در دل شلوغی
بازار ماهیفروشان مادرید، گربهای بود که از بیکاری یا شاید شوق تماشای ماهی، هر
روز با پرستیژ خاصی دم یکی از مغازهها لم میداد. نه میو میو میکرد، نه به کسی
چپ نگاه میانداخت؛ فقط خیره میشد به دست و پا زدن ماهیها و چانهزنی مشتریها،
انگار دارد برای پایاننامهاش تحقیق میکند.
بعد از چند روز،
این گربه که انگار الهام هنری گرفته بود، رفت زیر درختی، برگی را که تازه افتاده
بود برداشت، مثل کسی که میخواهد چک پرداخت کند، با اعتمادبهنفس تمام رفت سراغ
ماهیفروش. ماهیفروش هم که احتمالاً خواب کافی نداشته بود یا دلش به حال گربه
سوخته بود، یک ماهی داد به او.
گربه خوشحال و پیروز
برگشت، اما فردا دوباره برگشت؛ باز هم برگ، باز هم معامله. کمکم این قضیه تبدیل
شد به عرف بازار: گربه میرفت زیر همان درخت، منتظر سقوط برگ میماند، برگ را برمیداشت،
و با قیافهای که انگار دارد طلا تحویل میدهد، میرفت سراغ ماهیفروش.
ماهیفروش هم که
حالا دیگر قاعده بازی را یاد گرفته بود، هر روز یک ماهی در ازای یک برگ تحویل میداد.
و اینگونه،
گربهای با مدرک افتخاری در اقتصاد طبیعی، نشان داد که اگر برگ هم بهدرستی ارائه
شود، میشود با آن شکم سیر کرد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر