۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دنیای واقعی “حقوق بشر”

“حقوق بشر” از آن مقولاتی است كه با سطحی ترین درك از خود، بیشترین بحث این دوره را بخود اختصاص داده است. این اغتشاش شاید از سر جدا كردن دلبخواهی دو جزء تشكیل دهنده یك مقوله بهم پیوسته: “حقوق” و “بشر” باشد. این اغتشاش اما بماند. منتها هر مقوله سیاسی را كه از متن زمان و تاریخ جدا كنیم به یك چنین سرنوشتی دچار خواهد شد. مقاله حاضر سعی خواهد كرد به ریشه های پدیده “حقوق بشر” بپردازد و با یك تحلیل مشخص، اغتشاش فوق را توضیح بدهد. به اختصار به ریشه آنچه كه حقوق بشر بعنوان حقوق انسان و “حقوق بشر” بعنوان بیانیه ای از سازمان ملل متحد معروف شده است، خواهد پرداخت. قبلا در همین خصوص، سر درك “حقوق بشر”ی از حقوق انسانها، بحثی با اسماعیل نوری علاء داشتیم كه در دو مطلب جداگانه، «جمهوري ايراني، “جمهوري كارگري”» و “سكولاريسم، آزادي و مالكيت خصوصي” منتشر شدند. اینجا بحث را از سر دیگری دنبال می كنیم.

چندی پیش نوشته ای در باره مسئله حقوق بشر در سایت‌های اینترنتی منتشر شد كه با این پاراگراف شروع می شد: “با توجه به گسترش جنبش حقوق بشر در سراسر دنیا و به چالش کشیدن بسیاری از رژیمهای سرکوبگر و دیکتاتور، … و حتی شرکت فعال نهادهای بین المللی و دولتی در این جنبش سبب آشفتگی و تردیدها و سئوالات اساسی است. به خصوص بخش مهمی از مردم و گروههای چپ و رادیکال بخاطر سیاست بازی و دورویی دولتها و نهادهای بین المللی و متجاوزین به حقوق مردم، به این پدیده متناقض با تردید می نگرند.” حدود ٢٠ سال پیش، در باره مقوله دمكراسی هم در ادبیات سیاسی ـ حداقل فارسی ـ با همین نگرش حرف زده می شد. منتها دمكراسی به روسیه و عراق و افغانستان صادر شد و دیگر كسی را نمی فریبد. دوروئی هم نیست، در خود آمریكا و سوئیس و انگلیس و غیره هم آسمان همین رنگ است! اما جامعه شعبده باز طبقاتی مقولات زیادی می تواند از آستین در آورد كه بتواند تعدادی را سرگرم كند و برای مدتی متوهمشان كند. “پاپوش برای شیطان هم می دوزد.” “حقوق بشر” یكی از همین مقولات است.


عصر روشنگری و حقوق انسان

حقوق انسان نیز مانند بسیاری از مقولات معاصر دیگر، ریشه در آموزه های روشنفكران و فلاسفه در عصر روشنگری دارد. حقوق انسان بعنوان حقوق حتی انسان پاپتی هم، انسان عادی كاركن كه ملكی ندارد و با فروش نیروی كارش روزی می گذراند، در واقع ایده ای است كه بعد از انقلاب فرانسه چشم انسان را بخود باز كرد. حتی قبل از آن هم در انقلابات انگلیس و یك قرن بعدتر در آمریكا هم، بحث حقوق انسان، منتها حقوق انسانی كه محدود به شاه و كلیسا نبود اما زیاد از آن محدوده فراتر هم نمی رفت، بر سر زبان‌ها افتاده بود و جدال‌هائی در بین اشراف در این مورد در گرفته بود. كاری كه فلاسفه و روشنفكران عصر روشنگری كردند، با تمام رگه های مختلف و دید متفاوت به جهان و انسان و غیره در میان خودشان، خدا را از آسمان‌ها بر روی زمین كشاندن بود! محور بحث این فلاسفه این بود كه منطق، عقل و شعور انسان برای حل مسائل روی زمین كافی هستند و لزومی به نمایندگی خدا بر روی زمین، كه در اشخاصی چون شاه و پاپ متجلی و تعریف شده بود، نیست. یكی از مورخینی كه تحقیقات وسیعی درباره عصر روشنگری كرده است، می گوید: “بعد از سال‌های ١٦٥٠، به هر چیزی اكنون با متد عقل و منطق نگریسته می شد.” شاه، كلیسا، خود انسان و حقش هم اجزاء همین “هر چیزی” بودند.

این فلاسفه، همچنانكه از اسمشان هم بر می آید، صرفا روشنفكر و فیلسوف بودند و قریب به اتفاقشان با خلع ید از طریق انقلاب و تحول بنیادین از این نمایندگان خدا مخالفت جدی داشتند. رادیكالترین رگه های آنها مشغول تنظیم طومار به شاه برای اصلاحاتی در وضع موجود بودند. بسیاری از این فلاسفه خود از اشراف نیز بودند و در موارد زیادی مثل اتریش، روسیه و پروس، همكاران “عزیز” سلاطین نیز بودند. اما همینكه كلیسا و پادشاه در نوشته های بسیاری از آنها، مثلا والتر، مورد تمسخر قرار می گرفتند، خود انقلابی در طرز نگاه انسان، حداقل بخود بود. در همان محدوده هائی هم مثل روسیه و پروس، همینكه “عزیزان”ی پیدا می شدند كه منطقشان فراتر از منطق پادشاه و پاپ برد داشت، در نگاه مردم نسبت به نمایندگان خدا، شك و تردید ایجاد می شد! كار این فلاسفه، از هر رگه ای، بطور مداوم انتقاد از عدم تحمل نظرات مخالف از جانب شاه و كلیسا بود. ادموند برك، یكی از مخالفین سرسخت انقلاب فرانسه و نویسنده كتاب “تأملاتی بر انقلاب فرانسه” (١٧٩٠) می گوید كه روشنفكران عصر روشنگری سرمست خیالات انساندوستانه بودند و با این كارشان بنیان وضع موجود را برای همیشه تغییر دادند.

كی شود همراه انسان هر گدا!

گفتم كه تا قبل از انتقادهای فلاسفه و روشنفكران عصر روشنگری، جز پادشاه و پاپ و دم و دستگاه كلیسای او، كسی انسان بحساب نمی آمد. گرچه كلیسا مانند امروز موعظه می كرد كه روح همه انسان‌ها در آن دنیا و در بهشت در برابر خدا برابر است، اما این ابدا به معنای برابری حقوقی انسان‌ها بر روی زمین، نه آن زمان بود و نه هم اكنون هست! این فقط پادشاه و كلیسا نبود كه كسی را انسان به حساب نمی آورد؛ بلكه حتی فرد غیر نجیب زاده هم خود را انسان بحساب نمی آورد. همین نگرش حتی شامل حال بسیاری از روشنفكران عصر روشنگری هم می شد. لین هانت (Lynn Hunt) می گوید كه گرچه تامس جفرسون (یكی از پیشقراولان عصر روشنگری در آمریكا) برای بیشترین “درجه آزادی” برای سفیدپوستان آمریكا كه بتوانند در سیاست مشاركت داشته باشند، و “حتی برای سرخ پوستان آن سرزمین هم كه اگر بتوانند از راه و رسم زندگی بومی خود دست بردارند و به كشاورزی روی بیاورند!” تلاش می كرد، اما عمرا در تصورش نمی گنجید كه زن و بردگان سیاه پوست آن سرزمین روزی مشاركتی در سیاست داشته باشند! لین هانت در ادامه همین جمله می گوید: “اما این بالاترین درجه تصور همه در آمریكا و اروپا نه تنها در آن زمان، حتی سالها بعد از آن هم، از آزادی و انسانیت و سیاست بود.”

آلكسس دی تاكویل (Alexis de Tocqueville) می گوید كه یكی از منشی های ولتر روایتی نقل كرده است كه مادام فلانی بدون اینكه اصلا به ذهنش خطور كند كه خدمتكاران مرد وی نیز انسان اند و دارای احساس، در برابر آنها لخت می شده و لباس عوض می كرد. (لین هانت، “اختراع حقوق بشر”) همین موضوع كه چگونه می شود نظر انسان به خود و همنوع خود را كه او هم انسان است عوض كرد، خود موضوع مشغولیت‌های ذهنی فلاسفه ای می شود.

هنر: همه احساس دارند، از جمله رعایا و غیركاتولیكها

هنر كسی كه خلاف جریان است همیشه این بوده است كه چقدر در بر خلاف روال عادی حركت كردن موفق بوده است. ژان ژاك روسو نامی است آشنا در حیطه فلسفه. روسو اما، همراه با ساموئل ریچاردسون (Samuel Richardson) سهم بسیار بزرگی در قلقلك كردن ذهن و احساس انسان‌ها، در توجه دادن بخش وسیعی از كسانی كه جز شاه و كلیساچیان، مظلومانه، كس دیگری را انسان بحساب نمی آوردند بازی كرده است. و این قلقلك كردن صرفا با كتابها و مقالات ملال آور و خسته كننده فلسفی اتفاق نیافتد. روسو در سال ١٧٦١ یك رمان رساله ای به نام Julie, ou la nouvelle Héloïse می نویسد. ترجمه عنوان اولیه این رمان “نامه های دو عاشق در شهرك كوچكی در كوهپایه آلپ” است. همچنانكه از عنوان این رمان بر می آید این رمان، رمانی است عاشقانه. منتها رمانی كه در نوع خود سنت و ساختارشكن و خلاف جریان بود. داستان عاشقانه ای كه مرزهای ممنوعه عشاق غنی و فقیر را در هم شكست. داستان عاشقانه ای كه دیگر صرفا داستان عشق شاهان و شاهزاده ها نبود. داستان عاشقانه ای كه چنان گوشت و پوست به احساس انسان عادی ـ در تقابل با شاهان و اشراف ـ داد كه بین سالهای ١٧٦١ تا ١٨٠٠، حداقل صد بار تجدید چاپ شد؛ و گفته می شود كه به دلیل درصد بالای تقاضا، كسانی كه نسخه ای از این كتاب را داشتند، آن را ساعتی قرض می دادند. داستانی كه خواننده با هر سطرش چه در مرگ جولی و چه در عشق عاشق جولی، خود را آنجا حاضر می دید. این كتاب گرچه یك رمان دیگری بود، اما شهرت روسو به آن اجازه داد كه روانشناسی دیگری را به خواننده بیاموزد: انسان از هر نوعش احساس دارد.

پیش از انتشار رمان روسو، ساموئل ریچاردسون كه اتفاقا در همان سال انتشار رمان روسو جهان را بدرود گفته بود و خود یك نویسنده بسیار شناخته شده و مدبر بود، چندین رمان و از جمله Pamela: or, virtue rewarded در سال ١٧٤٠ و Clarissa: or the history of a young lady در سال ١٧٤٨ نوشته بود كه به احساس انسان غیر نجیب زاده همانند رمان روسو و شاید هم حتی بسیار قوی تر، گوشت و پوست داده بود. با انتشار این رمانها و وارد شدن انسان عادی به جرگه بشر، رمانهای متعدد دیگری در همین خصوص در فرانسه، انگلیس، ایتالیا و غیره منتشر شدند.

باز در همان حوزه هنر و پوست و گوشت دادن به احساس انسان، می توان به مسئله كالس (Calas Affair) اشاره كرد. فرانسه تا قبل از انقلاب كبیر، دو ركن اصلی حكومتی داشت: شاه و كلیسای كاتولیك. برخورد كلیسای كاتولیك به هر كس كه این كلیسا را ترك می كرد و عمدتا به فرقه های پروتستان روی می آوردند، شبیه به برخورد امروز دولت شیعه ایران به بهائیان، یهودیها و بی‌خدایان بود. جان كالس یك پروتستان بود كه پسرش به كلیسای كاتولیك تغییر مذهب می دهد. (واقعه ای كه بندرت اتفاق می افتاد، اما انسان‌هائی در زیر فشار برای پیدا كردن شغل و یا از ایزوله شدن در آمدن، “همرنگ جماعت” می شدند.) جان كالس این موضوع را یك آبروریزی برای خانواده خود می داند و برای جلوگیری از این “آبروریزی” در تبانی با دیگر اعضا و همچنین كلفت خانواده، تصمیم به قتل او می گیرد. مقامات دولتی به این موضوع شك می كنند و در ادامه بازجوئی های همراه با شكنجه و بخصوص از توضیحاتی كه از كلفت خانواده به دست می آورند، متوجه اصل قضیه می شوند. جان كالس با وحشیانه ترین شكلی با (Breaking Wheel) كه با بستن مجرم به یك چرخ و كوبیدن بدنش با یك چماق كه به مرور تمامی استخوان‌های بدنش شكسته و داغان می شود، او را زجركش می كنند. بدن له و لورده شده كالس توسط نقاش ماهری به نام دانیل چودویكی (Daniel Chodowiecki) به دقت به تصویر كشیده می شود كه وسیعا دست به دست می شود و احساس خشمی نسبت به این شیوه غیرانسانی كشتن مجرم، در هر بیننده ای را بر می خیزاند.

تابلوی جسد تكه تكه شده كالس و رمان‌های روسو و ریچاردسون، سهم مهمی در زنده كردن احساس انسان و بخصوص در آن دوره بازی كردند.

حق و حقوق در اعصار مختلف

جنگ بر سر “حق”، یك جنگ همیشگی انسان‌ها در طول تاریخ بوده است. این حق در دورانی نه چندان دور، بطور بسیار عجیبی آشكارا با مالكیت عجین بوده و مالكیت هم بطور مقدس خدشه ناپذیری در اختیار خدا و سایه او بر روی زمین بوده است. این حق یكجانبه نمایندگان خدا، اما در دو مرحله از تاریخ بطور جدی به چالش كشیده شد. در دوره اول در اتفاقاتی در انگلیس كه به انقلابات انگلیس مشهور شده‌اند بود. این اتفاقات با تحولات بنیادین سال‌های ١٦٤٠ تا ١٦٦٠شروع شدند و با منشور ١٦٨٩ به نتیجه ای مؤثر برای زمان خود رسیدند. منشور حقوق ١٦٨٩ انگلیس (English Bill of Rights) منشوری است كه بعد از سال‌ها كشمكش بین اشراف در انگلیس و انقلابات و جنگ‌های دوره ای، می خواهد اختیارات نامحدود شاه انگلیس را كمی محدود كند. كریستفر هیل، یكی از مورخین با اتوریته تاریخ انقلابات انگلیس در قرن ١٧ می گوید كه انقلاب اولیه انگلیس ـ كه منظور ایشان تحولات بنیادین سالهای ١٦٤٠ تا ١٦٦٠ است ـ حق بدون چون و چرا و خودسرانه شاه و كلیسا را ملغا كرد؛ پایه ایدئولوژی مقدس بودن حق مالكیت را ریخت و با لغو حقوق ویژه شاه، به صاحبان ثروت و دارائی هم حق دخالت در قدرت سیاسی را داد و همه موانع بر سر راه ایدئولوژی مالكیت خصوصی (ایدئولوژی كلیسای پروتستان در تقابل با كلیسای كاتولیك) را برداشت.

اگرچه نمایندگانی كه منشور فوق را تنظیم كردند نه نمایندگان به معنای امروزی آن، بلكه كسانی از اشراف و نجبا بودند و دركی كه از حق در آن منشور آمده است دركی از حق و مالكیت است كه محدود به اشراف است، اما در مقابل شاه و كلیسائی كه همه چیز باید با آنها تعریف می شد، بسیار مترقی بود. نویسندگان و تدوین كنندگان این منشور می خواهند شاه انگلیس از بالای سر مجلس خودسرانه هر كاری نكند. شالوده این منشور بر اساس این نكات ریخته شده است: ١) شاه حق ندارد خودسرانه در قوانین دخالت كند. ٢) شاه خودسرانه حق بستن مالیاتی جدید را ندارد. اهمیت این مسئله از آنجا برای تدوین كنندگان بر می خیزد كه با هر جنگ و كشمكشی، كه یك ركن اصلی حكومت‌های آن دوره بود، شاه برای تأمین مخارج ارتش، دستش در جیب دیگران بود. ٣) این منشور دادگاه‌های كلیسا را، در مقابل دادگاه‌های مدنی، غیرقانونی اعلام می كند. ٤) مجلس حق داشته باشد، بدون ترس و واهمه از شاه، درباره هر مسئله و موضوعی به بحث و گفتگو بپردازد. ٥) شاه در انتخابات مجلس دخالت نكند. خلاصه روح غالب بر این منشور، محدود كردن قدرت شاه و ملكه ایشان است.

این منشور همچنین بر “حقوق انگلیسی ها” (Rights of Englishmen) در هر كجا كه هستند، تأكید دارد. همین بند “حق انگلیسی ها” در انقلاب ١٧٧٧ آمریكا نقطه اتكائی برای انقلابیون به حساب می آید. جنگ ١٣ ایالت آمریكا برای استقلال بر علیه انگلیس كه به انقلاب آمریكا معروف شده است در واقع در چهارچوب همین منشور حقوق ١٦٨٩ و “حقوق انگلیسی ها” خود را در تقابل با دولت بریتانیا تعریف می كند. آنجا هم مالیات‌هائی كه بر اموال و دارائی های آمریكائی ها بسته می شد بعنوان خلاف نمایندگی شدن آنها در پارلمان و زور یكجانبه و لجام گسیخته دولت انگلیس بر علیه “انگلیسی ها” در آمریكا، شورش آنها را برانگیخت.

دوره دوم بسط و تعمیم معنای “حق” به صد سال بعد از منشور حقوق انگلیس، یعنی انقلاب كبیر فرانسه در ١٧٨٩ برمی گردد. فرانسه هم تا قبل از آن انقلاب برای خودش مجالسی داشت كه اختیارات آنها بیشتر به اختیارات مجلس ملی شاهنشاه آریامهر، محمدرضا پهلوی شباهت داشت تا چیز دیگری. شاه‌های فرانسه، هر از چندگاهی “نمایندگان” این مجالس را، كه از اشراف و نمایندگان پاپ و كلیسای كاتولیك بودند، جمع می كرد كه بر فرمان‌های شاه فرانسه مهر تأیید بزنند. بطور دوره ای هم، باید گوش نمایندگان سركشی را می كشید كه دیگران حساب دستشان بیاید. در ٣ مارس ١٧٦٦، بعد از چندین باری كه به اصطلاح نمایندگانی مقاومت‌هایی از خود در برابر شاه نشان دادند و بر مقاومت در برابر فرمان‌های ایشان تأكید كردند، لوئی ١٥، شاه وقت فرانسه، در جلسه ای در حضور این نمایندگان به آنها حق و قدرت ویژه شاه فرانسه را یادآوری می كند. “قدرت حاكمیت تنها در شخص و شخصیت من، شخصیت ویژه ای كه دارای روح تدبیر و عدالت و منطق است، می باشد. این فقط من هستم كه آزادانه و بدون تقسیم قدرت، توانائی تصویب قوانین را دارم. نظم عمومی تماما از من سرچشمه می گیرند. منافع و حقوق ملت، كه بعضی به خود جرأت داده اند از سلطنت جدا بدانند، لزوما در اختیار من و منحصرا در دست من هستند.” (جرمی پاپكین، “تاریخ مختصر انقلاب فرانسه”) و با این تصویر از خدا و سایه اوست كه انقلاب فرانسه راه را به یك عصر دیگری باز می كند و دفاع از “حق مالكیت” در برابر این سایه های خدا، یك مسئله مترقی است.

حقوق مترقی

تحولات انقلابی فرانسه مقوله مهمی را وارد معادلات سیاسی كرد كه به نظر من انقلاب بورژوائی فرانسه را از همین سر از تحولات اجتماعی تا آنزمان، بطور بنیادین متمایز می كرد. منظورم مقوله “عوام” (طبقه سوم) (Third Estate) است. جامعه فرانسه قبل از انقلاب به سه “ركن” و یا طبقه اسمی تقسیم شده بود: “طبقه اول”، “طبقه دوم” و “عوام” یا همان “طبقه سوم”. جمعیت فرانسه كه در سال شروع انقلاب چیزی حدود ٢٦ میلیون نفر بود، نصف یك درصد (٠.٥%) آن به طبقه اول (روحانیت كلیسای كاتولیك)؛ یك و نیم درصد (١.٥%) آن به طبقه دوم (نجبا و اشراف) و بقیه ـ حدود ٩٨ درصد ـ به عوام تقسیم شده بود. سه (Abbé Sieyès) جزوه مشهور خود، “طبقه سوم چیست؟” را اینچنین شروع می كند: “١) طبقه سوم چیست؟ همه چیز. ٢) تاكنون در معادلات سیاسی چه بوده است؟ هیچی. ٣) چه می خواهد؟ كه چیزی بشود.” درست از همین “همه چیز” بودن و “هیچی به حساب نیامدن” است كه انقلاب می كند! (١) (لازم به توضیح است كه ٨ درصد از این ٩٨ درصد را تجار و سرمایه داران، وكلا، بانكداران، دیگر تحصیلكردگان ثروتمند غیر نجیب زاده و غیره تشكیل می داد كه به “بورژوا” معروف بودند.) یك سوم مجلس پادشاهی (Estates General) به نمایندگان طبقه اول، یك سوم به نمایندگان طبقه دوم و یك سوم آن به نمایندگان عوام اختصاص داشت. فاز اول انقلاب با دعوا بر سر نسبت نمایندگان به نسبت جمعیت طبقه همراه بود. دو طبقه اول، نه تنها بر فرانسه حكم می راندند، بلكه دست درازی آنها به جان و مال ساكنین آن جامعه هم حد و حدودی نداشت. (در نظر داشته باشیم كه این “نمایندگان” هم در برابر قدرت شاه كاره ای نبودند. اما مقاله حاضر نمی تواند وارد تشریح این موضوع بشود.)

پیشرفت انقلاب فرانسه و هنوز در فاز اول، به تشكیل “مجلس ملی” می انجامد. در این مجلس دیگر نسبت نمایندگان این طبقات تغییر می كند و “بیانیه حقوق انسان و شهروند” (Declaration of the Rights of Man and of the Citizen) تصویب می شود. تنظیم كنندگان این بیانیه، بیشتر كسانی بودند كه با انقلاب آمریكا و بحث و گفتگو حول حقوق انسان در برابر حقوق شاه، آشنائی داشتند. مشخصا تامس پین و ماری ژوزف لافایت از كسانی بودند كه نقشی اساسی در تنظیم متن اولیه آن داشتند. اشاره به این افراد از آن جهت مهم است كه لافایت از اشراف ارتش فرانسه بود كه در انقلاب آمریكا ـ از سر اختلافات بین انگلیس و فرانسه ـ به كمك استقلال طلبان آن جامعه فرستاده شده بودند. او و بسیاری دیگر از همقطارانش با ایده های انقلاب آمریكا آشنا می شوند و با كوله باری از تجربه و انقلابیگری به فرانسه بر می گردند. تامس پین هم از انقلابیون آمریكا بود كه با كسانی مثل لافایت دوست می شود و در سال ١٧٨٩ به فرانسه مسافرت می كند و در تحولات انقلاب فرانسه پیگیرانه شركت می كند. او چند كتاب و مقاله و از جمله كتاب معروف “حقوق انسان” (Rights of Man) در دفاع از انقلاب فرانسه می نویسد كه جواب مستقیمی بود به كتاب ادموند برك. (واضح است كه قصد من پرداختن به تاریخ انقلاب فرانسه نیست؛ اما بر این مهم هم واقفم كه بدون درك اولیه ای از انقلاب كبیر فرانسه، توضیح حق و حقوق انسان ابدا امكان پذیر نیست.)

با این توضیحات، می خواهم به مسئله مالكیت مندرج در “بیانیه حقوق انسان و شهروند” حاصل مجلس ملی ١٧٨٩ فرانسه اشاره بكنم. این “بیانیه” شامل ١٧ بند است. بندهای ٢ و ١٧ این بیانیه از حق مالكیت حرف می زنند و دست درازی به آن را غیرقانونی اعلام می كنند. بقیه بندهای آن از آزادیهای سیاسی و مدنی و غیرقانونی بودن دست درازی به آنها صحبت می كنند. پائین تر باز به این موضوع برمیگردم.

بالاتر هم اشاره كردم كه پایه انقلاب انگلیس عقب راندن شاه از تعرض و دست درازی به حق مالكیت است. اما این حق مالكیت فقط دو قدم آنطرفتر از حیاط خلوت شاه می رود. اگر بخواهیم از مقوله “طبقه” انقلاب فرانسه استفاده كنیم، “منشور” محصول انقلاب انگلیس هنوز از حق “طبقه دوم” در برابر زور شاه و ملكه حرف می زند و دفاع می كند. “طبقه” سوم هنوز وارد معادلات نشده است و چیزی از حق مالكیت انسان علی العموم و یا “طبقه سوم” نمی گوید. جان لاك كه مهمترین مدافع اولیه و تدوین كننده تئوری‌های “حقوق طبیعی انسان” است و تمام بحثش در این حیطه هم به این دلیل است كه انقلاب انگلیس را توجیه كند و به آن حق بدهد و مشروعیت ببخشد، منظور او دقیقا از “حقوق طبیعی انسان”، همان حقوق مرد اروپائی و بخصوص انگلیسی دارای مالكیت است. او حتی در بازار خرید و فروش برده سرمایه گذاری كرده بود و از برده داری بعنوان محصول قانونی پیروزی در جنگ‌ها دفاع می كند. (لین هانت، “انقلاب فرانسه و حقوق بشر”) با این همه و تا اینجا، می توان این “حق خواهی” را توجیه كرد و از آن بعنوان تحولاتی مترقی در متن تاریخ دفاع كرد. دلیل آن را هم بالاتر توضیح دادم.

“حقوق” ارتجاعی

در مقابل “منشور”های انگلیس و آمریكا و ایالات متفرقه آمریكا قبل از استقلال از انگلیس، و همچنین “بیانیه” انقلاب فرانسه، اما “اعلامیه جهانی حقوق بشر” سازمان ملل مصوب ١٩٤٨ را داریم كه آن هم در ٣٠ بند تقریبا بر بندهای “بیانیه حقوق انسان و شهروند” فرانسه و در جاهائی با توضیحات بیشتری تأكید میكند.

در اینجا باید به یك نكته بسیار مهمی هم اشاره كنم. تفاوت اساسی بین “بیانیه حقوق انسان و شهروند” فرانسه و “منشور حقوق آمریكا” این است كه “بیانیه” انقلاب فرانسه، قانون اساسی دولت است؛ در حالیكه “منشور حقوق آمریكا” منشور حقوق شهروندان آمریكائی در برابر دولتی است كه می تواند قانون اساسی كاملا متفاوتی داشته باشد. “اعلامیه جهانی حقوق بشر” مصوب سازمان ملل هم مثل “منشور آمریكا” قانون اساسی نیست. درست همچون اسمش، یك “اعلامیه” و یك بیانیه است. در ماده ۸ این اعلامیه آمده است: “در برابر اعمالی که به حقوق اساسی فرد تجاوز کنند ـ حقوقی که قانون اساسی یا قوانین دیگر برای او به رسمیت شناخته است ـ هر شخصی حق مراجعه ی مؤثر به دادگاه های ملی صالح را دارد.” یعنی هیچ! معنای واقعی آن این است كه اگر فرد در ایران زیر سیطره جمهوری اسلامی زندگی كند، قانون اساسی جمهوری اسلامی صحنه گردان است!

بحث اما حتی این هم نیست. بحث در واقع در این سئوال است كه هر كدام از این مصوبات و اسناد و منشورها، در جواب به چه معضلاتی و در چه شرایط و بر متن كدام تحولات تصویب شدند؟! بحث این است كه هر كدام از این اسناد دارند از چه چیزی در برابر چه كسانی دفاع می كنند؟! كسی كه دو سند “بیانیه حقوق انسان و شهروند” فرانسه و “اعلامیه جهانی حقوق بشر” سازمان ملل را مقایسه كند، باید بتواند شرایطی كه هر كدام از آن اسناد در آن به بحث گذاشته شدند و تصویب شدند را به خوبی درك كند. باید بتواند برای یك لحظه قدرت “سلطنت مطلقه” شاهان فرانسه را و زندگی در تار عنكبوت كلیسای كاتولیك و لوئی ١٦ و ماری آنتونت را جلوی خود بگذارد و خود را در آن مناسبات با محتوای “بیانیه” انقلاب فرانسه روبرو ببیند. جامعه به معنای واقعی كلمه انقلاب كرده است كه آزادی بیان داشته باشد، به حرمت و كرامت انسان دست درازی نشود و دست درازی شاه و ماری آنتونت به دارائی افراد در آن جامعه كوتاه شود. بطور خلاصه: چه كسی و چه مناسباتی داشتن حق مالكیت را و به چه مناسبتی نقض می كند؟ از چه مناسباتی شعار انقلاب فرانسه Liberté, égalité, fraternité (آزادی، برابری و برادری) طلب می شود؟ “بیانیه” انقلاب فرانسه با تمام مترقی و پیشرو بودن آن، از نگاه طبقه كارگر دارای اشكالات جدی است كه پائین تر به اختصار به آن اشاره خواهم كرد؛ اما هسته اصلی آن بیانیه دفاع از حق مالكیت نیست. به نظر من هسته اصلی آن عقب راندن دست درازی شاه و كلیسا از گوشه هایی از زندگی انسان است كه تا آن زمان صحبت كردن از آنها بعنوان “حق انسان” از میوه های ممنوعه بود.

“اعلامیه جهانی حقوق بشر” مصوب ١٩٤٨ سازمان ملل اما در یك فضای كاملا متفاوتی مطرح می شود. نمایندگان دولت‌هائی كه در سازمان ملل آن بیانیه كذائی را تصویب می كردند، كوچكترین نقشی در دفاع از آزادی سیاه پوستان، زنان، همجنسگرایان، آزادی بیان، آزادی‌های سیاسی و مدنی دیگر و غیره نداشتند. در واقع خود بیشترین نقش‌ها را در سركوب آزادی‌های ظاهری تزئین شده در آن اعلامیه را داشتند. در همان سالی كه در حال بحث و گفتگو حول مفاد آن بیانیه هستند و از غیرقابل قبول بودن تبعیض حرف می زنند دولتی به نام اسرائیل درست می كنند و با حمایت بی چون و چرا از آن، بیش از ٦ دهه در حال سركوب و تبعیض رسمی بر علیه مردمی با پیشینه دیگری می شوند. از آزادی تشكیل اتحادیه های كارگری حرف می زنند، اما قانون كار تافت ـ هارتلی در آمریكا وضع می كنند كه هیچ كارگری در آمریكا نتواند تشكل مستقل خود را درست كند. از آزادی‌های سیاسی حرف می زنند، از آزادی بیان حرف می زنند؛ اما درست در سال‌هائی كه در نظر دارند آن “بیانیه جهانی حقوق بشر” را صادر كنند، مكارتیسم را لگام گسیخته به جان آزادی‌های سیاسی در آمریكا می اندازند. كودتا سازمان می دهند كه رژیم نیمه دمكراتیك مصدق را در ایران سرنگون كنند و دست نشانده خود را برای یك دوره طولانی به جان و زندگی مردم می اندازند. كودتاهای پی در پی در شیلی و دیگر كشورهای آمریكای مركزی و جنوبی، قتل عام یك نسل انسان در اندونزی، ده‌ها و صدها جنایات دیگری در ابعادی وسیع سازمان می دهند و اعلامیه حقوق بشرشان را هم به رخ دیگران می كشند. (٢)

اما به نظر من روح “اعلامیه جهانی حقوق بشر” حتی بدون آن دوروئی ها هم یك اعلامیه ارتجاعی و عقب مانده است. روح آن اعلامیه، برخلاف “بیانیه حقوق شهروندان و انسان” فرانسه كه دفاع از آزادی‌های فردی و مدنی و سیاسی بود، دفاع از مالكیت خصوصی است. ماده ۱۷ “اعلامیه جهانی حقوق بشر” می گوید: “۱. هر شخص به تنهایی یا به صورت جمعی حق مالکیت دارد. ۲. هیچ کس را نباید خودسرانه از حق مالکیت محروم کرد.” دفاع از مالكیت خصوصی در “بیانیه حقوق انسان و شهروند” فرانسه دفاع از حق مالكیت در برابر شاه و كلیسا است. دفاع از مالكیت خصوصی این یكی (“حقوق بشر”)، دفاع از مالكیت خصوصی در برابر اعتراض مردم كارگر است. دفاع از مالكیت خصوصی در عصر انقلاب برای خلع ید از پاسداران مالكیت خصوصی است. فرد باید از خود بپرسد كه كدام شاه و كلیسائی در سال ١٩٤٨ به حق مالكیت تعرض كرده است كه كشورهای عضو سازمان ملل خود را مجبور می بیند از آن دفاع كند! دهه ٤٠ و ٥٠ قرن گذشته، دهه آرمانخواهی و دهه به چالش كشیدن سیستم سرمایه داری و در نتیجه مالكیت خصوصی بر وسایل تولید است. صدور یك بیانیه ای در این حین و بین، با هزار و یك بند و ماده بی ربط دیگر برای آن سازمان و آن زمان، صدور بیانیه و قطعنامه بر علیه اعتراض كارگری است. بر علیه اعتراض انسان‌هائی است كه نان شبشان را گرو گرفته اند.

مالكیت خصوصی مانع آزادی انسان است

در این نوشته من همه جا بطور نسبی از محتوای منشور انقلاب انگلیس و بیانیه انقلاب فرانسه و آمریكا دفاع كرده ام و حتی دفاع از حق مالكیت مندرج در آنها را یك دفاع مترقی می دانم. اما این دفاع همچنانكه در ابتدای این نوشته هم توضیح دادم، هم نسبی است و هم باید شرایط زمانی و جنگ و جدال طرفین بر سر این حق و حقوق را در نظر گرفت. در انقلاب فرانسه، كه بر دوش “طبقه سوم” و به اصطلاح sans-culotteها، یعنی ٩٠ درصد غیر بورژوای طبقه سوم بود، حق از گرسنگی نمردن آنها به رسمیت شناخته نشده است. در باره آزادی بیان و آزادی سیاسی و غیره و غیره حرف زده می شود؛ درباره حق مالكیت و كوتاه شدن دست شاه از این حق حرف زده می شود، اما از حق انسان، حق انسان برای گرسنگی نكشیدن، چیزی گفته نشده است. و ماركس درست از این سر “بیانیه حقوق انسان و شهروند” را نقد می كند و ناقص می داند. او در جزوه “درباره مسئله یهود” درباره “حق مالكیت” حاصل انقلاب فرانسه می گوید: “لذا حق مالكیت خصوصی، حق بهره مندی و استفاده از منابع شخص، به اختیار اوست؛ بدون توجه به سایر انسان‌ها و مستقل از جامعه: حق انتفاع شخصی.” درست از این سر كه حق مالكیت خصوصی بدون توجه به سایر اعضای جامعه و مستقل از جامعه است، با هر درجه از مترقی بودن در یك دوره خاص، آزادی كامل انسان را بدنبال ندارد و بقول ماركس، فرد مجبور است آزادی خود را در محدودیت دیگران دنبال كند!

“اعلامیه حقوق مردم زحمتكش و استثمار شده” مصوب كنگره سوم شوراها در شوروی در ژانویه ١٩١٨، همین نقض را جبران می كند و الغاء استثمار و لغو مالكیت بر وسایل تولید هسته اصلی آن اعلامیه است.

“آزادی، برابری، برادری”

همچنانکه در برنامه “یک دنیای بهتر” تصریح شده است، تصوير همه از يک زندگى مطلوب و يک دنياى ايده آل يکى نيست. با این وجود مقولات و مفاهيمى در طول تاريخ جامعه بشرى دائما بعنوان شاخص‌هاى سعادت انسان و تعالى جامعه به طرق مختلف برجسته و تکرار شده اند، تا جائى که ديگر بعنوان مفاهيمى مقدس در فرهنگ سياسى توده مردم و اكنون در سراسر جهان جاى گرفته اند. آزادى، برابرى، عدالت، امنیت، صلح و رفاه در صدر اين شاخص ها قرار دارند. بسیاری از این مفاهیم با انقلاب فرانسه وارد صحنه سیاسی شدند و بعد از آن هم مورد مناقشه قرار گرفتند. تا قبل از این واقعه، حرف زدن از این مفاهیم و مقولات، بطور رسمی و آزادانه می توانست برای شخص مشكل جدی بوجود بیاورد. “صاحبان مملكت” حرف كس دیگری را اصلا بحساب هم نمی آوردند؛ چه برسد به اینكه از دیگران بپرسند كه در مورد این موارد چه فكر می كنند! حتی خود مقوله “افكار عمومی” در سال‌های دهه ١٧٥٠ و توسط روشنفكران عصر روشنگری و آنهم در فرانسه وارد فرهنگنامه ها شد.

“آزادی” و “برابری” دو تا از آن مقولاتی هستند كه با انقلاب فرانسه، وارد قلمرو دیگری شدند. انقلاب فرانسه یك هدف اصلی‌ی كه داشت و در “اعلامیه حقوق انسان و شهروند” هم بطور مشخصی به آن اشاره شده و بر آن تأكید گذاشته شده است، برابری در برابر قانون است. و این برابری در برابر قانون در واقع هسته شعار “آزادی، برابری، برادری” را تشكیل می دهد. در بند ٢ می گوید: “آزادی یعنی آزادی هر چیزی كه به دیگران آسیبی نرساند.” و این حق حیات انسان از گرسنگی نكشیدن را در بر نمی گیرد! در واقع “اعلامیه حقوق انسان و شهروند” مصوبه سال ١٧٩٣ شعار “آزادی، برابری، برادری” را از آن كلی گوئی و ابهامی كه می شود از آن استنتاج كرد در می آورد و شعار صریحتر “آزادی، برابری، امنیت و مالكیت” را جایگزین آن می كند. و در بند ٣ در معنای برابری می گوید: “همه انسانها در طبیعت و در برابر قانون برابرند.” در بند ٨ هم در توضیح “امنیت” می گوید: “امنیت عبارتست از حمایتی كه جامعه نسبت به هر كدام از اعضای خود برای نگهداری خود عضو، حقوق عضو و مالكیت عضو اعمال می كند.” باز مالكیت و امنیت آن است كه برجسته می شود. خلاصه با تمام دستآوردهای عظیمی كه حاصل می شود و با تمام زنجیرهائی كه از دست و پای انسان می گسلد، اما هنوز رهائی واقعی وی را به ارمغان نیاورده است. آزادی، برابری، امنیت، صلح و رهائی بدون آزادی از قید و بندهای كارمزدی هیچ موقع امكان پذیر نیستند.

شعار “آزادی، برابری، برادری” با تمام محدودیتهائی كه دارد، قابل دفاع است. استفاده از شعار “برابری در برابر قانون” اما مثل آن گفته معروف ماركس در هیجده برومر شده است كه “تاریخ خودش را تکرار می‌کند، نخست به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی.” درباره “برابری در برابر قانون” باید به تكرار كمدی نهفته در آن اشاره كرد. برای انسان قرن هفده و هیجدهمی كه در برابر اتوریته و امر و امور شاهان انسان به حساب نمی آید، برابری در برابر قانون یك جهش تاریخی رو بجلو و یك شعار بسیار مترقی است. برای انسان قرن بیست و یكمی اما، “برابری در برابر قانون” واقعا مسخره است. مثال جالب برای این “برابری” قانون شهری معروف است كه “هر كسی كه زیر پل بخوابد، صرفنظر از جایگاه طبقاتی و موقعیت مالی و اجتماعی و سیاسی او، جریمه می شود و یا سر از زندان در می آورد.” اما این قانون این نكته بدیهی را، عمدا، از یاد می برد كه انسانی كه امكان تهیه مكان بهتری برای خواب دارد، مگر مشكل روانی داشته باشد، وگرنه زیر هیچ پلی نمی خوابد. خوابیدن زیر پل نه امن است و نه راحت! “برابری” این چنینی یك برابری مضحك و پوچی است كه حتی ظاهری عادلانه هم ندارد.

“آزادی، برابری، حكومت كارگری”

تلاش انسان برای آزادی و برابری واقعی اما پایان نیافته است. قید و بندهای كار مزدی همچنان بر دست و پای انسان سنگینی می كنند. اشاره كردم كه “اعلامیه حقوق مردم زحمتكش و استثمار شده” در شوروی در سال ١٩١٨ به آزادی و برابری واقعی انسان اشاره می كند و راه حلی را نشان می دهد؛ منتها تحولات بعدی بار دیگر اجرای مفاد مندرج در آن را به تعویق انداخت. بخش عظیمی از تاریخ قرن بیست، تاریخ تلاش برای رهائی از قید و بندهای سرمایه داری است. چه آنجا كه انقلابات سوسیالیستی به وقوع پیوستند و چه آنجا كه برای جلو بردن اهداف دیگری از اعتبار سوسیالیسم استفاده شد، همه تلاش انسان برای رهائی از بردگی مزدی و رسیدن به آزادی و برابری واقعی بود.

شعار رهائی انسان امروزی “آزادی، برابری، حكومت كارگری” است. این آزادی، برابری و حكومت كارگری هم صریح تعریف شده اند كه معلوم باشد داریم از چه چیزی حرف می زنیم كه راه بر تفاسیر دروغین از آزادی و برابری بسته شوند.

“آزادي” يعني رهايي کامل از قدرت و حاکميت اقتصادي، سياسي و فرهنگي سرمايه و سرمايه داري. در دنیای امروز بدون آزادی از قید و بند سرمایه داری، آزادی بی معنی است. آزادی يعني رهايي از کليه روابط، مناسبات و نهادهاي اسارت آور و سرکوبگر جامعه بورژوايي، يعني رهايي از چنگال بردگي مزدي، رهايي از انقياد طبقاتي، رهايي از سرکوب ماشين دولتي بورژوازي، رهايي از بي حقوقي سياسي و انقياد فرهنگي، رهايي از پيله مذهب و پندارها و قوانين و ارزش‌هاي خرافه آميز و عقب مانده جامعه موجود، رهايي از ستم هاي مذهبي، قومي و جنسي، رهايي از فقر و فلاکت، جهل و خرافه و کل تبعيضات و مصائب جامعه بورژوايي. آزادي يعني عدم ترس از نداشتن امكانات برخورداري از يك زندگي انساني. آزادي از فشارهاي روحي از دست دادن كار و معيشت و خانه و كاشانه. آزادي از استثمار و بي حقوقي. جامعه امروز طبقاتی هیچكدام از اینها را برای معنای “آزادی” برسمیت نمی شناسد. برای آزادی واقعی بیان، بقول “اعلامیه حقوق مردم زحمتكش و استثمار شده” وابستگی رسانه های گروهی به سرمایه و داشتن دارائی باید لغو شود.

“برابري” هم يعني نه فقط برابري حقوقي و قانوني، نه فقط برابري شهروندان جامعه از هر قوم و نژاد و جنسيت، بلکه برابري در امکانات مادي، در دسترسي به ابزارهاي ارتقا و شکفتن استعدادهاي فردي و اجتماعي، برابري در توليد و در زيست، برابري در اعمال اراده در سرنوشت اقتصادي، سياسي و اداره جامعه خود ـ برابري در بهره مندي از محصولات مادي و معنوي کار و تلاش اجتماعي و برابري در مبارزه براي فائق آمدن بر هر عقب ماندگي و کمبود ـ برابري اي که تنها با درهم کوبيدن مالکيت خصوصي بورژوايي بر وسايل توليد و مبادله، از ميان بردن بردگي مزدي، و قرار دادن وسايل توليد و ثروت جامعه در مالکيت جمعي و اشتراکي کليه انسان‌هاي سهيم در فعاليت اجتماعي حاصل مي شود. برابري يعني رهائي از واهمه از داشتن آينده اي انساني براي خود و خانواده خود. برابری یعنی كسی كه برابر پا به دنیا گذاشته است، برابر از نعمات آن استفاده می كند. كسی حق تبعیض بر علیه او را ندارد. عضوی برابر در میان دیگر اعضای برابر در جامعه است. برابری در استفاده از لذتهای زندگی، برابری در فرصت به كمك به همنوعان خود كه زیباترین احساس است. برابری یعنی انسان برابر در جامعه ای انسانی!

“حکومت کارگري” هم يعني حکومت طبقاتي کارگران، حکومت استثمار شدگان و توليد کنندگان کل ثروت جامعه بر عليه استثمارگران. حكومت كارگری یعنی حكومت “از هر كس به اندازه توانش و به هر كس به اندازه نیازش”. حکومت بردگان مزدي امروز و ناجيان فرداي جامعه، حکومت کساني که جامعه، نفس موجوديت و ثروت آن، بر کار و تلاش مدام آنها بنا شده است. حکومت کارگري يعني طبقه کارگر متشکل بعنوان قدرت و طبقه رهايي بخش حاکم. حکومت کارگري يعني حکومت سرکوب مقاومت استثمارگران در برابر رهايي بشريت تحت ستم. حکومت کارگري يعني اعمال قدرت طبقه كارگر عليه مدافعان فقر و فلاکت و استثمار و جهل و خرافه. حکومت کارگري يعني ضمانت اجرايي واقعي آزادي و برابري. آری، حكومت كارگری یعنی “ضمانت اجرائی واقعی آزادی و برابری!” بدون ضمانت واقعی، آزادی و برابری واقعی اجرا نخواهند شد. صرف نیت خوب، كافی نیست. تاریخ نشان داده است كه كافی نیست. این ضمانت از طریق شوراهای مردم در خیابان، محلات، مدارس و كارخانجات و غیره ممكن است. شوراها قدرت واقعی تضمین قدرت مردمی هستند كه آزادی و برابری واقعی می خواهند.

در خاتمه

انسان امروزی با فرمولبندی “بیانیه حقوق بشر” سازمان ملل نه تنها رها نمی شود، بلكه بندهای اسارتش محكمتر میشوند. اسارتش در فقر و نداری و بی حقوقی واقعی، ادامه می یابد. “بیانیه حقوق بشر” كاریكاتوری از مطالبات جامعه بشری در جنگ و جدال جامعه قرن ١٧ و ١٨ بر سر آزادی و رهائی نسبی آن دوره است.

“برابری” مد نظر روشنفكران عصر روشنگری، جوابگوی معضلات امروز جامعه بشری نیست. برابری بدون آزادی كار از قید و بند سرمایه و كار مزدی امكان پذیر نیست. انسان اگر در تلاش خود برای برقراری “آزادی، برابری، حكومت كارگری” وقفه ای ایجاد كند، نابرابری و ناعدالتی، زندگی انسان‌های بیشتری را به تباهی خواهد كشید. راه میانبری نیست.*

توضیح

ـــــــــــــــ

(١) روزنامه “انقلاب در پاریس” در روزهای اولیه فاز اول انقلاب فرانسه نوشت: “آنهائی كه در مقابل ما غول پیكر و قدرتمند به نظر می رسند، تنها به این جهت چنین هستند كه ما در برابر آنها زانو زده ایم. برخیزیم!”

(٢) شاخص ترین دروغ‌های مندرج در “بیانیه حقوق بشر” سازمان ملل متحد، مربوط به همجنسگرایان است كه از بالا تا پائین چندین بار درباره “هیچ كس حق ندارد تبعیض قائل شود” اما تا همین یكی دو سال گذشته، همجنسگرا بودن در ارتش آمریكا جرم بود! هنوز هم دو همجنسگرا نمی توانند در مترقی ترین شهر آمریكا، نیویورك، قانونا با هم ازدواج كنند.


٢٣ سپتامبر ٢٠١١

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر