١۵ سال پیش، وقتی كه اولین بار با همكارم «ت»
آشنا شدم، از چند جهت آموزنده بود. قبل از آن در كلاس یادگیری زبان با افرادی از
بلوك شرق آشنا شده بودم كه تعجب كرده بودند من عضو یك حزب كمونیستی هستم! و
متأسفانه هیچ وقت نه زبان دست و پا شكسته ما اجازه داد با هم بحث كنیم و نه مدت
زمان كافی با هم بودیم كه بتوانیم این موضوع را با حوصله دنبال كنیم. امروز (١۵ سال پیش) اما با كسی همكار می شدم كه
از قلب لهستان و شهر گدانسك است.
«ت» اهل رمان خواندن است. برای «ت» كمونیسمی را
كه من برایش مبارزه می كنم، با آن كمونیسمی كه یاروزلسكی (Wojciech Jaruzelski)، آخرین رئیس جمهور لهستان، مظهرش بود، یكی بودند! او همانقدر از
آن سیستم متنفر بود كه من از جمهوری اسلامی و رژیم پهلوی! با این حال نمی خواست
دوستی اش را با من به خاطر مسائل سیاسی بهم بزند. قراردادی نانوشته و اعلام نشده بین
ما بود كه نه من به او و نه او به من بی احترامی نكنیم. اما خودمان را هم سانسور
نكنیم. با هم ساعت ها در باره رمان هائی كه خوانده بودیم حرف می زدیم و لذت می بردیم.
از آن روزها
حدودا ١۵ سال می گذرد. ١۵ سال با هم كار كردیم. شاهد پائین آمدن قدرت خرید
همدیگر بودیم. با هم در صف پیكت اعتصاب قدم زدیم. و در باره انقلاب پنجاه و هفت ایران
و جنبش همبستگی در لهستان ساعت ها حرف زدیم و از همدیگر بسیار یاد گرفتیم.
«ت» در این مدت ١۵ ساله چندین بار برای دیدار مادرش به
گدانسك سفر كرده است. هر بار كه برگشته از پیوستن لهستان به معاهداتی گفته و از
تأثیر آن بر زندگی مردم حرف زده و به آن معاهدات و اینكه «با این معاهدات اقتصاد
لهستان رشد كرده است.» (رتوریك اقتصاددانان بازاری و رسانه های نان به نرخ روز
خور) حرف زده و با هم به آن خندیده ایم.
آخرین باری كه
قبل از نوشتن این یادداشت با همدیگر در قهوه خانه نزدیك محل كار حرف می زدیم، از
دستمزدهای ثابت و بالا رفتن هر روزه قیمت بنزین و خوار و بار حرف زدیم. از اینكه
سرمایه داری به تمام معنا در بن بست است و دیگر جوابگوی نیازهای حتی ابتدائی جامعه
هم نیست توافق داشتیم.
***
روز ١ ژوئیه روز
كانادا بود. دوم ژوئیه كه به سر كار برگشتیم، گفت ناصر می دانی فلان روزنامه نوشته
بود كه پاسخ ٩٠ درصد مردمی كه از آنها سئوال شده «چقدر افتخار می كنید كانادائی
هستید؟»، «بیش از حد!» بوده است؟ گفتم: «ت» اگر از همان روزنامه بیایند و بگویند:
«آقای «ت» شما چقدر به كانادائی بودنتان افتخار می كنید؟» جوابت چه خواهد بود؟
گفت: «خیلی زیاد!» با هم زدیم زیر خنده. گفتم حالا من از تو بپرسم چه می گوئی؟ گفت
كانادائی بودن را بگذارند جلوی در كوزه و آبش را بخورند. گفت حتما چهار ژوئیه یك
چنین چرت و پرتهائی را هم بخورد آمریكائی ها خواهند داد!
***
سوم ژوئیه با هم
رفتیم قدمی بزنیم. در راه گفتم «ت» هیچ فكر كرده ای كه كل زندگی ما شده فكر كردن
به كار؛ و تمام برنامه هائی را كه می ریزیم حول همین شغلی كه داریم دور می زند؟!
گفت كه آره، از ساعت ٦ صبح بیدار می شوم و خودم را حاضر می كنم كه ساعت ٨ سر كار
باشم. شب قبلش مجبورم زود بخوابم كه نكنه فردا سر موقع از خواب بیدار نشوم. حتی بسیار
زودتر از آن باید برای سر كارم غذائی آماده كنم. مجبورم كمتر خرج كنم و اضافه كاری
كنم كه آخر ماه توانسته باشم كمی پس انداز كنم تا بلكه بتوانم آخر هفته ای به بیرون
از شهر بروم! گفت: چه خوب می شد كه اگر آدم عوض اینكه ساعت دقیقا ٨ سر كار باشد،
مثلا می توانست ٨ و نیم و یا ٨ و چهل و پنج باشد. چه خوب می شد اگر نگران این نبودیم
كه سر موقع سر كار حاضر باشیم و گرنه دچار مشكل می شویم. آنموقع نه فشاری روی كسی
می بود، نه عجله باعث تصادفی می شد و نه تنفری از كار خودمان داشتیم. گفت كه ببین
چقدر انسان بیكار دور و بر ما می پلكند و ما مجبوریم بیش از ٨ ساعت جان بكنیم. نه
آنها از زندگی لذتی می برند و نه ما! گفتم ماركس جائی گفته است كه در یك جامعه
انسانی، شهروند صبحش كار خواهد كرد، بعدازظهر به ماهیگیری می پردازد و شبش را هم
نقاشی می كند. گفت كه اگر آنچه كه در تئوری از كمونیسم و ماركس یاد گرفته ایم، عملی
می شد زندگی چه زیبا می بود.
دقایقی بعد گفت:
ناصر فكر نمی كنی كه اكنون موقع آن رسیده كه طبقه كارگر قیام دیگری علیه این وضیعت
را شروع كند؟!
گفتم: به نظر من
دنیا هیچوقت به اندازه امروز آماده چنین تغییری نبوده است!
٤ تیر ٢٠٠٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر