لارس لی (Lars Lih)
مقدمه ناصر اصغری
دومین نوشته از سلسله نوشته های مجله
"ژاکوبن" ویژه صدمین سالگرد انقلاب اکتبر که در سال ۲۰۱۷ و ۱۸ منتشر
شدند را اینجا به کمک یک اپلیکشن هوش مصنوعی در اختیار خوانندگان علاقمند قرار می
دهم. نوشته لارس لی، همانند بسیاری از کسانی که در این زمینه تحقیقات ارزنده ای
کرده اند، گوشه ای از واقعیت را به روی خواننده نسلهای بعدی باز می کند. درباره
لارس لی که پائین همین "ترجمه" آمده است، محقیقی است که چندین کتاب مهم
درباره انقلاب روسیه نوشته است که خواندنی ترین آنها کتاب قطور "لنین بازکشفشده:
«چه باید کرد؟» در بستر تاریخی". این تحقیق هم مانند همه تحقیقات حول یک
مسئله مهم، البته که بی طرف نیست و می شود نکات زیادی در آن را دید که با آن می
توان مخالف بود، اما خواندن این کتاب بر معلومات خواننده علاقمند به موضوع، بطور
فزاینده ای می افزاید.
ناصر اصغری
***
دروغهایی
که درباره لنین میگوییم
لارس لی (Lars Lih)
انقلاب ۱۹۱۷ روسیه مدتهاست که به یک درس
عبرت تبدیل شده تا از آن نتیجهگیریهای اخلاقی آموزنده استخراج شود. هر کس به
آن نگاه میکند تا «اشتباه بزرگ»- اخلاقی، سیاسی، ایدئولوژیک- که منجر به فاجعه
شده است را کشف کند.
با کشف این اشتباه، میتوانیم احساس
کنیم که از فاجعه اجتناب کردهایم و نسبت به کسانی که هنوز خطای راهشان را ندیدهاند،
برتری داریم. واقعیت انسانی انقلاب- آن حس قدرتمند گرفتار شدن در گردباد حوادث- گم
میشود، در حالی که ما برای نتیجهگیری و متهم کردن دیگران عجله میکنیم.
برای برخی، اشتباه پشت انقلاب عمدتا
اخلاقی است. به عنوان مثال، لنین به شکل یک دیو مجسم تصویر میشود که فساد
بیحد و حصرش مسئول مستقیم سقوط روسیه است. میتوانیم او را "لنین
بوریس کارلوف" بنامیم که با شادمانیِ جنایتکارانه دستهایش را به هم میمالد
و میگوید: «امروز، فکر کنم دهقانها را سرکوب کنم!» گمان میکنم چیزی بسیار نزدیک
به «لنین بوریس کارلوف» به تصویر غالب از انقلاب روسیه، بهویژه در میان عموم مردم
در ایالات متحده، تبدیل شده است.
دیگران "بلشویسم" را هدف
قرار میدهند که آن را نوعی خطای اخلاقی تکرارشونده تعریف میکنند. بلشویکها
کسانی هستند که بر اساس این قانون فاسد زندگی میکنند که «هدف، وسیله را توجیه میکند»-
کاری که البته، ما مردم شریف هرگز انجام نمیدهیم. ما هرگز استفاده از
ابزارهای غیرقابل قبول مانند بمباران آتشزای جمعیت غیرنظامی یا استفاده از شکنجه را
تأیید نمیکنیم، صرف نظر از اینکه هدف سیاسی ما چقدر شریف باشد. تنها متعصبین
بیفرهنگ چنین میکنند.
همچنین نوع خاصی از لیبرالیسم نیکاندیش
وجود دارد که از بلشویسم برای اشاره به خطرات داشتن اهداف سیاسی متعالی
استفاده میکند. میخواهید یک بهشت کارگری خلق کنید؟ مراقب باشید که مبادا همین
شرافت هدف، به جنایات هولناک منجر شود. در طول جنگ داخلی روسیه، مردم بر سر
ابتداییترین و ناگزیرترین مسائل میجنگیدند: چه کسی بر کشور حکومت خواهد کرد؟
چگونه میتوانیم کشور را دوباره سرهم کنیم؟ آیا روسیه به عنوان یک دولت باقی خواهد
ماند؟
لیبرال ما به تمام این آشفتگیها نگاه
میکند و موعظه میکند: نه، نه، با رؤیاهای جامعه کامل از خود بیخود نشوید! مثل ما
باشید، با سیاستهای امن، معقول و محتاطانهمان. اعتدال، اعتدال در هر چیز!
مفهوم ایدئولوژیک «چه باید کرد؟"
جناح چپ نیز به همان اندازه به جستجوی
خطاهای مهلک انقلاب معتاد است- با این تفاوت که چپ ترجیح میدهد تقصیر را به گردن
اشتباهات دکترین ایدئولوژیک بیندازد. عده زیادی از چپها با دیدگاه لیبرال/محافظهکار
موافقند که گناه اصلی بلشویسم، بازنگری لنین در کتاب چه باید کرد؟ بود. طبق
این دیدگاه، لنین به کارگران اعتماد نداشت، بنابراین مارکس را وارونه کرد و
یک حزب توطئهگر نخبهگرا مبتنی بر روشنفکران ایجاد کرد. جای تعجب نیست که او
برنامه دموکراتیک انقلاب روسیه را ربود.
رویکردی که کمتر درگیر شناسایی و
محکوم کردن خطاها باشد، خواهد دید که اهمیت کتاب چه باید کرد؟ ناشی از هیچ
نوآوری ایدئولوژیک ادعایی نیست. کتاب لنین در سال ۱۹۰۲، خلاصهای از یک نسخه ایدهآل شده از منطق سازمان زیرزمینی
است، منطقی که در طول دهه ۱۸۹۰
از طریق آزمون و خطای تجربی توسط نسلی از فعالان گمنام تدوین شده بود. به همین
ترتیب، مدل اصلی لنین به عنوان راهنما توسط کل تشکیلات زیرزمینی سوسیالیستی در
روسیه پذیرفته شد.
در آستانه سال ۱۹۱۷، ویژگی متمایز بلشویسم ناشی از سازماندهی حزبی نبود، بلکه از درک
آن از نیروهای طبقاتی در روسیه سرچشمه میگرفت.
ایجاد تشکیلات زیرزمینی سوسیالیستی
کار لنین نبود- یا بهتر است بگوییم، او سهمی داشت که ناچیز نبود اما حیاتی هم
نبود. هنگامی که دولت روسیه در سال ۱۹۱۷
فرو پاشید- رویدادی که عواقب عظیم آن توسط هیچ ایدئولوژیای پیشبینی نشده بود-
این تشکیلات زیرزمینی یکی از معدود نیروهایی را فراهم کرد که توانایی ایجاد
یک مرجع حاکم جدید و یک ساختار دولتی جدید را داشت. نهادهای قانونی روسیه تزاری با
فروپاشی تزاریسم دچار جراحات مهلک شدند؛ در مقابل، تشکیلات زیرزمینی غیرقانونی دستنخورده
باقی ماند، دارای گستره سراسری و ادعاهای موجهی برای حمایت و مشروعیت تودهای بود.
تشکیلات زیرزمینی سوسیالیستی بیشتر محصول تاریخ روسیه بود تا توطئههای ایدئولوژیک.
جستجوی بدعت در پیروزی
تا اینجا به خطاهایی نگاه کردم که
ادعا میشود شکستهای انقلاب را توضیح میدهند، اما حامیان متأخر انقلاب اکتبر نیز
درگیر بدعتیابی هستند. برای آنها، موفقیت انقلاب با رد خطاهای ایدئولوژیک توضیح
داده میشود. تفسیر اصلی تروتسکیستی حول یک داستان از این نوع ساخته شده
است.
(طبق این
داستان) در سالهای ۱۹۰۵–۱۹۰۶، لئون تروتسکی نظریه انقلاب
مداوم خود را مطرح کرد و اعلام کرد که انقلاب سوسیالیستی در روسیه عقبمانده
امکانپذیر است. از آنجایی که نظریه او به جزمهای فاقد تخیل «مارکسیسم
انترناسیونال دوم» حمله میکرد، تروتسکی با سوءتفاهم همگانی روبرو شد.
خوشبختانه، درست به موقع، لنین متوجه
شد و در آوریل ۱۹۱۷ به تروتسکی رسید. این دو رهبر بزرگ
با هم حزب بلشویک را دوباره مسلح کردند و بدین ترتیب انقلاب شکوهمند اکتبر
را ممکن ساختند.
این داستان کانونی ایرادات متعددی
دارد، اما در اینجا من فقط به یک ویژگی عجیب این روایت طرفدار اکتبر اشاره میکنم: رنگ و بوی
ضد بلشویکی آشکاری دارد. به گفته بسیاری از
نویسندگان در سنت تروتسکیستی، دکترین بلشویسم قدیم یک خطای زیانبار بود که
باید قبل از پیروزی انقلابی رد میشد. نویسندگان در این سنت مدام به ما یادآوری میکنند
که خود بلشویکها، در مجموع، افرادی کندذهن بودند که کورکورانه به آنچه دیروز به
آنها گفته شده بود وفادار ماندند، حتی وقتی که رهبران درخشان و بصیر آنها تغییر
جهت داده بودند.
این فضای ضد بلشویکی چنان محسوس است
که برخی نویسندگان هنوز من را به خاطر گفتن یک نکته مثبت درباره فعالان زیرزمینی
بلشویک نبخشیدهاند. آیا نمیدانم که این فعالان، کومیتهچیکیهای (اعضای
کمیته) خشک و کهنهپرستی بودند که اشتباها از گوش دادن به خرد رهبران مهاجر مانند
لنین و تروتسکی سر باز میزدند؟
اما از دیدگاه من، این رویکرد بیش از
حد بوی "کیش شخصیت" قهرمانان انقلابی خاصی را میدهد. حتی
تروتسکیستهای طرفدار اکتبر نیز از نتیجه نهایی انقلاب کاملا راضی نیستند و طبق
معمول، به دنبال خطاهای دکترینال برای توضیح این نتیجه میگردند. انقلاب اروپایی
که قرار بود به عنوان یک عامل غیرمنتظره نجاتبخش عمل کند تا انقلاب روسیه
را نجات دهد، رخ نداد؛ عمدتا به دلیل مارکسیسم «جبرگرا»، «مکانیکی»، «تقدیرگرا» و
در کل «پیشادیالکتیکی» کارل کائوتسکی و دیگر رهبران انترناسیونال دوم. در روسیه
نیز، نشانه بیرونی و آشکار انحطاط درونی انقلاب، بدعت دکترینال "سوسیالیسم در یک کشور" بود.
البته، بسیاری از بینشهای زیرکانه و
ضروری در مورد انقلاب روسیه از سنت تروتسکیستی میآیند. با این حال، نمیتوانم از
این حس خودداری کنم که نویسندگان در این سنت اغلب بیشتر به انتزاعات دکترینال خود
علاقهمندند تا به واقعیت انسانی انقلاب روسیه که توسط کسانی که آن را زندگی
کردند، تجربه شده است.
جدال بر سر واقعیتهای تجربی روسیه
یک بحث کلیدی درباره انقلاب روسیه
همیشه این بوده است: آیا روسیه برای انقلاب سوسیالیستی آماده بود یا فقط برای یک
«انقلاب بورژوایی»؟ بلشویکها موضع اول و منشویکها موضع دوم را داشتند. چه کسی در
این بحث درست میگفت و چه کسی اشتباه؟ اگر منشویکها درست میگفتند، انقلاب اکتبر
یک اشتباه بود. اگر بلشویکها درست میگفتند، منشویسم باید به عنوان یک خطای
ضدانقلابی رد شود.
این رویکرد در یک چیز درست است:
منشویکها و بلشویکها واقعا در جدلهای سال ۱۹۱۷ خود به مفاهیم مارکسیستی از این قبیل متوسل شدند. با این حال،
استدلالهای دکترینال از این نوع، هسته اصلی موضوع نبودند. در واقع، آنها اساسا اضافات
بودند، تلاشهایی برای اعطای مشروعیت دکترینال به مواضعی که بر اساس درک تجربی
از روسیه در سال ۱۹۱۷ بنا شده بودند.
پرسش واقعی پیش روی احزاب سوسیالیست
این بود: آیا بحران فراگیر جامعه روسیه را میتوان با همکاری با طبقه تحصیلکرده
حل کرد، یا راهحل نیازمند یک مرجع حاکم جدید است که منحصرا بر پایه نارود (مردم)،
یعنی کارگران و دهقانان، باشد؟
اگر به اصطلاحات روسی که در مناظرات ۱۹۱۷ محوری بودند ترجمه کنیم، پرسش این
بود: آیا یک ولاست (vlast) جدید میتواند و باید
بر پایه سوگلاشنیه(soglashenie) باشد؟ ولاست به معنای «مرجع حاکم» یا «قدرت» است، مانند «قدرت
شوراها». سوگلاشنیه اغلب «سازش» یا «مصالحه» ترجمه میشود،
اما این کلمه معنای قویتری را القا میکند: همکاری بر اساس نوعی پیمان یا توافق.
تضاد اساسی در سال ۱۹۱۷ بین منشویک و بلشویک در مورد مسائلی
از این قبیل، دکترینال نبود، بلکه تجربی بود. علاوه بر این، نمیتوانیم
بگوییم یک طرف اشتباه میکرد و طرف دیگر درست. هر طرف ترکیبی از بینش و آرزواندیشی
را در خود داشت.
اجازه دهید تضاد منشویک/بلشویک در سال
۱۹۱۷ را بیان کنم، با استفاده از اصطلاحات
ولاست و سوگلاشنیه تا به یاد بیاوریم که با واقعیتهای تجربی روسیه
سروکار داریم، و همچنین تلاش کنیم تا اختلاف دکترینال را در جایگاه فرعی مناسب خود
قرار دهیم.
- منشویک: نوعی
سوگلاشنیه با طبقه تحصیلکرده ضروری است، و بنابراین یک شریک
«بورژوایی» مناسب برای این سوگلاشنیه یافت میشود (و ضمنا، روسیه با
یک «انقلاب بورژوایی» روبروست و بنابراین ما باید «دولت موقت بورژوایی» را
تحمل کنیم).
- بلشویک: سوگلاشنیه با طبقه تحصیلکرده غیرممکن
است، و بنابراین پرولتاریای روسیه آماده است تا مسئولیتهای انقلاب را بپذیرد
(و ضمنا، روسیه برای برداشتن «گامهایی به سوی سوسیالیسم» آماده است).
در هر دو حالت، ما نه با بینش
دکترینال یا خطا، بلکه با یک دیدگاه تجربی به شدت احساس شده و اساسا درست از جامعه
روسیه در سال ۱۹۱۷ شروع میکنیم. منشویکها متوجه بودند
که از یک طرف، یک جامعه مدرن بدون متخصصان و حرفهایهای تحصیلکرده نمیتواند
دوام بیاورد، و از طرف دیگر، پرولتاریای روسیه به اندازه کافی سازمانیافته یا
«هدفمند» نبود که ولاست را به تنهایی اعمال کند و دهقانان روسیه نیز پایه
امنی برای «دیکتاتوری پرولتاریا» نبودند.
بلشویکها متوجه بودند که برخلاف
ظواهر، طبقه تحصیلکرده نخبه هرگز با اشتیاق برای دستیابی به «اهداف انقلاب» (حتی
زمانی که به طور صرفا «دموکراتیک» تعریف میشد) کار نخواهد کرد و در واقع طبقه
تحصیلکرده در نهایت علیه انقلاب خواهد چرخید و برای نوعی «دیکتاتوری بورژوازی»-
یعنی نوعی اتحاد سیاستمداران لیبرال و نظامیان، یا به اصطلاح روسی، کادتها
(دموکراتهای مشروطه لیبرال) و کورنیلوف (ژنرالی که تلاش به کودتای نافرجام
در ۱۹۱۷ کرد)- تلاش خواهد کرد.
برای هر دو منشویکها و بلشویکها، یک
دیدگاه تجربی درست منجر به یک ادعای واقعی میشود که بیشتر مبتنی بر آرزواندیشی
است تا واقعیتها. منشویکها باید اصرار میورزیدند که یک شریک مناسب در جامعه
بورژوایی برای انجام اهداف انقلاب یافت میشود (یا حداقل، طبقه تحصیلکرده را میتوان
با «فشار از پایین» وادار به همکاری کرد). اگر اینطور نباشد، وضعیت برای فکر کردن
بسیار هولناک است.
بلشویکها باید اصرار میورزیدند که
سیاستهای پیچیده عظیم تحول اجتماعی و مدیریت بحران را میتوان تقریبا بدون
دردسر انجام داد، تنها اگر پرولتاریا قدرت طبقاتی خود را اعمال کند. اگر
اینطور نباشد، وضعیت برای فکر کردن بسیار هولناک است.
ماهیت واقعی تضاد
در هر مورد، یک توضیح اضافی در پرانتز
وجود دارد که سعی میکند مشروعیت دکترین مارکسیستی را به یک استراتژی انتخاب شده
تجربی بدهد. اما در واقع، منشویکها استراتژی خود را به دلیل برچسبهای دکترینال
مانند «انقلاب بورژوایی» انتخاب نکردند، بلکه برعکس: آنها اصرار داشتند که روسیه
با یک انقلاب بورژوایی روبروست، زیرا نمیخواستند «بورژوازی» را کنار بگذارند-
یعنی متخصصان تحصیلکرده و آموزشدیده (اِسْپِتْسْی،
همانطور که بلشویکها بعدها زمانی که فهمیدند چقدر به آنها نیاز دارند، نامیدند).
و بلشویکها استراتژی خود را انتخاب نکردند به این دلیل که ابتدا برای دلایل
دکترینال خود را متقاعد کردند که یک انقلاب سوسیالیستی در روسیه ممکن است، بلکه
برعکس: آنها ادعا کردند که «گامهای فوری به سوی سوسیالیسم» ممکن است، زیرا احساس
میکردند پرولتاریا باید قدرت را به دست بگیرد.
ناظران بعدی تمایل داشتهاند که این
ژستهای بلاغی به سمت مشروعیت دکترینال را هسته اصلی موضوع قرار دهند. در واقع، در
سال ۱۹۱۷، نگرش نسبت به سوگلاشنیه با طبقه
تحصیلکرده هسته اصلی بود. اساسا، برای سوسیالیستها فقط دو انتخاب وجود داشت: موافق یا مخالف سوگلاشنیه. منشویک و
بلشویک فقط نامهایی برای این دو انتخاب هستند. اما تراژدی روسیه در سال ۱۹۱۷ این بود که سوگلاشنیه هم
ضروری بود و هم غیرممکن. وضعیت در واقع هولناک بود- آنقدر هولناک که نمیشد
مستقیما به آن نگاه کرد، آنقدر هولناک که نمیشد به آن فکر کرد.
در این قرائت، انقلاب روسیه موضوع
انجام دادن یا اجتناب از اشتباهات نیست، بلکه یک تراژدی بدون راهحل قابل
قبول است (این تعریف تراژدی است).
اما نکته دیگری نیز باید درباره تضاد
منشویک و بلشویک گفته شود. هر طرف ترکیبی از خطا و بینش بود. اما در مورد منشویکها،
این ترکیب منجر به فلج شدن شد. در مورد بلشویکها، این ترکیب آنها را به عمل
واداشت. دقیقا به همین دلیل، آینده، چه خوب و چه بد، به بلشویکها تعلق داشت.
***
لارس تی. لی محققی است که در مونترال زندگی میکند. از کتابهای او میتوان به "نان و قدرت در روسیه، ۱۹۱۴-۱۹۲۱" و "لنین بازکشفشده: «چه باید کرد؟» در بستر تاریخی" اشاره کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر