تو صف بودم که هزینه وسایلی را که برداشته بودم
بپردازم. آقای اروپائی الاصل مسنی یک گل پاپی که کنار دست فروشنده بود، و نشانه
بزرگداشت نظامیان است که در ماه نوامبر بزرگ داشته می شود، برداشت و مبلغی را تو
صندوق مختص به آن واریز کرد. ظاهرا مبلغ هنگفتی بود. خانم فروشنده که یک ایرانی
بود، نمی دانست این گل پاپی نشانه چیست. سلام کردم. گفت که این گل پاپی چیست؟ من
هم که وقت زیادی برای توضیح ماجرا نداشتم، گفتم که اون پولی که بابت این جمع میشه،
می برند هزینه بمب کنند که بریزند روی سر کودکان غزه! گفت: کار خوبی می کنند! کاری
که سالها پیش باید می کردند، الان دارند می کنند. اصلا ما باید قبل از اینکه
اسرائیل امروز بکند، می کردیم و از دست این وحشی ها خلاص می شدیم!
انگار یادش رفته بود که کجاست و چرا باید بعنوان
یک فروشنده ای که حقوقش احتمالا کمی بیشتر از حداقل دستمزد است، با کسی که مخالف
کشت و کشتار کودکان و وضعیت بوجود آمده در منطقه است، اینگونه با حرارت حرف بزند.
چیزی نگفتم و خداحافظی کردم.
روز بعد آن خاطره را با یک دوست فلسطینی ام مطرح کردم. او قبل از اینکه برایش این خاطره را مطرح کنم، از برخورد ایرانی ها با اعراب می گفت و گفت چنان از خودراضی هستند که انگار هیچ کس دیگری آدم نیست و گفت که بخش زیادی از ایرانی ها متاسفانه نمی توانند حساب اسلام را از اعراب جدا کنند. وقتی که براش خاطره ام را با آن خانم فروشنده گفتم، هاج و واج مانده و برای لحظه ای تمام حواسش را از دست داده بود. دقایقی سکوت کردیم. به آرامی گفت که عجب دنیای بی رحمی را داریم به ارث می بریم. به علامت تایید سرم را تکان دادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر