چنین بنظر می رسید كه انقلاب سوسیالیستی در چشم انداز است. بخش عظیمی از جوانان
جذب احزاب و محافل كمونیستی و سوسیالیستی می شدند. پیوستن به این احزاب و جنگهای
چریكی و "آزادیبخش" در سراسر جهان مد شده بود. هدف برقراری سوسیالیسم
بود؛ حال با هر توهم و تصویری. با فروپاشی بلوك شرق، این توهم دترمینیستی جامعه
شناسان در هم شكست. منتها شكست شوروی نقطه پایانی به آزادیخواهی نبود. همین آدمهای
آرمانخواه كه تا دیروز برای رفاه انسان به احزاب و محافل چپ می پیوستند و سربازان
جنگهای چریكی بودند، اكنون به دنبال راه حل دیگری بودند كه چگونه كارگر را نجات
بدهند. و یا شاید بهتر باشد بگوییم دنبال این بودند كه چگونه سهمی در خدمت به
انسان بر عهده بگیرند. بخشی از فعالین سوسیالیست جنبش كارگری، و بخش زیادی هم،
كعبه آمالشان تشكلهای تودهای كارگری شد. همراه با فروپاشی بلوك شرق، حمله به
تشكلهای توده ای كارگران، حتی همان تشكلهای نیم بند دست ساز خودشان هم شروع شد و
همین حمله باعث چسبیدن سفت و سخت این فعالین جنبش كارگری به تشكلهای توده ای
كارگران شد ـ كه قابل درك هم هست ـ و از مسئله اصلی كه همان لغو كار مزدی و برقراری
یك حكومت كارگری بود، غافل شدند. چنان آش را شور كرده بودند كه حتی گاها به این
بهانه كه كارگران آنجا هستند، كمونیستها را از حمله به شوراهای اسلامی كار هم منع
می كردند! یا اینكه برای تشكیل تشكل كارگری چشم به دست صندوق بین الملل پول می
شدند و برای فعالین كارگری تئوریزه میشد كه فعلا این كار شدنی و بدردخور است! واضح
است كه اگر ذهنیت فروپاشی دیوار برلین بر جامعه و جنبش چپ حاكم نمی شد و در نتیجه
زندگی انسانها را این چنین از هم فرو نمی پاشاندند، چنین تزها و گم شدن هدف، محلی
از اعراب نمی داشت. این پدیده همچنانكه اشاره كردم، ابدا مختص ایران نیست. در جاهای
دیگر هم آسمان همین رنگ است! منتها درجه موفقیت كار خود را نه نشان دادن راه حلی
برای خلاصی این وضعیت، كه تعداد رنگین پوستان و زنان و همجنسگرایان و غیره در یك
تشكل عنوان می كنند!
برای فعالین سوسیالیست
جنبش كارگری فعالیت در تشكلهای توده ای كارگران بخشی از فعالیت برای بسیج جنبش
كارگری به سمت لغو كارمزدی بوده است. این موضوع قدمتش به قدمت مبارزه كارگر بر علیه
سرمایه داری است. حتی برای فعالین جنبش سندیكائی هم فعالیت در تشكلهای توده ای،
نزدیك كردن این تشكلها به احزاب رفرمیست پارلمانی برای تقویت این احزاب است. در این
بین اما تقویت تحزب كمونیستی و حتی پیوستن به این احزاب از جانب بسیاری از این
فعالین سوسیالیست به فراموشی سپرده شد. نه تنها به فراموشی سپرده می شد، بلكه با
حق بجانبی و ظاهرا برای تقویت تشكل توده ای، از تحزب كمونیستی كناره گیری هم می
شد. در بحث بسیاری از این دوستان اینكه "احزاب كمونیستی كارهای خودشان را می
كنند و تشكلهای توده ای هم كارهای خودشان را می كنند"، جا و بیجا تكرار می
شود. طوری كه اگر این دو را در تقابل و تضاد با هم نمی بینند، حداقل بعنوان دو پدیده
جداگانه كه ربط زیادی هم به هم ندارند، نگریسته می شود.
این مسئله طور دیگری
هم انعكاس یافته است. كسانی با همان باورهای سوسیالیستی از تحزب كمونیستی كناره
گرفته اند و كار ژورنالیستی می كنند. نشریه منتشر می كنند و زیر نشریاتشان را هم
با شعار "آزادی، برابری، حكومت كارگری" و "زنده باد جمهوری سوسیالیستی"
مزین می كنند. و با این كارشان هم احساس می كنند كه خرطوم فیل را شكسته اند. نوشتن
گرچه لازم است، اما ویژه گی كمونیستها در تحزب و متشكل كردن است، نه در ژورنالیسم
شان. هر دو طیف از این كمونیستها گرچه با اتفاقات سال ١٣٨٨ در ایران به وجد آمدند،
اما عملا نظاره گر وقایع بودند. با كمونیستهای متحزب و مشخصا حزب كمونیست كارگری
احساس هم خانوادگی كردند اما عملا در حاشیه ماندند.
در ادامه این بخش، می
خواهم چند مثال مهم را به دوستانی كه اینجا مورد نقد قرار گرفتند یادآوری بكنم. در
طول تاریخ، متشكل شدن كارگران فقط امر سوسیالیستها نبوده است. حداقل تاریخ معاصر
دهها نمونه بارز جلوی مخاطب كنجكاو می گذارد كه بورژوازی برای سفت و چفت كردن زنجیرهای
بردگی بر پای كارگران، در صدد متشكل كردنشان بوده است. جورج لاج كتابی در خصوص این
امر به نام "پيشگامان دمکراسى: کارگران در کشورهاى روبه توسعه" نوشته
است و نسخه فارسی آن هم توسط حبیب الله لاجوردی تحت عنوان "اتحادیههای كارگری
و خودكامگی» به نگارش در آمده است. قبلا در خصوص و نقد این موضوع مقاله مفصلی را
در شماره ٤ نشریه "كارگر كمونیست" نوشتهام. "جنبش همبستگی"
در لهستان نمونه بارز دیگری است كه كلیسای كاتولیك و CIA نقش تعیین كنندهای در متشكل كردن كارگران لهستان بازی كردند. امر
اتحادیههای "جنبش همبستگی" لهستان هدایت كردن كارگران به سمت آزادی و یا
آنچنانكه تبلیغ میشد، برگرداندن آزادی به كارگران نبود؛ بلكه برگرداندن سیستم
بازار آزاد و زدن همان حداقلهای موجود توسط خود جنبش كارگری بود. دوستان چپی كه "هدف
را گم كرده اند" حرف زیادی در خصوص این دو موضوع ندارند كه به مخاطبین خود
ارائه كنند.
نمونه سوم، نقش فعالین
كارگری در متشكل كردن كارگران در بحبوحه سقوط دیوار برلن در معادن ذغال سنگ در
اوكرائین است كه كارگران را وسیعا و در تقابل با اتحادیه های كارگری دولتی سازمان
دادند و قدرت حداقل این بخش از جنبش كارگری را پشت بوریس یلتسین انداختند. مطالبات
كارگران اعتصابی توسط دولت شوروی مورد بی اعتنائی قرار گرفت و كارگران كمك كردند
كه بوریس یلتسین قدرت را تسخیر كند. و بالاخره در چین امروزی كه شاهد اعتصابات
كارگری وسیعی هستیم دولت ناچار به عقب نشینی شده و شاهد متشكل شدن كارگران و پس
زده شدن نهادهای دولتی كه عنوان "تشكل كارگری" را هم بر خود دارند، می
باشیم. در مصاحبه هائی كه با فعالین كارگری مراكز اعتصابی منتشر شده و در تحلیلهائی
كه در مجله اكونومیست و دیگر مطبوعات دمكراسی منشتر شده است، محافل آكادامیك
بورژوازی از سمت و سو گرفتن این تشكلها با مطالبات دمكراسی بازار آزاد هلهله شادی
سر داده اند. در تمام این موارد جنبش كارگری و طبقه كارگر عمدا بر علیه تصرف قدرت
سیاسی به عنوان طبقه ای كه منافع مستقلی دارد، بسیج می شود و شاهد شادی و پایكوبی
بورژوازی از این امر هستیم كه كمونیستها نقشی در جنبش كارگری و سازمان دادن كارگران
در حزب مستقل طبقه كارگر نمی توانند بازی كنند! آن سوسیالیستی كه این جشن و رقص و
پایكوبی را ببیند، باید فكری جدی به حال سیاستش بكند.
چپ حاشیه ای "كارگر
كارگری"
امروز هیچ چپ سوسیالیست
جدیای در ایران از انقلاب چند مرحلهای صراحتا سخنی به میان نمی آورد. به این
معنا كه اول باید برای سر كار آمدن بورژوازی و آزادیهای به اصطلاح لیبرالی و
بورژوائی بسیج شد و طبقه كارگر را بسیج كرد، صراحتا چیزی نمی گویند. اما این "چند
مرحله"ای را در هالهای از مسائل مقدس دیگری پیچانده اند و به خورد مخاطب می
دهند كه در ظاهر به "چند مرحله"ای نمی ماند. چند محفل چپ را می شناسید
كه قبول دارد كه در خفقان جمهوری اسلامی، كارگران امكان دستیابی به تشكلهای توده
ای خود را ندارند؟! از میان این چند محفل چپ، چند تا از آنها بدون به میدان آمدن
كارگران متشكل در تشكلهایشان هیچ پیروزی ای را نه امكان پذیر می دانند و نه قبول
می كنند؟! به این نقل قول توجه كنید: "باید باور داشت بدون حضور طبقه کارگر هیچ
تغییری ممکن نیست، هیچ سازمان و گروه و دستهای بدون حضور کمی و کیفی طبقه کارگر
نمی تواند مدعی پرچمداری مبارزات کارگری شود." (بهزاد سهرابی، "کلیه
محمود، و زوزه کشان فرصت طلب!") اینجا طبقه كارگر، جمع احاد كارگر معرفی شده
است. و بدون حضور این احاد كسی حق ندارد از مبارزه و شكست دادن ارتجاع اسلامی و
مطالبات مستقل طبقه كارگر حرفی بزند! اما خود این شخص چند سال است كه مبارزه می
كند و در آخر به "كارگر اخراجی" تبدیل شده است كه امكان متشكل كردن
كارگران و سازمان دادنشان را ابدا نخواهد داشت؟! این یك نمونه تیپیك از یك ذهنیت
عجیب و غریب و هپروتی است كه گاه و بیگاه به نام كارگر حرف می زند. و یا "روز
قدس ١٣٨٩ آمد و رفت. این روز برای سبزهای لیبرال ـ سکولار از یک سو و چپ های خرده
بورژوای غیر کارگری از سوی دیگر حامل پیام روشنی بود: دوران اکسیونیسم خیابانی –
بدون حضور طبقه ی کارگر – تا آینده ئی قابل پیش بینی تمام شده است." (محمد
قراگوزلو، "سیاست خارجی جنبش كارگری") اگر خفقان نبود، اگر احزاب و فعالین
كمونیست می توانستند به راحتی و آزادی حرف خود را بزنند، چنین تزهائی هیچگونه
مخاطبی نمی داشت. چنین كسانی را كسی بعنوان فعال كارگری به رسمیت نمیشناخت؛ كسانی
كه با چنین ادعاهائی میخواهند كارگران را برای همیشه در همین موقعیت نگه دارند.
تازه گیها به یك جمله
زیبا در اینترنت برخورد كردم كه دوست دارم اینجا آن را نقل كنم: "سرمایه داری
باید برود و سندیکا زدن را کسی از روی جزوه یاد نمی گیرد و من با حمید تقوایی
موافقم اگر تو منتظری شوراها یا سندیکاها شکل بگیرند بعد جمهوری اسلامی برود این هیچ
وقت اتفاق نمی افتد."
واقعیت این است كه در
بین تعدادی محافل ماركسیست سابق در ایران، تلاشی هركولی شده است كه مسئله مبارزه
كارگران را بنوعی به جنگ بخشی از بورژوازی با بخش دیگر آن ربط بدهند. سعی می كنند
نشان بدهند كه كارگران با تقویت جناح اصلاح طلب رژیم، راه را برای تشكلهای خود باز
می كنند و این موضوع ظاهرا در پیچ بعدی به درد كارگر می خورد! هستند كسانی كه
كارگر را به دنبال این نخود سیاه می فرستند كه اول برو هژمونی ات را تثبیت كن، بعد
سراغ مبارزه با جمهوری اسلامی برو! هستند كسانی كه سعی می كنند نشان دهند كه خراب
كردن شوراهای اسلامی كار، از آنجا كه كارگران ایران در بی تشكلی بسر می برند، به
نفع كارگران نیست. از نظر ما اما كارگر محكوم به این سرنوشت نیست. در مقابل این
تلاشهای نامیمون، سعی كرده ایم كه كارگران را متشكل كنیم و تلاش و مبارزه آنها را
به كانالی برای سرنگونی رژیم اسلامی و برقراری یك حكومت سوسیالیستی سوق دهیم.
تشكل و انقلاب؛
ماركس و لنین
دو برخورد می شود به
تشكل و انقلاب كرد. اول اینكه بدون داشتن تشكل ورود به انقلاب ممنوع اعلام شود و
دوم اینكه حزب سازمانده انقلاب در عین سازمان دادن انقلاب، از متشكل كردن كارگران
غافل نماند. چرا كه بعد از پیروزی در این انقلاب بدون سازمان یافتن كارگران در تشكلهایشان
و برای دفاع از دستآوردهای انقلاب، شانس زیادی برای بقا حكومت كارگری وجود ندارد.
من به این دومی سمپاتی دارم. این متد ماركس و لنین هم بوده است.
برای من اهمیت اشاره
به ماركس و لنین در برخورد به تشكلهای توده ای كارگران، موقعیت آنها در انقلاباتی
است كه درگیرش بودند. ماركس و انگلس كه درگیر انقلابات ١٨٤٨ اروپا بودند، بر اهمیت
مبارزه طبقاتی تأكید ویژه ای داشتند. همچنین بر نقش كارگران در این مبارزه نیز واقف
بودند؛ منتها هیچ انقلابی را بخاطر نبود تشكلهای توده ای كارگران به تعویق نمی
انداختند و آن را منوط به بود و نبود تشكلهای توده ای كارگران با تصویری كه چپ
امروزی از تشكل كارگران دارند، نمی كردند. در انقلاب ١٨٤٨ فرانسه كه نمونه تیپیك
شركت كارگران در انقلابات ١٨٤٨ اروپا بود، خبری از تشكلهای توده ای كارگران در
شكل و شمایل امروزی آن نبود. اما این امر به هیچوجه باعث این نشد كه ماركس و انگلس
در مانیفست كمونیست از "گشت و گذار شبح كمونیسم در اروپا" حرف نزنند. در
اروپای آن دوره اساسا طبقه كارگر جایگاهی چون جایگاه طبقه كارگر امروزی نداشت و
تشكلهای این طبقه هم در حالت جنینی بودند. مورخین همه جا از "كلوپهای
كارگران"، "تعاونیهای كارگران" و "انجمنهای كارگران" كه
كوچكترین شباهتی به شوراها و یا اتحادیه های نسبتا مدرنتر كارگری نداشتند، حرف می
زنند. اولین تشكلهای توده ای كارگران، چه در اروپا و چه در آمریكا، كه آنها هم
شباهتی به تشكلهای توده ای كارگران در دنیا امروزی داشتند، برمی گردند به همان
حول و حوش ١٨٥٠. ماركس و انگلس با اینكه به قدرت تشكل توده ای كارگران واقف بودند،
اما حتی برای لحظه ای ترمز مبارزات انقلابی توده ها و از جمله كارگران را به بهانه
متشكل نبودن كارگران نكشیدند. می شود در این باره زیاد حرف از جمله اینكه بورژوازی
در مقابله با طبقات دارای دیگر جایگاهی انقلابی را تسخیر كرده بود و اینكه ماركس
در آن دوره چیزی از طبقه كارگر بعنوان طبقهای كه قدرت سیاسی را تسخیر كند و غیره،
حداقل در رابطه با انقلابات ١٨٤٨ نگفته است. اما تا جائی كه به برخورد ماركس و
انگلس (انگلس حتی بیشتر هم) برمی گردد، با خیزش توده ها و انقلاب بر علیه وضع
موجود به وجد آمده بودند و خود پیشگامان انقلابات ١٨٤٨ بودند. بقول آسكر جان همن (Oscar John Hamman)، این دو ١٨٤٨ی سرخ!
از این گذشته، نگاهی
گذرا به انقلاب ١٨٤٨ فرانسه برای كارگران امروز آموزنده است. انقلاب فوریه ١٨٤٨
فرانسه با سقوط لوئی فیلیپ و خاندان بوربون، به برقراری جمهوری فرانسه منجر شد. این
جمهوری در پی بحرانی سیاسی و اقتصادی در فرانسه و كلا اروپا و با یك انقلاب توده ای،
كه كارگران نیروی محرك اصلی آن بودند، سر كار آمده بود. با تمام امیدی كه كارگران
به آن بستند، اما هیچ قدمی در راه بهتر شدن وضعیت كارگران برنداشت. جمهوری تازه به
قدرت رسیده هم بمرور به این نتیجه رسید كه كارگران خطر عمده ای برای آن محسوب می
شوند. كارگران بالاخره در ژوئن همان سال به این نتیجه قطعی رسیدند كه دل بستن به این
جمهوری كاریست بیهوده و بقول مورخین این انقلاب، "انقلاب را از سر گرفتند".
كسانی كه قبلا رهبری توده ها، از جمله كارگران در انقلاب فوریه را در دست داشتند،
اكنون خود بخشی از جمهوری بودند. در محلات فقیر و كارگرنشین پاریس كارگران دست به
باریكادبندی زدند و با حمله به مراكزی كه اسلحه داشتند و مصادره این سلاحها، خود
را تا حدی كه ممكن بود، مسلح كردند. رهبری این قیام اكنون در دست انجمنهای محلی
بود. در هر محله ای، كارگران یك بخش از تولید در پیشبرد امر انقلاب درگیر بودند.
اما از آنجا كه یك رهبری متحد كه همه این مراكز و محلات را رهبری كند از این انجمنها
بیرون نیامد، سریعا با مشكلات عدیده ای روبرو شد. برنامه خاصی در چشم انداز نبود.
قیامی كه بسیار امیدوار كننده بود، سریعا به دفاع ناامیدانهای از محلات قیام
كننده بدل شد. بسیاری از كارگران از اینكه بخش وسیعتری از كارگران و مردم فقیر در
این قیام شركت نكردند، ناامید و سرخورده شدند. جمهوری تازه به قدرت رسیده، با كمك
ارتش و گارد ملی در عرض چند روز هزاران نفر را قتل عام كرد. بیش از ١٢ هزار نفر كه
قریب به اتفاشان كارگران مراكز تولیدی بودند نیز دستگیر شدند. اولین قیام كارگری
گرچه می دانست كه چه نمی خواهد، اما انتظارش از آنچه كه می خواهد تیره و تار بود.
در پروسه این قیام، كارگران علی العموم در كلوپهای كارگری متشكل بودند. "كلوپ
كلوپها" در این انقلاب، چیزی شبیه به شورای شوراها در انقلاب روسیه، چندان در
امر پیشبرد قیام روشن نبود. تشكل كارگران در مراكز تولید، در همان قد و قواره ای
كه چنین چیزی ممكن بود، می رفت كه شكل بگیرد. اما از كسی مثل لنین خبری نبود. از
حزبی مثل حزب بلشویك خبری نیست. بقول اریك هابزبام، "هنوز كسی مانیفست كمونیست
را نخوانده بود." تروتسكی در همان مقاله مزبور و با اشاره به چندین نمونه در
اروپا می گوید: "تجربه نشان داد كه بدون یك حزب و یا جدا از یك حزب و یا
فراسوی یك حزب و یا با جایگزینی یك حزب، انقلاب پرولتری به پیروزی نخواهد رسید. این
درس اساسی دهه گذشته است."
برخورد لنین به انقلاب
و تشكلهای توده ای كارگران نسبتا امروزی تر است. لنین نیز مانند هر كمونیستی درجه
سازمانیافتگی كارگران برایش پر اهمیت بود؛ منتها كسی كه حتی یك آشنائی ابتدائی هم
با نظرات و پراتیك او داشته باشد می داند كه لنین ابدا تسخیر قدرت سیاسی برای لغو
كار مزدی و رهائی انسانها را به تشكل توده ای كارگران مشروط نمی كرد. یكی از مورخین
تاریخ شوروی به نام جری هاف (Jerry Hough) می گوید كه در بین انقلاب فوریه و اكتبر ١٩١٧ در یكی از كنگره
شوراها یكی از سران حزب اس آرها (سوسیال رولوسیونر) برای اینكه تأیید همه را بگیرد
كه سوسیالیستها نباید به طرف گرفتن قدرت بروند و پشت سر حكومت موقت و كادتها و غیره
به صف شوند، می گوید كه چه كسی از ما جرأت دارد به طرف گرفتن قدرت دولتی برود. لنین
هم كه در آن كنگره شركت داشته است دستش را محكم به میز می زند، بلند می شود و می
گوید كه بلشویكها می توانند! ظاهرا همه در آن جلسه به او ـ لنین ـ می خندند. بقیه
اش را خودتان می دانید كه چه شد. تشكلهای توده ای كارگران، از جمله شوراها و
اتحادیه ها در این دوره در شهرهای بزرگ و صنعتی روسیه تشكیل شده بودند؛ اما لنین و
بلشویكها از حمایت آنها برخوردار نبودند. شوراها تحت تأثیر منشویكها و اس آرها
اتفاقا سربازان را بر علیه بلشویكها تحریك هم می كردند. بلشویكها در مقابله با این
سیاست، به سازماندهی كمیتههای كارخانه روی میآورند؛ چرا كه حاضر نیستند در امر پیشبرد
انقلاب به موش دوانی منشویكها و اس آرها گردن بگذارند. لنین مرتب در فكر این بود
كه چگونه قدرت دولتی را تسخیر كند. بلشویكها هم از تبلیغ و ترویج در تشكلها و در
میان رهبران این تشكلها و سازماندهی كارگران غافل نبودند و روزبروز توجه این تشكلها،
از جمله اتحادیه ها و شوراها را، به خود و اهداف خود جلب می كردند. لنین حتی برای یك
لحظه هم سرنگونی دولت موقت و گرفتن قدرت را نه تنها به "اول قدرت شدن در میان
تشكلها"، بلكه به هیچ چیزی دیگری گره نمی زد. حاضر نبود كه مردم در محلات و
كارگران در مراكز كاری در تشكلهائی كه مانع انقلاب بودند، متشكل شوند. منتها بعد
از جلب توجه شوراها به اهداف بلشویكها بود كه شعار: "همه قدرت به شوراها"
را داد و بعد از تسخیر قدرت هم، سر پا ماندن حكومت نوپای كارگری را منوط به قدرتگیری
شوراها می دانست. واضح است كه هدف لنین تسخیر قدرت و برقراری حكومت كارگری بود كه
قدم در راه لغو كار مزدی بگذارد. برای لنین نفس تشكل هیچگونه قدوسیتی نداشت.
و امروز
در ایران امروز باری دیگر
وارد انقلاب شده ایم. منتها این انقلاب و جنبش اعتراضی مدتی است كه فروكش كرده
است. مانند هر انقلاب كلاسیكی وارد پستی و بلندیهائی خواهد شد. اما هیچ كس، نه از
دولتیان و نه از انقلابیون، شكی ندارد كه آتشفشان انقلاب بار دیگر دهان خواهد گشود.
واضح است كه جمهوری اسلامی دیگر نمی تواند حكومت كند. مردم اگر چه هیچوقت این رژیم
را نمی خواستند، امروز اما وجود این رژیم تحمل ناپذیر شده است. "رهبران"
اولیه جنبش اعتراضی سریعا حاشیه ای شدند. مردم همانند هر انقلاب دیگری، رهبران
قابل تحمل برای حكومت را كنار گذاشته اند و دنبال رهبری ای هستند كه "نه"شان
را تا آخر خط نمایندگی كند. تشكل كارگری بصورت وسیع نداریم. اما شكی در این نیست
كه هم تشكلهای توده ای كارگران سر برخواهند آورد و هم تشكلهای محلی در سازماندهی
اعتراضات. طبقه كارگر اما حزب خودش را دارد. حزب كمونیست كارگری. حزب كمونیست
كارگری مطالبات مستقل طبقه كارگر را فرموله كرده است. لغو كار مزدی! و همراه با
آن، لغو هرگونه تبعیض و بی عدالتی بورژوائی از جمله تبعیض بر علیه زن، اعدام، تقسیم
مردم به اقوام و مذاهب و فرقه های مختلف، زور و اجحاف به كودك و جوان، به كنج خانه
ها راندن مذهب و غیره. فرق امروز حزب كمونیست كارگری با لنین و بلشویكهای قبل از
اكتبر ١٩١٧ این است كه اتفاقا وقتی می گوید می رویم كه قدرت را از چنگال خونین
اسلامیون دربیاوریم كسی به او نمی خندند؛
بلكه از ترس اینكه اینها توان این را دارند كه قدرت را بگیرند، رسما می گویند كه می
رویم پشت سر خامنه ای به صف می شویم كه اینها قدرت سیاسی را نگیرند! حزب كمونیست
كارگری را داریم و باید بتوانیم كارگران و مشخصا رهبران جنبش كارگری را بطور وسیعی
در این حزب گرد بیاوریم. باید بتوانیم رهبران جنبشهای اعتراضی و برابری طلب را در
این حزب گرد بیاوریم. باید كارگران، زنان و جوانان و كل انسانهای آزادیخواه این
مملكت بیایند و این حزب را تسخیر كنند. انقلاب هر روز و همیشه در نمی زند. فرصتها
همیشه در دسترس نیستند. بقول ماركس: "قیام یك هنر است!" اینكه ما بعنوان
سوسیالیست این دوره در این قیام چه نقشی را می توانیم بر عهده بگیریم، درجه پختگی
ما در هنرنمائیمان را به تصویر می كشد. این فرصتی است كه سوسیالیستها نباید
بسوزانند. اگر این فرصت را به همین راحتی از دست بدهیم، كارگری كه دستمزدش را نمی
پردازند، زنی كه در صف سنگسارها منتظر است كه نگهبانی در سلول زندانش را باز كرده
و برای سنگسار شدن ببرد، جوانی كه جوانی اش تباه می شود و به جای جوانی كردن با
طاعون اعتیاد دست و پنجه نرم می كند، ما را نمی بخشند. راه دیگری برای آزادی پیش
رو نداریم.*
١٥
سپتامبر ٢٠١٠
(اولین بار در شماره ۲
نشریه "کمونیسم کارگری" به سردبیری محسن ابراهیمی منتشر شد.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر