خبر: "روزیکشنبه ۲ آذرماه مامورین اطلاعات در اقدامی هماهنگ، به
منزل بیش از ۵۰ شهروند بهائی در
استانهای مختلف کشور از جمله تهران، البرز، اصفهان و مازندران یورش بردند. آنها
پس از تفتیش منازل، شماری از وسایل شخصی این شهروندان از جمله تلفن همراه، لپتاپ،
کامپیوتر،عکسها، پول و کتب مرتبط با مذهب بهائی را ضبط کرده و با خود بردند. جمهوری
اسلامی از بدو سر کار آمدن سرکوب بهاییان را شروع کرد، از خمینی و خامنه ای تا سایر
آیت الله های جنایتکار انواع فتواها را علیه آنان صادر کردند، فروشنده ها را از
فروش اجناس به آنها برحذر داشتند، حتی به کودکان آنها نیز رحم نکردند، بهاییان را
فرقه گمراه و ضاله نامیدند، دست دادن به آنها را حرام اعلام کردند، آنها را از بسیاری
کارها اخراج کردند، مانع تراشی های زیادی برای حضور آنها در دانشگاه ایجاد کردند،
خیلی از آنها را دستگیر و زندانی کردند، اوباش خود را تحریک کردند که خانه هایشان
را بسوزانند و از برخی محلات بیرونشان کردند، تعدادی را اعدام کردند و هر بلایی
توانستند بر سر آنها آوردند."
حدود ۱۲ سال پیش شرکتی
که برایش کار می کردم من را مسئول کار کردن با یک فرد ایرانی کرد. از همکارم
اطلاعاتی درباره ایشان گرفتم و پشت تلفن به فارسی سلام کردم و گفتم که از این به
بعد، من با شما کار خواهم کرد. پرسید مگر مشکلی هست که مددکار قبلی دیگر با ایشان
کار نمی کند. گفتم ظاهرا مشکل زبان هست و شرکت ترجیح می دهد شما با کسی کار کنید
که فرهنگ شما را بهتر درک می کند. با اکراه این توضیحات را قبول کرد.
چند روز بعد زنگ
زدم و گفتم که برایشان مقدور است هفته آینده یک روز و ساعتی را تعیین کنید که در
خانه با هم قراری داشته باشیم. ابتدا این پا و آن پا کرد و بالاخره روزی را مشخص
کرد. تعجب کردم؛ مددکار پیشین ایشان از استقبال گرم و صمیمانه او در قرار ملاقات
گفته بود! مشکلی با ملاقات کردن با ایشان نداشته، اما چرا امروز اینقدر بی میل بود
که قراری بگذارد! یک روز مانده به قرار ملاقات پیغام داد که برایش کاری پیش آمده و
امکان ملاقات ندارد. قرار را تغییر دادیم به یک هفته بعد. بعد از چند بار تغییر
دادن قرار ملاقات، بالاخره با اکراه قبول کرد که او را در خانه اش ملاقات کنم. دو
سه هفته گذشت و همه چیز خوب پیش می رفت. پروسه پیگیری مشکلاتش و معضلاتی که قرار
بود هم کار کنیم خوب پیش می رفت. بعد از چند ملاقات، در ملاقاتهای بعدی، بعد از ۱۰
– ۲۰ دقیقه حرف زدن درباره آن مسائل، سر حرف زدن درباره ایران را باز کردیم. به
مرور زمان پای مسائل سیاسی به میان آمد. از برخوردها و حرف زدنم متوجه شد که ضدیت
ویژه ای با جمهوری اسلامی و اسلام سیاسی دارم. متوجه شد که برای من فرقی نمی کند
که به چه دین و مذهب و آیینی باور دارد. فرق نمی کند با چه زبانی حرف می زند، رنگ
پوستش چیست، از کدام کشور و قاره آمده، جنسیتش چیست و همخوابی با چه جنسی را ترجیح
می دهد.
هفته بعد که وارد
خانه اش شدم، اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد، عکس بزرگ یک آقایی با عمامه ای
متفاوت بود. پرسیدم که آیا ایشان از اقوامشان هست! گفت نه! پیغمرشان است. توضیح که
داد متوجه شدم بهائی است و در قرار ملاقاتهای پیشین، قبل از ورود من به خانه، آن
عکس را از دیوار پائین می آورده. درباره زندانی شدنش در جمهوری اسلامی و قتل پدرش
برایم توضیح داد. هر چقدر که به حرفهایش گوش می دادم، تنفرم از جمهوری اسلامی و از
لات و لوتهایی که به خانه شان حمله کرده و آن را آتش زده بودند و پدرش را کشته
بودند، بیشتر می شد. اما آنچه بیشتر از هر چیزی من را افسرده کرد و هنوز هم که
بیاد می آورم اذیت می شوم، ایجاد ترس و رعبی در دل این آدم نازنین بود که در قلب
کانادا و بعد از سالها مهاجرت، از هر ایرانی بود که نکند او هم یک فالانژ بی مخی باشد
که به او حمله کند و اینبار، شاید بچه اش را به قتل برساند!
۲۴ نوامبر ۲۰۲۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر