۱۴۰۴ شهریور ۷, جمعه

تلاش عبث برای ریختن مبارزه برای آزادی به حساب لیبرال‌ها

یکی از دوستان فیسبوکی من در استاتوسی علیه سلطنت، اسلامگرایان و کمونیستها نوشته که جوانان در خیابانهای ایران با موبایل در دست، بی‌حجاب و با شعار "زن، زندگی، آزادی" ایستاده‌اند و این را به حساب زمینه سازی برای لیبرالها و سکولارها گذاشته است. اما پرسش جدی اینجاست، چرا باید مبارزه جوان ایرانی برای زندگی، شادی و آزادی به حساب لیبرال‌ها ریخته شود؟ چرا جنبشی که با خون و رنج نسل امروز شکل گرفته باید در دفتر حساب لیبرالیسم ثبت شود؟

واقعیت این است که کمونیسم میراث استالین و مائو هم در اینجا شریک جرم است. این جریان به محض اینکه با مبارزه زنده مردم برای آزادی و رفاه روبرو می‌شود، آن را با برچسب "لیبرالیسم" یا "سوسیال دمکراسی" رد می‌کند. به جای آنکه این انرژی اجتماعی را بفهمد و به سمت رهایی واقعی سوق دهد، در دنیای توهمی "انقلاب سوسیالیستی" غوطه‌ور می‌شود که هیچ وقت فراتر از "بورژوازی ملی خودی" فراتر نرفت و درگیر انقلاب سوسیالیسی هم نشد. همین است که در برابر خواست واقعی مردم برای آزادی و رهایی، بیق و ناتوان است.

لیبرالیسم نیز از سوی دیگر، چیزی فراتر از تثبیت مالکیت خصوصی بر ابزار تولید نیست. مارکس در "درباره مسئله یهود" نشان داده بود که بیانیه حقوق شهروندی در انقلاب فرانسه، پشت نقاب آزادی، عملا تضمین آزادی سرمایه و مالکیت خصوصی بود. لیبرالیسم حتی در غرب هم نتوانسته انسان را از گرسنگی و فقر نجات بدهد، چه برسد به ایران. جوان ایرانی امروز شاید نداند مارکس و لنین چه گفته‌اند یا اصلاً به کارش بیاید یا نه ، اما به تجربه می‌داند که لیبرالیسم پاسخ او نیست. او برای زندگی و آزادی مبارزه می‌کند، نه برای اینکه سرمایه‌داری با رنگ و لعاب جدید بر سرنوشتش مسلط شود. این واقعا خودفریبی است که کسی بخواهد با حساب باز کردن بر روی آوار استالین و مائو، اعتباری برای لیبرالیسم بخرد.



جنبش زن، زندگی، آزادی جنبشی است ریشه‌دار در بطن جامعه، نه برگه چکی در جیب لیبرال‌ها. این جنبش برآمد اعتراض به ستم، تبعیض و زندگی ویران‌شده در نظامی است که همه راه‌های تغییر را مسدود کرده. این جنبش نه به حساب لیبرال‌ها ریخته می‌شود و نه محصول تز و تئوری‌های مائو و استالین. این جنبش بیان اراده مستقیم مردم برای رهایی است. هر تلاشی برای مصادره آن به نام این یا آن اردوگاه سیاسی، تنها تحریف و کوچک کردن حقیقتی است که در خیابان فریاد زده می‌شود: زن، زندگی، آزادی.

۲۹ اوت ۲۰۲۵

۱۴۰۴ شهریور ۴, سه‌شنبه

قاتلان دوباره فردوسی

جمهوری اسلامی همان حکومتی است که در سرکوب و توهین به زن پرونده اش از دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی، بوستان و گلستان سعدی، همه روی هم، هم قطورتر است. اما همین حکومت ناگهان جامه "مدافع زنان در شاهنامه" می پوشد و با آب و تاب علیه زینب موسوی (امپراطور کوزکو) اعلام جرم می کند که چرا به فردوسی طنز بسته است! طنز فردوسی شد "ناهنجار" و "مخالف اخلاق عمومی"! این البته حکومتی است که در آن چوبه دار و شلاق و حبس انفرادی، عین اخلاق عمومی اند!

سانسورچی همیشه دنبال بهانه است. یک روز به اسم "اسلام"، روز دیگر به اسم "اخلاق"، و امروز به اسم "حفظ مفاخر ملی". فردا شاید هم به اسم "حفظ شعور گربه و پلنگ های ایرانی" بیایند و دهان ها را ببندند.

فردوسی هیچ وقت از طنز و نقد نمی میرد. آنچه او را می کشد، موزه ای کردن شاهنامه است؛ بستن نقد، بستن زبان، و ساختن خط قرمز دور کتابی که خودش پر است از دعوا، تراژدی، جنگ و خون.

فردوسی را باید در متن تاریخی اش گذاشت و سنجید. او در قرنی زندگی می کرد که سخن گفتن از زن در حماسه ها عیب بود؛ قرنی که تنها نام شاهان، اشراف و درباریان اجازه ثبت در روایت ها را داشت. در همان دوره ای که نوشتن از رنج مردم جرم بود، او زنان را وارد صحنه داستان کرد، به آنها نقش داد، و به قهرمانانی چون تهمینه و گردآفرید جان بخشید. اگر شاهنامه "کتاب شاهان" بود، هزار سال دوام نمی آورد؛ آنچه آن را زنده نگاه داشته، همان جسارت فردوسی است که در دل فضای خفقان، حقیقت و زندگی را به متن آورد.

و این فقط فردوسی نیست. شکسپیر هم اگر به جای نقد شاهان و به سخره گرفتن اخلاق دوگانه جامعه اش، تنها مداحی قدرت می نوشت، امروز نه جهانی می شد و نه ماندگار. داستایوسکی اگر از زشتی های روسیه تزاری، از جنایت و مکافات، از تردیدها و زخم های روحی انسان حرف نمی زد، کتاب هایش امروز فقط در آرشیو سانسورچیان خاک می خورد. هومر اگر در ایلیاد و ادیسه، پهلوانان را بی خطا و بی شکست تصویر می کرد، اثرش هیچ نسبتی با زندگی نداشت و قرن ها بعد هم کسی آن را نمی خواند. بزرگی این آثار در آن است که نقدپذیرند، بحث برمی انگیزند، و حتی در معرض طنز و خنده قرار می گیرند. اینکه بگوییم فردوسی "زن ستیز" بوده یا "مدافع سلطنت"، یا برعکس، دقیقا همان چیزی است که باید آزادانه در موردش بحث شود. بزرگترین افتخار برای شاهنامه همین است که بعد از هزار سال هنوز بحث برانگیز است. کسی که می خواهد طنز و نقد را ممنوع کند، نه مدافع فردوسی، بلکه قاتل دوباره اوست.



طنز امپراطور کوزکو ممکن است از نظر بعضی ها سطحی یا تند یا بی مزه باشد؛ مهم نیست. معیار آزادی همین جاست. دفاع از آزادی بیان حتی وقتی اعصابمان را خرد می کند. دفاع از آزادی یعنی اجازه بدهی کسی به مقدساتت بخندد، همان طور که تو حق داری مقدسات او را نقد کنی. اگر فقط از حرف های باب میل خودت دفاع کنی، اسمش آزادی نیست، اسمش "ویژه خواری" است.

ماجرا فردوسی نیست، ماجرا حق نقد، حق خنده و حق آزادی بیان است. اگر امروز دهان امپراطور کوزکو را بستند، فردا دهان همه مان بسته خواهد شد.

۲۶ اوت ۲۰۲۵

۱۴۰۴ شهریور ۳, دوشنبه

بهروز فراهانی و کابوس تمام نشدنی منصور حکمت

بهروز فراهانی، که حتی اگر پرنده ای در آسمان پر بزند کابوس منصور حکمت را می بیند، اخیرا زیر یکی از نوشته های من دو کامنت گذاشته است. او دوست دارد خودش را مدافع سرسخت مردم فلسطین و غزه نشان دهد. اما در عمل، قبل از اینکه کمونیست یا حتی یک عضو پیشین راه کارگر باشد، شیفته "مقاومت" حماس و حزب الله است. هر چه از اسرائیل و آمریکا بد بگویند برایش حقیقت مطلق است و هر جنایت اسلام سیاسی را با عنوان "مقاومت" توجیه می کند.

در این دو کامنت، دو نکته به چشم می خورد که بد نیست کمی رویشان مکث کنیم. اول اینکه فراهانی به سبک کیهان شریعتمداری منصور حکمت را متهم می کند که از اسرائیل پول گرفته است. این داستان البته قدیمی است و منصور حکمت همان زمان که زنده بود جواب چنین اتهاماتی را داده بود. من هم وقتی نقدی بر نوشته های فراهانی نوشتم، اصلا انتظار نداشتم او جوابی داشته باشد. حالا می بینیم که همان اتهام نخ نما برایش شده "استدلال سیاسی". یعنی به جای نقد جدی، به شایعه و دروغ متوسل می شود.

دوم، تقسیم بندی طرفداران حکمت است. فراهانی می گوید یک دسته "ذوب شدگان" مثل حمید تقوائی، مینا احدی، بهنام ابراهیم زاده و من (ناصر اصغری) هستند، و دسته دیگر آنهایی که از حکمت فاصله گرفته اند و این "رفقا" مورد احترام او قرار دارند. من همینجا خطاب به آن دوستانی که فراهانی اسمشان را در دسته دوم گذاشته می‌گویم: اگر با حزب کمونیست کارگری یا با حمید تقوائی اختلاف دارید، مسئله‌تان را جداگانه مطرح کنید. اما حداقل جواب امثال فراهانی را بدهید که دارد شما را هم در زمین "حماس چی"ها جا می دهد. سکوت در برابر چنین تصویری، فقط میدان را به او می دهد.



اما فراتر از این دو نکته، مساله اصلی همان است که بارها گفته ایم: امثال فراهانی از نقد جدی کمونیسم کارگری ناتوان اند. کابوس واقعی فراهانی این است که هنوز بعد از دو دهه، نمی تواند از زیر سایه منصور حکمت بیرون بیاید. هر بار که دهان باز می کند، اول باید حساب خودش را با حکمت روشن کند. همین یعنی منصور حکمت، حتی از دل خاک، هنوز آرامش او را به هم می ریزد.

۲۴ اوت ۲۰۲۵


۱۴۰۴ شهریور ۲, یکشنبه

منصور حکمت، اسرائیل و جدل‌های امروز

در سالهای اخیر، بخشی از نیروهای سیاسی، به ویژه آنانی که از نقد جدی کمونیسم کارگری ناتوان مانده‌اند، یک جمله از منصور حکمت در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۹۹ را به "پیراهن عثمان" بدل کرده‌اند تا از او یک ابلیس بسازند. آن جمله چنین است: "به لحاظ سیاسی، اسرائیل مدرن‌تر، دمکراتیک‌تر و غربی‌شده‌تر است. اگر زندانهای مخصوصی دارد، ولی امکان اعتراض و انتقاد هم در آنجا هست. چیزی که فکر نمی‌کنم در زندانهای ملک حسین و ملک فهد امکان داشته باشد." این گفته آشکارا یک مقایسه است. اسرائیل در برابر حکومتهای مطلقه و خفقانی عربی مانند اردن، عراق، سوریه و عربستان. منصور حکمت نه در مقام ستایش اسرائیل، بلکه در مقام توضیح تفاوت‌های ساختاری سیاسی در خاورمیانه سخن گفت.

این مصاحبه در ژانویه ۱۹۹۹ انجام شد. هنوز "قانون دولت - ملت یهود" در کنست تصویب نشده بود، هنوز انتفاضه دوم آغاز نشده بود، و اسرائیل در سطح بین‌المللی تصویر کشوری "لیبرال - دمکراتیک" داشت که در حال مذاکره با سازمان آزادیبخش فلسطین است. در چنین شرایطی، اشاره منصور حکمت به وجود مطبوعات منتقد، امکان اعتراض، و نهادهای سیاسی در اسرائیل، یک مقایسه تطبیقی میان دو نوع نظام سیاسی بود: سلطنتهای بسته و مطلقه عربی در برابر نظام پارلمانی اسرائیل. این گفته در همان چارچوب تحلیل تطبیقی درست بود.

 

اسرائیل، دمکراسی و آپارتاید

امروز با تجربه بیست‌وپنج سال گذشته، نقد اسرائیل به عنوان یک نظام آپارتایدی دیگر نیاز به اثبات ندارد. سازمانهای حقوق بشری معتبر، از جمله عفو بین‌الملل و بتسلم، گزارشهای مستند و قطور در این زمینه منتشر کرده‌اند. با این حال نباید فراموش کرد: نظام سیاسی اسرائیل، از نظر حقوقی و نهادی، دارای انتخابات آزاد، پارلمان چندحزبی، دادگستری مستقل و رسانه‌های منتقد است. اینها همه شاخصهای دمکراسی لیبرالی‌اند.

مشکل دقیقا اینجاست: این دمکراسی به جمعیتی خاص، یعنی یهودیان، محدود می‌شود. در آفریقای جنوبی دوران آپارتاید نیز همین وضعیت برقرار بود: دمکراسی برای سفیدپوستان، سرکوب برای سیاهان. بنابراین نقد درست به اسرائیل نفی وجود ساختارهای دمکراتیک در آن نیست، بلکه نشان دادن این است که این دمکراسی محدود و انحصاری است و در بطن خود با تبعیض ملی، مذهبی و اشغالگری گره خورده است.

 

تحریف علیه منصور حکمت

بهروز فراهانی در یکی از پستهای فیسبوکی اخیرش، و دیگر همفکرانش، در نوشته‌ها و پست‌های خود، به جای نقد مستدل به اسرائیل، ترجیح داده‌اند یک جمله مقایسه‌ای را از بستر تاریخی و تحلیلی‌اش جدا کنند و آن را به عنوان "توجیه اسرائیل" معرفی کنند. چنین برخوردی نه کمکی به نقد جدی اسرائیل می‌کند و نه کمکی به روشن‌تر شدن موقعیت جنبش چپ. تنها کارکرد واقعی آن تخریب منصور حکمت است. واقعیت این است که منصور حکمت هیچ گاه از سیاستهای اشغالگرانه یا جنایات اسرائیل دفاع نکرد. هر فرد منصفی با مرور آثار و مواضع او که همگی در دسترس هستند، می‌تواند این را به وضوح ببیند. او بارها تأکید کرده است که دولت اسرائیل، یک دولت بورژوایی است که در منازعه‌ای خونین با جنبش‌های ارتجاعی اسلامی قرار گرفته است. نقد او به "چپ ضد جنگ" نیز دقیقا از همین زاویه بود که نباید به بهانه دشمنی با اسرائیل، در کنار ارتجاع اسلامی قرار گرفت. و متاسفانه بسیاری از این به اصطلاح منتقدین همین کار را هم می کنند؛ یعنی دشمنی با اسرائیل را چنان شور می کنند که دوستی شان با جریانات اسلامی کمتر تو چشم بخورد!



خلاصه کنیم؛ گفته منصور حکمت در ۱۹۹۹ یک مقایسه سیاسی - تطبیقی بود، نه ستایش اسرائیل. او نه آپارتاید و اشغالگری را نادیده گرفت و نه مدافع اسرائیل شد. نقد اسرائیل باید بر پایه واقعیتهای انکارناپذیر باشد: اسرائیل یک دمکراسی لیبرالی برای شهروندان یهودی است، اما این دمکراسی در دل خود با آپارتاید ملی، مذهبی و سرکوب پیوند خورده است.

تحریف گفته‌های منصور حکمت و ساختن هیولایی از او، بیش از آنکه یک موضع سیاسی باشد، نشانه بی‌صداقتی سیاسی و درماندگی نظری است. بهروز فراهانی و امثال او، چون قادر به رویارویی با استدلالها و نقدهای کمونیسم کارگری نیستند، به تحریف متوسل می‌شوند. این سیاست نه فقط نادرست، بلکه خطرناک است. زیرا نقد واقعی اسرائیل را به حاشیه می‌راند و به جای افشای جنایات روزمره آن، انرژی را صرف جنگ تبلیغاتی علیه یک فعال سیاسی کمونیست می‌کند.

۲۲ اوت ۲۰۲۵


کوکاکولای بیت رهبری

رحمان حسین زاده در نوشته اش که دیروز نقد کردم، با عنوان "پاسخی به حمید تقوایی – امید بستن به جنگ برآمده از نسل کشی خطای بزرگ و نابخشودنی است" تلاش کرده یک بار دیگر همان خط همیشگی "چپ ضد جنگ" به سبک اسلامی را بازتولید کند. اما این بار با صراحت بیشتری نشان داد که چگونه سیاستش عملا در خدمت روایت جمهوری اسلامی است.



در یادداشت "قطب بندی ساختگی، سیاست بی افق" سعی کردم جواب وارونه خوانی هایش از سخنان حمید تقوایی را بدهم. اما این بار می خواهم روی یک چیز دیگر انگشت بگذارم: روی آن لحظه ای که "چپ ضد امپریالیست" ما، با همان شور و شوقی که یک کودک به سمت کوکاکولا شیرجه می زند، خودش را مستقیم به آغوش پروپاگاندای جمهوری اسلامی پرتاب می کند.

او از همان ابتدای نوشته، مبنای بحث را اینطور قرار می دهد که جنگ جمهوری اسلامی و اسرائیل گویا "از دل نسل کشی در غزه" بیرون آمده است. همین یک جمله کافی است تا روشن شود که چارچوب سیاسی او نه نقد و نه دفاع از آزادی، بلکه عینا پذیرش همان پروپاگاندای جمهوری اسلامی است: اینکه جمهوری اسلامی سنگر فلسطین است و جنگ اخیر ادامه همان "مقاومت". واقعیت روشن است. جمهوری اسلامی از روز اول موجودیتش، دشمنی با اسرائیل را نه از سر عشق به فلسطین، بلکه به عنوان اکسیژن حیات خودش انتخاب کرده است. اسرائیل برای این حکومت همان چیزی است که کوکاکولا برای کودک تشنه است؛ بی آن، زندگی اش بی معنا می شود. رحمان حسین زاده اما با جا زدن جنگ اخیر به عنوان ادامه نسل کشی غزه، دقیقا همان چیزی را به خورد مردم می دهد که بیت رهبری شبانه روز برایش هزینه می کند.

او در ادامه با وارونه خوانی سخنان حمید تقوایی، چنین القا می کند که حزب کمونیست کارگری "امید بسته" به حمله اسرائیل. این مغلطه بارها تکرار شده است. سیاست حزب روشن است: تمرکز بر سرنگونی جمهوری اسلامی به نیروی مردم. هر ضربه ای به حکومت، اگر بدون کشتار مردم باشد، می تواند شرایط را برای انقلاب تسهیل کند. این موضع هیچ نسبتی با امید بستن به ارتش اسرائیل ندارد، بلکه تاکید بر همان حقیقتی است که رحمان حسین زاده از آن می گریزد: اینکه کلید پایان جمهوری اسلامی در دست مردم ایران است، نه در دست موشکهای نتانیاهو. من اتفاقا در نوشته: "چپ واقعی در زمانه جنگ و بحران" سعی کردم نشان دهم که برخورد کلاسیک کمونیستها در شرایط متفاوت چگونه می تواند باشد که هدف زدن بورژوازی باشد، نه در خدمت میهن و بورژوازی خودی!

تراژدی ماجرا آنجاست که حسین زاده خود را "چپ ضد جنگ" می نامد اما در عمل با هر جمله اش پشت جمهوری اسلامی می ایستد. او می گوید: جنگ احتمالی اسرائیل و جمهوری اسلامی "ادامه نسل کشی یکساله اخیر" است. این یعنی از نگاه او اگر جنگی در بگیرد، جمهوری اسلامی در موضع دفاعی و اسرائیل در موضع تهاجمی است. دقیقا همان تصویری که جمهوری اسلامی دوست دارد به جامعه منتقل کند: ما قربانی نسل کشی هستیم، نه شریک فعال در ویرانی و جنایت. رحمان حسین زاده شاید فکر کند با این نوشته ها دارد "از مردم فلسطین" دفاع می کند. اما حاصل واقعی اش فقط یک چیز است: تحکیم موقعیت جمهوری اسلامی به عنوان "پرچمدار مقاومت" و حذف کامل صدای مردم ایران که خواهان آزادی از چنگال این حکومت هستند. این همان حمایتی است که رژیم از او می گیرد، حتی اگر خودش نفهمد. این همان سقوطی است که منصور حکمت سالها پیش با استعاره "شیرجه به سمت کوکاکولا" توضیح داد. رحمان حسین زاده امروز مصداق بارز همین سقوط است.

رحمان حسین زاده نوشته اش را با یک جوک بیمزه تمام می کند. او که هر روز با حسن حسام راه کارگری و عباس توکل فدائی و باقی بازماندگان کمونیسم مومیایی جلسه دارد – کسانی که از "چپ" بودنشان تنها می شود چپ و راست بدنشان را تشخیص داد – به مخاطب می گوید: "سیاستهای حزب کمونیست کارگری را به پای کمونیسم کارگری ننویسید". راست هم می گوید. همانطور که جوکهای بی مزه او را هم نباید به پای طنز سیاسی گذاشت.

۲۰ اوت ۲۰۲۵


قطب بندی ساختگی، سیاست بی‌افق

پاسخی کوتاه به رحمان حسین زاده

 

به لطف یک گلادیاتور حکمتیست، تازه متوجه شدم که رحمان حسین زاده، کسی که وظیفه قورت دادن قورباغه ها بر عهده اوست، حدود یک سال پیش نوشته ای با عنوان "امید بستن به جنگ برآمده از نسل کشی خطای بزرگ و نابخشودنی است" منتشر کرده بود. راستش را بخواهید چون او را آدم خوش فکری نمی دانم که حرف جدی ای برای گفتن داشته باشد، در همان زمان هیچ توجهی به این نوشته نکردم. اما در دو سه ماه گذشته برای خودم هدف گذاشته ام که این طیف "حکمتیست" را سر جای خودش بنشانم، بنابراین با تأخیر ده ماهه، بد نیست پاسخی کوتاه به این یادداشت بدهم.

***

رحمان حسین زاده در آن نوشته ملال آور، بی روح، بی ویتامین و بلندبالای دیگری علیه حمید تقوایی، همان روش همیشگی "حکمتیست"ها را به نمایش گذاشته است: تولید انبوه کلمات برای پوشاندن خلا استدلال. او متن حمید تقوایی را بارها نقل و تکرار می کند و در نهایت به این نتیجه می رسد که حزب کمونیست کارگری "امید بسته" به جنگ اسرائیل. اما واقعیت ساده این است، حمید تقوایی بارها و در همان متن مورد نظر رحمان حسین زاده هم، تأکید کرده است که هر جنگی اگر جان و زندگی مردم را هدف بگیرد، هم از نظر انسانی و هم از نظر سیاسی علیه انقلاب عمل خواهد کرد. سیاست حزب هم روشن است، تمرکز بر سرنگونی جمهوری اسلامی به نیروی مردم. این یعنی همان چیزی که حکمتیستها سالهاست بلد نیستند. رحمان حسین زاده اما با هنر "وارونه خوانی"، این را به "سمپاتی به جنگ" تبدیل می کند. این مهارت ویژه او و حزبش است: معکوس خواندن هر چیز، تا خلأ استراتژی خودشان کمتر به چشم بیاید.



طنز تلخ ماجرا اینجاست که حکمتیستها مدام خود را وارث منصور حکمت جا می زنند، اما کوچکترین نشانه ای از متد جدی و مارکسیستی او در نوشته هایشان دیده نمی شود. آنچه ارائه می دهند بیشتر شبیه بیانیه های احساسی دانشجویان سال اول علوم سیاسی است. پر از شعار، پر از برچسب "راست روانه"، و خالی از هر راه حل عملی. رحمان حسین زاده با شور فراوان هشدار می دهد که "تقوایی جنگ خوب و بد را تقسیم کرده است". انگار تازه کشف کرده که جنگ می تواند وجوه مختلف داشته باشد، و فرق گذاشتن بین حمله به مراکز نظامی و کشتار غیرنظامیان یک بحث واقعی است. بد نیست کمی هم تاریخ بخوانند تا بدانند که مارکس و لنین چه برخوردهایی به جنگ داشته اند! در ذهن ساده او اما، هر تحلیلی که خاکستری باشد تبدیل می شود به "حمایت از جنگ". از همه جالب تر اینکه حکمتیستها همیشه خود را "قطب سوم" معرفی می کنند؛ قطبی که نه با جمهوری اسلامی است، نه با غرب، نه با هیچ کس دیگر. اما هر بار که به نوشته هایشان نگاه می کنیم، این "قطب سوم" چیزی بیشتر از یک صندلی خالی در گوشه صحنه سیاست نیست. آنها به جای ارائه راه حل عملی در برابر خطر جنگ، فقط بلدند دیگران را متهم کنند به "سمپاتی به اسرائیل" یا "همسویی با راست پروغربی". اینکه یک حزب سالها بعد از منصور حکمت هنوز نتوانسته سیاستی روشن در مورد جنگ و صلح ارائه دهد، و هر بار با کپی پیست کردن عبارت "جنگ ارتجاعی" سر و ته بحث را هم بیاورد، خود بهترین نشانه بی مایگی سیاسی است.

به همین دلیل هم نوشته رحمان حسین زاده در نهایت بیشتر شبیه یک خطابه هیجانی علیه دشمنان خیالی است تا یک نقد سیاسی واقعی. در تعجبم چرا خودش متوجه نیست که کسی او را بخاطر همین چیزها اصلا جدی نمی گیرد! او از یک طرف اسرائیل را "دولت تروریست" می نامد، از طرف دیگر جمهوری اسلامی را "دولت تروریست"، بعد هم حزب کمونیست کارگری را متهم می کند که "امید بسته" به جنگ این دو. خب، نقش مردم کجاست؟ نقش انقلاب کجاست؟ هیچ. چون در قاموس حکمتیستها، مردم فقط دکور هستند برای نوشتن بیانیه.

حزب حکمتیست و رهبرانش سال هاست نشان داده اند که توانایی شان فراتر از نوشتن جزوه های تبلیغاتی نیست. اما در یک چیز موفق بوده اند: تبدیل کمونیسم به یک نمایش بی پایان از کلمات توخالی. و در این نمایش، رحمان حسین زاده بازیگر نقش اول است.

۲۰ اوت ۲۰۲۵


۱۴۰۴ مرداد ۲۷, دوشنبه

از "دفن نتانیاهو" تا دفن حقیقت

جوابی به نوشته سخیف رحمان حسین زاده

 

رحمان حسین‌زاده بار دیگر، در انشاء ملال آور و بی روح دیگری، با حمله‌ای بی‌پایه به حزب کمونیست کارگری، تلاش کرده است اختلافات سیاسی را پشت پرده دشنام به اسرائیل و اپوزیسیون راست پنهان کند. او از یک سو شعار پرطمطراق "دفن نتانیاهو و جمهوری اسلامی" (باید این روحیه گلادیوتری ایشان را حقیقتا تحسین کرد!) سر می‌دهد، اما از سوی دیگر با فرافکنی آگاهانه، مواضع روشن، انسانی و مستند حزب کمونیست کارگری را تحریف می‌کند.



واقعیت اما ساده و روشن است. حزب کمونیست کارگری در قبال جنگ جاری موضعی شفاف و علنی دارد: ما هر جنگی را محکوم می‌کنیم، هر جا که بمب و موشک بر سر مردم فرود بیاید در برابر آن می‌ایستیم. اما در عین حال تاکید می‌کنیم که سرچشمه این کابوس ویرانی و مرگ، جمهوری اسلامی است. پایان این جنگها، پایان فقر و اختناق، تنها و تنها در گرو سرنگونی جمهوری اسلامی به دست مردم ایران است. نه امید بستن به بمبارانهای اسرائیل و آمریکا راهی به رهایی می‌گشاید و نه توجیه سرکوب و اختناق داخلی به نام "ضد امپریالیسم".

رحمان حسین‌زاده، که امروز ژست "ضد فاشیسم اسرائیلی" به خود گرفته، مصلحتی فراموش می‌کند که همین خط "ضد امپریالیستی" بارها در تاریخ به خدمت بقای جمهوری اسلامی درآمده است. از جنگ هشت ساله تا سیاستهای تحریم، از توجیه سرکوب در خیابانها تا بستن دهان معترضان، همواره دود این سیاستها به چشم مردم رفته است. تجربه چهل ساله نشان داده است که هیچ قدرت خارجی، چه آمریکا و چه اسرائیل، هیچگاه برای آزادی مردم ایران وارد عمل نشده و نخواهد شد. تنها نیروی واقعی برای پایان دادن به این وضعیت، قدرت اعتراضات و جنبشهای اجتماعی مردم ایران است. این همان چیزی است که حزب کمونیست کارگری بی‌وقفه بر آن تاکید کرده و در عمل نیز به سازماندهی آن پرداخته است.

جالب است که همان "گلادیاتورهای حکمتیست" که تا دیروز خود را میراث دار نقد بی‌امان منصور حکمت بر چپ ضدامپریالیست می‌دانستند، امروز در کمپ همان چپ ضدغربی جا خوش کرده‌اند. آنها در تحریف و پرت‌وپلاگویی علیه حزب کمونیست کارگری، وظیفه قورت دادن قورباغه‌های بزرگ را به رحمان حسین‌زاده سپرده‌اند. او نیز به جای ورود به یک بحث سیاسی سالم و استدلالی، صرفا با ردیف کردن دشنام، کلیشه های پوسیده "ضدغربی" و حملات شخصی، می‌پندارد حقیقت را می‌تواند دفن کند.

اما حقیقت دفن شدنی نیست. واقعیت ساده است: اگر آزادیخواهی هدف باشد، اگر دفاع از معیشت و جان مردم جدی باشد، اگر پایان دادن به چرخه جنگ، سرکوب و ویرانی دغدغه باشد، راهی جز سرنگونی جمهوری اسلامی وجود ندارد. این همان چیزی است که مردم ایران بارها در خیابان نشان داده‌اند؛ در خیزش‌های ۹۶، ۹۸ و ۱۴۰۱، با شعارهایی شفاف علیه کلیت نظام. کسانی که هنوز با تکرار خسته کننده شعارهای "ضد امپریالیستی" می‌کوشند جمهوری اسلامی را در لباس مقاومت و ضدیت با غرب بزک کنند، در عمل جز تقویت دست رژیم در ادامه جنایتهایش کاری نمی‌کنند. آنها آگاهانه یا ناآگاهانه، نقش سپر انسانی جمهوری اسلامی را بازی می‌کنند.

پاسخ واقعی و انسانی به این شرایط روشن است: نه تکیه بر بمباران اسرائیل و آمریکا، نه سکوت و توجیه جنایات جمهوری اسلامی به اسم مبارزه با امپریالیسم، و نه مظلوم‌نمایی به نام "دفاع از مردم بی‌گناه غزه". راه رهایی همان است که مردم ایران فریاد می‌زنند: "دشمن ما همینجاست، دروغ می گن آمریکاست". جواب ما همان است: سازماندهی قدرت مردم در هر شرایطی و تحت هر موقعیتی، برای سرنگونی جمهوری اسلامی و باز کردن راه آزادی، برابری، و آن شعار جهانی و انسانی: "زن، زندگی، آزادی".

۱۸ اوت ۲۰۲۵


قطب‌بندی‌های سیاسی یا تکرار ادبیات حکومتی با زبانی دیگر؟

مزدک لیماکشی، که بعنوان یک ملی چی نظر می دهد، مصاحبه یوتیوبی انجام می دهد و رهنمود می دهد، در نوشته اخیرش با عنوان "سه قطب‌بندی روشن در سیاست ایران" در سایت "ملیون ایران"، با اعتماد به نفسی مثال‌زدنی، سه جبهه برای سیاست ایران می‌سازد. اما هر چه بیشتر این متن را بخوانیم، بیشتر حس می‌کنیم با یک نسخه ارتقاء یافته از همان بیانیه‌های "خطبه نماز جمعه" طرفیم، با کمی چاشنی ادبیات مدنی و اسم رمز "جنبش مقاومت مدنی".



در قطب‌بندی اول، که نویسنده آشکارا خود را به آن متعلق می‌داند، با افتخار می‌نویسد: "مخالف تجاوز نظامی بیگانگان به ایران است و به هیچ عنوان عملیات تجاوزکارانه را توجیه نمی‌کند..." جمله‌ای که از زبان سردار سلامی یا سعید جلیلی هم می‌توانست بیرون بیاید، بی‌آنکه حتی یک ویرگولش تغییر کند. فرقش فقط در این است که آقای لیماکشی برای تزئین، "رفراندوم" و "مجلس مؤسسان" هم کنارش گذاشته تا قشنگتر به گوش برسد. مسئله اینجاست: در این روایت، ایران همان "جمهوری اسلامی" است. گویا هر گلوله‌ای که به دیوار بیت رهبری بخورد، مستقیما به قلب "ایران" خورده است. مردم ۹۶، ۹۸ و ۱۴۰۱ که خیابانها را لرزاندند، اصلا در این قطب‌بندی وجود خارجی ندارند؛ چون اگر به حسابشان بیاوریم، آنگاه معادله "حفظ تمامیت ارضی = حفظ جمهوری اسلامی" به هم می‌ریزد. جالب‌تر اینکه در همین قطب‌بندی "طرفدار جنگ و سرنگونی نبوده". خب، این یعنی چه؟ یعنی مردم می‌توانند سالها کشته شوند، زندان بروند، اعدام شوند، اما فقط کافی است "مدنی و مسالمت‌آمیز" مقاومت کنند، تا شاید روزی یکی از همان عقب‌نشینی‌های قطره‌چکانی رژیم، تبدیل به رودخانه‌ای از آزادی شود! چنین نسخه‌ای بیش از آنکه "راه حل سیاسی" باشد، شبیه نصیحتهای حکومتی از جنس "آرام باشید تا امنیت ملی به خطر نیفتد" است.

خلاصه، اگر یک روزی کسی ندانست فرق قطب‌بندی آقای لیماکشی با قطب‌بندی خامنه‌ای و شرکا چیست، بهتر است یادش بیاوریم: آن‌ها می‌گویند دفاع از ایران یعنی دفاع از ولایت. ایشان می‌گوید دفاع از ایران یعنی دفاع از جمهوری اسلامی، البته با رفراندوم احتمالی در آینده‌ای دور. در میدان واقعی سیاست ایران، سه قطب‌بندی اصلی اتفاقا خیلی ساده‌تر است: ۱. مردمی که در ۹۶، ۹۸ و ۱۴۰۱ فریاد زدند "جمهوری اسلامی با هر گروه و دسته نابود باید گردد". ۲. حکومتی که هنوز با سرکوب و گلوله به خیابان‌ها پاسخ می‌دهد. ۳. حاشیه هایی که در میان این دو، با واژه‌هایی پرطمطراق، همان حرفهای حکومتی را تکرار می‌کنند و اسمش را "جنبش مقاومت مدنی" می‌گذارند.

۱۹ اوت ۲۰۲۵

۱۴۰۴ مرداد ۲۳, پنجشنبه

هرکه ناموخت از گذشت روزگار، نیز ناموزد زهیچ آموزگار

حزب کمونیست کارگری در طول حیات خود با دو انشعاب روبرو شده است. طبیعی است که حزبی زنده و فعال، مثل یک ایستگاه قطار است، آدمهایی به آن می پیوندند و آدمهایی هم پیاده می شوند.

انشعاب اول در سال ۱۹۹۹، همان گروه "شورشیان آوریل" بود که ناگهان به این کشف تاریخی رسید که اصلاحات دوم خرداد ریشه تحولات ایران است و باید آن را به عنوان دیسکورسی تعیین کننده در سیاست کشور پذیرفت. از این کشف شگفت‌انگیز، بقیه نظریات هم مثل قارچ سبز شد. وقتی این دیسکورس در عمل گیر کرد و واقعیت‌ها خلاف آن را نشان داد، به ذخایر کهنه اتهامات پناه بردند: "حزب از اسرائیل پول می‌گیرد". و در یک دم، جمع چنان برآشفت که انگار صاعقه‌ای از جنس کاتیوشا بر سرشان کوبیده و از او جز گوش کوچکی به جا نمانده است.

چند سال بعد، موج دوم از راه رسید. این بار با این تصور که جمهوری اسلامی در آستانه فروپاشی است و حزب باید خودش را آماده کند تا با امثال سعید حجاریان و اصلاح‌طلبان حکومتی دولت ائتلافی تشکیل دهد. ادامه این مسیر هم به همان انبان جادویی اتهامات ختم شد. نشریات، تلویزیون یوتیوبی شان و مقالاتشان پر است: "حککا ناتوئی و اسرائیلی است". جالب آنکه همین گروه، به اتفاق رهبر گروه اول، در مقطعی حتی به پیشواز احمدی‌نژاد هم رفتند و با لحنی شگفت‌انگیز گفتند که کارگران در دوره او صاحب ماشین شده‌اند!



سرنوشت این دو گروه جایی به هم گره خورد که در یک پیچ تاریخی، در کنگره گروه دوم – که به نام "حکمتیست" مشهور شدند – از رهبر گروه اول به عنوان چهره‌ای مهم و تاثیرگذار تجلیل کردند و او را با خواهش و تمنا به کنگره شان هم دعوت کردند. اما خود او بی‌پرده گفت: اگر می‌خواهید بگویید اشتباه کردید، دیگر نام حکمت را یدک نکشید. بهررو، سرنوشت جمع دوم هم تعریفی ندارد.

امروز، بازمانده‌های همین دو گروه در یک تشکل مشترک کنار هم نشسته‌اند و برای کامل شدن پازل، چند جریان حاشیه‌ای راه کارگری و فدائی را هم به میدان آورده‌اند.

همه اینها یادآور همان جمله قدیمی است که "کسانی که از تاریخ درس نمی‌گیرند، محکوم به تکرار آن هستند". و ما فقط یک نکته را باید مدام تکرار کنیم: مسئولیت شکست شما نه بر گردن حزب کمونیست کارگری است و نه بر گردن "ناتو" یا "اسرائیل"، بلکه محصول سیاست‌هایی است که خودتان با دست خودتان کاشتید و امروز دارید برداشت می‌کنید.

۱۴ اوت ۲۰۲۵


انقلاب را جهانی می‌خواهند، اما از همین حالا محلی‌اش را ممنوع می‌کنند

صمد وکیلی در یادداشت اخیرش با مصادره به مطلوب از انگلس و مقایسه ناقص آن با گفته‌های منصور حکمت، تلاش کرده است او را در ردیف استالین و نظریه "سوسیالیسم در یک کشور" قرار دهد. اما این مقایسه از پایه نادرست است، هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ تئوریک. نکته مهم‌تر این است که صمد حتی از مرز نقد "سوسیالیسم در یک کشور" هم فراتر می‌رود و با استناد به آن نقل قول می‌گوید که اساسا "انقلاب" هم در یک کشور ناممکن است. او از انگلس چنین نقل می‌کند: "پرسش: آیا این انقلاب می‌تواند تنها در یک کشور رخ دهد؟ پاسخ: خیر. صنعت بزرگ، با ایجاد بازار جهانی، پیوندی ناگسستنی میان تمام ملل جهان - به‌ویژه کشورهای متمدن - ایجاد کرده است؛ به‌گونه‌ای که سرنوشت هر ملتی به تحولات سایر ملل گره خورده است. ... بر این اساس، انقلاب کمونیستی ماهیتی صرفا ملی نخواهد داشت، بلکه به‌ناچار باید به‌صورت هم‌زمان در همه کشورهای متمدن - دست‌کم در انگلستان، آمریکا، فرانسه و آلمان - رخ دهد..." یعنی از "سوسیالیسم در یک کشور" به انقلاب کمونیستی در یک کشور می رسد که اصلا معلوم نیست چرا اینجور چیزها را به هم بافته؟! حتی اگر به مارکس و انگلس در زمان خودشان هم مراجعه کنیم، آنها کمونیسم را یک فاز جداگانه ای از سوسیالیسم می دانستند. این تفکیک و این بحث را می گذارم به عهده خود صمد که بیاید و توضیح بیشتری درباره اش بدهد.

مارکس و انگلس از آغاز، سرمایه‌داری را یک نظام جهانی می‌دانستند و انقلاب کارگری را ذاتا با افق بین‌المللی ترسیم می‌کردند. اما آن‌ها هرگز نگفتند که پرولتاریا در یک کشور نمی‌تواند قدرت را بگیرد و مناسبات سوسیالیستی (لطفا توجه کنید که اینجا بحث درباره مناسبات کمونیستی نیست!) را تا آنجا که ممکن است پیاده نکند. مارکس در "جنگ داخلی در فرانسه" درباره کمون پاریس نوشت: "طبقه کارگر نمی‌تواند صرفا ماشین دولتی حاضر را تصرف کند و آن را برای مقاصد خود به کار گیرد؛ باید آن را در هم بشکند." این جمله، بیان روشن وظیفه برای کسب قدرت سیاسی در هر جا که ممکن باشد است.

انگلس نیز در نامه به ببل (۱۸۷۵) ضمن نقد برنامه گوتا تاکید می‌کند که تصرف قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر، پیش‌شرط هر تحول سوسیالیستی است، حتی اگر در ابتدا محدود به یک کشور باشد. تفاوت او با استالین در این است که انگلس هرگز سوسیالیسم را به یک کشور محدود و منزوی فرونکاست، بلکه آن را بخشی از روند بین‌المللی می‌دید.

لنین هم که بیش از هر کس بر پیوند انقلاب روسیه با انقلاب جهانی تاکید داشت، در عین حال یک لحظه هم تردید نکرد که پس از اکتبر ۱۹۱۷ باید قدرت کارگری در روسیه حفظ و تثبیت شود، حتی اگر انقلاب در آلمان و سایر کشورها به تأخیر بیفتد. او در "دولت و انقلاب" و "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" توضیح می‌دهد که پرولتاریا نمی‌تواند دست روی دست بگذارد تا همه کشورهای پیشرفته همزمان انقلاب کنند؛ باید در هر جا که شرایط فراهم است، قدرت را بگیرد و مناسبات جدید را بنا نهد.

اگر قرار باشد کمونیست‌ها تنها وقتی اقدام کنند که انقلاب در چند کشور پیشرفته به طور همزمان پیروز شود، هیچ جنبش کارگری محلی هرگز به پیروزی نخواهد رسید. این همان منطق فلج کننده‌ای است که بورژوازی دوست دارد به کارگران القا کند: "کاری نکنید تا همه آماده شوند." تجربه تاریخ، از کمون پاریس تا انقلاب اکتبر، نشان داده که جنبش کارگری در هر جا که می‌تواند باید قدرت را بگیرد و بلافاصله دست به برقراری مناسبات سوسیالیستی بزند، در عین حال که برای گسترش انقلاب به سایر کشورها می‌کوشد.

باید توجه کرد که انگلس در قرن نوزدهم درباره جهانی که هنوز بخش‌های بزرگی از آن تحت سلطه مستقیم استعمار بودند، هنوز بیش از نیمی از جهان تحت مناسبات پیشاسرمایه داری بودند، سخن می‌گفت. سرمایه‌داری صنعتی و شبکه بازار جهانی آن زمان هنوز به شدت نامتوازن و محدود به "کشورهای متمدن" بود. امروز، سرمایه‌داری شبکه‌ای به‌مراتب یکپارچه‌تر و جهانی‌تر ایجاد کرده است. تولید، فناوری و ارتباطات به سطحی رسیده‌اند که امکان سازماندهی سوسیالیسم حتی در کشورهایی که از نظر تاریخی "عقب‌مانده" خوانده می‌شدند، بسیار بیشتر از دوران انگلس است.



بنابراین، منصور حکمت وقتی از امکان برقراری سوسیالیسم حتی در کشوری مانند غنا صحبت می‌کند، نه یک نسخه استالینی از "سوسیالیسم در یک کشور" را تبلیغ می‌کند، و نه خصلت جهانی انقلاب را نفی. او می‌گوید که پرولتاریا در هر کشور که قدرت را به دست آورد، باید و می‌تواند مناسبات سوسیالیستی را به نفع اکثریت جامعه برقرار کند، و این امر با تلاش برای پیوند و گسترش انقلاب در سطح جهانی منافاتی ندارد.

اگر هدف کمونیست‌ها ساختن جامعه سوسیالیستی نباشد، دیگر چه معنایی دارد که مردم را به قیام علیه دولت سرمایه‌داری فرا بخوانند؟ انقلابی که نتواند دستاوردهایش را حتی در یک کشور حفظ و تثبیت کند، پیشاپیش به بورژوازی بین‌المللی باج داده است.

۱۲ اوت ۲۰۲۵