۱۳۹۶ شهریور ۴, شنبه

به یاد یک دوست که در ترکیه ترور شد

عکسی را که ملاحظه می کنید، متعلق به بهرام آزادفر است. بهرام در یک چنین روزی، ۲۸ اوت ۱۹۹۳، در آنکارای ترکیه توسط عوامل سر به رژیم جمهوری اسلامی ترور شد.
دوستی من با بهرام به سالهای ۱۳۶۵ برمی گردد. از دست رژیم  جمهوری اسلامی فرار کردم و به کوههای کردستان پناه بردم. با افراد حزب دمکرات کردستان روبرو شدم و مجبور شدم که بگویم آمده ام که با این حزب باشم. حزب دمکرات کردستان ایران با کومه له می جنگید. من عضویت خودم را در حزب کمونیست ایران آن زمان مخفی نگه داشتم و هیچگونه اثری که من به این جریان نزدیکم را از خود نشان ندادم.
بهرام هم در حزب دمکرات کرستان بود. او در یک حزب کرد، از معدود آدمهای غیرکردی بود که آنها هم به دلائلی کاملا موجه آنجا بودند. او در آن حزب خیلی تنها بود، چرا که ترک (آذری) بود. با هم در عرض چند ساعتی دوست شدیم. هم من ترکی خوب بلد بودم و هم به ادبیاتی که او آشنائی داشت، آشنا بودم. بهرام را با همان نامی که در حزب دمکرات می شناختند، صدا می کردم. "بهرام عجم"! بعد از چند روزی با یک لحن تن و عصبانی گفت تو دیگه چرا می گی "بهرام عجم". تعجب کردم و گفتم: پس چی صدات کنم. گفت: عجبم یعنی نادان! من دیگر زیاد سخت نگرفتم و فقط او را بهرام صدا می کردم. دوستی من و بهرام دیگر خیلی خیلی نزدیک شده بود. یک ریال بدون همدیگر خرج نمی کردیم. یک لقمه بدون همدیگر نمی خوردیم. از گذشته می گفتیم و از مخاطرات آینده در جائی که هیچکدام از ما به آن باوری نداشتیم و بعد از آن خنده از وضعیتی که پیش آمده بود.
حزب دمکرات می خواست یک جریان آذری مثل خودش درست کند. تمام آذری هایی را که در آن حزب بودند را جمع کرد و "فرقه دمکرات آذربایجان" مانندی درست کرد. بهرام یکی از مسئولین این جریان شد. بهرام و دو نفر دیگر از آن "جریان" در زیر چتر حزب دمکرات در منطقه ارومیه کار می کردند. حزب دمکرات کردستان ایران از هویت سیاسی من مطلع شده بود و یک روز من را به دفترشان خواستند و گفتند که هم برای خودم و هم برای حزب دمکرات خوب است که من از این حزب بروم. دلیل خاصی ندادند؛ اما هر دو طرف می دانستیم که دلیلش چیست. در آن موقعیت، این برای من تقریبا حکم مرگ بود. نه می توانستم به ایران برگردم. نه می توانستم به ترکیه بروم و نه راه رفتن به عراق و پیوستن به کومه له را داشتم. بهرام و رفقایش هم نبودند. پیش یک خانواده رفتم که گوسفندانشان را برای ییلاق آورده بودند رفتم و گفتم که احتیاج به کمک دارم. با آغوشی باز از من پذیرائی کردند. بعد از پرس و جو که من کی هستم، آشنای خانوادگی در آمدیم. اما آشنائی ما باعث این نمی توانست بشود که من بیشتر از یکی دو روز آنجا بمانم.
بهرام خبردار شده بود که من سرگردانم. سریع خودش را به من رساند و من را زیر بال خودش گرفت. حدود یک ماهی بودیم که در فکر این بود چطوری راه درروئی برایم پیدا کنم. با آن خانواده حرف زده بود که از ارتباطاتشان کمک بگیرد و من را به ترکیه بفرستند. سرتان را درد نیاورم. این کار انجام شد.
سال ۹۳ یک روز تلفنم زنگ خورد. گفت: "سلام ناصر. بهرام هستم". نشناختم، چرا که اصلا انتظار هم نداشتم. گفت: "بهرام آزادفر!" باز نشناختم. گفت: "بابا بهرام عجم!" با صدای بلند از هیجان و توأم با گریه از شادی، گفتم: سلام بهرام! کجائی؟! گفت: ترکیه هستم. گفتم تلفنت را بده که من زنگ بزنم. می دانستم که تلفن کردن در ترکیه هزینه ای بالا دارد که برای یک پناهنده کمرشکن بود. سریع شماره تلفن همان تلفنی را که با آن زنگ می زد داد، که بهش تلفن زدم. گفتم بهرام پول می خوای برات بفرستم. اول گفت نه لازم نیست. بعد گفتم بالاخره تعارف نکنی. گفت: باشه بیا شماره حسابم را بنویس.

با بهرام برای مدتی در تماس بودم و مرتب برایش پول می فرستادم که در مضیقه نباشد. بعد از آن هر چه تلفن زدم خبری از او نبود. آنقدر نگران شدم که دیگر نخواستم سراغش را بگیرم؛ چرا که تحمل خبر بد را نداشتم. یکی از رفقا که می دانست با بهرام دوستی نزدیک دارم، یک روز زنگ زد و گفت که متأسفانه بهرام ترور شده است.
یاد بهرام برای من همیشه عزیز و گرامی است.
ناصر اصغری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر