موشه پاستون (Moishe
Postone)
ترجمه: ناصر اصغری
مقدمه مترجم
موشه پاستون مارکسیستی
دانشگاهی بود که دو سال پیش، روز ۱۹ مارس ۲۰۱۸، در سن تقریبا ۷۶ سالگی چشم از جهان
فروبست. وی درباره نظرات اقتصادی مارکس مطالب متعددی نوشته است. او همچنین نقشی
محوری در تدوین نقد تئوریهای "چپ یهودی ستیز" (left anti-semitism) داشته است. این تئوریها روی مواضعی که بعضی
از محافل چپ، بخصوص در مورد مسئله اسرائیل - فلسطین می گیرند که یا خوراک لازم
برای دشمنی با یهودیها فراهم می کند و یا ریشه در دشمنی با یهودیها دارد، خم میشود.
مصاحبه زیر توسط یکی از اعضای رهبری جریان "رهائی کارگران" (Workers’Liberty) به نام مارتین تامس در فوریه ۲۰۱۰ صورت گرفته و در شماره ۱۶۶ نشریه این سازمان درج شده بود.
من عنوان و مقوله
"چپ یهودی ستیز" را، گرچه درک میکنم، اما نمیپسندم. میدانم که برای
توصیف حال افرادی که به نام چپ حرف میزنند و هم و غمشان این است که چرا هیتلر همه
یهودیها را در کورههای آدم سوزی نیانداخت، چنین مقولاتی خلق شدهاند. اما اینها
در جامعه، در هیچ جامعهای، مظهر چپ و چپگرائی نیستند. اتفاقا مظهر عقبماندگی و
ناستالژی صدام، استالین و القاعده هستند که هنوز خبر ورشکستگی آنچه که در ادبیات
چپ به آن گفته می شود "ضد امپریالیستها" به گوششان نرسیده. مظهر دفاع از
پوتین و بشار اسد هستند. این نوع سیاست که بعضا به اشتباه به آن "چپ"
گفته میشود، گرچه همه جای دنیا یافت میشود، اما تحت حمایت اسلامیسم در خاورمیانه
نفوذش بیشتر از غرب است. اینها اگر در یک کشور اروپائی سیاست می کرند، شاخهای از
احزاب دست راستی نئونازیست میبودند.
آن عنوان را نمیپسندم
برای اینکه مقوله "چپ" با آزادیخواهی تداعی شده است. با رفع تبعیض از هر
نوعش، و از جمله تبعیض بر علیه انسانهایی که به یهودیت منتسب شدهاند، تداعی شده
است. وقتی کسی "چپ" را با "یهودی ستیزی" یک جا میبیند، تا
تفکیک لازم را انجام دهد چپ و آزادیخواهی ضربه لازم را خورده است!
من این مصاحبه خواندنی
را برای آن دست از کسانی که گاها جائی خودشان را چپ معرفی میکنند اما مهمات بیار
جانوران آدمکش هستند، ترجمه نکردهام. برای آن دسته از مخاطبین این افراد ترجمه
کردهام که شاید هنوز به اینها توهمی داشته باشند.
***
صهیونیسم، یهودی ستیزی
و چپ
سئوال: برای بسیاری از چپها امروز چنین
به نظر می رسد که یهودی ستیزی هم صرفا نوع دیگری از راسیسم است که گرچه چیز جالبی
نیست، اما فعلا حاشیه ای است و اگر مورد بحث و جدل است، صرفا به این خاطر است که
دولت اسرائیل می خواهد اتهامات یهودی ستیزی را برجسته کند تا انتقادات به خود را
با برجسته کردن این اتهامات به جای دیگری منحرف کند. اما شما نظرتان این است که
آنتی سمیتیزم از انواع دیگر نژادپرستی ها متفاوت است و حاشیه ای هم نیست. چرا؟
جواب: حرفی در این که دولت اسرائیل از
اتهام یهودی ستیزی بعنوان سپری بر علیه انتقاد از خود استفاده می کند نیست. اما
این بدین معنا نیست که یهودی ستیزی یک مشکل جدی نیست.
آنطور که یهودی ستیزی
از راسیسم متمایز می شود و یا بهتر است متمایز بشود، مربوط به نوع تصویر خیالی از
قدرت است که به یهودیان، صهیونیسم و اسرائیل نسبت داده می شود که در مرکز یهودی
ستیزی قرار دارد. یهودیان در این تصویر دارای قدرتی عظیم، انتزاعی و غیرقابل محسوس
هستند که بر کل جهان تسلط دارد. هیچ چیز شبیه به این ایده در مرکز دیگر اشکال
نژادپرستی وجود ندارد. تا جائی که من اطلاع دارم، راسیسم به ندرت سیستمی را تشکیل
می دهد که تلاش کند با آن جهان را توضیح دهد. آنتی سمیتیزم یک نقد بدوی از جهان،
از مدرنیته سرمایه داری است. به این دلیل می گویم مخصوصا برای چپ خطرناک است که
آنتی سمیتیزم ابعادی شبه رهائیبخش دارد که دیگر اشکال راسیسم به ندرت از آن
برخوردارند.
سئوال: فکر می کنید چه اندازه از آنتی
سمیتیزم امروزه به رفتار اسرائیل گره خورده؟ چنین به نظر می آید که یک رشته از
رفتارهای بعضی از نیروهای چپ نسبت به اسرائیل اشارات تلویحی آنتی سمتیزم دارد. رشته
ای که آرزو دارد بعنوان مثال اسرائیل از روی کره زمین محو شود، و نه فقط نقد و
تغییر سیاست دولت اسرائیل نسبت به فلسطینیان. در جهان اینها همه دولت – ملتهای
دیگر حق دارند وجود داشته باشند جز اسرائیل. از این نقطه نظر، یهودی بودن و احساس
یکسری هویت مشترک کردن با دیگر یهودیان و معمولان با یهودیان اسرائیل، یعنی یک
"صهیونیست" بودن، و این به همان اندازه راسیست بودن زشت و شنیع است.
جواب: یکسری از مسائل اینجا باید از هم
تفکیک داده شوند. نوعی همگرائی مهلک چندین گرایش تاریخی ضد صهیونیسم معاصر وجود
دارند.
یکی، که لزوما منشاء
یهودی ستیزی ندارد، ریشه هایش در مبارزه بین روشنفکران یهودی اروپای شرقی در اوایل
قرن بیست دارد. یک بخش عظیمی از روشنفکران یهودی – از جمله روشنفکران سکولار؟ -
احساس می کردند که نوعی از هویت جمعی بخشی از تجربه یهودی بودن است. با شکست انواع
امپراطورهای جمعی پیشین، یعنی با فروپاشی امپراطوریهای هابسبورگ، رومانوف و پروس،
این هویت به طور روزافزونی هویت ملی تعریف شد. برخلاف یهودیان اروپای غربی،
یهودیان اروپای شرقی به خودشان بعنوان یک جمع نگاه می کردند، تا صرفا یک دین.
این دوره شاهد اشکال
مختلفی از این نوع ابراز بیان ملی یهودیت بود. صهیونیسم یکی از آنها بود. دیگرانی
هم بودند، مثل استقلال طلبان فرهنگ یهودی، و بوند که یک جنبش سوسیالیستی مستقل
کارگران یهودی بود که از دیگر جنبشها خیلی بزرگتر بود و از حزب سوسیال دمکرات
کارگری روسیه در سالهای اول قرن ۲۰ جدا شده بود.
از طرف دیگر یهودیانی،
که بسیاری از آنها اعضای احزاب کمونیست هم بودند، بر این نظر بودند که هرگونه
ابراز هویت یهودیت لعن و نفرین به درک خود آنها از انسانیت است، که من آن را روشنگری
انتزاعی از انسانیت میدانم. مثلا تروتسکی اوایل به بوند میگفت "صهیونیستهای
دریازده" (Sea-sick). توجه داشته باشید که اینجا نقد صهیونیسم
ربطی به فلسطین و موقعیت فلسطینی ها ندارد، چرا که بوند تماما فوکسش به استقلال در
چهارچوب امپراطوری روسیه بود و صهیونیسم را رد می کرد. بلکه اینکه تروتسکی بوند و
صهیونیسم را برابر می داند رد ضمنی هرگونه خودهویتی جمعی یهودیت است. نظر تروتسکی،
به نظر من بعدا تغییر کرد، اما این نگرش نسبتا معمول بود. احزاب و سازمانهای کمونیست تمایل شدیدی به مخالفت با ناسیونالیسم یهودی از هر
نوعش، چه ناسیونالیسم فرهنگی، چه ناسیونالیسم سیاسی و صهیونیسم نشان دادند. این یک
نوع ضدیت با صهیونیسم است. لزوما یهودی ستیز نیست، اما تحت عنوان انتزاعی
جهانشمولی، خودهویتی دسته جعمی یهودیان را نمی پذیرد. با این حال، در غالب اوقات
این نوع از ضدیت با صهیونیسم در ادعایش ناپیگیر است – میخواهد حق تعیین سرنوشت را
به قریب به اتفاق مردمان اعطا کند، بغیر از یهودیان. اینجاست که آنچه که ظاهرا
بطور انتزاعی جهانشمول بود، ایدئولوژیک میشود. علاوه بر این، معنای یک چنین
جهانشمولی انتزاعی، خود با زمینه تاریخی تغییر میکند. بعد از هولوکاست و تشکیل
کشور اسرائیل، این جهانشمولی انتزاعی در خدمت پنهان کردن تاریخ یهودیان در اروپا
قرار میگیرید. این یک عمل دوگانه "پاکسازی" تاریخی خیلی مفیدی را انجام
میدهد: خشونت تاریخیای که اروپائیان بر علیه یهودیان مرتکب میشدند را پاک میکند؛
در عین حال استعمار دهشتناک اروپائیان اکنون به یهودیان نسبت داده میشود. در این
مورد، جهانشمولی عامی که امروزه توسط بسیاری از ضد صهیونیستها بیان میشود به
ایدئولوژی مشروعیت بخشیدنیای که کمک میکند شکلی از فراموشی نسبت به تاریخ طولانی
اعمال، سیاستها و ایدئولوژیهای اروپائی بر علیه یهودیان شکل بگیرد، تبدیل میشود؛
در حالیکه اساسا همان تاریخ را ادامه میدهند. یهودیان یکبار دیگر به موضوع منحصر
بفرد خشم اروپائیان تبدیل شدهاند. همبستگیای که بسیاری از یهودیان نسبت به
یهودیان دیگر، از جمله در اسرائیل احساس می کنند – گرچه به دنبال هولوکاست قابل
درک است – اکنون تقبیح میشود. این شکل ضدیت با صهیونیسم تبدیل شده است به پایگاهی
برای طرح ریشه کن کردن حق واقعا موجود تعیین سرنوشت یهودیان. با برخی از انواع
ناسیونالیسم عربی همسو میشود، که اکنون بعنوان فوق العاد مترقی کدگذاری میشود.
یک لایه دیگر از چپ ضد صهیونیسم – این یکی شدیدا یهودی ستیز
– که مشخصا بعد از دادگاههای نمایشی در اروپای شرقی بعد از جنگ جهانی دوم بود،
توسط شوروی معرفی شد. این بخصوص در مورد دادگاه سلنسکی (Slansky) چشمگیر
بود، که اکثر اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی محاکمه و اعدام شدند. همه
اتهامات علیه آنها، اتهامات کلاسیک ضد یهودی بودند: آنها بی ریشه بودند، جهان وطن (cosmopolitan) بودند، و آنها بخشی از توطئه
عمومی جهانی بودند. از آنجا که اتحاد جماهیر شوروی نمیتوانست رسما زبان یهودی
ستیزی بکار بگیرد، شروع کردند به استفاده از کلمه "صهیونیست" به همان
معنائی که وقتی یهودی ستیزان هنگام حرف زدن از یهودیان مد نظرشان است.
رهبران حزب کمونیست چکسلواکی، که هیچگونه ارتباطی با
صهیونیسم نداشتند - بسیاری از آنها قهرمانان جنگ داخلی اسپانیا بودند - تحت عنوان
صهیونیست تیرباران شدند.
این رگه یهودی ستیزی ضد صهیونیستی در دوره جنگ سرد، بخشا
توسط سازمان های امنیتی کشورهایی مثل آلمان شرقی به خاورمیانه صادر شد. فرمی از
یهودی ستیزی، که ضد صهیونیسم خوانده می شود، به خاورمیانه معرفی شد که برای چپ
"معتبر" بود.
ریشه آن هیچ ربطی به جنبش علیه شهرک سازی اسرائیل نداشت.
البته اعراب فلسطین به مهاجرت یهودیان واکنش منفی نشان دادند و بر علیه آن مقاومت
کردند. این کاملا قابل درک است. این به خودی خود ابدا یهودی ستیزی نیست. اما این
رشته از ضد صهیونیسم تاریخا همگرا شدند.
در مورد گرایش سوم، در حدود ده سال گذشته تغییراتی صورت
گرفته که از خود جنبش فلسطین در مورد موجودیت اسرائیل آغاز می شود. برای سالها
اغلب سازمانهای فلسطینی حاضر نبودند موجودیت اسرائیل را بپذیرند. اما در سال ۱۹۸۸
"ساف" حاضر شد موجودیت اسراییل را بپذیرد. انتفاضه دوم که در سال ۲۰۰۰
شروع شد، از لحاظ سیاسی بسیار از انتفاضه اول متفاوت بود، و باعث تغییر آن تصمیم
شد.
من آن را یک اشتباه سیاسی اساسی می دانم، و فکر می کنم که
هم جای تعمق و هم جای تأسف دارد که چپ گرفتار آن شد و بطور فزایندهای خواهان محو
اسرائیل شده است. بهرحال امروزه در خاورمیانه تقریبا به همان اندازه تعداد فلسطینی،
یهودی زندگی می کند. هر استراتژیای که بخواهد مبنا را قرینه سازی با موقعیتهای مثل الجزایر و یا آفریقای جنوبی
بگذارد، هم از نظر جمعیت شناسی و هم از نظر سیاسی و تاریخی، ناکارآمد خواهد بود.
چطور است که آدمها نمی توانند موقعیت امروز را درک کنند؛ و
سعی کنند ببینند آیا راه حلی برای خلاصی از موقعیتی که اساسا یک درگیری ملی است
پیدا کنند، تا بشود راه را برای یک سیاست مترقی هموار کرد؟ این کشمکش را شامل بخشی
از بحث استعمار کردن، موقعیت را اشتباه توضیح می دهد. برخلاف آنهائی که سیاست
مترقی را شامل مبارزه ملی کرده اند، من فکر می کنم تا زمانی که کشمکش بر سر
موجودیت اسرائیل و موجودیت فلسطین تمرکز شود، مبارزات مترقی تضعیف می شوند. آنهائی
که مبارزه بر علیه موجودیت اسرائیل را مبارزه ای مترقی می دانند، به یک چیز
ارتجاعی مترقی می نگرند.
در دهه های گذشته کمپینی هماهنگ توسط بعضی از فلسطینی ها به
راه افتاده، و توسط چپ به غرب راه پیدا کرده، که نفس موجودیت اسرائیل دوباره مورد
سئوال قرار بگیرد. در میان چیزهای دیگر، این موضوع می تواند باعث تقویت دست راستی
ها در اسرائیل بشود.
بین سالهای ۱۹۶۷ تا ۲۰۰۰، چپ اسرائیل همیشه استدلال میکرد
که آنچه فلسطینیها میخواهند حق تعیین سرنوشت است و آن تصور دستراستی که خواهان
از بین بردن اسرائیل هستند، بیش از یک توهم نیست. متأسفانه این توهم در سال ۲۰۰۰
معلوم شد که توهم نیست، چنانچه موضع راست را در مانع شدن فلسطینیها برای دولت
شدن، بیش از حد تقویت کرده است. راست اسرائیل و راست فلسطین همدیگر را تقویت میکنند
و چه در غرب، اسلامیستها و ناسیونالیستهای افراطی را، آنچه که من راست فلسطین میدانم،
حمایت میکند.
این
ایده که هر ملیتی، جز یهودیها، حق تعیین سرنوشت دارند، به اتحاد شوروی برمی گردد.
کافی است کسی مسئله ملیتهای استالین را بخواند.
سئوال: یک چیز عجیب دیگر در مورد
نگرش برخی از جریانات چپ نسبت به اسرائیل، دادن یک تصویر عجیب و مرموز از قدرت به
آن است. برای مثال اغلب این تصویر داده می شود که قدرت غالب بودن اسرائیل در
خاورمیانه بدیهی است، و اغلب استدلال میشود که اسرائیل دارای قدرت عظیمی در میان
محافل قدرت در آمریکا و بریتانیا است.
جواب: اسرائیل با آنچه که ادعا
میشود، بسیار فاصله دارد. با این حال افرادی مثل جان میرزهایمر و استفان والت که
از همکاران سابق و فعلی من در دانشگاه شیکاگو هستند، و از محافلی در بریتانیا
فعالانه حمایت میشوند، معتقدند تنها چیزی که سیاست خاورمیانه آمریکا را هدایت میکند
اسرائیل است و این سیاست به واسطه لابی یهودی به پیش میرود. این ادعا و اتهام
بزرگ را بدون کوچکترین تلاشی برای تجزیه و تحلیل سیاست آمریکا در خاورمیانه از سال
۱۹۴۵ ابراز میکنند، که ابدا نمیتوان آن را اسرائیل محور دانست. به عنوان مثال، سیاست
آمریکا در قبال ایران طی ۷۵ سال گذشته را کاملا نادیده میگیرند. پس از جنگ جهانی
دوم ستونهای واقعی سیاست آمریکا در خاورمیانه عربستان سعودی و ایران بودند. در
دهههای اخیر این تغییر کرده و آمریکاییها مطمئن نیستند چگونه با آن مقابله کنند
و اهداف خود را از خلیج فارس تأمین کنند. با این حال، این دو دانشگاهی کتابی نوشتهاند
که مدعی است سیاست آمریکا در خاورمیانه عموما توسط لابی یهودیان انجام میشود؛
بدون آنکه زحمتی به خود داده یک تحلیل جدی از سیاستهای قدرت بزرگ در خاورمیانه در
قرن بیستم ارائه بدهند.
جای دیگری گفتهام که این نوع استدلالات، استدلالات یهودی
ستیز هستند. هیچ ارتباطی هم با نگرشهای شخصی افراد درگیر ندارد، اما نوعی قدرت عظیم
جهانیای که به یهودیان میدهد (مثلا در این مورد بعنوان کنترل کننده عمو سام غول
پیکر، خوش اخلاق و کم عقل) تیپیک تفکر یهودی ستیزی امروزی است.
به طور کلی، این ایدئولوژی بیانگر چیزی است که آنرا نوعی فتیشی*
شده ضد سرمایهداری مینامم. همان قدرت مرموز سرمایه که نامشهود و جهانی است و
ملتها، مناطق و زندگی مردم را میچلاند، به یهودیان نسبت داده میشود. یهودیان
تجسم سلطه انتزاعی سرمایهداری میشوند. یهودی ستیزی طغیانی علیه سرمایه جهانی است
که آن را با یهودیان عوضی گرفته است. این رویکرد همچنین ممکن است به گسترش یهودی
ستیزی در خاورمیانه در دو دهه گذشته کمک کند. فکر نمیکنم که موضوع رنج فلسطینیها
توضیح کافی باشد. از نظر اقتصادی، خاورمیانه در سه دهه گذشته بسیار عقب رفته است.
فقط جنوب صحرای آفریقا (sub-Saharan) بدتر شده است. و این در شرایطی رخ داده که سایر نقاط جهان که
پنجاه سال پیش بعنوان بخشی از "جهان سوم" تصور میشدند، به سرعت در حال
پیشرفت هستند. فکر میکنم که یهودی ستیزی امروز در خاورمیانه، نه تنها بیان کشمکش
اسرائیل و فلسطین است، بلکه تشدید احساس ناتوانی در سایه این تحولات جهانی نیز هست.
راستها یک قرن پیش در آلمان، تسلط جهانی سرمایه را تسلط
یهودیها و بریتانیا میدانستند. امروزه چپ آن را تسلط اسرائیل و ایالات متحده میداند.
رشته فکر یکی است.
اکنون نوعی یهودی ستیزی داریم که بنظر مترقی و "ضد
امپریالیستی" میآید؛ که یک خطر واقعی برای چپ است.
راسیسم به ندرت خطری برای چپ است. چپ باید مراقب باشد
نژادپرست نباشد، اما خطری دائمی نیست، برای اینکه نژادپرستی، برعکس یهودی ستیزی،
بعد ظاهری رهائیبخشانه ندارد.
سئوال: شناسائی قدرت جهانی سرمایهداری
با یهودیان و بریتانیا به قبل از نازیسم، که بخشی از چپ بریتانیا در زمان جنگ بوئر
– وقتی که آن را به عنوان "جنگ یهود" محکوم کردند – و جنبش پوپولیستی در
اواخر قرن نوزده آمریکا برمیگردد.
جواب: بله، و اکنون در ایالات
متحده دارد برمیگردد. به اصطلاح "تی پارتی" و به اصطلاح خشم و عصبانیت
پایه احزاب دست راستی از بحران مالی، قطعا حاوی صداهای فرعی یهودی ستیزی هستند.
سئوال: شما استدلال کردهاید که
اتحاد جماهیر شوروی و سیستمهای مشابه، اشکال رهایی از سرمایهداری نبودند، بلکه
اشکال سرمایهداری دولت محور بودند. نتیجه میگیرید که نگرش عمومی چپ در دفاع از
شوروی – گاها بسیار انتقادی هم – علیه ایالات متحده آمریکا خود ویرانگر بوده. شما تشابهات بین
نوع ضد امپریالیسم امروزه که از اسلام سیاسی برای مقابله با آمریکا دفاع میکند،
با جنگ سرد قدیمی را نشان دادهاید. به نظر شما ویژگیهای مشترک و تفاوتهای این دو
قطب سیاسی در چیست؟
جواب: تفاوتها در این است که شکل
قدیمی تر ضد آمریکائی گری با ترویج انقلاب کمونیستی در ویتنام، کوبا و غیره گره
خورده بود. هر تصوری که فرد آن زمان درباره آن داشت، و یا با نگاه به گذشته به آن
بنگرد، در تصور خودش داشت از یک پروژه رهائی بخش دفاع میکرد. از ایالات متحده
آمریکا شدیدا انتقاد میشد نه فقط برای اینکه ایالات متحده آمریکا و یک قدرت بزرگ
است، بلکه به این دلیل که مانع ظهور یک نظم اجتماعی مترقیتر میشد. این درک
بسیاری از آنهایی بود که با ویتنام و کوبا همبستگی میکردند.
شک دارم که امروز حتی کسانی که اعلام میکنند "ما همه
حزب الله هستیم" یا "ما همه حماس هستیم" بگویند که این جنبشها یک
نظم رهائی بخش اجتماعی را نمایندگی میکنند. در بهترین حالت آنچه در جریان است یک
شرقی گرائی تجلی یافته از "اعراب" و یا "مسلمانان" بعنوان
"دیگری" است؛ که این "دیگری"، اینبار تصدیق شده است. این یکی
دیگر از نشانههای درماندگی تاریخی از طرف چپ، در عدم توانایی در تصور از آنچه
ممکن است شبیه به یک آینده پسا سرمایه داری باشد. در غیاب یک تصویر از آینده
پساسرمایه داری، بسیاری ایده مادیت یافته "مقاومت" را جایگزین هر نوع
تصور گذار کردهاند. هر چیزی که در برابر ایالات متحده "مقاومت کند"
مثبت تلقی میشود. من این را یک فرم تفکر بسیار مشکوک میدانم.
حتی در دوره قبل هم - هنگامی که همبستگی با ویتنام، کوبا و
غیره حاکم بود – بنظر من تقسیم جهان به دو اردوگاه برای چپها عواقب منفی زیادی داشت.
چپ اغلب مواقع خود را در این موقعیت قرار میداد که تصویر برعکسی باشد از ناسیونالیستهای
غربی.
بسیاری از چپها ناسیونالیست طرف مقابل شدند. اکثر آنها – و
البته استثنائات قابل توجهی وجود داشت - از آنچه که در کشورهای کمونیستی اتفاق میافتد،
احساس گناه میکردند. نگاه انتقادی آنها کور شده بود. به جای ایجاد شکلی از
انترناسیونالیسم که منتقد همه روابط موجود باشد، چپ طرفدار یکی از طرفین نسخه دیگری
از "بازی بزرگ" شد.
این مسئله عواقب بسیار ناگواری بر همه جوانب حساس چپ داشت -
و نه تنها برای "کمونیستها". آن مسخرهگیای که میشل فوکو به نمایش
گذاشت که به ایران رفت و انقلاب آخوندها را دارای ابعاد مترقی دانست.
چیزی که نگرش "دو کمپ" را گمراه کننده میکرد،
این بود که کمونیستها در غرب آدمهای بسیار مترقیای بودند؛ آدمهای بسیار شجاعی و
اغلب کسانی که متحمل رنجهای زیادی برای تلاششان - در نظر خود - برای جامعهای مترقی،
انسانیتر و شاید حتی سوسیالیستی میشدند. این افراد کاملا مورد استفاده قرار میگرفتند.
اما به دلیل ویژگی مضاعف "کمونیسم"، دیدن این مسئله برای بسیار دشوار
بود. بخشهای چپ سوسیال دمکراسی که مخالف آن کمونیستها بودند و میدیدند که چگونه
از آنها استفاده میشود، خودشان ایدئولوگ لیبرالیسم جنگ سرد شدند.
من فکر می کنم که چپ نمیبایست طرف هیچ کدام از آن دو قطب
را میگرفت. اما همچنین فکر میکنم که موقعیت امروز چپ نامناسبتر است.
توضیح:
=====
* فتیش
(fetish) در میان اقوام بدوی شیئى است دارای نفسی مستقل و ماوراء طبیعى که میتواند
منشأ آثار خیر یا شر بر زندگی بشر باشد، و به این عنوان تقدیس مىشود. تفاوت میان
فتیش و بت در اینست که بت بر خلاف فتیش مستقیما از خود قدرت یا اختیاری ندارد بلکه
صرفا نماینده، یا مجسمه، چنین قدرتی است. (تعریف بالا از "کاپیتال"
ترجمه جمشید هادیان گرفته شده است. مترجم)
۱۶
مارس ۲۰۲۰