دهه شصت در ایران، به احتمال زیاد میلیونها
کتاب در آتش سوختند. علاوه بر میلیونها جلد که توسط کله پوکهای حزب اللهی در آتش
انداخته و یا خمیر شدند؛ یا توسط کسانی که سیاسی بودند و برای اینکه به هنگام هجوم
گلههای حزب الله به خانه شان آنها را قبل از رسیدن در آتش انداختند که سند جرمی
بر جائی نگذاشته باشند، و یا هم والدین برای نجات جان فرزندانشان صدها هزار جلد در
آتش انداختند که هنگام خانه گردی سندی موجود نباشد.
من، در میان صدها جلد کتاب و جزوه ای که داشتم و
بسیاری از آنها (قریب به اتفاشان) طعم آتش تنور شدند، توانستم همه شمارههای "بسوی
سوسیالیسم"های هر دو دوره "اتحاد مبارزان کمونیست" و "حزب
کمونیست ایران"، تمام جزوات مهم اتحاد مبارزان کمونیست، مثل "اسطوره
بورژوازی ملی و مترقی" و همه شماره های "مارکسیسم و مسئله شوروی"
را نجات داده و در گوشه ای امن در میان کتابهای کتابخانه ام در شهری سرد در کانادا
جای داده بودم.
با ساده لوحی تمام و با گوش ندادن به هشدار
دوستانی که: ناصر مواظب نزدیکی ات با فلانی باش، که به گفته خودش با سازمانهای
سیاسی مختلفی در ایران ظاهرا کار کرده؛ حزب توده، مجاهدین، فرقان، گروه حبیب الله
پیمان؛ همه آن کتابها را که با هزار و یک مشکل نجات داده بودم، به ایشان دادم که
به قول خودش مطالعه کند. هیچوقت به ذهنم خطور نکرد که از خودم سئوال کنم: تا بحال
همه کسانی که از من کتابی به امانت گرفته بودند، فقط یک عدد را گرفته بودند، چرا
این دوست مان اصرار داشت همه را با هم بگیرد و "بخواند"!؟ سرتان را درد
نیارم، بعد از مدتی سراغ کتابها را از این دوست گرفتم. با پوزخندی گفت که گمشان
کرده است؛ اما حاضر بود هزینه آنها را بپردازد! گفتم: شوخی نکن!؟ گفت: به
ابوالفضل!
به همین سادگی حاصل زحمات و به جان خریدن ریسک
دستگیری با کوله ای از اسنادی که مرگ را حتمی می کردند، "گم شدند"! به
ابوالفضل گم شدند.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر