دو سه نفر، که نه
تنها وطن داشتند، بلکه حسابی هم وطن داشتند - از آن نوع که عکسش را قاب میکنند و
روی دیوار میزنند - نشسته بودند و از مزایای بیپایان وطنشان تعریف میکردند: از
آفتاب دلپذیرش، خاک حاصلخیزش، و البته مردمان نجیبی که هرگز اجازه ندادهاند یک
وعده غذا از دست این دو نفر بپرد. در همان حوالی، چند نفر دیگر از شام تا بام
دنبال لقمهای نان بودند که بچههایشان از گرسنگی تلف نشوند. با وجود شکمهای خالی،
اما آنچنان برای وطن غش و ضعف میرفتند که اگر کسی کل شهر را هم زیر و رو میکرد،
وطنپرستتر از ایشان پیدا نمیکرد.
آن دو سه نفری که
ابتدا ذکرشان رفت، در ادامهی تلاشهای وطندوستانهشان با دو سه نفر دیگر بر سر
قراردادی برای خرید و فروش چیزهایی از وطن دیگر به تفاهم نرسیدند و کلاهشان توی هم
رفت. آن وطن دیگر هم، به طرز عجیبی، پر بود از وطنپرستانی با خصائل مشابه: علاقهمند
به قرارداد، مشتاق به خدمت، و همواره آماده برای دفاع از منافع مقدس.
بگو مگو بالا
گرفت. وطنداران دو طرف که اهل سازش نبودند، تصمیم گرفتند کار را یکسره کنند و به
جنگ رفتند. اما نه خودشان، بلکه وطنپرستان هر طرف را به میدان فرستادند. جنگ
درگرفت. جنازهها به وطن برگشتند. هر جنازه، با چند مدال افتخار، شهامت و شجاعت مزین
شده بود؛ همان مدالهایی که در زندگی واقعی شاید خرج یک نان هم نمیشدند. صاحبان
وطن، برای نشان دادن قدردانی بیکرانشان، به خانوادهی کشتهشدگان، البته در ازای
هزینه ای کلان، قطعه زمینی واگذار کردند تا بتوانند جنازهی آن عزیزِ از دست رفته
را با تمام احترام و مدالهایش، دفن کنند. بدینترتیب، وطن همچنان برای صاحبانش
محفوظ ماند.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر