کتاب
"روسیه آزاد شده"(Unchained
Russia) از کتابهای خواندنی یکی از شاهدان عینی انقلاب
روسیه، چارلز ادوراد راسل، است که من به لطف خانه نشینی دوران کرونا فرصت خواندن
آن را هم پیدا کردم.
چارلز راسل میانه خوبی با بلشویکها ندارد. ارادت خاصی به اس
آرها دارد و آن هم اس آرهای "میانه رو". زیاد مهم نیست. او یک ناظر
آمریکائی است که درک خاص خودش را از شرایط آن دوره روسیه دارد. او اما درباره
ماریا سپیریدنوا (Maria
Spiridonova) شرحی جالبی را گفته است که عظمت
انقلابیون مثل ایشان، که بقول انگلیسی شخصیتی بزرگتر از خود زندگی هستند، را به
خوبی منعکس کرده است.
ماریا سپیریدنوا از رهبران اصلی اس آرها، جناح چپ آن بود که
در اکتبر ۱۹۱۷ متحد بلشویکها بودند. آنچه که در زیر میآید ترجمه آزادی از آن بخش
از کتاب فوق در باره ماریا سپیریدنوا است.
سال ۱۹۰۵، ماریا سپیریدنوا ۱۷ سال داشت. معلمی است در یکی
از شهرهای شرقی روسیه که ۲۴ ساعت با قطار از پتروگراد فاصله دارد. او خودش بیشتر
شبیه یک محصل است تا یک معلم. فرماندار استان آنجا حتی از میان مرتجعین دور و بر
تزار، از مرتجعترین آدمها و وحشیترین آنها بود. ماریا در تصمیمی به خودش میگوید
که "حیف است این شیطان در میان آدمیان زندگی کند. اگر مردی پیدا نشود که
آنقدر مرد باشد او را از بین ببرد، من خودم او را از بین میبرم." ماریا سال
۱۹۰۶ هفت تیری فراهم میکند و در ایستگاه قطار منتظر این وحشی میماند که قرار است
به پتروگراد برود. به او نزدیک میشود، تا آنجا که قلب خبیثش را در دو قدمی نشانه
میگیرد و از پا در میآورد.
گرگان حاکم بر روسیه آن زمان، تصمیم میگیرند که سرنوشت
ماریا را درس عبرتی برای بقیه بکنند. ۱۹۰۶ است و میخواهند نشان دهند که کسی که
انقلاب کند، چه بلائی به سرش خواهند آورد! ماریای نحیف و ضعیف ۴۰ کیلوگرمی را با
هر آنچه که در توان داشتند و تصور میکردند که او را میشکند، در قلعهای که ظاهرا
کسی خبر نداشت پشت آن دیوارها چه میگذرد، شکنجه کردند. اما خبر وحشیگری این
گرگان وحشی به بیرون از دیوارهای قلعه درز کرد و به خارج از مرزهای روسیه هم رسید.
تصمیم اولیه شان این بود که هر وقت فکر کردند به اندازه کافی شکنجه شده است،
اعدامش کنند. کمپین دفاع از ماریا مانع از اعدام او شد. اما او را به شمالیترین
زندانی در سیبری که ۸۰۰ کیلومتر از نزدیکترین ایستگاه قطار فاصله داشت، برای بقیه
عمرش به سلول انفرادی در زیرزمینی بدون نور طبیعی، فرستادند. یازده سال تمام اسیر
یک چنین وضعیتی بود.
وقتی که انقلاب وضعیت روسیه را دگرگون و همراه با آن نظامی
را که ۱۰ هزار کیس مشابه کیس ماریا سپیریدنوا را در پروندهاش داشت سرنگون کرد،
فرمانی صادر کرد که همه زندانیان سیاسی باید بدون قید و شرط آزاد شوند. رئیس زندان
ماریا به فرمان فوق بیاعتنائی کرد. مدتی طول کشید که این خبر به پتروگراد برسد.
وقتی خبر رسید، اینبار فرمانی به همراه گروهی از سربازان به او فرستاده شد که اگر
در عرض ۲۴ ساعت ۸ زندانی زن را آزاد نکند، همانجا تیرباران شود و زندانیان را آزاد
کرده و با خود به پتروگراد بیاورند. وقتی ۸ زندانی فوق به دفتر رئیس زندان آمدند،
بعضی از آنها باور نمیکردند که زنده هستند. در حضور کسانی با نگاهی محترمانه به
ایشان و نور گرم و دلپذیر خورشید که انتظار نداشتند دیگر در طول عمرشان ببینند
ایستاده بودند. بعضیها فکر میکردند دارند خواب میبینند. بعضی ها فکر میکردند
آورده اند برای شکنجههای وحشیانهتری. یکی از آنها فکر میکرد که مرده است و این روح
اوست که در حرکت است.
رئیس زندان خبر آزادی را به آنها داد. ماریا گفت: "پس
آن دو تای دیگر کجایند؟" رئیس زندان گفت "همین ۸ نفر اینجا هستند و این
هم اسامیشان!" ماریا اصرار داشت که آن دو نفر دیگر را که من صدایشان را با
گوش خودم شنیدهام هم باید آزاد شوند وگرنه ما هم جائی نمیرویم. وقتی که رئیس
زندان پافشاری کرد، ماریا جلوی ۷ نفر دیگر به طرف سلولها حرکت کرد که رئیس زندان
مجبور شد آن دو نفر را، که شکستهتر و بسیار مسنتر بودند را نیز آزاد کند. آن دو
نفر اما آنقدر ضعیف شده بودند که استفاده از عضلات بدنشان را تقریبا از دست داده
بودند. روزهای اول روزی ۲ کیلومتر را هم نمیتوانستند راه بروند. با این وضعیت ۸۰۰
کیلومتر دور از نزدیکترین ایستگاه قطار و ماریا و رفقایش حاضر نبودند بدون آنها
جائی بروند! ۸۰۰ کیلومتری که باید با پای پیاده حرکت کنند.
انقلاب در فوریه رخ داده بود و ماریا و رفقایش بالاخره در
ژوئن به پتروگراد رسیدند!
چارلز راسل به ما یادآوری میکند که آن دو نفر و هزاران مثل
آنها در روسیه، سالهای متمادی را در آن سیاهچالها گذرانده بودند که دیگر حتی
رفقایشان هم اسامی آنها را به یاد نداشتند!
۱۴ ژوئیه ۲۰۲۰ (سالروز حمله به قلعه باستیل)