۱۳۹۸ آبان ۱۱, شنبه

من امروز یک دوست خیلی خوبی پیدا کردم


در کانادا، و شاید هم در جاهای دیگر غرب هم، مهاجر را با یک فرمت پوینت می سنجند و بر مبنای آن طرف جواب آری یا نه می گیرد. مثلا یک نفر که از کشور مثل هند و یا ایران درخواست مهاجرت می کند، به سه کاتاگوری نگاه می کنند و بر اساس این که واجد شرایط هست یا نه، به وی پوینت و در نتیجه احتمالا اجازه مهاجرت می دهند. یکی از این پوینتها مدرک تحصیلی است. دوم؛ بلد و مسلط بودن به یکی از دو زبان اداری (انگلیسی و فرانسوی) کشور، و سوم؛ وضعیت نسبتا خوب مالی طرف. طرف که به کانادا وارد شد، تازه باید به دنبال کار بدود. بسیار اتفاق افتاده است که مهاجر تازه وارد برای اینکه بتواند شکم خانواده‌اش را سیر کند و سرپناهی را هم برایشان تأمین کند، نمی‌تواند تا پیدا کردن کار در رشته مهارت خود منتظر بماند و به کارهای دیگری، مثل رانندگی تاکسی و اوبر، کار در رستورانها و بخصوص در پیتاز فروشی‌ها، جابجا کردن وسائل در فروشگاههای زنجیره‌ای بزرگ، گاردهای امنیت (Security Guard) و غیره مشغول می شود. هفته گذشته با یک مهاجر این تیپی از سریلانکا آشنا شدم.

در محل کارم بعد از یک ساعت خاصی، همه کارمندها بجز یک نفر مرخص می‌شوند و به دلائلی که هنوز برایم روشن نشده، یک گارد می‌آورند. ساعت یک بعدازظهر که همکارانم رفتند، "ویکی"، که بنابه سختی تلفظ کامل اسمش برای غیر سریلانکائی‌ها، ترجیح می‌دهد او را "ویکی" صدا کنند و یک گارد است، بقیه روز را تا ساعت ۵ با من همکار شد. من ابتدا اصرار داشتم که اسم کاملش را بدانم و با اینکه بسیار سعی کردم برای احترام به او اسمش را همانطوری که سریلانکائی‌ها تلفظ می‌کنند تلفظ کنم، اما موفق نشدم و با شرمندگی و معذرتخواهی با همان "ویکی" روز را ادامه دادیم.
همان دقایق اول، کاری پیش آمد که من مجبور شدم برای یک لحظه از دفتر خارج شوم. وقتی که برگشتم، ویکی پرسید: "تو مارکسیستی؟" با کمال تعجب و هاج و واج، از اینکه فقط ده دقیقه بود با هم آشنا شده بودیم و یک کلمه درباره سیاست، جز سلام و علیک چیزی نگفته بودیم، با خنده تعجب آمیز گفتم: "آره! ولی تو چطور این حدس عجیب را زدی؟!" گفت که وقتی که وارد دفتر شدم دیدم که عکس جلد کاپیتال روی صفحه کامپیوترت بود. آن کتاب را هم که روی میزت هست، تصادفا چشمم بهش افتاد." کتاب روی میزم هم، کتابی بود درباره سرمایه‌داری دولتی در شوروی. گفت که وقتی که جوان بود، همه جوانان روستایشان در هسته های مطالعاتی کاپیتال می‌خواندند.
ویکی از معدود تامیلهای سریلانکائی است که من در کانادا می‌بینم از ناسیونالیسم و از "ببرهای تامیل" دفاع نمی‌کند. حدود چهار ساعت تمام با هم حرف زدیم. البته بیشتر صحبتها را ویکی کرد. به سئوالهای من درباره فرق بین تامیلهای سریلانکا و سینهالیها جواب می‌داد. تاریخ درگیری و تخاصمات قومی در سریلانکا، "ببرهای تامیل" و از کجا تأمین می‌شدند و پروسه شکلگیری آن چگونه بود را خوب برایم توضیح داد. گفت که تخاصمات قومی و موش دوانی‌های دولتهای منطقه زندگی را در سریلانکا برای بخش وسیعی از مردم آنجا و بخصوص برای تامیل زبانان سیاه کرده است. گفت که هیچ خانواده‌ای نیست که کشته‌ای نداده باشد. ویکی خودش دو برابرش را از دست داده است. لازم نیست که تو طرفدار ببرهای تامیل باشی، همین که وضعیت به این صورت ناامن شد، یقه همه را می گیرد. برادرهایش یکی در یک بمباران روستایشان و دیگری در یک درگیری کشته شده بودند. خود ویکی سالها در یک شرکت بزرگی در شهر کلمبو کار می کرد تا اینکه بالاخره چند سال پیش با کل خانواده اش به کانادا مهاجرت می کنند. تحلیل ویکی خیلی جالب بود. گفت که وقتی وضعیت اینطوری می‌شود و کشوری مثل هند می‌آید یک جریان ناسالم سیاسی ناسیونالیست را علم می‌کند و پول تو گلویش می‌ریزد، بخش وسیعی از مردم خودبخود به آن گرایش پیدا می‌کنند!
نیم ساعت آخر که باید گزارش روز را می‌نوشتم، ویکی کتابم را مطالعه کرد و در آخر گفت که تحلیل جالبی است. قرار شد هر وقت تمامش کردم، به او بدهم که مطالعه کند و درباره‌اش حرف بزنیم.
***
هنگام بازگشت از سر کار، ساعتها به موقعیت دنیا فکر کردم که چگونه است وقتی که در سوریه ارتش ترکیه به شمال سوریه حمله می‌کند، همه ماها در ایران درگیرش می‌شویم، اما اطلاعات پیش پا افتاده هم درباره سریلانکا و مسائل حاد آنجا را نداریم؟

من امروز یک دوست خیلی نازی پیدا کردم که یک دنیا بهم آموخت. گفتم که امروز یک گنجیه‌ای بودی برام. فکر کنم ویکی هم یک چیزهایی ازم آموخت. من سعی کردم بیشتر برایش تفاوت بین جناحهای اصلی حزب بلشویک را توضیح بدهم که به نظر برایش جالب آمد.
دوست پیدا کردن، البته که امروز بیشتر فیسبوکی شده است و اینگونه دوست پیدا کردن، متأسفانه هنوز به پای دوستی فیزیکی پیدا کردن نمی رسند.
ناصر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر