صبح زود روز یکشنبه است. ساعت و وقت را طوری کوک و تنظیم کردهام که یه خورده آب به صورتم بزنم، مسواکی سریع و توقفی کوتاه در کافی شاپ سر راه بکنم، دقیق ساعت ۷ و نیم برسم سر کار. دستشوی را گذشتم برای سر کار! اینو دیگه نمیتونند ازم دریغ کنند. به کافی شاپ رسیدم. "صبح بخیر" به پسر جوانی که مشغول تمیز کردن میزهای مغازه بود، گفتم. بدون اینکه سرش را بلند کند، با یه حالت خسته و بی میلی جواب سلامم را داد. به خانمی که مشغول کاری بود که کافی را باید میداد، "صبح بخیر" گفتم. سرش را بلند کرد، میشنیدم که تو دلش میگفت؛ "اغ، باز این!". گفتم لطفا یه کافی فلان سایز. با یه حالتی که انگار دیشب با پارتنرش یه دعوای سختی داشته، گفت "حاضر نیست!" "اوکی، منتظر میشم. ممنونم." بعد از ۳-۴ دقیقهای کافی ام را داد و انگار که متوجه شده بود من مقصر دعوای دیشبشان نیستم، با یک حالت نسبتا دوستانهای و اینکه میخواست جواب سلام چند دقیقه پیشم را بدهد، گفت: "ببخش که طول کشید".
تو اتوبان که روزهای هفته این موقع صبح میشه
محوطه پارکینگ، الان تقریبا سوت و کور، با سرعت به طرف کار گاز میدم. کسان دیگری
هم مثل من در راهند؛ یکی شاید پرستاره، یکی شاید میره کافی شاپ یا رستورانی را
باز کنه، یکی شاید شیفتشه تو بیمارستانی کار کنه، یکی شاید داره میره کلیساش را
باز و گرم کنه. یکی شاید داره میره قرار بیمارستنش که ماه ها تو انتظار بوده. بعضی
از ماها به خودمان میگیم: "کاری که من انجام میدم، واقعا به درد کسی/چیزی میخورد؟!"
کسی نه به غزه فکر میکنه، نه به اوکراین، نه به آرمیتا، نه به زلزله افغانستان.
همه تو این فکریم که اگر میشد چند دقیقه دیگه هم میخوابیدیم! بالاخره هر کدام از
ماها به نحوی از انحا به روتین بودن این دنیا کمک میکنیم.
۲۹ اکتبر ۲۰۲۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر