۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۰, جمعه

ماجرای روز پدر

امروز با کسی کار داشتم که در میان صحبتهایش کلی از بدی پدرش گفت. گفت که روزی ده بار آرزوی مرگش را می‌کند. کنجکاو شد درباره پدر من و رابطه ما بداند که کمی دردش را تسکین دهد. بهش گفتم من دو روز پدر دارم. یکی روز تجاری است که بچه‌هایم با کارت اعتبار من، که همیشه خدا منفی است برایم جوراب می‌خرند و یک روز پدر دارم که هر وقت به فکر پدرم می‌افتم، روز پدرم است.

امروز از آن روزهایی بود که در حین رانندگی چندین بار به فکر پدرم افتادم و هر بار چندین قطره اشک از چشمانم سرازیر شدند. خاطراتم را با او، که تلخ ترین آنها شیرین تر از هر عسلی است، در ذهنم مرور کردم. زیاد به او فکر کردم بخاطر یک استاتوس فیسبوکی که دیروز درباره "دشمنی با کتاب خوانی" نوشتم. من از آدم‌هایی هستم که پدرم را به اندازه ای که یک فرزند می‌تواند پدرش را ببیند و از بودن با او لذت ببرد، ندیدم. در دوران کودکی وضعیت مدرسه رفتنم طوری بود که فقط تابستانها به اندازه کافی می‌دیدم و آن هم همه اش مشغول کار بودیم. بعدها که انقلاب شد، جوانی بودم که دائم در حال فرار از دست آدمکشان رژیم اسلامی. بعدها که پناهنده شدم، نه او فرصت کرد پیشم بیاید و نه من اجازه داشتم برگردم و ببینمش.

فامیل‌هایم که تماس می‌گیرند زیاد درباره جای خالی پدرم حرف می‌زنند؛ بخصوص عمه‌هایم که سالی یکی دو بار سر قبرش می‌روند و هر وقت برمی‌گردند، حتما زنگ می‌زنند کلی با بغض جای خالی اش را در زندگی ام احساس می‌کنم و درباره این جای خالی حرف می‌زنم. او را اکنون ۲۲ سال است از دست داده ام. هر کس به دلیلی رژیم آدمکش اسلامی را نمی‌بخشد، من هم به این دلیل که حسرت دیدن پدرم و حسرت حضور در مراسم مرگ و تدفینش هر روز آزارم می‌دهد، این آدمکش‌ها را نخواهم بخشید.



اما چرا استاتوس فیسبوک؟ پدرم آدم کتابخوانی بود. کتابخانه‌ای داشت پر از کتاب‌های خواندنی که تقریبا تمام آنها را در همان اوان کودکی خواندم. شاهنامه، امیر ارسلان نامدار، رمان‌های پلیسی و از جمله یک رمان خواندنی درباره جنگ ویتنام، و تمام آثار ترجمه شده شکسپیر، از جمله کتاب‌هایی از آن کتابخانه زیبا بودند که خوب به یاد دارم. بعدها که بزرگتر شدم و کتاب‌هایی را که می‌خواندم دردسر ساز بودند، به کتابهایم حساس می‌شد.

گوشه کوچکی از "روز پدر" خودم را که برای آن دوست تعریف کردم، احساس کردم که روحیه اش باز شد. هنوز از پدرش نفرت دارد، اما قدر پدری مثل پدر من را حس کرد و گفت هر کودکی حق دارد پدری مثل پدر تو داشته باشد. و الحق چنین است، اما من خودم از بودن با او محروم ماندم. بهش گفتم که من رژیم جمهوری اسلامی را برای همین محروم شدن از سیر دیدن پدرم به پای میز محاکمه خواهم کشاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر