۱۳۹۹ فروردین ۲۵, دوشنبه

برای مصطفی سلیمی، که مثل من خوش شانس نبود

نمی دانم برای شما هم هرگز وضعیتی پیش آمده که بعد از مدتی متوجه می‌شوید خطری جدی از بیخ گوشتان رده شد و الان که به آن فکر می کنید، حالت ترس زیادتری احساس می‌کنید؟! برای من این وضعیت بارها پیش آمده، اما فکر کنم جدی ترین آنها سال ۱۳۶۴ بود. اگر حوصله دارید با هم یک خاطره‌ای را مرور کنیم.
***
اواخر سال ۱۳۶۴ شمسی بود. جمهوری اسلامی ما را بعنوان سرباز به منطقه مرزی مریوان برای حمله‌ای که آن را "والفجر ۹" نامیدند، برده بود. به معنای واقعی کلمه "گوشت دم توپ" بودیم. حتی اسلحه هم به ما نداده بودند. با ۹ نفر دیگر که در دوره سربازی با هم آشنایی پیدا کرده بودیم تصمیم گرفتیم که برای جمهوری اسلامی کشته نشویم. محل استقرار ما کنار رودخانه‌ای بود که آن طرف رودخانه مقر پارتی دمکرات کردستان عراق در دامنه یک کوه بسیار بلندی قرار گرفته بود. دو نفر از دوستان را مأمور کردیم که به محض تاریکی از رودخانه بپرند آنور، از آنها کمک بخواهند که به ما کمک کنند. مطالبه‌شان این بود که در ازاء کمک، ما هم تفنگهایمان را به آنها بدهیم. و جواب این بود که ما تفنگی نداریم. جواب آنها هم معلوم شد که از کمک خبری نیست.

با یک جلسه کوتاه ۵ - ۱۰ دقیقه‌ای بالاخره تصمیم گرفتیم که ریسک زیادی کرده و دل به دریا بزنیم. ۳ نفر تصمیم گرفتند که چنین ریسکی ارزش نداشت و با ما همراه نشدند. برای بقیه ما مرگ در کوه‌ها و بر اثر سرما بهتر از مرگ برای یک رژیم آدمکش بود. ساعت ۱۰ و نیم شب با لباس به رودخانه زدیم و در عرض شاید ۱۰ دقیقه‌ای، بدون اینکه احساس خستگی کنیم، در برفی زیاد به بالای کوه رسیدیم. نگهبانی از حزب مزبور به ما ایست داد و بعد از اینکه مطمئن شد ما هستیم، دوستانه احساس خوشحالی کرد. گفت اگر همین راه را ادامه بدهید، طرفهای صبح به یک روستا به نام چمپاراو که ظاهرا در منطقه بانه بود می‌رسید. ۴ ساعتی در برف زیاد راهپیمائی کردیم که به یک کلبه‌ای بسیار فقیرانه رسیدیم با یک زوج بسیار جوان در حد تین ایجر. لباسهایمان را خشک، و با نان و گردو از ما پذیرائی کردند. نیم ساعت بعد به راهپیمائی ادامه دادیم. هر نیم ساعتی یکی از ما برفها را می شکافت و راه برای بقیه باز می‌کرد. بالاخره ساعت ۷ صبح به روستای نامبرده رسیدیم. در محل توالت عمومی به چند نفر برخورد کرده و کمک خواستیم. یکی از آنها سریع اعضای شورای روستا را خبر کرد و در عرض نیم ساعت ما را بین سه خانواده تقسیم کردند که سه چهار ساعتی استراحت کنیم و بعد از آن سراغ ما می آیند که تصمیمی گرفته شود.
هنوز دراز نکشیده، دو نفر مسلح از اعضای پارتی دمکرات کردستان در زده، از ما خواستند که با آنها به مقرشان برویم. خبر به شورای روستا رسید و سریع با مسئولین مقر مزبور در آن مقر جلسه گرفتند. تا به یک تصمیمی رسیدند ما موفق به یک استراحت چند ساعته شدیم. بعدا معلوم شد که می‌خواستند ما را تحویل رژیم بدهند. اعضای شورا به آنها گفته بودند که اینها آمده‌اند به احزاب مسلح کردستان ایران بپیوندند و اگر شما اینها را به جمهوری اسلامی تحویل بدهید، عواقبش برای شما ناگوار خواهد بود! با این تهدید، آنها هم عقب نشستند و از ما خواستند که هر چه زودتر از روستا بیرون برویم.

شورا یک تیم ۳ نفر مأمور کرد که ما را به یکی از احزاب (کومه‌له و یا دمکرات) برساند. چه روزهائی! این انسانهای شریف حدود ۳ شبانه روز این روستا و آن روستا دنبال حزب دمکرات کردستان، که در آن منطقه بود گشتند تا اینکه بالاخره ما را به آنها رساندند. در همان یکی دو روز اول، مسئولین حزب دمکرات با برخوردی بسیار دوستانه و انسانی که از ما کردند، متوجه شدند که اگر فرصت پیدا کنیم حداقل من به کومه‌له (حزب کمونیست ایران) خواهم پیوست. آن زمان درگیری نظامی بین کومه له و حزب دمکرات در جریان بود؛ با این حال برخوردشان با من دوستانه بود. بالاخره ما را به آن طرف مرزها رسانده و در عرض یکی دو روز به منطقه مرزی ترکیه، عراق و ایران رساندند. برای من فرصتی ایجاد نشد که به حزب کمونیست دسترسی پیدا کنم و تنها چیزی که می‌توانستم بکنم، بعد از کلی دشواری و ریسک کردن زیاد، خود را به ترکیه و سازمان یو ان رساندم.
***
وقتی که به روستای چمپاراو رسیدیم و خودمان را در حمایت شورای روستا دیدیم، احساس آزادی به من و رفقایم دست داد. به احتمال زیاد این همان احساسی بود که مصطفی سلیمی هم داشت. من نه مصطفی سلیمی را دیده بودم و نه حتی یک بار هم اسم او شنیده بودم؛ اما یکی از احساساتی را که برای لحظاتی داشت را عمیقا درک می کنم؛ چرا که در آن احساس زندگی کرده ام.
***
من خودم را خوش شانس می‌دانم، برای اینکه اگر دخالت شورای روستای چمپاراو و کمک پیشمرگان حزب دمکرات کردستان نبود، پارتی دمکرات کردستان عراق همان بلائی سر ما می‌آورد که هم کاسه‌ای‌هاشان سر مصطفی سلیمی آوردند. نه تنها تحویل دادن مصطفی سلیمی من یکی را بطور عجیبی شوکه کرد، بلکه بعد از ۳۵ سال، ترس عجیبی را احساس کردم که انگار داشتند من را هم تحویل شکنجه گران اسلامی می دادند!
۱۲ آوریل ۲۰۲۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر