۱۴۰۴ مرداد ۱۶, پنجشنبه

رفیق، فیلسوف، تکیه‌گاه: فردریک انگلس را فراموش نکنیم

امروز، ۵ اوت، سالگرد درگذشت فردریک انگلس است؛ کسی که نه فقط یکی از چهره‌های مهم سوسیالیسم علمی بود، بلکه نقشی تعیین کننده در زندگی شخصی و فکری کارل مارکس ایفا کرد.

انگلس، که در ۲۸ نوامبر ۱۸۲۰ زاده شد و در ۵ اوت ۱۸۹۵ از جهان رفت، فعال سیاسی، نویسنده و فیلسوفی بود که هم در عرصه نظری و هم در مبارزه عملی جایگاهی ویژه داشت. اما شاید مهمترین جنبه حضور او، تاثیری باشد که در زندگی مارکس گذاشت. مارکس زمانی که غرق در نوشتن "سرمایه" بود، در تنگنای شدید مالی قرار داشت. خود انگلس بعدها نوشت که مارکس می‌خواست بنویسد، اما نمی‌توانست حتی حداقل معیشت خانواده‌اش را تأمین کند. در چنین شرایطی، انگلس بود که سالها هزینه زندگی مارکس و خانواده‌اش را تأمین کرد تا مارکس بتواند کار نظری‌اش را به انجام برساند.



انگلس درباره جمع خود و همفکرانش گفته بود: "ما گروهی از آدم‌های خوشفکر بودیم، اما مارکس چیز دیگری بود." این جمله ساده، جایگاه منحصر بفرد مارکس را در نگاه انگلس و در تاریخ اندیشه رادیکال روشن می‌کند، همان‌طور که رابطه عمیق انسانی و رفاقت سیاسی میان این دو، بخشی جدایی‌ناپذیر از تاریخ سوسیالیسم است.

یاد انگلس گرامی.

۵ اوت ۲۰۲۵


بمباران‌های اتمی آمریکا جان کسی را نجات ندادند و به جنگ پایان ندادند

جان لافورج


۶ و ۹ اوت، هشتادمین سالگرد بمباران‌ اتمی هیروشیما و ناگازاکی توسط هیات حاکمکه ایالات متحده است. در هیروشیما، انفجار بمبی با دمایی در حدود ۶۰ میلیون درجه سانتیگراد (ده هزار برابر داغ‌تر از سطح خورشید) باعث کشته شدن ۱۴۰ هزار غیرنظامی شد. در کتاب "ساخت بمب اتمی" نوشته ریچارد رودز آمده است: "افرادی که در شعاع حدودا ۸۰۰ متری گوی آتش (fireball) بودند، در چشم‌برهم‌زدنی به توده‌ای از ذغال سیاه و دودآلود تبدیل شدند، در حالی که اندام‌های داخلی‌شان جوشیده بود..."

استفاده از بمب‌های اتمی پس از وقوع آن با افسانه‌هایی توجیه شد که سوزاندن کودکان را به عنوان امری خیر جلوه می‌دادند. ترومن، رئیس‌جمهور وقت، و دستگاه تبلیغاتی دولت ادعا کردند که این حملات "جنگ را پایان داد" و "جان‌ها را نجات داد" - روایت‌هایی که هنوز هم عده‌ای به آن باور دارند - اما همان‌طور که گار آلپروویتز تاریخ‌نگار، در کتاب "تصمیم به استفاده از بمب اتمی و معماری یک افسانه آمریکایی" نشان داده، این ادعای "نجات جان‌ها" ساختگی بوده است.

ژنرال دوایت آیزنهاور، فرمانده عالی نیروهای متفقین در اروپا، در کتاب "وظیفه برای تغییر" اشاره می‌کند که در کنفرانس پوتسدام در ژوئیه ۱۹۴۵ به وزیر جنگ، هنری استیمسون، گفته بود که با استفاده از بمب مخالف است، زیرا این اقدام "دیگر ضرورتی برای نجات جان آمریکایی‌ها نداشت". آیزنهاور به استیمسون گفت: "ژاپن پیش‌تر شکست خورده بود و انداختن بمب کاملا غیرضروری بود."

رفع محرمانگی گسترده از اسناد مربوط به دوران جنگ و خاطرات شخصی باعث شده بتوان به واقعیت‌ها دست یافت. یکی از نمونه‌های کلیدی که آلپروویتز در "تصمیم به استفاده از بمب اتمی" گزارش داده، گزارش ۳۰ آوریل ۱۹۴۶ اداره اطلاعات ارتش ("استفاده از بمب اتمی علیه ژاپن") است که در سال ۱۹۸۹ کشف شد و نتیجه گرفته بود که "تقریبا با اطمینان می‌توان گفت ژاپن با ورود روسیه به جنگ تسلیم می‌شد..." اتفاقی که در ۸ اوت رخ داد. ژاپن یک هفته بعد تسلیم شد.



پژوهشگران آن‌قدر شواهد علیه تبلیغات رسمی یافته‌اند که جی. ساموئل واکر، تاریخ‌نگار کمیسیون نظارت هسته‌ای آمریکا در شماره زمستان ۱۹۹۰ مجله "تاریخ دیپلماتیک" نوشت: "اجماع میان پژوهشگران این است که بمب برای جلوگیری از حمله زمینی به ژاپن یا پایان سریع‌تر جنگ ضروری نبود."

ده‌ها تن از رهبران نظامی و سیاسی زمان جنگ نیز با این دیدگاه هم‌نظرند. وینستون چرچیل در کتاب "تاریخ جنگ جهانی دوم" می‌نویسد: "اشتباه است اگر گمان شود سرنوشت ژاپن با بمب اتمی رقم خورد. شکست آن پیش از افتادن نخستین بمب قطعی بود."

دریاسالار ویلیام لیهی، رئیس ستاد مشترک روسولت و ترومن، در خاطراتش با عنوان "من آنجا بودم" می‌نویسد: "ژاپنی‌ها پیش‌تر شکست خورده و آماده تسلیم بودند. استفاده از این سلاح وحشیانه در هیروشیما و ناگازاکی هیچ کمکی به پیروزی ما بر ژاپن نکرد. به من یاد نداده بودند که جنگ را این‌گونه پیش ببرم، و جنگ را نمی‌توان با کشتار زنان و کودکان برد." سرلشکر کرتیس لما، که پیش از اوت ۱۹۴۵ نابودی آتش‌زا و گسترده ۶۷ شهر بزرگ ژاپن را هدایت کرده بود، صراحت بیشتری داشت. در یک نشست خبری در ۲۰ سپتامبر ۱۹۴۵، وقتی خبرنگاری پرسید: "آیا ژاپن به خاطر بمب اتمی تسلیم نشد؟" ژنرال لما پاسخ داد: "بمب اتمی هیچ ربطی به پایان جنگ نداشت." ژنرال "هپ" آرنولد، فرمانده نیروی هوایی ارتش، در کتاب "ماموریت جهانی" (۱۹۴۹) نوشت: "برای ما همیشه روشن بود که چه با بمب اتمی و چه بدون آن، ژاپنی‌ها در آستانه فروپاشی بودند." همچنین سرتیپ بونر فلرز در مجله "ریدرز دایجست" گزارش داد: "آشکار است... که بمب اتمی نه باعث تصمیم امپراتور به تسلیم شد و نه تاثیری در نتیجه نهایی جنگ داشت." و ژنرال سرشناس، داگلاس مک‌آرتور نیز گفته بود: "هیچ توجیه نظامی‌ای برای انداختن بمب وجود نداشت."

رهبران مذهبی و فرهنگی نیز همزمان با این وقایع، آن را محکوم کردند. برای مثال در ۵ مارس ۱۹۴۶، شورای فدرال کلیساها بیانیه‌ای صادر کرد که به امضای ۲۲ رهبر برجسته پروتستان رسید و در بخشی از آن آمده بود: "بمباران‌های ناگهانی هیروشیما و ناگازاکی از نظر اخلاقی غیرقابل دفاع‌اند... افزون بر آن، هر دو بمباران باید غیرضروری برای پیروزی در جنگ قلمداد شوند."

تسلیحات هسته‌ای همچنان با دروغ‌هایی چون "جنگ هسته‌ای محدود" توجیه می‌شوند. سالگردهای این ماه یادآور این نکته‌اند که باید در برابر این دروغ‌ها ایستاد، خواهان عذرخواهی ایالات متحده از بازماندگان ژاپنی و کره‌ای و نسل‌هایشان به خاطر این جنایت شد؛ آمریکا باید برنامه‌ها و آمادگی‌های خود برای حمله هسته‌ای (بازدارندگی) را کنار بگذارد و سرانجام از زرادخانه هسته‌ای، این جواهر تاج سلطه‌گری و بنیاد مسموم تمام اسراف، فساد و سوءاستفاده دولتی، دست بکشد.

۶ اوت ۲۰۲۵

***

جان لافورج، یکی از مدیران مشترک گروه "نظارت بر سلاح‌های هسته‌ای" در ویسکانسین است و سردبیری خبرنامه آن را نیز برعهده دارد. و این مقاله توسط چت جی بی تی ترجمه شده است.


۱۴۰۴ مرداد ۱۵, چهارشنبه

چپ واقعی در زمانه جنگ و بحران

نیرویی که خود را چپ و سوسیالیست می نامد، اگر براستی در پی دگرگونی اجتماعی است، نمی‌تواند منتظر زمان "مناسب" بماند یا تغییرات را به لحظه‌ای خارج از اراده و عمل خود موکول کند. چنین نیرویی وظیفه‌اش ایجاد شرایط تغییر است، نه انفعال در برابر رخدادها. وظیفه‌اش سازمان دادن است، نه موضع گیری صرف. این سازمان دادن اما در دل جامعه، در بطن مبارزات روزمره، و بر پایه نیازها، آرزوها و مطالبات سرکوب شده مردمی شکل می‌گیرد، نه با پیوستن به سیاستهای نظامی یا دیپلماتیک دولتها.

در جهان امروز، همانند قرن گذشته، جنگ‌ها و بحرانهای بین‌المللی، به نوعی، به بهانه هایی برای دو قطبی‌سازی فریبکارانه بدل شده‌اند. از یک سو دولتهایی که خود عامل سرکوب‌اند، در پوشش "ضدامپریالیسم" ظاهر می‌شوند و از سوی دیگر قدرتهایی که با اشغال و تجاوز دم از آزادی می‌زنند. در این میان، نیرویی که نام چپ بر خود می‌گذارد، چه موضعی باید بگیرد؟

 

لنین و جنگ جهانی اول: از افشاگری تا انقلاب

لنین، شاید بیش از هر رهبر انقلابی دیگری، در دوران جنگ جهانی اول، مسئله جنگ، دولت، و وظایف نیروهای چپ را با نگاهی دقیق، نظری و تحلیلی بازبینی کرد. او در برابر موج عظیم ناسیونالیسم، شوینیسم و اتحاد احزاب سوسیالیست با دولتهای خودی، موضعی اتخاذ کرد که نه تنها خلاف جریان غالب بود، بلکه نقطه عطفی در تاریخ جنبش کارگری جهان رقم زد. در سال ۱۹۱۴، زمانی که جنگ جهانی اول آغاز شد، بسیاری از احزاب سوسیال دموکرات اروپایی از دولت‌های بورژوایی خود حمایت کردند و به نام "دفاع ملی"، بودجه جنگ را تصویب نمودند. این اقدام، به‌زعم لنین، شکستی عظیم برای انترناسیونالیسم کارگری و "خیانت تاریخی به پرولتاریا" بود. او معتقد بود که این احزاب، بجای آنکه در برابر جنگی که برای تقسیم جهان بین قدرتهای سرمایه‌داری به راه افتاده بود، بایستند، به توجیه آن پرداختند و به ابزار طبقه حاکم بدل شدند. او به صراحت نوشت که جنگ جهانی اول، جنگی عادلانه یا تدافعی نیست، بلکه جنگی است بین دولتهای امپریالیستی برای بازتقسیم مستعمرات و گسترش سلطه سرمایه. از نظر او، در چنین جنگی، طبقه کارگر هیچ منفعتی ندارد و نمی‌بایست در کنار "ملت" یا "میهن" قرار گیرد، چرا که این مفاهیم در جنگهای امپریالیستی، تنها نقابی‌اند برای منافع سرمایه‌داران. تأکید او این بود که سوسیالیست‌ها باید این جنگ را به فرصتی برای انقلاب تبدیل کنند. در کتاب "سوسیالیسم و جنگ" و مجموعه مقالاتی همچون "مواضع جنگ و انقلاب"، این تحلیل را گسترش داد. او ضمن نقد صریح سوسیال شونیسم استدلال کرد که تنها راه پایان دادن به جنگ، سرنگونی دولت‌های امپریالیستی است. حزب بلشویک، که برخلاف دیگر احزاب چپ، تسلیم فضای جنگ‌طلبانه نشد، بر این پایه عمل کرد. نه تنها از دولت تزاری و سپس دولت موقت کرنسکی حمایت نکرد، بلکه به مقابله مستقیم با آن پرداخت. در شرایطی که بسیاری از نیروهای سیاسی و از جمله در میان چپ، جنگ را بهانه‌ای برای عقب نشینی از مبارزه طبقاتی کرده بودند، بلشویکها از فضای جنگ برای تسریع روند انقلاب بهره گرفتند. تجربه لنین و بلشویکها نشان می‌دهد که چپ، در لحظه‌های بحرانی نظیر جنگ، نه تنها باید از همصفی با دولت‌های خودی پرهیز کند، بلکه باید فعالانه در پی آن باشد که بحران را به فرصت دگرگونی ساختاری بدل کند. لنین خط تمایزی روشن بین چپ انقلابی و چپ همراه دولت کشید؛ تمایزی که هنوز هم، در جهان پرآشوب امروز، راه گشاست.

 

کمون پاریس: پاسخ انقلابی به شکست نظامی

در سال ۱۸۷۱، فرانسه پس از شکست سنگین در جنگ با پروس، بویژه در نبرد سدان، با بحرانی عمیق روبرو شد. دولت فرانسه، که خود را در برابر ارتش پروس ناتوان می‌دید، تسلیم شد و پاریس، پایتخت فرانسه، در آستانه اشغال قرار گرفت. در چنین لحظه‌ای، طبقه کارگر پاریس و مردم زحمتکش آن شهر، بجای آنکه سرنوشت خود را به اراده نیروهای نظامی یا دولت تسلیم شده گره بزنند، راهی دیگر را در پیش گرفتند. یکی از نخستین دولت‌های کارگری تاریخ را پایه‌گذاری کردند. کمون نه واکنشی میهن پرستانه بود، نه صرفا شورشی علیه اشغال خارجی. پاسخی انقلابی بود به شکست دولت بورژوایی، و تلاشی برای ایجاد شکلی نوین از قدرت سیاسی از پایین. در حالی که دولت ورسای مشغول چانه زنی با پروس برای بازپس گیری نظم پیشین بود، کارگران پاریسی اعلام کردند که دیگر نیازی به چنین دولتی ندارند. شوراهای محلی، نهادهای دموکراتیک مردمی، و کمیته‌های محلی را سازمان دادند که در آنها نمایندگان، قابل عزل فوری، منتخب مستقیم و پاسخگو بودند. مردم پاریس در مواجهه با جنگی که دولت خودی آن را باخته بود، به جای اینکه با دولت شکست خورده هم صف شوند یا در برابر اشغالگران صرفا به مقاومت نظامی روی آورند، مسیر تغییر سیاسی و اجتماعی را پیش گرفتند. آنها در واقع به‌جای اتحاد با قدرت بورژوایی "خودی"، با آن وارد جنگ شدند. در دل بحرانی ملی، پرولتاریا خود را بعنوان بدیل تاریخی دولت موجود مطرح کرد.

تجربه هرچند کوتاه کمون پاریس بروشنی نشان می‌دهد که حتی در لحظه‌ای که دولت ملی سقوط کرده یا تضعیف شده، و تهدید خارجی وجود دارد، چپ می‌تواند و باید راه سومی را پیش بکشد: نه تسلیم، نه اتحاد با قدرتهای شکست خورده، بلکه سازماندهی قدرتی نو از پایین. درس کمون برای چپهای امروز ایران اینست که نباید در بحران‌هایی که طبقات حاکم به بار می‌آورند، نقش ناظر یا سرباز را بازی کند. باید ابتکار عمل را به دست گیرد، و بحران را به فرصتی برای شکل‌دادن به بدیل اجتماعی خود بدل کند.

 

جنگ داخلی اسپانیا: تجربه دوگانه

در جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۶–۱۹۳۹)، با حمله فاشیست‌های فرانکو، میلیون‌ها کارگر، دهقان و جوان به دفاع از جمهوری برخاستند. اما چپ انقلابی، به‌ویژه سازمان‌هایی مانند پوم (POUM) و آنارشیست‌ها، تلاش کردند در دل همین مقاومت نظامی، ساختارهایی از قدرت شورایی، کنترل کارگری، و اداره مستقیم اجتماعی بسازند. در حالی که استالینیست‌ها تلاش داشتند مقاومت را به دفاع صرف از دولت جمهوری محدود کنند، چپ رادیکال کوشید استقلال خود را حفظ کند. هرگاه که این استقلال سرکوب شد، مسیر شکست گشوده شد.

 

جنگ، مسئله ملی و چپ در جهان معاصر

امروزه، جنگ‌هایی چون اشغال عراق، حمله به افغانستان، تجاوز روسیه به اوکراین، اشغالگری اسرائیل در فلسطین و مداخله‌های ایران در یمن، سوریه و لبنان، همه همراه با شعارهایی سیاسی و ایدئولوژیک رخ می‌دهند. اما برای چپ، پرسش این نیست که کدام دولت "حق" دارد، بلکه این است که مردم کجا ایستاده‌اند، منافع مردم کجاست و امکان سازمانیابی اجتماعی مستقل در کجاست.

در عراق، چپی که پس از اشغال آمریکا، تمام تمرکز خود را روی "مقاومت ضدآمریکایی" گذاشت و چشم بر جنایات رژیم‌های جدید، شبه‌نظامیان شیعه، و فساد حکومتی بست، پایگاه اجتماعی خود را از دست داد. در فلسطین، نیروهایی که از حماس دفاع کردند، به اسم "ضدامپریالیسم"، ناخواسته خود را با یک نیروی مذهبی ارتجاعی همصف کردند که نه به آزادی، بلکه به بازتولید فقر، ضدیت مطلق با زنان و استبداد مذهبی دامن می‌زند.

در اوکراین، برخی از گروه‌های چپ تلاش کرده‌اند در جنگی که میان دو دولت سرمایه‌داری درگرفته، نه به اردوگاه روسیه بپیوندند و نه دولت زلنسکی را تقدیس کنند. این نیروها با ایجاد شبکه‌های محلی برای کمک رسانی، آموزش نظامی مستقل، دفاع از حقوق زنان و پناهندگان، در تلاش‌اند که خط سوم مستقل از هر دو دولت بسازند.



در ایران نیز، بارها شاهد بوده‌ایم که بخشی از نیروهای چپ، در نام مبارزه با امپریالیسم، دست از مبارزه با جمهوری اسلامی برداشته‌اند یا آن را به حاشیه رانده‌اند. گاه برای دفاع از ونزوئلا، گاه برای حمایت از چین یا روسیه، و گاه برای مخالفت با آمریکا، مبارزه با فقر، حجاب اجباری، سرکوب کارگران و زندانیان سیاسی را تعلیق کرده‌اند. اما جامعه چنین سکوتی را از یاد نخواهد برد. کارگر، معلم، زن، جوان ایرانی، انتظار ندارد چپ اول از همه در برابر اسرائیل، اوکراین یا آمریکا موضع بگیرد. انتظار دارد که چپ، در کنار او، علیه بیکاری، گرانی، سرکوب، شکنجه، سانسور، حجاب اجباری و بی‌عدالتی بایستد. اگر چپ این نقش را ترک کند، نیرویی بی‌معنا، بی‌فایده، و در نهایت همدست با قدرت حاکم تلقی خواهد شد.

چپ واقعی، در هر شرایطی باید به سازماندهی مستقل پایبند بماند. نه در کنار دولت خودی، نه در کنار دولت بیگانه، بلکه در کنار مردم. جنگ، بحران، اشغال، یا تحریم، همه می‌توانند فرصت‌هایی برای سازماندهی باشند. این چپ است که اگر بخواهد زنده بماند، باید راهی متفاوت ازناسیونالیسم و اسلام سیاسی برود. اگر نرود، دیگر چپ نیست.

۲ اوت ۲۰۲۵

از غنی‌سازی اورانیوم تا غنی‌سازی دروغ

دوباره نوبت رجزخوانی است. صداوسیما، این موزه متحرک قرن بیستم، با موسیقی حماسی و گرافیکهایی که احتمالا با نرم‌افزار Paint طراحی شده‌اند، مشغول پخش تحلیلهای امنیتی است. تیترها از یک جنس‌اند: "رژیم صهیونیستی در آستانه نابودی"، "غرب از اقتدار جمهوری اسلامی به لرزه افتاده"، "سردار جدید، جهان را از نو تعریف کرد". اما آنچه واقعیت دارد نه این رجزهای پرمدعا، بلکه سوراخی است که خامنه‌ای در آن خزیده بود. همان دوازده روزی که اسرائیل با دمپایی دیجیتالی آمد و نیمی از دستگاه نظامی رژیم را به هوا فرستاد. حالا که سران سپاه تبدیل به سایه‌هایی در قاب عکس شده‌اند، رژیم با سماجتی عجیب دوباره رفته سراغ شعارهای "مرگ بر" و "نابودی".

در همین فضای پساافتضاح، محمدرضا باهنر آمده وسط و با لحنی شبیه آموزگار مدارس ابتدائی گفته: "همه اپوزیسیون، حتی منافقین هم پشت نظام آمدند". راست می‌گوید البته. وقتی بخشی از اپوزیسیون بیشتر علیه اسرائیل بیانیه می‌دهد تا علیه جمهوری اسلامی، وقتی بعضیها، از جمله رسمی‌ها و فرعی‌ها، مبارزه را کنار گذاشته‌اند چون فعلا "آمریکا و اسرائیل مهمترند"، نتیجه‌اش همین نتیجه گیری ایشان می‌شود.

جمهوری اسلامی این روزها در حال سقوط است. بحران‌های آب، برق، تورم، اعتصاب، بیکاری و مهاجرت، کمرش را شکسته‌اند. جنبش "زن زندگی آزادی" دوباره در خیابانها نفس می‌کشد و مردم با شعار "دشمن ما همین جاست" رژیم را نشانه رفته‌اند. اما در چنین شرایطی، جمهوری اسلامی دوباره چنگ زده به طناب پوسیده غرب ستیزی و شعارهای جنگ طلبانه، تا شاید صدای مردم و شعار "دشمن ما همینجاست، دروغ می گن آمریکاست" را در صدای موشکها گم کند.

پروژه هسته‌ای هم دیگر نه برای تولید انرژی، بلکه برای تولید توهم است. رژیم می‌خواهد از دل فقر و فلاکت، برای خودش "غرور ملی" بتراشد. انگار بیمار نیمه‌جانی که دارد خفه می‌شود، برای دفاع از دستگاه تنفس مصنوعی‌اش فریاد بزند، نه برای نجات خودش.

اما موضوع فقط جمهوری اسلامی نیست. بخشی از همان اپوزیسیون که باید پرچم مبارزه را بلند کند، حالا تبدیل شده به دستیار رسانه‌ای سپاه. به جای زدن رژیم، افتاده‌اند دنبال زدن اسرائیل. به جای افشاگری، مشغول پند و اندرز درباره اخلاق و پرنسیپ‌اند. وقتی از جنایت حرف می‌زنی، نگران‌اند که نکند تند حرف زدی. یکی نیست بگوید: وقتی گلوی مردم را بریده‌اند، چه توقعی از لحن دارید؟

بیایید روراست باشیم. مردم ایران با پروژه اتمی، موشک سازی و سیاستهای جنگ افروزانه رژیم مخالف‌اند. با تروریسم منطقه‌ای، با خرج میلیاردها دلار برای گروه‌های شبه نظامی در لبنان و یمن و عراق مخالفند. مردم خواهان رفاه، آزادی، و زندگی‌اند. نه غنی‌سازی اورانیوم، بلکه غنی‌سازی زندگی حق مسلم ماست. اگر کسی از این حرف‌ها ناراحت است، بهتر است جای شکایت از لحن، برود با رژیم حرف بزند که چرا نان مردم را صرف پروژه‌هایی کرده که جز نابودی چیزی به ارمغان نمی‌آورد. اگر امروز فریادی بلند شده، دلیلش خشم جامعه است، نه بی‌ادبی حزبی.

نه به غرب ستیزی، نه به اسرائیل ستیزی، نه به پروژه اتمی، نه به سرکوب. آری به آزادی، آری به زندگی.

 


۳۱ ژوئیه ۲۰۲۵

۱۴۰۴ مرداد ۸, چهارشنبه

اتحاد اپوزیسیون: واقعیت یا توهم؟

یکی از نتایج بحران‌های پی‌درپی و لاعلاج جمهوری اسلامی، دامن‌ زدن به بحث "اتحاد اپوزیسیون" در میان بخش‌های گسترده‌ای از جامعه است. این پرسش که "چرا اپوزیسیون متحد نمی‌شود؟" یا "آیا وقت اتحاد نرسیده است؟" امروز به دغدغه‌ای رایج، به ویژه در میان مردم عادی تبدیل شده است. مردمی که از جمهوری اسلامی به ستوه آمده‌اند و می‌خواهند به هر شکل ممکن از شر این رژیم خلاص شوند. اما این پرسش کمتر در میان فعالین سیاسی‌ای که با ساختار، تاریخچه، و افق نیروهای مختلف اپوزیسیون آشنا هستند، مطرح می‌شود. برای پاسخ به این دغدغه، نیاز به رویکردی روشن، واقع گرایانه، و فارغ از توهم داریم. اگر با متد تحلیلی منصور حکمت در نوشته‌های "سناریوی سیاه، سناریوی سفید" و "سلبی، اثباتی" به موضوع بنگریم، ایده اتحاد سیاسی میان نیروهای اپوزیسیون، به معنای نشستن پشت میز مذاکره، توافق بر سر یک منشور مشترک، و امضای پیمان سیاسی، نه تنها غیرواقعی، بلکه توهم است. این نه بدبینی است و نه یأس؛ بلکه توصیف صادقانه شرایط واقعی و تضادهای ساختاری موجود میان نیروهای مختلف است.

اپوزیسیون جمهوری اسلامی، متشکل از نیروهایی است که نه تنها از نظر پیشینه، سازمان‌یافتگی، و پایگاه اجتماعی با یکدیگر تفاوت دارند، بلکه در چشم اندازها و اهدافشان نیز در مواردی دچار تضاد بنیادین هستند. یکسوی طیف، سلطنت‌طلبانی قرار دارند که رؤیای بازگشت به نظام پادشاهی را در سر می‌پرورانند. سوی دیگر نیروهای چپ و رادیکالی هستند که کل نظم سرمایه‌داری حاکم را به چالش می‌کشند. در میان این دو قطب، مجموعه‌ای از گرایشهای متنوع قرار دارند: از طرفداران مداخله نظامی خارجی، تا اصلاح‌طلبان حکومتی، تا حامیان انقلاب مردمی از پایین. در چنین میدان متکثری اتحاد بر پایه یک برنامه سیاسی واحد نه ممکن است و نه مطلوب. تلاش برای تحقق چنین اتحادی - اگر آگاهانه باشد فریب است؛ و اگر ناآگاهانه، خودفریبی. اما این به هیچوجه بمعنای نفی همدیگر و به جای مبارزه با رژیم به جان هم افتادن اپوزیسیون در خیابان نیست. آنچه امروز ممکن، لازم و حیاتی است، شکلگیری یک درک متقابل و توافق نانوشته ای حول یک خواست مشخص است: تعهد قاطع، شفاف، و بدون سازش به سرنگونی جمهوری اسلامی. این اتحاد باید نه در قالب ائتلاف‌های کاغذی، بلکه در میدان مبارزه و در کنار مردم شکل بگیرد و علناً به مردم اعلام شود تا اگر فردا نیرویی از این مسیر عدول کرد، مردم بدانند با چه نیرویی، با چه سابقه‌ای و با چه صداقتی روبه‌رو هستند. اما چنین تعهدی تنها زمانی معنا دارد که همه نیروهای سیاسی سرنگونی طلب بر سر یک اصل بنیادین توافق کنند: انتقال قدرت به مردم از طریق انتخاباتی آزاد، واقعی، و عاری از دخالت نهادهای سرکوبگر نظیر سپاه، ارتش، اطلاعات، و نیروهای خارجی. شکل نهاد آینده - از مجلس مؤسسان گرفته تا شوراها یا هر شکل دیگری - می‌تواند محل بحث باشد، اما اصل محوری، پذیرش بی‌قید و شرط حق مردم برای تعیین سرنوشت خود است.

نیروهایی که امروز در میدان مبارزه علیه جمهوری اسلامی حضور دارند، روش‌ها و راه‌کارهای متفاوتی را برای رسیدن به این هدف دنبال می‌کنند. برخی در گذشته دلخوش به اصلاحات درون حکومتی بودند. برخی دیگر به دخالت نظامی خارجی امید بسته بودند. بودند گروه هایی که پروژه هایی چون رفراندوم یا کودتای نظامی را ترویج می‌کردند. اما تجربه نشان داده است که این نسخه‌ها نه تنها نافرجام، بلکه موجب سرخوردگی سیاسی مردم شده‌اند. مردم تنها حول یک محور متحد می‌شوند: سرنگونی کامل رژیم با نیروی انقلاب اجتماعی. این همان چیزی است که مردم، با گوشت و پوست خود لمس کرده‌اند. هر راه حلی که بخواهد این اصل را به حاشیه ببرد یا جایگزینی نیم بند برای آن بسازد، راه را بر اتحاد واقعی مردم می‌بندد.



در شرایطی که رژیم در سراشیبی سقوط قرار دارد، شفافیت سیاسی بیش از هر زمان دیگری ضروری است. هر نیرویی که واقعا خواهان سرنگونی است، باید موضع خود را با صراحت و بدون ابهام روشن کند. با شعارهای کلی و مبهم نمی‌توان از این بزنگاه تاریخی عبور کرد. پرسش محوری امروز این است: آیا به انتقال بی‌قید و شرط قدرت به مردم متعهد هستید، یا بدنبال بازتولید شکلی دیگر از نظم موجود و یا نظامی که بر علیه اش انقلاب میلیونی شد، هستی؟ اکنون وقت آن است که صف‌ها روشن شوند. مردم از کلی‌گویی و ائتلاف‌های بی‌رمق خسته‌اند. آنچه مردم می‌خواهند، نه نسخه آینده گرای فلان گروه یا مدل حکومتی بهمان جریان، بلکه خلاصی بی‌قید و شرط از جمهوری اسلامی، با پشتوانه نیروی خودشان است. این همان چیزی است که می‌تواند جنبش سرنگونی را به پیروزی برساند و نه توهم وحدتی که بر بستر تضادها، رقابت‌ها، و جاه‌طلبی‌های بی‌پایه استوار است.

۳۰ ژوئیه ۲۰۲۵


بازگشت مردگان سیاسی: همایش سلطنت و رفراندوم جنایات گذشته

در یکی از پیچ های تاریخی جمهوری اسلامی که بحران از هر طرف حلقه را بر گلوی نظام تنگتر کرده، از تورم بی‌مهار و فقر گسترده تا انزجار نسلی که هرآنچه رنگ و بوی "نظام" دارد را پس می‌زند، ما با صحنه‌ای مواجهیم که بیشتر به یک شوی شبانه می‌ماند تا حرکتی جدی سیاسی: بازگشت دو شبح آشنا از دل تاریخ معاصر ایران؛ میرحسین موسوی و رضا پهلوی.

از یکسو، نخست وزیر دوران اعدام‌های دسته جمعی دهه شصت، با سیمایی که اکنون بیشتر به یک پدربزرگ صلح‌طلب می‌ماند تا معمار ماشین سرکوب جنگ و ایدئولوژی، بار دیگر با "پیشنهاد رفراندوم” وارد میدان شده است. از سوی دیگر، وارث بی‌تاج و تخت سلطنت، که تمام اعتبار سیاسی‌اش خلاصه می‌شود در نسبت خانوادگی با محمدرضا شاه، با بساطی بازگشته که بیش از آنکه پروژه‌ای سیاسی باشد، تقلایی‌ست برای بازسازی چهره‌ای که مردم ایران چهار دهه پیش به‌طور انقلابی از آن عبور کردند.

انگار سیاست ایران چنان تهی از نیروی نو شده که برای پر کردن خلأ، جنازه‌های تاریخی را از گور بیرون می‌کشند. دو قطب گذشته، که یکی نماد "نظام" است و دیگری نماد "نظام پیش از نظام"، در غیاب آلترناتیوهای نیرومند اجتماعی، دوباره به صحنه بازمی‌گردند تا شاید به کمک حافظه زخم‌خورده جامعه، خود را بعنوان گزینه نجات جا بزنند. اما این تحرکات چیزی را روشن می‌کند: رژیم جمهوری اسلامی در باتلاق بحران‌های لاعلاج غرق شده است، و هر صدا یا حرکتی که بگوید "نه به جمهوری اسلامی"، ولو با میراثی موروثی یا کارنامه‌ای خون‌آلود، ناگهان به "آلترناتیو" تبدیل می‌شود؛ حداقل در ذهن بخشی از اپوزیسیون فرسوده و پراکنده.

مردم، اما، تکلیف خود را سال‌ها پیش مشخص کرده‌اند. آن‌ها با سلطنت نه از راه همایش و بازسازی ساواک، بلکه از طریق یک انقلاب اجتماعی خداحافظی کردند. حتی اگر رضا پهلوی امروز سوگند بخورد که سلطنتش “مشروطه واقعی” است و دیگر از ساواک و سانسور خبری نیست، مناسک مونیخ نشان داد که منش موروثی، نخوت نخبه گرایانه و بی‌اعتمادی به مردم همچنان در بافتِ این "جنبش همایشی" زنده است.

در آن‌سو، میرحسین موسوی گرچه امروز منتقد نظام شده، اما نخست وزیر کدام دوران بوده است؟ دوران اعدام، سرکوب، خفقان و سانسور. او بارها تأکید کرده که رؤیایش بازگشت به "دوران طلایی امام" است. یعنی همان جایی که مردم اکنون مترصد به زیر کشیدنش هستند. او نه تنها ساکت آن دوران بود، بلکه یکی از مهندسان ساختار اجرایی‌اش بود.



اینجاست که باید پرسید: چرا در بزنگاه‌های تاریخی، تاریخ مصرف گذشته‌ها به‌عنوان آلترناتیو به میدان بازمی‌گردند؟ پاسخ، بزعم خودشان، در نبود سازمان‌یافتگی، در خالی بودن میدان از بدیل‌های واقعی و زنده است. اما این تصویری ناقص و نادرست است. بدیل وجود دارد. حزب وجود دارد. حزبی که نه از دل نهادهای قدرت بیرون آمده و نه با موروثه سیاسی تغذیه می‌شود؛ بلکه از دل مبارزه، از دل خیابان، از دل زخم‌های واقعی طبقه کارگر و زنان و دانشجویان و نسل انقلاب بیرون آمده است. راه واقعی عبور از جمهوری اسلامی نه از مونیخ می‌گذرد و نه از خاطره "دوران امام". این راه از دل مبارزه سازمان‌یافته، از دل خیابان‌های خشمگین و خواهان تغییر می‌گذرد، و این مسیر، فقط با حول حزب انقلابی ممکن است. حزبی که نه شبح گذشته، بلکه حامل آینده است. تا وقتی این نیرو در کانون توجه و اتحاد قرار نگیرد، شبح‌های سیاسی فرصت خواهند یافت تا از شکافها بیرون بیایند و خود را ناجی جا بزنند. اما این فقط توهم است، توهمی به اندازه "سلطنت مدرن" یا "جمهوری اسلامی اصلاح‌پذیر"، پوچ و خطرناک.

۲۹ ژوئیه ۲۰۲۵


۱۴۰۴ مرداد ۷, سه‌شنبه

یک خاطره از سعیده رازانی

پس از انتشار اطلاعیه حزب کمونیست کارگری درباره درگذشت سعیده رازانی، دوستی پرسید: "سعیده رازانی که بود؟" یکی از رفقایی که خانم رازانی را می‌شناخت، در پاسخ گفت: "مادر منصور حکمت بود."

در یکی از جلسات حزبی، به میزی رفتم که سعیده و بی‌بی هل (بانو) نشسته بودند. این دو عزیز که اکنون جای هردوشان در میان ما خالی است، همیشه کنار هم و روی یک میز می‌نشستند. سلام و عرض ادبی کردم و چند دقیقه‌ای کنارشان ایستادم و احوالپرسی کردیم. در همین حین، رفیق دیگری همراه یکی از دوستانش آمد و سعیده خانم را معرفی کرد و گفت: "مادر منصور حکمت. " سعیده خانم همانجا با صراحت گفت: "من سعیده رازانی هستم. لازم نیست مرا با عنوان مادر کسی، حتی اگر آن شخص برایتان عزیز باشد، معرفی کنید."



برای من نیز، همانطور که در اطلاعیه حزب کمونیست کارگری آمده، سعیده رازانی بسیار قابل احترام بود؛ چرا که عمری کمونیست متشکل بود. انسانی خوش‌فکر، مدرن، انسان‌دوست، صریح، جسور و با تاکید بر استقلال شخصیتش. ما، همان‌گونه که از انسانهای خوش‌فکر همواره می‌آموزیم، باید بیاموزیم که سعیده رازانی پیش از آنکه "مادر" کسی باشد، خودش بود و باید با شخصیت و هویت مستقل خود شناخته شود.

یاد سعیده رازانی همواره گرامی خواهد ماند.

۲۹ ژوئیه ۲۰۲۵

۱۴۰۴ مرداد ۵, یکشنبه

چپ بی‌سلاح، چپ بی‌میدان

در حاشیه حمله به تظاهرات هامبورگ و در دفاع از مقابله عملی با جمهوری اسلامی

 

ناصر اصغری

گزارش دقیق ناصر کشکولی تحت عنوان "مرکز اسلامی هامبورگ باید بسته بماند!" و نقد خودم تحت عنوان "پرچم‌هراسی حاد و اختلال روانی لونتیک‌ها" قرار بود نقطه پایانی باشد بر جدال بی‌ثمر بر سر پرچم‌ها در تظاهرات اخیر هامبورگ علیه جمهوری اسلامی. اما امروز، با دیدن نامه‌ای اعتراضی از یک جریان حاشیه‌ای که ظاهرا از "نمایش پرچم اسرائیل پشت سر تعدادی از اعضای حزب کمونیست کارگری" برآشفته، حس کردم لازم است پاسخ روشن تری داده شود. نه برای اینکه به این "حزب" حاشیه نشین اهمیت ویژه‌ای قائلم، بلکه به این دلیل که باید این سبک از فرافکنی‌ها و به حاشیه بردن عمدی بحث‌ها را، که به نام چپ و تحت لوای "اخلاق سیاسی" صورت می‌گیرد، به روشنی افشا کرد.

***

در تظاهرات هامبورگ، پرچم‌های متنوعی دیده شد. پرچم‌هایی که نه توسط سازمان‌دهندگان برنامه، بلکه توسط افراد مختلف و حتی گاه با سوء‌نیت، وارد صحنه شده بودند. پرچم اسرائیل، پرچم سلطنت‌طلبی، عکس‌هایی از رضا پهلوی و نمادهای دیگر… اما در برابر این تنوع پرچم‌ها، آنچه مهم بود، محتوای سیاسی تظاهرات بود: مقابله عملی با بازگشایی مرکز اسلامی هامبورگ، یکی از مراکز کلیدی رژیم در اروپا. همین بهانه - یک پرچم در پس زمینه عکس چند فعال - کافی بود تا بار دیگر جماعتی از خودراضی‌های بظاهر چپ با رادیکال نمایی پوچ، که هرگز نه در میدان سیاست، نه در خیابان، نه در تلاش برای بستن این مراکز جاسوسی نقشی داشته‌اند، از پستوهای شبکه‌های اجتماعی بیرون آیند و به جای نقد جمهوری اسلامی، تمام آتش خود را متوجه حزب کمونیست کارگری و فعالینی چون مینا احدی کنند. این جماعت در تمام افشاگری‌های پرحرارتشان علیه "پرچم اسرائیل"، حتی یک بار علیه خود مسجد آبی و مرکز اسلامی موضع نگرفتند. گویی اصلا وجود چنین مرکزی یا خطرات امنیتی و ایدئولوژیکی آن برایشان مسئله‌ای نیست. چرا که اگر بود، دستکم یک خط، یک بیانیه، یک عکس، یا حتی یک پست مجازی در دفاع از اهمیت تعطیلی آن منتشر می‌کردند. اما چنین نکردند و نخواهند کرد. چرا که برایشان چسبیدن به حاشیه این موضوع فوق العاده مهم، اصل است! چون اصل موضوع برایشان نه رژیم است و نه تروریسم اسلامی، بلکه رقابت حزبی، پاکسازی صحنه از فعالین واقعی، و نجات خود از کابوس تقابل عملی با جمهوری اسلامی است.

در همین تظاهرات، به روایت شاهدان و برگزارکنندگان، از ورود فردی با پرچم اسرائیل جلوگیری شد، به او تذکر داده شد، و حتی از بلندگوها اعلام شد که این تظاهرات محل جنگ پرچم ها نیست. اما برای شبه چپ‌های دور از میدان، این داده‌های واقعی هیچ اهمیتی ندارد. آن‌ها با وسواس اختلال گونه‌ای به تصویر پس زمینه یک عکس می‌چسبند، آن را بزرگنمایی می‌کنند، و سپس آن را مبنای محک و مجازات سیاسی قرار می‌دهند. بسیاری از همین منتقدان، زمانی که در تظاهرات ضداسرائیلی پرچم جمهوری اسلامی، حماس و حزب‌الله بالا می‌رود، نه تنها با اخماص رد می شوند و سکوت می‌کنند، بلکه حضور در کنار نیروهای ارتجاعی اسلامی را نشانه "ضد امپریالیسم" می‌دانند. اما واویلا اگر در یک تجمع ضدجمهوری اسلامی، پرچمی غیرمطلوب به چشمشان بخورد، پرچمی با شیر و خورشید و یا در مورد آخر، پرچم کشور اسرائیل، تا رگ گردنشان بیرون بزند و تمام شمشیرهایشان را نه علیه رژیم و آن هم نه علیه پرچم به دستان، بلکه علیه فعالینی بکشند که سالها در میدان واقعی مبارزه حضور داشته‌اند.

اینجا دقیقا خط تمایز روشن می‌شود. ما با یک اختلاف نظری ساده روبرو نیستیم؛ بلکه با دو افق سیاسی متضاد و لاجرم با دو متد و دو نگرش به کار عملی و میدانی هم روبروئیم. در یکسو، نیروهایی ایستاده‌اند که جمهوری اسلامی را دشمن اصلی می‌دانند، با اتکا به مردم و نیروی اعتراض اجتماعی، برای نابودی مراکز تروریستی‌اش می‌کوشند، و در جنبش "زن، زندگی، آزادی" حضوری فعال و زنده دارند. در سوی دیگر، نیروهایی ایستاده‌اند که با نام چپ، اما با گفتمان سیاست زده بی‌خطر، ترجیح می‌دهند همیشه در حاشیه باشند؛ تحلیل کنند، تئوری ببافند، شرط بگذارند، اما هرگز مسئولیت یک لحظه واقعی مبارزه را نپذیرند. یکی با دید بسته سازمانی خود به همه چیز نگاه می کند، یکی با افقی که نیروی عظیمی را انقلاب زن، زندگی، آزادی به میدان آورد و قاعدتا با پرچم خودش و با حرف خود به میدان می آید. افق بسته و فقط "خودی"! کنار می کشد و بهانه می آورد و زیر همه چیز می زند. نیروی فعال انقلابی با افق انقلاب و سازمان دادن انقلاب. یکی می گوید بخاطر حرف و پرچم آنها کنار بکشید. ما می گوئیم بخاطر پرچم کسی که اصلا نمی داند مارکس و لنین خوردنی اند یا پوشیدنی، نباید میدان را ترک کرد. این نیروئی است که اعتراض بر علیه جمهوری اسلامی، آن را وارد صحنه کرده است!



مسئله بر سر یک پرچم نیست. مسئله بر سر آینده مبارزه است. آیا این مبارزه توسط نیروهای مستقل، سکولار، برابری طلب و آزادیخواه پیش خواهد رفت؟ یا توسط جریاناتی که یا به سلطنت‌طلبی دخیل بسته‌اند، یا با "محور مقاومت" و توجیه گران فاشیسم اسلامی همدلی می‌کنند؟ پاسخ ما روشن است؛ ما در میدانیم، با پرچم خود، با تحلیل خود، با افق خود. با تمام پیچیدگی‌ها، با تمام اختلافات، اما با تعهدی عملی به نابودی جمهوری اسلامی. و کسانی که برای هر پرچم و هر شعار، بهانه‌ای برای عقب‌نشینی، لجن پراکنی و تخریب می‌تراشند، نه با پرچم مخالفند، نه با سلطنت، نه با اسرائیل، بلکه با اصل مبارزه واقعی مشکل دارند. رژیم، دقیقا به همین جماعت نیاز دارد. چپ بی‌میدان، چپ شرطی، چپ مجازی.

۲۷ ژوئیه ۲۰۲۵


۱۴۰۴ مرداد ۴, شنبه

فلسطین؛ مسئله‌ای گروگان گرفته میان دو ارتجاع

مسئله فلسطین دهه هاست که به زخمی باز در وجدان جهانی بدل شده است. اما آنچه این زخم را چرکین و دردناکتر می‌سازد، نه فقط اشغال و ویرانی، بلکه گروگان گیری این مسئله توسط نیروهایی است که نه دغدغه آزادی مردم فلسطین را دارند و نه به آینده‌ای انسانی برای آن منطقه می‌اندیشند. مسئله فلسطین را به اهرم فشار سیاسی و ابزار ایدئولوژیک خود بدل کرده‌اند. تا کی قرار است این مسئله در دست آن‌ به اصطلاح "دوستان" باقی بماند که با پرچم ضدیت با امپریالیسم، در واقع حماس و جمهوری اسلامی را نمایندگان مردم فلسطین جا می‌زنند؟ و تا کی قرار است صدای واقعی دوستان مردم فلسطین، آنان که در پی راه حلی انسانی، برابرطلبانه و سکولارند، در حاشیه بماند؟



دل هر انسانی که حتی اندکی از وضعیت هولناک تحمیل شده بر مردم غزه خبر داشته باشد، به درد می‌آید. یکی از دوستان اسرائیلی ایرانی‌تبارم در نامه‌ای خطاب به هم‌میهنانش نوشته: "فرض کنیم که در غزه هیچ گرسنگی‌ای وجود ندارد و همه سیر و راحت غذا می‌خورند. آیا کسی واقعا فکر می‌کند که اوضاع آنجا خوب است؟ شهری که دو سال در محاصره بوده، با خاک یکسان شده، تحت کنترل یک گروه تروریستی بدوی، فاسد و آدم‌کش است؛ زیرساختها نابود شده‌اند؛ هیچ پناهگاهی وجود ندارد؛ تونل‌ها احتمالا فقط برای افراد خاص‌اند؛ چادر روی چادر زده شده؛ گرمای شدید تابستان؛ نبود مراقبت‌های پزشکی مناسب؛ حضور مداوم سربازان... آیا کسی هست که حاضر باشد حتی یک روز در چنین شرایطی زندگی کند؟" این، صدایی است از دل خود اسرائیل، از انسان‌هایی که هم با خطر حماس و هم با تهدیدات جمهوری اسلامی مواجه‌اند، اما هنوز انسانیت و وجدان خود را در همدلی با مردم فلسطین حفظ کرده‌اند.

در چنین شرایطی، این پرسش بدرستی مطرح می‌شود: در غیاب هرگونه نیروی چپ سازمانیافته در داخل فلسطین، مردم چه گزینه‌ای دارند؟ وقتی جنگ، ویرانی و ترور، امکان سازماندهی کارگران و هرگونه فعالیت مستقل اجتماعی را نابود کرده، آیا می‌توان انتظار داشت که مقاومت انسانی و مترقی از درون چنین جهنمی شکل بگیرد؟ پاسخ روشن است: نه! هیچ‌کس نباید چنین انتظاری داشته باشد. مقاومت واقعی، آن مقاومتی که صدای زندگی، آزادی و برابری باشد، باید از بیرون، از دل جنبشهای مترقی جهانی شکل بگیرد؛ و به ویژه از درون چپ واقعی در غرب. این چپ، همان جریانی است که همزمان با آمریکا و اسرائیل، و همچنین با اسلام سیاسی، جمهوری اسلامی، و حماس، مرزبندی روشن دارد. جریانی که در اتحادیه های کارگری بریتانیا از آتش بس فوری، بازسازی غیرنظامی غزه و مقابله با جنایات جنگی دفاع کرده؛ یا چپی که در بیانیه های گروه‌هایی چون Jewish Voice for Peace در آمریکا، آشکارا جنایات اسرائیل را محکوم می‌کند بی‌آنکه به دامن حماس پناه ببرد. جریانی که در فرانسه، آلمان و حتی در خود اسرائیل، تجمع هایی برگزار می‌کند علیه جنگ، علیه اشغال، و علیه تروریسم اسلامی. همین صداها هستند که باید تقویت و منعکس شوند. تنها چنین نیرویی می‌تواند بدرستی از حقوق مردم فلسطین دفاع کند؛ از حق آن‌ها برای امنیت، آموزش، سلامت، کار، و زندگی. و تنها چنین صدایی می‌تواند نقشه سیاسی آلوده‌ای را که مسئله فلسطین را گروگان گرفته است، درهم بشکند. تا زمانی که مسئله فلسطین از اسارت دو قطب ارتجاع، راست افراطی در اسرائیل و حامیانشان، و اسلام سیاسی، آزاد نشود، هیچ راه‌حلی، حتی آغاز راه، ممکن نخواهد بود.

۲۶ ژوئیه ۲۰۲۵