۱۴۰۴ آذر ۱۵, شنبه

كمون پاريس به بلشويك‌ها آموخت چگونه يك انقلاب را به پيروزی برسانند

اندی ويلياموت - Andy Willimott

لنين چنان شيفته كمون پاريس بود كه روزی كه حكومت بلشويكی از حكومت كمون در فرانسه بيشتر دوام آورد، در ميان برف به رقص پرداخت. هم پيروزی‌ها و هم شكست نهايی كمون، برای نسل‌های گوناگون انقلابيون روسی درس‌های عملی مهمی داشت؛ مهمتر از همه اين كه نشان می‌داد حاكميت طبقه كارگر امری ممكن است.​

***

كمتر رويدادی تاريخی برای لنين و بلشويك‌ها به اندازه كمون پاريس سال ۱۸٧١ اهميت داشت. اندكی پس از به قدرت رسيدن، بلشويك‌ها هجدهم مارس ـ روزی كه كمون شكل گرفت ـ را به عنوان تعطيلی عمومی در شوروی اعلام كردند. كمون پاريس به عنوان نمونه اوليه جمهوری نوين شوروی ستايش می‌شد و در شهرها و روستاهای نخستين كشور آشكارا سوسياليستی جهان، برای آن جشن‌های بزرگ و بازآفرينی‌های عمومی رويدادهايش برگزار می‌كردند. اين كه "پراودا" و ديگر رسانه‌های مهم آن دوره، حكومت تازه را "كمون روسی" يا "كمون شوروی" می‌ناميدند، كاملا معمول بود؛ نامی كه به روشنی القا می‌كرد اين حكومت نيز، درست مانند پاريس ۱۸٧١، دژی انقلابی در ميان دريايی از متجاوزان امپرياليستی است.​

در آن زمان، راديكال‌ها و ناراضيان پاريس اقتدار حكومت فرانسه را نپذيرفتند، اداره منتخب شهری خود را برپا كردند و برای اجرای برنامه ای سياسی و اجتماعی تازه دست به كار شدند. اما تنها ٧٢ روز دوام آوردند تا اين كه ارتش فرانسه دوباره وارد پاريس شد و در سلسله ای از نبردهای خونين خيابانی، نيروهای كمون را درهم كوبيد.​

كمون و كسانی كه جان خود را در دفاع از آن از دست دادند، الهام بخش نسل‌های بسياری از انقلابيون شد. در سال ۱۹٢١، در پنجاهمين سالگرد كمون، پوسترهايی كه در خيابان‌های شوروی نصب شده بود اعلام می‌كرد: "شهيدان كمون پاريس زير پرچم سرخ شوراها دوباره زنده شدند." برای گرامی داشت درگذشت لنين در سال ۱۹٢٤، هيئتی از حزب كمونيست فرانسه يک پرچم اصلی كمون پاريس را به "كارگران مسكو" هديه داد. اين پرچم را در كنار پيكر مومیایی شده رهبر بلشويك در آرامگاه او در ميدان سرخ گذاشتند تا لنين به شكل نمادين همچون يکی از كموناردها جاودانه شود.​

ستايش شوروی از كمون پاريس گاه به عنوان پروپاگاندای فرصت طلبانه تفسير شده است؛ تلاشی برای مشروعيت بخشيدن به رژيمی كه نامشروع تلقی می‌شد، گويی اختراعی بلشويكی برای ساختن ميراثی كه در واقع وجود نداشت. اما چنين برداشت‌هايی سال‌ها اهميت عملی و نمادين كمون برای روسيه انقلابی را ناديده گرفته است. راديكال‌های روس، چه در داخل و چه در تبعيد، از همان آغاز شيفته كمون پاريس بودند و معنا و ميراث آن تا سال ۱۹١٧ موضوع بحث‌های تند و طولانی بود.

 

كمون در روسيه تزاری

خبر كمون پاريس نخستين بار در سال ۱۸٧١ از طريق مطبوعات محافظه كار به روسيه رسيد. پوشش خبری، همچنانکه انتظار می‌رفت، خصمانه، گسترده، مداوم و آميخته با شايعات بود. كمون به عنوان پديده ای غيرعادی، نامقبول و اساسا غيرروسی تصوير می‌شد؛ چنان كه اگر اين گزارش‌ها را باور می‌كرديد، كمون تجسم چيزی كاملا مغاير با ارزش‌های "استبداد خوب" تزاری جلوه می‌كرد. از همان روايت‌های نخست، مطبوعات رسمی روسيه تزاری، كمون پاريس را يك بديل سياسی خطرناك در برابر استبداد تزار معرفی كردند.​

اما همين بديل بود كه روسيه راديكال آن را به سرعت در آغوش گرفت. پيش از آن كه رويدادهای فاجعه بار "هفته خونين" ميان ٢١ تا ٢٨ مه ۱۸٧١ ـ هنگامی كه ارتش فرانسه در يك اقدام انتقامجويانه، كموناردهايی را كه در نبرد بازپس گيری پاريس می‌جنگيدند به شكلی وحشيانه قتلعام كرد ـ از آنان شهيدان واقعی بسازد، روسيه محافظه كار در سطح نمادين، كمون پاريس را از پيش "قتل سياسی" كرده بود.​

نخستين صدای انقلابی در خود روسيه كه جرأت ـ يا به تعبيری حماقت ـ آن را داشت به حوادث پاريس واكنش نشان دهد، "نيكلاس گنچاروف" بود؛ استادی دانشگاه كه به يك كمونيست تمام عيار بدل شده بود. او در دوران حيات خود كمون، مجموعه ای از شبنامه‌ها منتشر كرد كه هر كدام عنوان "دار" داشتند. اين شبنامه‌ها كه با چاپ دستی تكثير می‌شدند، اعلام می‌كردند "انقلاب جهانی آغاز شده" و رشته ای از "كمون‌های تازه" سراسر روسيه را در خواهد نورديد. در نوشته‌های آتشين او حتی خون روزنامه نگارانی طلب می‌شد كه الگوی كمون را محكوم می‌كردند.​

گنچاروف نه انقلابی زيرك بود و نه چندان موفق. تنها شمار اندكی از شبنامه‌هايش را منتشر كرد و چون در كار مخفی انقلابی تجربه ای نداشت، خيلی زود دستگير و به اتهام تحريك عليه حكومت بازداشت شد. با اينحال، پرونده او در تابستان ۱۸٧٢ به شدت جلب توجه كرد. رفتارهای وكيل او ـ كه برای اثبات آشفتگی روانی موكلش، يک روزنامه نگار سرشناس را متهم كرد با همسر گنچاروف رابطه داشته است ـ بر جنجال دادگاه افزود و ماجرا را خبرسازتر كرد.​

در فضايی كه روسيه محافظه كار همچنان بر سر كمون پاريس جنجال می‌كرد، قضات گنچاروف كوشيدند او را به عبرتی برای ديگران بدل كنند. او به كار اجباری در سيبری محكوم شد؛ مجازاتی بسيار سنگين برای متهمی سياسی در نخستين پرونده اش. هرچند اين حكم بعدا به تبعيد از روسيه اروپايی تخفيف يافت، اما اثر نمادين آن در افكار عمومی به جا مانده بود. حكومت روسيه، با نشان دادن چهره ای لجوج و مصالحه ناپذير ـ بسيار شبيه دولت ورسای كه كمون را سركوب كرد ـ تنها توانست احساس بی عدالتی را در ميان منتقدانش تشديد كند. برای اين منتقدان، قضيه گنچاروف فقط يکی از رشته بی عدالتی‌هايی بود كه در شكل دادن به درك آنان از "طرف درست" و "طرف نادرست تاريخ" نقش داشت. برای بسياری از نيروهای چپ، از اين پس سرنوشت روسيه به شكل جدايی ناپذيری با سرنوشت پاريس گره خورده بود.

 

انترناسیونالیست‌ها

در پايتخت فرانسه، شماری از انقلابي‌های برجسته روس شاهد شكل گيری كمون بودند و حتی در آن مشاركت داشتند. در ميان آنان، انقلابی مدافع حقوق زنان نام آشنا، اليزابت توما نوفسكايا (معروف به "مادام ديميتريف") حضور داشت؛ زنی كه دوست كارل ماركس بود و او را با متون مهم ادبيات انقلابی روسيه آشنا كرد و همين آشنايی، ماركس را برانگيخت كه زبان روسی بياموزد تا بتواند بيشتر بخواند.​

ديميتريف زنی ظريف و در ظاهر شكننده بود كه مانند بسياری از انقلابی‌های آن دوران، آگاهانه ظاهری برمی‌گزيد كه حال و هوای آمادگی برای شهادت را تداعی می‌كرد. او در روز ١١ آوريل "اتحاديه زنان" را بنيان گذاشت و سراغ زنان طبقه كارگر رفت تا آنان را برای كمک و خدمت در ايستگاه‌های امداد، غذاخوری‌ها و سنگرهای كمون گرد هم آورد. ديميتريف و اتحاديه اش تا تلخ ترين لحظه‌ها جنگيدند، سنگرهای ناحيه يازدهم را در اختيار گرفتند و سرانجام، در آخرين لحظات، به ژنو ـ آن پناهگاه امن و آشنای خود ـ گريختند.​

آنا كورون كروكوفسكايا نيز همراه با همسرش، ويكتور ژاكلار، سوسياليست انقلابی فرانسوی، در صحنه حاضر و فعال بود. او در كميته بيمارستان و امداد خدمت می‌كرد، با گروه زنان ديگری به نام "كميته زنان برای ترويج آموزش زنان" همكاری داشت و در لحظه‌های فروپاشی كمون، خود را بر روی سنگرها در حال جنگ يافت.​

آنا و ويكتور هر دو بازداشت شدند، اما آنا به شكلی از زندان گريخت. به نظر می‌رسد نام خانوادگی آنا، به عنوان دختر يك ژنرال بلندپايه روس، در نهايت جان ويكتور را هم نجات داد؛ او به زحمت از اعدام رهايی يافت و سرانجام در اكتبر ۱۸٧١ از طريق مذاكرات پنهانی دوباره به همسرش پيوست.​

برجسته ترين سوسياليست انقلابی روس در پاريس آن سال، پتر لاوروف بود كه نقش او كمتر عملی و ميدانی و بيشتر نظری و قلمی بود. خود او بعدا اعتراف كرد كه به مشاركت فعالتر ديميتريف غبطه می‌خورده است. با اين همه، همين مانع نشد كه لاوروف به شاهد اصلی و تاريخ نگار روسی كمون بدل شود؛ او زمانی كه وقايع هنوز در جريان بود، نخستين مقاله‌هايش را در دفاع از كمون نوشت و منتشر كرد.​

در ماه مه، وقتی پايان كمون نزديک می‌شد، او همچنان می‌نوشت كه كمون الگويی برای همه سوسياليست‌هاست و خواستار پيشروی "فدراسيون كمون‌ها" برای گسترش انقلاب سوسياليستی بين المللی بود. بعدتر، هنگامی كه برای نشريه روسی "وپرود" (به پيش!) می‌نوشت، كمون را "نخستين انقلاب پرولتری" ناميد. لاوروف بيش از هر كس ديگر در جا انداختن اسطوره كمون در روسيه نقش داشت. او با انتشار اين نوشته‌ها در قالب كتابی با عنوان "كمون پاريس" در سال "۱۸٨٠"، فضای بحثی گسترده تر درباره "درس‌های" كمون در ميان محافل انقلابی روسيه گشود.​

لاوروف ابتكار كموناردها را ستود، اما از برشمردن كاستی‌هايی كه به نظرش داشتند نيز فروگذار نكرد: كمبود روحيه جنگاوری، ضبط نكردن بانك فرانسه، و ترديد در به كارگيری قهر. او با صورت بندی روايتش به شكل نوعی "ترازنامه" از درس‌های مثبت و منفی، الگويی پديد آورد كه بر شيوه مواجهه نسل بعدی راديكال‌ها، از جمله لنين، با ميراث كمون اثر گذاشت.​

روايت لاوروف برای رهبر آينده بلشويك‌ها و بسياری از ماركسيست‌های جوان روس دلنشين بود، چون ديدگاه‌های كارل ماركس را هم بازتاب می‌داد؛ همان كسی كه در "جنگ داخلی در فرانسه" (۱۸٧١) يادآور شده بود "شيوه وجودی كارگری" كمون مجموعه ای از نمونه‌های عملی در اختيار همه كسانی می‌گذارد كه می‌خواهند مبارزه سوسياليستی را پيش ببرند. هر دو روايت، تا پيش از سال "۱۹١٧"، در ميان محافل انقلابی روسيه به طور گسترده دست به دست می‌شد و پس از انقلاب اكتبر نيز دولت شوروی بارها آنها را تجديد چاپ كرد.​

درس‌های كمون پاريس پس از جدل‌های درونی دهه "۱۸٩٠" جايگاهی حتی بالاتر در ميان ماركسيست‌های روس پيدا كرد. نسل تازه راديكال‌ها، يعنی نگهبان جوان (مولوده)، از جمله يولياس مارتوف، آرکادی كرمر و ولاديمير اوليانوف (كه بعدها به نام لنين شناخته شد)، از رفقای خود می‌خواستند كارگران را "تحريك سياسی" كنند و نارضايی و آشوب سياسی را در ميان همه گروه‌های تحت استثمار و بيگانه شده بربينگيزند. آنان عليه نگهبان قديم (ستاری) ماركسيسم روسی، يعنی گئورگی پلخانف، پاول آكسلرود و ورا زاسوليچ صف آرايی كردند؛ كسانی كه بر اين باور بودند روسيه هنوز برای چنين تحريك‌هايی آماده نيست، زيرا به گمان آنان زيربنای اقتصادی كافی وجود نداشت و طبقه كارگر روس هنوز به تمام معنا شكل نگرفته بود.​

نگهبان جوان با تمام توان می‌كوشيد سوسيال دموكراسی روسيه را در خط مقدم مبارزه گسترده تر ضدتزاری قرار دهد، در حالی كه نگهبان قديم ـ كه به "اكونوميست‌ها" شهرت يافته بودند ـ معتقد بود نخست بايد يك انقلاب بورژوايی تحقق يابد تا زمينه‌های مادی مبارزه سوسياليستی فراهم شود. در حالی كه پيامدهای اين شكاف همچنان ادامه داشت، درس‌های عملی كمون پاريس، به ويژه نمونه قهرمانانه و قاطع كموناردها، به پشتوانه نظری كسانی بدل شد كه مشتاق بودند درست در همين زمان و مكان، در روسيه پايان قرن نوزدهم، دست به تحريك و فعاليت سياسی بزنند.

 

درس‌هايی از پاريس

در دومين كنگره حزب نوپای سوسيال دموكرات كارگری روسيه در سال ۱۹٠٣، ماركسيسم روسی بيش از پيش دچار شكاف شد و دو جناح بلشويك و منشويك شكل گرفت. هرچه زمان گذشت، نگاه هر انقلابی به كمون، به ابزاری بدل شد كه از خلال آن جايگاه و تعريف خود را درون سوسيال دموكراسی روسيه معين می‌كرد. همانطور كه جی برگمن نشان داده، لنين در نامه ای در سال ۱۹٠١ به پلخانف، از اين "پدر ماركسيسم روسی" انتقاد كرد، زيرا پلخانف كمون را "تاريخ كهن" خوانده بود. لنين بعدها نيز بارها پلخانف و ديگران را، گاه ناعادلانه، سرزنش كرد و مدعی شد آنها گفته اند از سال ۱۸٧١ چيز زيادی برای آموختن باقی نمانده است.​

در نخستين اظهارنظرهای علنی لنين درباره كمون در سال ۱۹٠٤، او "نكته‌های مثبت" آن را برشمرد: جدایی دين از دولت، آموزش عمومی رايگان، انتخابی و قابل عزل بودن همه مقام‌های دولتی، و لغو ديوان سالاری. او در كنار اينها "نقطه‌های منفی" را هم نام برد: "كمبود سازمان يافتگی"، "كمبود آگاهی طبقاتی" و ناتوانی در "تصرف بانك و يورش به ورسای". ميان اين ارزيابی‌های اوليه و رويدادهای بزرگ سال ۱۹١٧، لنين زبان و چارچوب خود را درباره "درس‌های كمون" بسط داد.​

در جريان خيزش‌های سال ۱۹٠٥ در امپراتوری روسيه، لنين ميان آن رخدادها و ابتكار كموناردهای پاريس مقايسه‌هايی انجام می‌داد. وقتی از سال ۱۹١٤ جنگ تمام روسيه را دربرگرفت، لنين كمون را نمونه ای از جنگ داخلی انقلابی می‌ديد كه از دل تهاجم امپرياليستی سر برآورده بود. او در هر مرحله، چارچوب "درس‌ها" را گسترش می‌داد، از لاوروف الهام می‌گرفت و می‌كوشيد نمونه كمون را با شرايط روز روسيه منطبق كند.​

لنين تنها كسی نبود كه در گذشته انقلابی پاريس به دنبال تأييدی برای آينده ای سوسياليستی می‌گشت. واكنش روسيه انقلابی به سال ۱۹٠٥، از جمله شكل گيری نخستين شوراها ـ همان "سويت‌ها"، يا نهادهای انتخابی انقلابی ـ به تعبير تاريخ نگار، ژرژ هوپت، "بسيار فراتر از يك نشانه از تقليد" از نمونه پاريسی بود. و همان طور كه تاريخ نگار ديگری، كِيسی هريسون، استدلال كرده، انقلابی‌های روسی اين دوره، به ويژه لنين، اساسا شيوه يادكردن از كمون پاريس را دگرگون كردند.​

هريسون يادآور می‌شود كه انقلابی‌های فرانسوی بيش تر بر "ماه مه" و فاجعه سقوط كموناردها تمركز می‌كردند. اما لنين و بسياری از روس‌ها نگاه خود را به "ماه مارس" و خود تجربه زنده كمون معطوف كردند؛ يعنی گذار از تمركز عمدتا منفی بر شكست و پايان فاجعه بار، به ستايش "نمونه عملی" كمون. در حالی كه ديگران ياد شكست كمون در ماه مه را گرامی می‌داشتند، بلشويك‌ها سالگرد خيزش آن در ماه مارس را جشن می‌گرفتند و در پی درس‌ها، الهام عملی و تأييدی برای مشی سياسی خود بودند.​

 

يك "دولت كمون گونه"

به قول والتر بنيامين، اينجا با "گذشته ای آكنده از اكنون" روبه رو هستيم. در سال ۱۹١٧، لنين كه نگران بود ديگر انقلابی‌ها فرصت طلايی را از دست بدهند، از نمونه كمون پاريس برای تشويق به تصرف بی درنگ قدرت استفاده كرد. او همزمان، ابتكارهای خودگردانی مستقيم كمون را به عنوان بنياد عملی "نوعی تازه از دولت" برجسته كرد و "دولت كمون گونه" را الگويی آماده برای دولت شوروی معرفی نمود.​

لنين در اثر معروف خود "دولت و انقلاب" كه در سال ۱۹١٧ نوشت، ادعا كرد سياست‌های كمون مانند برابر كردن تقريبا كامل دستمزدها، مصادره مسكن، و بازآرايی دستگاه‌های دولتی و ديوان سالاری، می‌تواند بلافاصله پس از به دست گرفتن قدرت اجرا شود. جذابيت يك "دولت كمون گونه" آماده، بلشويك‌ها را از ديگر سوسياليست‌هايی جدا می‌كرد كه تمايل داشتند با نظام پارلمانی ليبرالِ دولت موقت همكاری كنند.​

طبيعی بود كه بحث‌ها، ارجاع‌ها و معانی گوناگونی كه به كمون پاريس نسبت داده می‌شد، پس از ۱۹١٧ نيز ادامه يابد و برای شوراهای نخستين، ابزارهای نمادين و زبانی فراهم كند تا هويت و جايگاه تاريخی خود را تعريف كنند. اين روند از طريق مجاری رسمی ـ از جمله تبليغ و پاسداشت ياد كمون توسط حزب و دولت ـ پيش رفت، اما به شكل ارگانيك نيز ميان جوانان فعال و سازندگان نوپای سوسياليسم ريشه دواند. برخی از آنان، برای نمونه، برانگيخته شدند كه "كمون"های خود را در قالب شكل‌های آزمايشی همزيستی در آپارتمان‌های تازه مصادره شده يا خوابگاه‌های دانشجويی بنا كنند و عنوان "كمونارد" را نشانه تعهد خود به سوسياليسم بدانند.​

نماد و زبان كمون، در دولت آغازين شوروی به تمامی رسوخ كرد. بسياری از نهادها ـ از يتيم خانه‌ها و مدارس گرفته تا مزارع دولتی و اداره‌های استانی ـ نام "كمون" را بر خود گذاشتند. خيابان‌هايی به افتخار كمون پاريس نام گذاری شد و كمون به جزئی از زندگی روزمره شوروی بدل گشت.​



جشن‌های شوروی برای كمون صرفا يك ابتكار تبليغاتی لحظه ای نبود؛ اين مراسم بر ميراثی انقلابی و آرمان‌های ريشه دار انترناسیونالیستی تكيه داشت. كمون نوعی تأييد سياسی و عاطفی از تعلق تاريخی فراهم می‌كرد. پرچم سرخ كمون به جمهوری شوروی پرچم داد، لنين را جاودانه كرد و برای نخستين نسل شوروی، حسی ملموس از عضويت در مبارزه جهانی برای كمونيسم ايجاد نمود. با توجه به شيفتگی طولانی روسيه انقلابی به رويدادهای ۱۸٧١، عجيب می‌بود اگر بلشويك‌ها و شوراهای اوليه، هنگام تعريف هويت و ريشه‌های خود، به كمون پاريس ارجاع نمی‌دادند.​

 

كاربرد آيينی

همانند بسياری از چيزهايی كه الهام بخش پروژه شوروی بود، ياد كمون پاريس برای برخی به جنبه ای رسمی و بی روح از زندگی بدل شد، اما برای برخی ديگر همچنان سرشار از معنا باقی ماند. در دوره استالين، حافظه انقلابی در خود فروبسته شد و شمار تعطيلی‌های رسمی كاهش يافت؛ هجدهم مارس، روز كمون، از فهرست تعطيلی‌ها حذف شد.​

با اين همه، اين روز از تقويم شوروی حذف نشد و هر سال به شكلی گرامی داشته می‌شد و بعدتر دوباره جايگاهی برجسته يافت. در دوره لئونيد برژنف، هجدهم مارس بار ديگر رنگ و بوی يك مناسبت جشن گونه را پيدا كرد. همان طور كه برگمن نشان داده، با ظهور چين كمونيست، اتحاد شوروی كوشيد خود را رهبر راستين پرولتاريای جهانی بنماياند و كمون دوباره به كانون توجه بازگشت.​

در سال ۱۹٦٤، كمون پاريس و توان علمی شوروی همزمان جشن گرفته شد؛ زيرا تكه ای از پرچم كمون با فضاپيمای "وسخود" به مدار زمين فرستاده شد. و در دوران گلاسنوست و پرسترويکای اميدبخش میخاييل گورباچف، كمون پاريس بار ديگر به عنوان نمونه ای انقلابی ستوده شد؛ اين بار چون مشعلی از انقلابی "پاكيزه" از آلودگی‌های استالين و جناياتی كه اكنون رسما به رسميت شناخته می‌شد. كمون بار ديگر "گذشته ای آكنده از اكنون" شد.

۱۴۰۴ آذر ۱۴, جمعه

در جواب به مینا احدی

مینا احدی امروز در صفحه فیسبوکش، و همچنین در کامنتی که زیر نوشته من گذاشته است، چند نکته را مطرح کرده که لازم می‌دانم روشن به آنها پاسخ بدهم.

نخست لازم می‌دانم تأکید کنم که یکی از کامنت‌هایی که زیر نوشته من آمده بود و در آن، مینا احدی در کنار جمهوری اسلامی قرار گرفته بود، نظر من نیست و من هیچ مسئولیتی در قبال نوشته دیگران ندارم. من چنین مقایسه‌ای را نه درست می‌دانم و نه می‌پسندم. چنین کامنتهایی فضا را مسموم می کند و جائی برای بحث سالم نمی گذارد. من صمیمانه از ایشان می خواهم که خودش بیاید آن کامنت را پاک کند! مینا احدی سالها علیه جمهوری اسلامی فعالیت و مبارزه کرده است. اگر خود من ارزیابی دیگری داشتم، بی‌هیچ ملاحظه‌ای آن را بیان می‌کردم؛ نه از ابراز عقایدم خوفی دارم و نه ضرورتی برای پنهان کردن چیزی می‌بینم.

اما درباره موضوع اصلی: نوشته من و یکی دو کامنتی که در پاسخ به دوستان گذاشته‌ام، برخلاف برداشت مینا احدی، این نبود که "چرا حزب را مطرح نکردید". نکته من این بود که وقتی کسی در مورد "جدی بودن احزاب اپوزیسیون درباره مبارزه با حکم اعدام" پرسشی طرح می‌کند، به همان اندازه لازم است خود نیز به این پرسش پاسخ بدهد؛ وگرنه تکرار همان پرسش برنامه "پرگار" خواهد بود. اکنون مبارزه بر علیه احکام قرون وسطائی اعدام، بسیار فراتر از احزاب و فعالین منفردی تبدیل است و به یک جنبش اجتماعی وسیعی تبدیل شده است. بحث من در مورد برخورد مشخص مینا احدی و بی جواب گذاشتن سئوالی که هسته اصلی سیاسی بحثش بود، می باشد. خوشبختانه مینا احدی در ویدیو کلیپ بعدی که منتشر کرده است، به نوعی اشکال مورد انتقاد من را برطرف کرده است و از این بابت باید هم خوشحال بود و هم من، از ایشان تشکر می کنم.

مینا احدی در دوران عضویتش در حزب کمونیست کارگری، نقش بسیار فعالی در مبارزه با احکام اعدام و سنگسار داشت و هیچکس منکر این تلاش‌ها نیست. اما همانطور که در نوشته و کامنتهایم اشاره کرده‌ام، این فعالیت‌ها بر دوش شبکه‌ای از فعالان حزبی انجام می‌شد؛ شبکه‌ای که بخش وسیعی از آن هنوز هم در حزب حضور دارد. این نکته، انتقاد یا یادآوری است - نه تخطئه. به جای آنکه مینا احدی کامنت نامناسبِ فرد دیگری را به بحث بر علیه من تبدیل کند، بهتر است به اصل این نکته پاسخ بدهد.

طبیعی است که هر فعالیت گسترده و پرقدرت علیه جمهوری اسلامی نیازمند شبکه‌ای از فعالان، امکانات لجستیکی و سازمان‌یافتگی سیاسی است. در مورد فعالیت‌های آن دوره مینا احدی، این شبکه و امکانات به روشنی از بستر حزب کمونیست کارگری و فعالان آن فراهم شده بود. بنابراین وقتی مینا احدی از دستاوردهای گذشته سخن می‌گوید، انتظار اینکه یادآوری شود این دستاوردها محصول یک کار جمعی، سازمان‌یافته و متکی به یک شبکه حزبی بود، نه تنها غیرمنطقی نیست بلکه بخشی از انصاف سیاسی و تاریخی است.

امیدوارم این توضیح، فضا را به سمت گفت‌وگویی روشن‌تر، صمیمانه‌تر و کم‌تنش‌تر ببرد. هدف من نقد سیاسی صریح است، نه بی‌اعتبار کردن تلاش‌های فردی هیچ‌کس.

 


ناصر اصغری

۵ دسامبر ۲۰۲۵

کارل مارکس نشانه‌هايی از آينده سوسياليستی را در كمون پاريس می‌ديد

کارل مارکس نشانه‌هايی از آينده سوسياليستی را در كمون پاريس می‌ديد

 

گفتگو با اِستاتيس كولاکيس

گفتگو از ديويد برودر

 

در روز "۲۱ مه ۱۸۷۱" "هفته خونين" آغاز شد؛ هفت روزی كه در آن ارتش فرانسه كمون پاريس را درهم كوبيد. در اين سركوب، حدود "۲۰ هزار" نفر از كموناردها كشته و بيش از "۴۵ هزار" نفر دستگير شدند، زيرا نيروهای دولتی تمام توحش افسارگسيخته خود را عليه مردم انقلابی پاريس رها كرده بودند.

كارل ماركس از لندن با وحشت به رويدادهای پايتخت فرانسه می‌نگريست، چون نخستين تجربه حاكميت طبقه كارگر را می‌ديد كه در خون غرق می‌شود. اما در همان روزها نوشتن كتاب خود با عنوان "جنگ داخلی در فرانسه" را نيز به پايان رساند؛ اثری كه هدفش مقابله با بدنام سازی كموناردها در مطبوعات بريتانيا و استخراج درس‌هايی از شكست انقلابيون بود.

اِستاتيس كولاکيس به تازگی ويراست يك مجلد فرانسوی از نوشته‌های ماركس و انگلس درباره كمون را بر عهده داشته است. مقدمه مفصل او بر اين كتاب، كه مطالعه ای درباره بازتاب رويدادهای "۱۸۷۱" در انديشه اين دو متفكر است، اكنون برای وبسايت انتشارات "ورسو" به انگليسی ترجمه شده است. مترجم، ديويد برودر، در اين گفتگوی پيش رو با كولاکيس درباره مكاتبات ماركس و انگلس با كموناردها، جايگاه كمون به عنوان "الگو"ی حاكميت كارگران، و نشانه‌های "كمونيسم ممكن" در پاريس انقلابی صحبت كرده است.

 

ديويد برودر: دشمنان كمون اغلب انجمن بين المللی كارگران يا شخص ماركس را "مغز پشت عمليات" معرفی می‌كردند. ماركس و انگلس تا چه حد در مشاوره دادن به مبارزان كمون نقش داشتند و خود اعضای انجمن چه تاثيری بر ماجرا گذاشتند؟

 

اِستاتيس كولاکيس: وقتی از نقش انجمن بين المللی كارگران حرف می‌زنيم بايد از نگاه غيرتاريخی پرهيز كنيم. اين سازمان نه يك تشكل نيرومند با احزاب توده ای ملی بود، مثل انترناسيونال دوم كه در سال ۱۸۸۹ پديد آمد، و نه حزبی متمركز برای يك انقلاب جهانی، شبيه آنچه انترناسيونال سوم قصد داشت بسازد. انجمن در عمل شبكه ای نسبتا باز و ناهمگون از اجزای گوناگون بود (اتحاديه‌های كارگری، نيروهای سياسی نوپا، جمعيت‌های مهاجران، سازمان‌های مخفی) كه بازتاب دهنده واقعيت‌های متنوع جنبش كارگری آن دوره به شمار می‌آمد.

تا جايی كه می‌دانيم هيچ دستگاه مركزی قدرتمند و منسجمی در كار نبود و كسی در شورای عمومی اين انجمن شغل ثابت و حقوق بگير نداشت. انجمن بيشتر فضايی بود كه در كنگره‌هايش جهت گيری‌های كلی و برنامه ای جنبش كارگری به بحث گذاشته می‌شد و در عين حال شبكه ای از فعالان كه شكل‌های مشخص همبستگی ميان مبارزات كشورهای مختلف را سازمان می‌داد. نه اراده و نه توان آن را داشت كه رهبری يك انقلاب را در هر نقطه جهان بر عهده بگيرد؛ ماركس و انگلس هم در همين چارچوب عمل می‌كردند.

با اين همه، انجمن كوشيد در خود كمون و روندی كه به آن انجاميد نقشی فعال داشته باشد. اينجا بايد ميان فعاليت‌های شورای عمومی مستقر در لندن، كه بدون ترديد ماركس چهره مركزی آن بود، و فعاليت‌های بخش‌های فرانسوی، به ويژه بخش پاريس، تمايز بگذاريم. شورای عمومی در فاصله آغاز جنگ فرانسه و پروس در "ژوييه ۱۸۷۰" تا اندكی پس از سقوط كمون، "سه" بيانيه منتشر كرد. مشهورترين آنها كتاب "جنگ داخلی در فرانسه" بود كه در آن جنگ، پيامدهای آن و مهمتر از همه خود كمون تحليل می‌شد. ماركس از ميانه "آوريل ۱۸۷۱" روی اين متن كار می‌كرد اما تنها در آخرين روزهای "هفته خونين" بود كه آن را به پايان رساند.

شورای لندن همچنين نقشی مهم در سازماندهی همبستگی با فرانسه جمهوریخواه پس از فروپاشی رژيم بناپارت، سپس با خود كمون و سرانجام پس از شكست آن با كموناردهای تبعيدی ايفا كرد. اين شورا از راهپيمايی از "كلركنول گرين" لندن به "هايد پارك" در روز "۱۶ آوريل ۱۸۷۱" در حمايت از قيام پاريس پشتيبانی كرد؛ هرچند به شكلی عجيب، به خاطر تنش با سازماندهنده اصلی تظاهرات، يعنی "انجمن دموكراتيك بين المللی"، اين حمايت بی دردسر و بی تنش نبود.

گاه گفته می‌شود ماركس و شورای لندن در طول كمون در عرصه عمومی سكوت كردند. اما نامه‌هايی كه برای "تايمز" و روزنامه‌های ديگر فرستادند نشان می‌دهد شديدا نگران رد كردن تهمت‌هايی بودند كه مطبوعات ورسای پخش می‌كرد و آنان را عاملان آلمانی معرفی می‌كرد كه گويا شورش را هدايت می‌كنند. وضعيت در پاريس بسيار نامطمئن بود و شانس پيروزی كموناردها اندك؛ موضوعی كه ماركس خيلی زود به آن پی برد.

با اين حال، در اواخر "آوريل" شورای لندن بيانيه ای عمومی صادر كرد كه در آن تصميم به اخراج "تولن" را تاييد می‌كرد؛ عضوی برجسته كه پيشتر پس از پيوستن به ورسای از سوی بخش پاريس كنار گذاشته شده بود. در اين بيانيه تاكيد می‌شد كه "جای هر عضو فرانسوی انجمن بين المللی كارگران بی ترديد در كنار كمون پاريس است، نه در مجلس غاصب و ضدانقلابی ورسای".

ماركس و يارانش در لندن ناچار بودند محتاطانه عمل كنند؛ اما در عين حال كوشش جدی برای دخالت مستقيم در رويدادها هم انجام دادند. اين دخالت به خاطر اختلال ارتباط با پايتخت محاصره شده فرانسه، كه ابتدا در حصار نيروهای پروس و بعد در محاصره ارتش ورسای بود، بسيار دشوار می‌شد. بخش پاريس انجمن نيز پيش از آغاز درگيری، در اثر سركوب رژيم بناپارت به شدت آسيب ديده بود و در نهايت هم به دليل سربازگيری و پيامدهای جنگ فرسوده شد.

اندكی پس از اعلام جمهوری در "سپتامبر ۱۸۷۰" شورای لندن تصميم گرفت فرستاده ويژه ای را با اختيارات كامل شورا به پاريس بفرستد. آنها "اگوست رساييه"، يك فرانسوی ساكن بريتانيا از سال‌های دور و از نزديكان ماركس و انگلس، را برگزيدند. رساييه تا پايان كمون در پاريس ماند، تنها با يك وقفه حدودا يك ماهه در اواخر زمستان "۱۸۷۱" برای ارائه گزارش به شورا.

از اسناد موجود دقيقا بر نمی‌آيد كه ماموريت او چه بود. اما می‌دانيم در ماه‌های پيش از آغاز كمون تلاش كرد بخش پاريس را از نو سازمان دهد، رهبران آن را عوض كند و آن را به سمت موضعی سياسی فعال تر سوق دهد تا به خطی نزديك شود كه بلانكيست‌ها از آن دفاع می‌كردند. با اين حال در آن مقطع موفقيت چشمگيری به دست نياورد. نقش اصلی او بعدتر، در مقام عضو شورای كمون و مسئول كميسيون كار و مبادله آشكار شد؛ جايگاهی كه كانون نفوذ اعضای انجمن بين المللی در پاريس بود.

از اواخر "مارس" به بعد، فرستاده ديگری هم به پاريس اعزام شد: "ايليزابت دميتريف" از روسيه. شخصيتی شگفت انگيز كه هم رنگ و بوی قهرمان رمانتيك داشت و هم يك انقلابی بسيار مصمم و توانا بود و پيشتر در حلقه نزديكان ماركس در لندن قرار می‌گرفت. او نقشی كليدی در سازماندهی مهمترين تشكل زنان در دوران كمون ايفا كرد؛ تشكلی كه قاطعانه خواستار اقدام‌هايی واقعا سوسياليستی بود، مثل مصادره كارخانه‌های رهاشده توسط مالكان و سپردن آنها به دست كارگران.

ماركس همچنين با افراد ديگری هم مستقيما در ارتباط بود، به ويژه "لئو فرانكل"، كارگر مجار، عضو انجمن بين المللی كارگران و رئيس كميسيون كار كمون. تنها بخشی از اين مكاتبات باقی مانده است، اما كاملا روشن است كه ماركس اساسا در پاسخ به درخواست‌های طرف مقابل می‌نوشت.

او درباره موضوعات گوناگون، عمدتا اقتصادی و گاه سياسی، توصيه‌هايی ارائه می‌كرد، بی آنكه دستوراتی برای اجرا صادر كند. ماركس از همان آغاز نسبت به رويدادهای پاريس شور و شوق زيادی داشت، با وسواس در پی كسب اطلاعات دقيق بود و حتی سعی می‌كرد دخالت كند، اما هرگز تلاش نكرد و تظاهر هم نكرد كه می‌خواهد رهبری اين تجربه را به دست بگيرد. برعكس، می‌خواست از اين رويداد بياموزد و بر پايه آن، نكات اساسی انديشه سياسی خود را بازانديشی و بازفرموله كند.

 

ديويد برودر: بياييم به اين جنبه بپردازيم. يكي از مضمون‌های اصلی در نوشته‌های ماركس درباره كمون اين است كه چگونه می‌توان يك نيروی جمعی ساخت؛ نيرويی كه هم قادر باشد ساير نيروهای اجتماعی را رهبری كند (چيزی كه شما با پيروی از گرامشی آن را "بلوك تاريخی جديد فرودستان" می‌ناميد) و هم بتواند دستگاه دولتی را زير كنترل خود درآورد.

اما نكته چشمگير اين است كه در اينجا هيچ اشاره روشنی به نقش مشخص يك حزب نمی‌بينيم و در عوض، تمركز بر شكل‌های محلی دموكراسی مستقيم است. آيا دليل اين وضع، اعتماد ماركس و انگلس به توان خود انقلاب برای ساختن شكل‌های سياسی اش بود؟ يا اينكه حمايت آنها از ايجاد احزاب كارگری در آلمان و فرانسه در سال‌های پس از "۱۸۷۱" در واقع پاسخی بود به همين مساله؟

 

اِستاتيس كولاکيس: پاسخ به اين سوال پيچيده تر از آن است كه در نگاه اول به نظر می‌رسد. واقعا در نوشته‌های مربوط به كمون، هيچ بحث بسط يافته ای درباره نقش سازمان سياسی طبقه كارگر وجود ندارد. اما نبايد فراموش كنيم اين متون قرار بود بيانگر نظرات مشترك انجمن بين المللی كارگران، يا دست كم شورای عمومی آن، باشند. بحث درباره اقدام سياسی طبقه كارگر حتی پيش از جنگ فرانسه و پروس در درون انجمن آغاز شده بود و خيلی زود معلوم شد كه موضوعی تفرقه آفرين است. جريان‌های گوناگون (از اتحاديه گرايان بريتانيايی گرفته تا هواداران باكونين و پرودون) يا به شدت با سياست انتخاباتی مخالف بودند يا طرفدار اتحاد با راديكال‌ها و اصلاح طلبان بورژوا.

تجربه كمون شرايط اين بحث را دگرگون كرد. آشكار شد كه بخش پاريس انجمن بين المللی كارگران، با وجود آنكه بسياری از نمايندگان كمون و كادرها و فعالان باتجربه از ميان همين بخش می‌آمدند، نتوانسته بود به جنبش انقلابی نيرويی منسجم و هماهنگ بدهد. اين بخش پيش از قيام "مارس" دچار دودلی و تفرقه بود و در طول كمون هم همين وضع را حفظ كرد.

در "ماه مه"، انترناسيوناليست‌های پاريس بر سر اينكه آيا بايد "كميته نجات عمومی" به سبك ژاكوبن‌های "١٧٩٣" تشكيل دهند يا نه، دچار شكافی دردناك شدند. از سوی ديگر، نبود هماهنگی ميان پاريس و شهرهای ديگری كه كمون‌های كوتاه مدت داشتند (به ويژه ليون و مارسی) بدون ترديد نقشی تعيين كننده در شكست آن قيام‌ها و فروخوابيدن موج انقلابی ايفا كرد.

ماركس و انگلس خيلی زود از اين تجربه درس گرفتند و تنها چهار ماه پس از سقوط كمون، خواستار تشكيل يك كنفرانس در انجمن بين المللی كارگران شدند. پيشنهادهای آنها درباره اولويت اقدام سياسی طبقه كارگر و نياز به ساختن احزاب واقعی كه هرجا ممكن باشد در انتخابات شركت كنند، در همان كنفرانس تصويب شد. جالب اينجاست كه همه نمايندگان فرانسوی جز يك نفر از اين پيشنهادها حمايت كردند. اما همين پيروزی خود به بحرانی بزرگ در درون انجمن انجاميد كه به شكاف در كنگره لاهه در "۱۸٧٢" و سپس افول اين سازمان منتهی شد.

از آن پس، می‌توان سه راهبرد متفاوت را در جنبش كارگری از هم بازشناخت. راهبرد "ماركسی" (اصطلاحی كه همان زمان رواج يافت) بر ساختن احزاب توده ای متكی بر طبقه و ملت تاكيد داشت. الگوی برجسته آن سوسيال دموكراسی آلمان بود كه كنگره وحدت خود را در "۱۸٧٥" برگزار كرد و به پيروزی‌های انتخاباتی دست يافت.

در فرانسه، از دهه "۱۸٨٠" به بعد، راهبرد دوم، يعنی "سنديکاليسم انقلابی"، دست بالا را پيدا كرد؛ همراه با رشد اتحاديه‌های راديكال و تشكيل سازمان سرتاسری كارگران در "۱۸٩٥" كه بخش عمده نيروهای رزمنده را در خود متمركز كرد. در عرصه سياسی، سوسياليسم فرانسوی برای مدت طولانی پراكنده، نسبتا ضعيف و تا حد زيادی زير تاثير جمهوريخواهی بورژوايی باقی ماند. در ايتاليا و اسپانيا، شكل‌های گوناگون آنارشيسم موقعيت خود را حفظ كردند و در كشورهای ديگر، از جمله فرانسه و هلند، نيز حضور مهمی داشتند.

با اين همه، آنچه اين مسيرهای متفاوت را به هم پيوند می‌دهد، اراده مشترك برای شكل دادن به اقدام مستقل و پايدار طبقه كارگر در برابر سياست بورژوايی است، از جمله در برابر گرايشات به ظاهر پيشرو و جمهوريخواه آن. اين همان ميراث پايدار كمون است؛ كمونی كه به دست دولتی جمهوريخواه، اما زير رهبری يك سلطنت طلب و با حمايت مجلسی ارتجاعی، به وحشيانه ترين شيوه سركوب شد.

 

ديويد برودر: شما می‌گوييد طبقه كارگر پاريس در آن دوره نه سانسكولوت‌های صرفا انقلابی بود و نه پرولتاريای انبوه كارخانه ای به معنای كلاسيك آن. بلكه منطق فرماندهی سرمايه داری، كار پيمانی و شيوه‌های مشابه، در ميان نيروی كاری نفوذ كرده بود كه هنوز پراكنده بود و بيشتر در واحدهای توليدی كوچك با فرايندهای كار پيشاصنعتی كار می‌كرد.

اين تصوير می‌تواند اين تصور را تقويت كند كه نيروی كار اتميزه و بی ثبات امروز، از جهاتی يادآور شرايط پيش از عصر فورديسم است. اما ماركس (و نيز سوسياليسم و فعالان كارگری آن زمان) تا چه حد آينده ای مبتنی بر تمركز هرچه بيشتر صنعتی را مفروض می‌گرفتند و فهم خود از طبقه را بر اين پايه می‌ساختند؟

 

اِستاتيس كولاکيس: اول بايد تاكيد كنم كه با وجود پراكندگی محل‌های كار كوچك (و البته رشد تدريجی كارخانه‌های بزرگتر)، پرولتاريای پاريس در آن زمان به شدت سياسی شده و سازمان يافته بود؛ بر خلاف طبقه كارگر امروز كه عمدتا اتميزه است. در اين ميان، بعد فضايی نقش تعيين كننده ای داشت: شكل شهر با شكاف طبقاتی عميق ميان شرق و غرب؛ شبكه مناسبات روزمره كه محله‌های كارگری را به هم پيوند می‌داد؛ تجمع گروه‌های شغلی در محله‌های خاص؛ حافظه نيرومند انقلاب‌های پيشين؛ و شكلگيری گردان‌های گارد ملی بر اساس محل سكونت. همه اين عوامل در پيدايش پرولتاريای انقلابی نقشی كليدی داشتند.

در عين حال، نبايد فراموش كنيم بيشتر اتحاديه‌های كارگری بريتانيا كه عضو انجمن بين المللی كارگران بودند، اتحاديه‌های حرفه ای بودند، به ويژه در صنعت ساختمان؛ نه اتحاديه‌های صنعتی سراسری كه بعدا پديد آمدند. تقريبا در همه كشورهای غربی وضع به همين منوال بود، به جز بلژيك. اين واقعيت عينی جنبش كارگری آن دوران بود.

اگر اكنون به تحليل ماركس از روند توليد سرمايه داری در "سرمايه" نگاه كنيم، تصوير بسيار پيچيده تر از برداشت‌های رايج است. مسلما برای ماركس، تمركزهای بزرگ صنعتی همراه با ماشين آلات و تقسيم كار، نشانه برجسته سرمايه داری است. اما همزمان، او به اشكال ديگری نيز تاكيد می‌كند كه اين شيوه توليد از طريق آنها فرايند كار را در چنگ می‌گيرد و دگرگون می‌كند؛ مانند صنعت خانگی مبتنی بر دستمزد قطعه كاری، كار پيمانی و توزيع كار به خانه. او به روشنی می‌ديد كه آسيب پذيرترين بخش‌های نيروی كار در همين حوزه‌ها متمركز شده اند؛ آن زمان عمدتا زنان و كودكان، و امروز می‌توان گفت "كار مهاجران".

برای ماركس، گذار به كارخانه‌های بزرگ بيش از آنكه صرفا به عوامل اقتصادی وابسته باشد، به شرايط سياسی گره خورده است. قوانين محدودكننده زمان كار، سقفی برای استثمار مبتنی بر ارزش افزوده مطلق می‌گذاشتند (یعنی طولانی كردن بی پايان روز كار يا كاهش مداوم دستمزد) و سرمايه داران را به سوی كارگيری ماشين و در نتيجه، تمركز توليد در كارخانه‌ها در برخی بخش‌ها سوق می‌دادند.

اما روندهای معكوس همواره دوباره سر برمی‌آورند؛ خود قوانين محدودكننده زمان كار بارها هدف حمله سرمايه داران قرار گرفتند و شيوه‌های توليد مبتنی بر ارزش افزوده مطلق در بيرون از هسته صنعتی بازتوليد شد و در بسياری موارد، به شكلی درونی با آن گره خورد. اين فرايند بسيار كمتر خطی و صلب است از آنچه به نظر می‌رسد. فكر نمی‌كنم ماركس در برابر وضع امروز، از توليد پراكنده و لحظه ای در كشورهای شمال و زنجيره‌های جهانی ارزش گرفته تا شكل‌های روزافزون بی ثبات اشتغال و البته كارخانه‌های غول آسا در مناطق صنعتی جنوب جهانی، غافلگير می‌شد.

رابطه ميان سطح سازمانيابی طبقه و ساختار توليد همواره پيچيده بوده و در زمان ماركس نيز همينگونه بود. اين رابطه از دل واسطه‌های گوناگونی عبور می‌كند كه در طول زمان و با تغيير شرايط دگرگون می‌شوند؛ برای نمونه، اشكال مختلف اتحاديه گرايی يا نوع رابطه اتحاديه‌ها و سازمان‌های سياسی با يكديگر و با دولت.

ماركس و انگلس هيچ طرح از پيش آماده ای درباره اينكه طبقه كارگر بايد چگونه سازمان يابد نداشتند و به اين معنا "نظريه حزب" مدونی ارائه نمی‌كردند. آنها بيشتر درباره طيف گسترده اشكال موجود سازماندهی، از چارتيسم گرفته تا اتحاديه‌های كارگری و نخستين احزاب واقعی كارگری، تامل می‌كردند و پيوسته بر نياز به ارتقای اين شكل‌ها به سطح نيرويی سياسی تاكيد می‌گذاشتند؛ نيرويی كه بتواند قدرت اقتصادی و سياسی طبقه حاكم را واژگون كند.

 

دیوید برودر: چه جنبه‌هايی از كمون پاريس باعث شد ماركس از "يك كمونيسم ممكن" صحبت كند؟

 

استاتيس كولاکيس: آنچه نگاه ماركس به كمون را متمايز می‌كند اين است كه او كمون را نه تحقق يك دكترين سوسياليستی يا كمونيستی از پيش موجود می‌ديد ـ حتی دكترين خود او ـ و نه الگويی كاملا تازه برای همه انقلابات آينده. اين دقيقا برخلاف شيوه ای است كه تقريبا همه جريان‌های جنبش كمونيستی قرن بيستم، مثلا درباره انقلاب اكتبر "١٩١٧"، در پيش گرفتند.

برخی جنبه‌های كمون به ابعاد ساختاری تر انقلاب‌های اجتماعی اشاره دارد، به ويژه جايی كه به نوآوری‌های كمون به عنوان يك شكل سياسی مربوط می‌شود. ماركس "راز" اين شكل را در مضمون طبقاتی آن می‌بيند: "يك دولت كارگری" كه وجوه "از پايين" و "از بالا" را در نوعی تازه از قدرت سياسی با هم تركيب می‌كند.

اين نوع قدرت، آرمان نظارت مردمی بر نهادهای عمومی و اداره جامعه را با دگرگونی اقتصاد در هم می‌آميزد. از همين جاست كه فرمولبندی‌های مشهور ماركس پديد می‌آيد: از "شكل سياسی ای كه سرانجام كشف شد تا در آن رهايی اقتصادی كار تحقق يابد" گرفته تا "اهرم كندن آن بنيان‌های اقتصادی كه بر آنها وجود طبقات و در نتيجه فرمانروايی طبقاتی استوار است".

اين جملات بسيار پرقدرت اند، اما بارها بدفهمی شده اند. از ديد ماركس، نهادهای كمون اساسا گذرا و بيان‌های جزئی روندهای عميق تری هستند كه به سوی رهايی اجتماعی جهت گرفته اند، نه چيزی كه بايد عينا كپی شود.

اين نهادها اجزايی از كمونيسم اند، به معنای "جنبش واقعی ای كه وضع موجود را برمی‌چيند"، نه "ايده‌آلی كه واقعيت بايد خود را با آن تطبيق دهد"؛ همان تعبيری كه در "ايدئولوژی آلمانی" می‌خوانيم. اتفاقی نيست كه ماركس كار مشخص كمونارها را هم تقريبا با همين كلمات توصيف می‌كند: "آنها اتوپياهای آماده ای ندارند كه با فرمان به مردم تحميل كنند... آرمان‌هايی برای تحقق ندارند، بلكه بايد عناصری از جامعه جديد را آزاد كنند؛ عناصری كه جامعه بورژوايی در حال فروپاشی خود، خود باردار آنهاست."

ماركس كاملا آگاه بود كه دستاوردهای كمون ـ هرچند با توجه به شرايط، بسيار چشمگير ـ خودِ كمونيسم نبود. حتی طرح‌های اجتماعی سازی ابزار توليد كه كميسيون كار كمون با همكاری نزديك "اتحاديه زنان" تدوين كرده بود نيز نبايد نقطه پايان راه تلقی می‌شد. اما اگر اين تدابير با نوعی برنامه ريزی گره می‌خوردند، می‌توانستند چيزی شبيه به "كمونيسم ممكن" باشند كه كنترل كارگران در سطح محل كار را با هماهنگی توليد، بدون اتكای به بازار، در سطح كلان پيوند می‌دهند.

كمون را بايد شكل آزمايشی ای دانست كه موانع ساختاری دگرگونی روابط اجتماعی را كنار می‌زند و طبقات كارگر را توانمند می‌كند. ماركس می‌نويسد اين شكل "مبارزه طبقاتی را از ميان برنمی‌دارد"، اما "رسانه ای عقلانی است كه در آن اين مبارزه می‌تواند مراحل گوناگون خود را به عقلانی ترين و انسانی ترين شكل از سر بگذراند."

 

دیوید برودر: وقتی داشتم اين متن را ترجمه می‌كردم، همزمان دوباره خواندن كتاب "روستاييان چگونه فرانسوی شدند" اثر اوژن وبر را هم شروع كردم. اين كتاب از شكاف فرهنگی عميقی ميان پاريس و مناطق روستايی پرده برمی‌دارد؛ جهانی سرشار از گونه‌های مختلف خرافه، عقبماندگی، و استفاده محدود از پول، زبان و آموزش فرانسوی.

اين تصوير مرا به فكر انداخت: اگر همان طور كه گفتی ماركس ديگر دهقانان را "كيسه ای از سيب زمينی" نمی‌ديد و به ضرورت سازماندهی آنها آگاه شده بود، آيا می‌شد به شكلی باورپذير اشكالی از دموكراسی را تصور كرد كه در آن انقلابی‌های شهری با دهقانان به عنوان نيروهايی برابر رفتار كنند؟ آيا ايده‌های مربوط به قدرت غيرمتمركز در خود اين درك را داشت كه انقلاب در شهر و روستا با آهنگهايی متفاوت پيش خواهد رفت؟

 


استاتيس كولاکيس: بله، فكر می‌كنم اين همان درس تازه و تعيين كننده كمون است. تئودور شانين پيش تر در مقاله بنيادين خود درباره ماركس متاخر، اين نكته را طرح كرده بود. ماركس به اين نتيجه رسيد كه ناتوانی كمون در پيوندخوردن با روستا، علت نهايی شكست آن بود.

چهار ماه بعد، ماركس در كنفرانس لندن انجمن بين المللی كارگران پيشنهاد كرد "شاخه‌های روستايی" ايجاد شود تا "پيوستن توليدكنندگان كشاورزی به جنبش پرولتاريای صنعتی تضمين شود". برای رسيدن به اين هدف، بايد "تحريك كنندگان" به مناطق روستايی فرستاده می‌شدند تا "نشست‌های عمومی برگزار كنند و اصول بين الملل را تبليغ كنند". هيچيك از اين طرح‌ها عملی نشد، اما نشان دهنده چرخشی راهبردی در انديشه ماركس درباره زمان بندی انقلاب در سطح ملی و نيز در مقياس جهانی بود.

نكته كليدی، به قول شانين، اين است كه "ارتباط روسی" ـ يعنی مكاتبات ماركس با دميتريف، گئورگ لوپاتين و ورا زاسوليچ، كه جالب است زنان در ميان آنها نقشی پررنگ دارند ـ ماركس را به درك توان بالقوه انقلابی دهقانان و شكل ويژه سازمان اجتماعی آنها، يعنی كمون روستايی، در حاشيه سرمايه داری رساند.

اما اين فرايند بر دو شرط استوار است. برای موفقيت، چنين انقلابی بايد بخشی از دستاوردهای مدرنيت سرمايه داری را در خود جذب كند و زمانبندی آن با زمانبندی كارگران در كشورهای هسته صنعتی به هم نزديك شود. اين درك تازه از انقلاب، به معنای پذيرش راه‌ها و ضرب آهنگ‌های گوناگون تاريخی است، اما در نهايت بايد به همگرايی ميان شهر و روستا، پرولتاريا و دهقانان، مركز و پيرامون، در هر دو سطح ملی و جهانی بينجامد.

اين نوشته‌ها برای مدت طولانی در بيشتر سنت‌های ماركسيستی زير خروارها تفسير مدفون ماند. اما اين راهبرد بعدتر در افق انقلاب ضد استعماری در چهار كنگره نخست انترناسيونال سوم و در "ماركسيسم بومی‌گرا"ی خوسه كارلوس مارياتيگی دوباره جان گرفت. امروز نيز همين خط فكری در مركز بحث‌هايی قرار دارد كه از سوی خوانش‌های غيراروپامحور ماركسيسم پيش برده می‌شود؛ خوانش‌هايی كه خود را از درك خطی و غايت محور از تاريخ رها كرده اند.