۱۴۰۴ آذر ۸, شنبه

آزمایش؛ زندگی و میراث کمون پاریس

دیوید ای. بل - David A. Bell

مقدمه ناصر اصغری

درج نوشته دیوید بل در این مجموعه مطالب درباره کمون پاریس، از نظر من اقدامی ضروری بود؛ زیرا به خوانندگان نشان می‌دهد که نویسندگان ثابت نشریه‌ای که این متن نخست در آن منتشر شده، رویدادهای تاریخ‌ساز و سرنوشت‌سازی چون کمون پاریس را از چه زاویه‌ای می‌بینند و چگونه تحلیل می‌کنند. آشنایی با این نگاه، به‌ویژه برای مخاطبانی که این سلسله نوشته‌ها را دنبال می‌کنند، اهمیت دارد؛ چراکه زمینه‌ای فراهم می‌آورد تا نقدها و ارزیابی‌های ارائه‌شده در متن، در بستر فکری و سیاسی نویسندگان آن نشریه بهتر فهمیده شود.

نوشته دیوید، با همه زوایائی که من به آن دارم نکات مهمی را نیز مطرح می کند، که کمون پاریس لحظه‌ای کوتاه، پر تضاد و خونین بود، اما برای نخستین بار حس واقعی برابری و مشارکت توده‌ای را زنده کرد؛ تجربه‌ای که با وجود شکستش، مسیر دموکراسی فرانسه و جنبش‌های چپ جهان را تغییر داد. ارزش کمون نه در بی‌نقص بودن، بلکه در نشان دادن امکان‌های متفاوت و رادیکالِ زندگی جمعی است.

درباره مجله نیشن The Nation نیز، در پایان این نوشته توضیح کوتاهی آورده‌ام تا مخاطب با پیشینه و گرایش کلی آن آشنا باشد. این توضیح مختصر می‌تواند به درک بهتر متن و جایگاه آن در فضای فکری زمان انتشارش کمک کند.

ناصر

***

ما معمولا پاریس را شهری زخم‌خورده از جنگ نمی‌بینیم. این شهر نه شبیه لندن و برلین است که معماری مدرن و بی‌روح مرکز آنها یادآور خاموش بمباران‌های هوایی گذشته باشد، و نه مانند ورشو و فرانکفورت که "شهرهای قدیمی"شان بازسازی‌های مدرنی بر زمینی است که زمانی از آوار و جسد پوشیده شده بود. با وجود انقلاب‌ها، محاصره‌ها، توپباران در جنگ جهانی اول و بمباران در جنگ جهانی دوم، پاریس هنوز از نوعی یکپارچگی چشمگیر در معماری خود برخوردار است و مرکز شهر به شکل قابل توجهی شبیه اواخر قرن نوزدهم به نظر می‌رسد. با این حال، هرچند زخم‌ها در نگاه اول دیده نمی‌شوند، وجود دارند و بدترین آنها کاری است که خود شهر با خود کرده؛ حاصل یک هفته هولناک در ماه مه ۱۸۷۱. همان هفته‌ای که کمون پاریس از هم پاشید.

کمون یکی از رادیکال‌ترین تجارب سیاسی در تاریخ اروپا بود، اما عمرش بسیار کوتاه بود. در آغاز سال ۱۸۷۱، دولت تازه‌تاسیس جمهوری محافظه‌کار فرانسه با پروس، که ارتش‌های امپراتور ناپلئون سوم را شکست داده و به فروپاشی رژیم او و محاصره طاقت‌فرسای پایتخت انجامیده بود، قرارداد آتش‌بس امضا کرد. در میانه ماه مارس، گارد ملی رادیکال شهر اقتدار دولت را به چالش کشید و اداره شهری انقلابی‌ای را بنا کرد که با الهام از واژگان انقلاب فرانسه خود را "کمون" نامید. با پیوستن هزاران سرباز عادی به این ساختار تازه، دولت ملی به شهر کوچک نزدیک ورسای، محل اقامت پادشاهان فرانسه پیش از ۱۷۸۹، عقب نشست. سپس دو ماه خارق‌العاده آغاز شد که در آن کمون مجموعه‌ای از اقدامات برابرطلبانه و ضدمذهبی را تصویب کرد؛ از تعویق بازپرداخت بدهی و اجاره تا محدود کردن کار کودکان، مصادره اموال کلیسا و سکولارسازی مدارس. اگرچه به زنان حق رأی نداد، اما زنان نقشی مهم در سیاست بر عهده گرفتند و برای گسترش حقوق خود مبارزه کردند، و پرچم سرخ سوسیالیستی بر فراز هتل دو ویل به اهتزاز درآمد.

با این همه، این آزمایش فقط حدود دو ماه دوام آورد. دولت ملی به رهبری سیاستمدار کهنه‌کار میانه‌رو، آدولف تی‌یر، کمون را غیرقانونی اعلام کرد و برای ضدحمله آماده شد. در ۲۱ مه، نیروهای مسلح دولت وارد پاریس شدند و هفته‌ای از کشتار و آتش‌سوزی آغاز شد. "ورسای‌ها" دست به اعدام‌های فوری و گسترده زدند و "کموناردها" در ناامیدی کوشیدند جلوی آنها را بگیرند. در آخرین تلاش‌ها برای متوقف کردن پیشروی دشمن، مدافعان حتی بناهای اصلی، از جمله شهرداری و کاخ تویلری میان باغ تویلری و لوور، را به آتش کشیدند. هنگامی که آتش در بخش‌های مختلف شهر از کنترل خارج شده بود، مدافعان کمون آخرین مقاومت نومیدانه خود را در گورستان پرلاشز انجام دادند؛ جایی که در پایان، ۱۴۷ نفر در برابر دیوار گورستان صف کشیده شدند و به دست نیروهای دولتی تیرباران شدند، بخشی از تلفاتی که احتمالا از ۲۰۰۰۰ نفر نیز فراتر رفت.

کمون پاریس احتمالا بیش از هر رویداد دیگری در آن دوره، جز جنگ داخلی آمریکا، توجه رسانه‌ای جهانی را به خود جلب کرد. شهری که پس از دگرگونی‌های ناپلئون سوم به ویترین درخشان سرمایه‌داری مصرفی مدرن تبدیل شده بود، به دست انقلابیون رادیکال افتاد و سپس به شکلی هولناک به میدان نبرد بدل شد. محافظه‌کاران در سراسر جهان کموناردها را "وحشیان خون‌آشام" می‌نامیدند و شدیدترین حملات خود را متوجه "پترولوها" کردند؛ زنانی آتش‌افروز که ظاهرا با قوطی‌های آب‌پاش پر از نفت سفید به جان شهر افتاده بودند – چهره‌هایی که تا حد زیادی ساخته و پرداخته تبلیغات بودند. در مقابل، چپ جهانی کمون را نماد امید می‌دید و هواداران جان‌باخته آن را جانباختگان راه آرمان‌های نوین می‌دانست. کارل مارکس کمون را "پیش‌آغاز باشکوه یک جامعه جدید" خواند و یکی از پرچم‌های آن بعدها همراه با لنین به آرامگاه او در میدان سرخ برده شد.

ترکیب شهادت و کشتار، افسانه‌های قدرتمندی می‌آفریند و همین باعث شده مورخان گاه به‌سختی از زیر سایه افسانه‌های کمون بیرون بیایند. تا یکصد و پنجاهمین سالگرد کمون در سال گذشته، که موجی از پژوهش‌های نوآورانه – از جمله کتاب کانتن دلورموز درباره پژواک جهانی کمون – منتشر شد، وسوسه بازآفرینی جنگ آن بر روی کاغذ اغلب پیچیدگی‌ها و ابهام‌های واقعی را پنهان می‌کرد. وقت بسیاری لازم بود تا این نکته پذیرفته شود که با وجود پرچم سرخ، اصلاحات اجتماعی و ستایش مارکس از "دولت مردان کارگر"، کمون به معنایی ساده نه سوسیالیستی بود و نه پرولتاریایی. اکثریت شورای اداره‌کننده آن از خرده‌بورژوازی می‌آمدند و بهترین شاخص حمایت یا عدم حمایت پاریسی‌ها از کمون طبقه اجتماعی‌شان نبود، بلکه محله‌ای بود که در آن زندگی می‌کردند. بازسازی‌های اخیر شهر، فقیرترین پاریسی‌ها را از مرکز به حاشیه‌هایی مانند روستای سابق بلویل رانده بود و همین جابه‌جایی، همبستگی محلی و خشم از اداره مرکزی را تقویت کرده بود؛ با این حال کمون هرگز نتوانست روی پشتیبانی همه ساکنان حساب کند و در نهایت بخش بزرگی از جمعیت خسته و مضطرب شهر از ورود نیروهای ورسای استقبال کردند.

خود دولت کمون نیز به‌نحوی ناراحت‌کننده میان چند جناح مشخص تقسیم شده بود: هواداران لویی-اوگوست بلانکی که بر استقرار دیکتاتوری یک حزب سوسیالیست انقلابی منسجم تاکید داشتند؛ اعضای بین‌الملل سوسیالیست که خواهان اجرای سریع اصلاحات برابرطلبانه بودند؛ و جمهوری‌خواهان ژاکوبن که دست‌کم مدافع شکل محدودی از مالکیت خصوصی بودند. نتیجه آن بود که سیاست‌های اجتماعی کمون از نظر گستره محدود ماند. اگر یک عامل سیاسی همه این طیف‌ها را با هم پیوند می‌داد، آن عامل سوسیالیسم نبود، بلکه دشمنی با مذهب بود.

درک این‌که چه تصویری از کمون باید در ذهن داشت دشوارتر می‌شود، چون خود این تجربه کوتاه در طول عمر اندک خود بارها تغییر جهت داد. در روزهای پایانی و ناامیدانه، شورای کمون روزنامه‌های مخالف را تعطیل کرد و کمیته‌ای برای "نجات عمومی" ایجاد نمود، نامی که تعمدا یادآور دوران وحشت (Reign of Terror) انقلاب فرانسه بود. در ۱۵ مه ۱۸۷۱، نمایندگان وابسته به بین‌الملل سوسیالیست اعلام کردند "کمون پاریس قدرت خود را به دست یک دیکتاتوری سپرده است." نه روز بعد، شورا – بر خلاف نظر بسیاری از همین چهره‌ها – دستور اعدام گروگان‌های مذهبی از جمله اسقف اعظم پاریس را صادر کرد. آیا کمون، زیر نفوذ بلانکیست‌های تندرو، به سمت نوعی رژیم ترور پیش می‌رفت که بعدها ویژگی بسیاری از حکومت‌های خودخوانده سوسیالیستی قرن بیستم شد؟ یا امکان آن بود که نیروهای میانه‌رو بین‌الملل سرانجام دست بالا را پیدا کنند؟ خود تاریخ، در طنزی تلخ، یادآور می‌شود که یکی از رهبران برجسته میانه‌رو، صحاف معروف یوژن وارلن، در ۲۸ مه به دار آویخته شد، بخشی به انتقام قتل اسقف.

با توجه به این ابهام‌ها، می‌توان کمون پاریس را به‌سادگی به همان ناحیه خاکستری فراموشی سپرد که امروز نام بسیاری از انقلاب‌های چپ در آن به چشم می‌خورد: انقلاب‌هایی که به خاطر آرمان‌هایشان احترام می‌گیرند، اما به دلیل خیانت‌های گاه هولناک به همان آرمان‌ها محکوم می‌شوند. با این همه، در عصر کنونی که نابرابری مدام رو به افزایش است، دلیل دیگری هم برای بازگشت به کمون وجود دارد که کمتر به جدال‌های درونی، مسیر متزلزل یا پایان فاجعه‌بار آن مربوط می‌شود. آنچه بیش از همه اهمیت دارد، حس برابری و رفتار انسانی با همه مردم است که کمون برای زمانی کوتاه اما پرقدرت آن را زنده کرد؛ همان ویژگی‌ای که کارولین جی. آیخنر در کتاب "کمون پاریس"، تاریخ کوتاه اما آموزنده و تکان‌دهنده خود، بر آن انگشت می‌گذارد. او در صحنه آغازین، کنسرتی را در واپسین روزهای کمون در کاخ تویلری – جایی که ناپلئون اول و ناپلئون سوم زیسته بودند – تصویر می‌کند؛ بنا اکنون به روی حدود ۱۰۰۰۰ پاریسی عادی باز شده بود که برای استفاده از خوراک و نوشیدنی رایگان و شنیدن اجراهای مشهورترین هنرمندان موسیقی آن زمان گرد آمده بودند. یکی از اعضای دولت کمون می‌گفت مردم "انگار می‌گفتند: بالاخره در خانه خودمان، در کاخ خودمان هستیم! ما طاغوت را بیرون رانده‌ایم و حالا می‌توانیم اینجا را آن‌طور که می‌خواهیم به کار ببریم."

آیخنر پیش‌تر در کتاب اثرگذار "فرا رفتن از سنگرها: زنان در کمون پاریس" به نقش زنان پرداخته بود و اکنون نیز بر مشارکت شگفت‌انگیز و نوآورانه فمینیست‌ها در کمون تاکید می‌کند. زنان در کلوپ‌های سیاسی با قاطعیت حرف می‌زدند و مردان کمونارد را به خاطر "ترسویی سیاسی" سرزنش می‌کردند. یکی از آنان اعلام کرد: "مردان مانند پادشاهانی هستند که با داشتن قدرت زیاد، نرم و تنبل شده‌اند... وقت آن رسیده که زن جای مرد را در اداره امور عمومی بگیرد." دولت کمون هرچند از اعطای بسیاری از حقوق رسمی به زنان سرباز زد، اما همکاری نزدیکی با "اتحادیه زنان"، سازمانی که یک مهاجر جوان روس به نام الیزابت دیمیتریف بنیان گذاشته بود، داشت؛ اتحادیه‌ای که با حاشیه‌نشینی کار زنان مبارزه می‌کرد.

روزنامه‌نگار و رمان‌نویس مشهور، آندره لئو – نام مستعاری که از ترکیب نام دو پسرش ساخته بود – که یکی از بنیان‌گذاران انجمن حقوق زنان بود و مهم‌ترین مانیفست آن را نوشت، به یکی از صریح‌ترین و سرسخت‌ترین صداهای رادیکال و مبارز کمون بدل شد. مسیر مشابهی را لوئیز میشل، "دوشیزه سرخ" کمون، پیمود؛ زنی که پیوسته از اقدام تهاجمی علیه ورسای‌ها دفاع می‌کرد و حتی تهدید کرده بود آدولف تی‌یر را ترور خواهد کرد. هر دو معتقد بودند زنان نیز باید به عنوان سرباز به میدان بروند، هرچند کمیته نجات عمومی حاضر به پذیرش این خواسته نشد.

آیخنر همچنین با مهارت، تلاش‌های کمون برای پایان دادن به استثمار اقتصادی و دگرگون کردن آموزش و فرهنگ شهری را جمع‌بندی می‌کند. بسیاری از برنامه‌های بلندپروازانه در حوزه کار هرگز فرصت تحقق نیافتند؛ سازمانی ویژه کار زنان خواستار محدود کردن کار یکنواخت و طولانی، کاهش ساعت کار، دستمزد برابر زنان و مردان و مصادره اموال رهاشده بورژواهایی شده بود که از شهر گریخته بودند. رادیکال‌های دیگر تصرف بانک ملی و لغو شبکه گروگذاری را پیشنهاد کردند؛ شبکه‌ای که انبار دارایی‌های ناچیز و گرو گذاشته فقیرترین مردم شهر شده بود. دولت کمون این قدم‌ها را برنداشت، اما اجازه داد پاریسی‌ها بتوانند کالاهای کم‌ارزش خود را از گرو آزاد کنند، فرمانی برای واگذاری کارگاه‌ها و کارخانه‌های رهاشده به تعاونی‌های کارگری صادر کرد و اقدامات مربوط به کاهش بدهی‌ها و اجاره و محدودیت کار کودکان را تصویب نمود. شورا هرگز به‌طور کلی مالکیت خصوصی را لغو نکرد، گرچه این مانع از آن نشد که روزنامه‌نگاران محافظه‌کار او را به چنین کاری متهم کنند؛ یکی از آنها نوشت: "دولت از دست کسانی که منافع مادی در حفظ جامعه دارند، به دست کسانی افتاده که هیچ علاقه‌ای به نظم، ثبات یا امنیت ندارند."

در عرصه فرهنگ، تحت رهبری نقاش رئالیست گوستاو کوربه، فدراسیونی تازه از هنرمندان شکل گرفت که طرح‌هایی بلندپروازانه برای رهایی هنر از سیطره دولت، بازگشایی رایگان موزه‌ها، کمک مالی به تئاترها و شکستن دیوار میان هنرمندان و کارگران از طریق کلاس‌های آموزشی رایگان و دسترسی آزاد به کتابخانه‌ها را پی‌گیری می‌کرد. هم‌زمان، با اعلام جدایی کلیسا و دولت در اوایل آوریل و مصادره دارایی‌های کلیسا، کمون به کمیسیون تازه‌تاسیسی در حوزه آموزش ماموریت داد "طرحی برای آموزش رایگان، اجباری و کاملا سکولار" تدوین کند. در ۱۶ مه، ستون ۱۴۵ پایی میدان واندوم – یادبود نبرد استرلیتس که به دستور ناپلئون اول بنا شده و مجسمه او را بر بلندای خود داشت – فرو ریخت. دو سال بعد، مجلس جمهوری سوم حکم داد این ستون دوباره، آن هم به هزینه کوربه، ساخته شود و همه دارایی‌هایش مصادره شد؛ او به سوئیس گریخت و در سال ۱۸۷۷ در همان‌جا در تنگدستی درگذشت.

آیخنر همدردی خود با کمون و وحشتش از سرکوب خونین آن را پنهان نمی‌کند؛ احساسی که قابل فهم است. با این حال، شاید به همین دلیل است که به اندازه کافی به این نکته نمی‌پردازد که تا ماه مه ۱۸۷۱ حمایت عمومی از کمون تا چه حد بر اثر اختلافات درونی، تاکتیک‌های هرچه سخت‌گیرانه‌تر بلانکیست‌ها و فرسودگی شدید مردم پاریس پس از هشت ماه جنگ، محاصره و جنگ داخلی کاهش یافته بود. او همچنین گاهی با شتاب زیاد، مخالفان کمون را صرفا نخبگان حریصی تصویر می‌کند که کورکورانه از امتیازات خود دفاع می‌کنند، در حالی که حتی بسیاری از جمهوری‌خواهان لیبرال نیز در آن زمان با بخشی از سیاست‌های کمون مخالفت اصولی و صادقانه داشتند. آنها به این واقعیت دشوار اذعان می‌کردند که پاریس در سال ۱۸۷۱ جزیره‌ای سیاسی در کشوری به‌مراتب محافظه‌کارتر بود؛ کشوری که اکثریت مردمش هنوز در روستاها و بر روی زمین کار می‌کردند و کلیسای کاتولیک در میان آنان از نفوذ گسترده‌ای برخوردار بود. این پرسش مطرح بود که آیا دموکراسی به معنای تمکین به خواست اکثریت نیست، حتی اگر این خواست از نگاه روشنفکران "ارتجاعی" به نظر برسد؛ پرسشی که مثلا لئون گامبتا، جمهوری‌خواه لیبرال سرسخت و دلبسته سنت انقلاب فرانسه، را به خصومت با کمون وامی‌داشت. سرگیجه‌ها و دوگانگی‌های مشابه تا امروز نیز دامن‌گیر دموکراسی‌های غربی، از جمله نظام خود ما، باقی مانده است.

آیخنر روایت خود را با این تاکید پایان می‌دهد که کمون "همچنان راهنمایی برای اهداف گوناگون و عمیقا دموکراتیک" است و به مراسم یادبودی اشاره می‌کند که الهام‌بخش جنبش‌هایی مانند اشغال و فراتر از آن بوده‌اند. از دید نگارنده، یکی از بزرگ‌ترین طنزهای کمون این است که جمهوری سوم، همان نظامی که کمون را با چنان خشونتی درهم شکست، در پایان بسیاری از آرمان‌های آن را عملی کرد. در دهه ۱۸۸۰، آموزش عمومی از چنگ کلیسای کاتولیک بیرون کشیده شد و نظامی از آموزش ابتدایی اجباری و رایگان شکل گرفت؛ در سال ۱۹۰۵ جدایی رسمی دین و دولت به قانون تبدیل شد. با وجود سرکوب خونینی که زادروز جمهوری سوم را رقم زد، این نظام به سرعت به یک دموکراسی میانه‌رو با فضای قابل ملاحظه‌ای برای آزادی بیان و دیگر حقوق فردی بدل شد – هرچند زنان هنوز از بسیاری حقوق محروم بودند، تا آنجا که مثلا تا دهه ۱۹۶۰ بدون اجازه شوهر حق انتشار نداشتند. جامعه فرانسه همچنان از برابری فاصله داشت و سوسیالیست‌ها از "دویست خانواده"‌ای سخن می‌گفتند که گویا فرمان اقتصاد را در دست دارند؛ با این همه، احزاب چپ بیش‌ازپیش پذیرفتند که در بازی سیاسی مشارکت کنند، وارد دولت شوند و در تصویب اقدام‌های مهمی در حوزه رفاه اجتماعی – از تعطیلات با حقوق و حداقل دستمزد تا مستمری بازنشستگی، حق اعتصاب و برنامه‌های کار عمومی – نقش ایفا کنند. جمهوری سوم، با وجود چرخش بی‌وقفه ائتلاف‌های شکننده، به طولانی‌ترین رژیم فرانسه پس از انقلاب ۱۷۸۹ تبدیل شد؛ هفتاد سال دوام آورد و تنها در پی شکست نظامی سال ۱۹۴۰ سقوط کرد.

اما آیا می‌شد تصور کرد که این اصلاحات مترقی بدون نمونه کمون و تهدیدی که حتی در شکست نیز برای نظمی بیش از حد منجمد به وجود آورد، تحقق یابد؟ به نظر می‌رسد پاسخ منفی است. روح کمون، رژیمی را که آن را نابود کرده بود، همچنان آزار می‌داد و به نوبه خود جمهوری سوم و نظام‌های بعدی را به سمت مسیری پیش‌رونده‌تر سوق می‌داد. با وجود همه تناقض‌هایی که عمر کوتاه کمون را همراهی کرد، همان‌گونه که آیخنر می‌گوید، این تجربه نقشی کلیدی در تاریخ ایفا کرد.

در واقع، هنوز خاطره زنده رویدادهای ۱۸۷۱ از افق حافظه جمعی محو نشده بود که شهر اروپایی دیگری تجربه‌ای به شکل چشمگیر مشابه از سر گذراند: بارسلونای جمهوری‌خواه در آغاز جنگ داخلی اسپانیا در سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹. آنجا نیز جناح‌های سیاسی گوناگون – از آنارشیست‌های وابسته به سازمان‌هایی مانند پوم تا کمونیست‌های سخت‌گیر، یعنی بلانکیست‌های زمان خود – برای کسب برتری با هم رقابت می‌کردند. در آنجا نیز این تجربه همواره زیر سایه تهدید نیروهای دشمنی قرار داشت که بهتر مسلح شده و از حمایت هیتلر و موسولینی برخوردار بودند. اما با وجود همه این‌ها، همان‌گونه که جورج اورول در کتاب "درود بر کاتالونیا" به زیبایی بیان کرده، برای مدتی کوتاه روحی نیرومند از برابری و انرژی انقلابی بر شهر سایه افکند؛ هر ساختمان با پرچم‌ها و پوسترها آراسته بود، نشانه‌های چاپلوسی در روابط اجتماعی – و حتی در زبان روزمره – ناپدید شده بود و غریبه‌ها یکدیگر را مانند خواهر و برادر خطاب می‌کردند. آن تجربه نیز به شکلی دردناک کوتاه بود و سرانجامی تراژیک یافت، اما همان لحظه کوتاه همچون نشانی از امید و امکان باقی ماند. اورول می‌نوشت: "همه این‌ها عجیب و تکان‌دهنده بود؛ چیزهایی در آن می‌دیدم که درک نمی‌کردم و حتی برخی جنبه‌هایش برایم خوشایند نبود، اما از همان ابتدا فهمیدم با وضعیتی روبه‌رو هستم که ارزش جنگیدن دارد."

***

منبع: نشریه نیشن - ‌The Nation

(مجله نیشن، یکی از قدیمی ترین مجلات لیبرالی است که در آمریکا منتشر می شود. این مجله منعکس کننده نظرات انتقادی سران لیبرال چپ تر در دم و دستگاه هیات حاکمه آمریکاست. همچنین نظرات سوسیال دمکرات‌ها و رهبران فدراسیون کار آمریکا هم در این مجله منعکس می شود.)



۱۴۰۴ آذر ۷, جمعه

چرا کمون پاریس با گذشت صد و پنجاه سال همچنان طنین‌انداز است

انزو تراورسو

میان ظهور سریع و سقوط ناگهانی کمون پاریس - که عمرش فقط ۷۲ روز بود - و حضور ماندگار آن به عنوان بخشی بنیادین در حافظه تاریخی چپ، یک تناقض عجیب وجود دارد.

اگر زاویه دید را به آنچه برخی پژوهشگران “تاریخ جهانی” می‌نامند بسپاریم، آنچه میان ۱۸ مارس تا ۲۸ مه ۱۸۷۱ در پاریس گذشت، شاید اندک و بی‌اهمیت جلوه کند. اغلب تاریخ‌نگاران معاصر قرن نوزدهم - مانند آثار تحسین‌شده کریستوفر بیلی و یورگن اوسترهامل - کمون را صرفا یک پاورقی کوچک ذیل جنگ فرانسه و پروس می‌دانند. از دیدگاه فراز و فرود سرمایه‌داری صنعتی و مالی، روند شهرنشینی و مدرن‌شدن، تثبیت امپراتوری‌های استعماری و تداوم نظم قدیم در قاره‌ای که بورژوا شده بود، کمون پاریس معنایی ندارد. حتی در درون خود جنگ فرانسه و پروس نیز کمون جایگاه حاشیه‌ای داشت، چراکه پس از ۷ ماه از تسلیم ناپلئون سوم و اعلام جمهوری و ۲ ماه بعد از آتش‌بس و واگذاری آلزاس-لورن به آلمان رخ داد. در آغاز ماه مارس، ارتش پیروزمند پروس، پیش‌تر در شانزه‌لیزه رژه رفته بود. پس چه عاملی باعث شده که خاطره این رویداد زودگذر تا امروز باقی بماند؟ پاسخ در همان چیزی نهفته که همگان از آغاز دریافتند: جایگاه فوق‌العاده نمادین کمون. بعضی‌ها از میراث آن دفاع کردند، بعضی‌ها آن را لکه‌دار ساختند، اما هیچ‌کس نتوانست اثرگذاریش را نادیده بگیرد یا کم‌رنگ کند. بسیاری از اندیشمندان رادیکال، این تجربه را ستودند و در عین حال که آن را هم نقطه پایان شورش‌های دموکراتیک قرن نوزدهم و هم سرآغاز دورانی جدید از انقلاب‌های کارگری دانستند، از آن استقبال کردند.

 

پیش بردن مشعلی افروخته

آنارشیست‌هایی چون پیتر کروپوتکین و میخائیل باکونین، کمون را نشانه فردا دانستند و کارل مارکس بر ظرفیت‌های کمونیستی تجربه پاریس تاکید کرد: "در اصل، این یک حکومت طبقه کارگر بود، نتیجه نبرد طبقه مولد علیه طبقه مالک، شکلی سیاسی که سرانجام راز رهایی اقتصادی کار را آشکار ساخت." همانطور که مورخی نکته‌سنج نظیر ژرژ هوپت گفته است، کمون پاریس به سرعت بدل به هم یک نماد و هم یک نمونه شد: سمبل سوسیالیسم ممکن و مطلوب و الگویی که باید وارد حافظه جمعی سوسیالیستی شود و دستمایه نقد و اندیشه پیش از پیکارهای آینده گردد.

در قرن بیستم، میراث کمون بیشتر در سایه انقلاب روسیه بازخوانی شد. در طول سال سرنوشت‌ساز ۱۹۱۷ و سپس در روزگار جنگ داخلی روسیه، کمون پاریس ذهن بلشویک‌ها را پیوسته هم چون هشداری تلخ و هم مدلی الهام‌بخش تسخیر کرد. اکتبر ۱۹۱۷، آن معنا را تقویت کرد: عصر سوسیالیسم، دیگر اوتوپیا به شمار نمی‌آمد. افزون بر این، بلشویک‌ها درس تلخ شکست ۱۸۷۱را فراموش نکردند و تلاش نمودند اشتباهات کمونارها را تکرار نکنند. ارتش سفید در روسیه با خشونت و ترور انقلابی قوی‌تر شکست خورد.

در سال ۱۸۹۱، فریدریش انگلس کمون را به عنوان سرمشق معرفی کرد: نشان داده شد که "دیکتاتوری پرولتاریا" چگونه خواهد بود. پس از ۱۹۱۷، کمون به پیش درآمد انقلاب بلشویکی بدل شد - در روایتی تازه که صعود سوسیالیسم از نوزادی در ۱۷۸۹، عبور از ۱۸۳۰، ۱۸۴۸ و نهایتا ۱۸۷۱ تا پیروزی سال ۱۹۱۷ را ترسیم می‌کرد. پس از جنگ جهانی دوم، این تصویر با مسیرهای تازه‌ای تکمیل شد: چین ۱۹۴۹، کوبا ۱۹۵۸ و جز آن. کمون، یک بریدگی ناگهانی و خلاقانه در پیوستار تاریخ، به نقطه عطفی در یک روند خطی تازه بدل شد که نظریه‌پردازی‌های تاریخ‌گرایانه مارکسیستی آن را می‌ساخت. قهرمانی کمونارها ستوده شد.

تلاش بلشویک‌ها برای ثبت کمون پاریس در جایگاه مقدس کمونیسم بی‌بحث نماند، اما باید نقدمحور فهم شود نه با تمسخر کنار گذاشته شود. تردیدی نیست که بلشویک‌ها خود را تابع "قوانین تاریخ" می‌دانستند و مشروعیت سیاست‌هایشان را در آن می‌جستند. زمانی که لئون تروتسکی در "تروریسم و کمونیسم" (۱۹۲۰)، میان یک جنگ داخلی خونین و در از قطار زرهی‌اش می‌نوشت، قدرت شوروی برای بقا می‌جنگید. برای او، ارواح کمون اسطوره نبودند؛ هشدارهایی زنده و همزمان با اکنون بودند. این نه شعار تبلیغی بود و نه اسطوره‌سازی: بلکه لحظه‌ای بی‌نظیر از همدلی با مغلوبان بود، زمانی که گذشته سر بر می‌آورد و فریاد می‌زد که باید نجات یابد. با این همه، این نوع بازخوانی کمون همچنان تنها از دریچه نظامی صورت می‌گرفت.

 

هفتاد و دو روز اتوپیا

با این همه، کمونارها خود را نه بازیگر و نه پیشگام یک انقلاب کمونیستی می‌دانستند. این دولت ورسای بود که با تأکید بر حضور گسترده هواداران لویی اوگوست بلانکی در میان رهبران کمون، آن را به عنوان چیزی خطرناک و کمونیسم بی‌دین و ویرانگر معرفی می‌کرد. در روزنامه‌ها و بحث‌های کمون، و نیز در بسیاری از روایت‌های قهرمانانه، کمون معمولا به عنوان نمونه‌ای از "جمهوری جهانی" یا به شکل عملگرایانه‌تر، "جمهوری دموکراتیک و اجتماعی" توصیف می‌شد. در واقع، جز موارد بسیار اندک، مشارکت‌کنندگان کمون تمایلی به پیاده‌کردن ایدئولوژی‌ها یا برنامه‌هایی از پیش موجود نداشتند؛ آن‌ها گونه‌ای نو از قدرت اجتماعی و سیاسی، و شاید حتی "شکل‌های نوین زندگی"، را در شرایط بحرانی جنگ و جنگ داخلی و در شهری محاصره و فقیر ابداع کردند.

الیزه رکلوس، جغرافی‌دان آنارشیست و یکی از کمونارها، بعدها کمون را چنین توصیف کرد: "جامعه‌ای نو که در آن هیچ اربابی به اعتبار زاد و نسب، عنوان یا دارایی وجود ندارد و هیچ برده‌ای هم بر پایه خاستگاه، طبقه یا حقوقش. کمون به معنای گسترده آن، نماد همزیستی آزاد و برابر جمعی انسان‌ها، فارغ از مرزهای کهنه؛ مردمی که از یک‌سو تا سوی دیگر جهان، در صلح، به یاری هم می‌شتابند."

در آغاز، کمون موج بسیجی تازه بود، با الهام از تجربه سال ۱۷۹۲، هم علیه دشمن آلمانی اشغالگر و هم علیه دولت فرانسه که اداره شهر را رها کرده بود: توپ‌های بلویل و مون‌مارتر که زیر دست گارد ملی بودند. یعنی میهن‌پرستی انقلابی، هم علیه دشمن خارجی و هم تهدیدی داخلی که در وجود آدولف تیر و مدیران اغلب محافظه‌کار و سلطنت‌طلب جمهوری نوپا تجسم یافته بود. شورشیان می‌خواستند حکومتی مردمی بر مبنای آزادی، دموکراسی افقی، خودگردانی، عدالت اجتماعی و برابری ایجاد کنند؛ بدون آنکه دقیق بدانند چطور این اهداف قابل تحقق خواهد بود. افزون بر این، طلب بازگشت آزادی‌ها و اختیارات شهرداری را داشتند که توسط رژیمی خودکامه مصادره شده بود. این دیدگاه فدرالیستی نسبت به دموکراسی و خودمدیریتی را "کمونالیسم" نامیدند، و به شدت به آن باور داشتند (دیدگاهی که بعدها از نگاه لنین و تروتسکی، یکی از ضعف‌های اساسی کمون شد). بنابراین، کمون نه مدل‌های موجود را پیاده کرد، بلکه همچون سنت سوسیالیسم آرمان‌شهری فرانسه، در طلب آفرینش آرمانشهر تازه‌ای بود. چیزی را خلق کردند که تا آن زمان وجود نداشت، و همانطور که ارنست بلوخ می‌گوید، با "جریان‌های داغ آرمان‌گرایی" پیش می‌رفتند.

کمون پاریس اصل مالکیت را کاملا نفی نکرد، اما آن را مطیع نیازهای جمعی کرد. مالکیت به جای نابرابری، باید "عادلانه و منصفانه" باشد. کمون بدهی‌های گروفروشی‌ها (pawn shop) را لغو کرد، دستمزدهای مناسب تعیین کرد و مدیریت واحدهای تولیدی رها شده را به کارگران واگذار کرد، همان زمان که بخش بزرگی از بورژواهای شهر آن را ترک کرده بودند. کار شبانه در نانوایی‌ها لغو شد، نمایندگان منتخب کارگر معرفی شدند، اجاره‌ها به تعویق افتاد و خانه‌های خالی مصادره شد. کمون بانک فرانسه را که متعلق به ملت بود، تصرف نکرد و همانطور که مارکس و بلشویک‌ها اشاره کردند، این کار یکی از نقاط ضعفش بود و یک ابزار قوی را برای دشمن برجای گذاشت. اما پایتخت، سومین شهر بزرگ جهان آن عصر، به دست طبقات کارگر افتاده بود.

در میان دستاوردهای حقوقی و سیاسی، کمون جدایی کامل دولت و کلیسای کاتولیک را به اجرا گذاشت که ستون اصلی محافظه‌کاری و رژیم ناپلئون سوم بود. سکولاریسم به آموزش گسترش یافت و زنان معلم حقوق برابر با مردان گرفتند. دیدگاه سنتی خانواده با رسمیت دادن به زوج‌های هم‌خانه و دادن حقوق برابر، کنار گذاشته شد. فحشا به مثابه نوعی بردگی تلقی شد و لغو گردید. کمون حق رأی زنان را به تصویب نرساند - نکته جالب توجه اینکه نه مارکس و نه لنین این را جزء ضعف‌ها یا اشتباهات کمون نشمردند - اما جایگاه تازه‌ای به زنان در جامعه داد.

حضور زنان به اندازه‌ای چشمگیر بود که موضوع تبلیغاتی وسواس‌گونه دولت ورسای شد: آن‌ها را با عنوان پترولئوزها (آتش‌افروزان) نمایش می‌داد - زنانی جادوگر، هرزه، شوریده، و بی‌اخلاق که خانواده و سنت را نابود می‌کنند و در مراسمی شوم، از آتش‌سوزی شهر لذت می‌برند. سال‌ها این انگاره منفی ذهن محافظه‌کاران سراسر جهان را تسخیر کرد.

در آن ۷۲ روز، این مقررات آزادیبخش نه تنها اعلام، بلکه آغاز به اجرا شد؛ با اینحال، فارغ از این اصلاحات رسمی، روح کلی شهر پاریس در تب و تاب بود و نوعی دگرگونی اجتماعی خودجوش جریان داشت. هنرمندان و روشنفکران - در عصری که پاریس پایتخت بوهم (bohemia) ادبی اروپا بود - فدراسیون خود را تشکیل دادند. روزنامه‌ها و هنرهای گرافیکی مردمی در دوره‌ای کوتاه شکوفا شد که فرهنگ رسمی همواره با طبقات پایین به مقابله برمی خواست و آن‌ها را "اوباش" می‌نامید.

ضدکلیساگرایی و شمایل‌ستیزی انقلابی، تمامی طبقه حاکم اروپا را به وحشت انداخت. نابودی ستون واندوم، که از سوی کمونارها نماد نظامی‌گری و امپریالیسم و "شکوه کاذب فاتحان" خوانده شد، دلیل و نشانی از "تخریب‌گری" کمون بود؛ گوستاو کوربه، نقاش برجسته و رهبر فدراسیون هنرمندان، تاوان آن را با زندان و تبعید پرداخت.

کمونی که در ابتدا با میهن‌پرستی انقلابی زاده شد، به شدت انترناسیونالیستی بود. اعلام شد که "هر شهر مجاز است به هر بیگانه‌ای که به آن خدمت می‌کند تابعیت دهد" و با جذب هزاران مهاجر، تبعیدی و پناهنده در پایتخت فرانسه، معنای واقعی جمهوری جهانی را شکل داد. اسناد، ۱۷۲۵ کمونار خارجی را نام برده‌اند که بسیاری از آن‌ها مسئولیت‌های مهمی داشتند: ۲ ارتش از ۳ ارتش کمون توسط فرماندهان لهستانی هدایت می‌شد، و گارد ملی یک لشکر ایتالیایی داشت. شمار زیادی از خارجی‌ها مثل لئو فرانکل، یهودی مجار عضو اتحادیه بین‌المللی کارگران که به عنوان وزیر کار انتخاب شد، عضو شورای کمون بودند.

روشن‌ترین نشانه‌ای که کمون نظم بورژوازی را برهم زده بود، جایگزینی ارتش دولتی با گارد ملی بود؛ گاردی که طی جنگ به عنوان نیروی مردمی بازسازی شد. مارکس، که پس از نابودی کمون در "هفته خونین" مه نوشت، دو ویژگی مهم کمون را برجسته کرد: بریدن از دستگاه سرکوبگر و اتکای دموکراسی رادیکال. طبقه کارگر پس از به دست آوردن قدرت، متوجه شد که نمی‌توان "دستگاه آماده دولت را به خدمت گرفت و برای اهداف خود به کار برد." ارتش قدیمی باید با "مردم مسلح" جایگزین می‌شد.

به همین ترتیب، کمون نهادهای قدرت ویژه خود را ساخت: "کمون از شهرداران منتخب با رأی عمومی تشکیل شده بود که مدت کوتاهی مسئول و قابل برکناری بودند. اکثر اعضایش کارگر یا نمایندگان شناخته شده طبقه کارگر بودند. کمون نهادی فعال بود نه پارلمانی، که همزمان وظایف اجرایی و قانونگذاری داشت."

هیچ کس نمی‌داند آیا چنین شکل دموکراسی مستقیم در درازمدت دوام می‌آورد یا نه. در اتحاد جماهیر شوروی به دلیل وقوع جنگ داخلی و حکومت حزبی هرگز تحقق نیافت، مگر مدت کوتاهی. ویژگی افقی دموکراسی کمون احتمالا ناشی از فقدان رهبران کاریزماتیک بود که بر نهادها مسلط شوند. چهره‌های مطرح وجود داشتند، ولی هیچ فرد غالبی مثل روبسپیر، لنین یا تروتسکی نبود.

همچنین، تقدیر چنین بود: باکونین در لیون ماند و نتوانست به پاریس محاصره شده برسد؛ بلانکی یک روز قبل از خیزش ۱۸ مارس در جنوب فرانسه دستگیر شد. پس دموکراتهای رادیکال، جمهوری‌خواهان اجتماعی، آنارشیست‌ها، پرودونیست‌ها، بلانکیستها و حتی مارکسیستها (معدودی از رهبران کمونار با نویسنده مانیفست کمونیست در لندن مکاتبه داشتند) بدون رقابت حزبی، همکاری کردند. در موارد مهم، مانند رأی به تشکیل کمیته امنیت عمومی، بلانکیستها و اعضای اتحادیه بین‌المللی کارگران یکپارچه عمل نکردند. این تکثر دیدگاه‌ها مفید بود.

کمون همزمان قدرت ویران‌کننده بود - ماشین دولتی را نابود کرد - و قدرت سازنده، چون حاکمیتی تازه در برابر دولت ورسای برقرار نمود. به همین دلیل با تنش و گسل‌هایی شکل گرفت که ویژگی هر انقلاب است؛ شور و امید آزادی‌یافته و اشتیاق ساخت آینده، در برابر ضرورت تشکیل نهادهای قهری برای مقاومت در برابر بازگشت قدرت قدیم. دموکراسی کمونالی همزمان با دیکتاتوری نهفته همراه بود. تدابیر قهرآمیزی که رئیس امنیت بلانکیست کمون، رائول ریگو، پیشنهاد می‌کرد، یادآور ترور ژاکوبنی و پیش‌بینی چکای شوروی بود. کمونارها در لحظات بحرانی، گروگان‌هایشان را اعدام کردند.

 

دشمنان کمون

بین "هفته خونین" ماه مه ۱۸۷۱ و انقلاب روسیه، خاطره کمون سانسور و طرد شد. به مدت یک دهه، این خاطره در سکوت توسط شکست‌خوردگان حفظ و به طور انتقادی توسط تبعیدیان منتقل گردید. در فرانسه، کمون به رویدادی ناگفتنی تبدیل شد که همیشه با تمثیل‌های ترسناک، مانند فاجعه‌ای طبیعی، تداعی می‌شد. بازیگران و دستاوردهای آن، موضوع یک "حکم لعن خاطرات" شدند که آنها را از حوزه عمومی پاک کرد. در بالای تپه مون‌مارتر، جایی که قیام آغاز شده بود، کلیسای جامع ساکره‌کور ساخته شد "تا کفاره جنایات کمون" را بپردازد. کمونی که اسقف اعظم پاریس را اعدام کرده بود. بلافاصله پس از سرکوب، فتوگراورهایی (photogravures) که اقدامات کمونارها - از اعدام کشیشان و سوزاندن کلیساها تا تخریب اموال - را نشان می‌داد، با عنوان "شب شنبه سرخ" سراسر کشور را پر کرد. در سال‌های بعد، به کار بردن صفت "سرخ" در اسناد رسمی ممنوع گردید.

کمون نویسندگان و هنرمندان سوسیالیست، آنارشیست، بوهمی و غیرمتعارف را به خود جلب کرد - مانند نقاشانی چون کوربه، اونوره دومیه، ژان-باتیست-کامی کورو، و ادوارد مانه، یا نویسندگانی چون ژول والس و شاعر جوان آرتور رمبو - ولی اکثریت روشنفکران فرانسوی آن را محکوم کردند. گوستاو فلوبر، ویکتور هوگو، ادگار کینه، ژرژ ساند، و امیل زولا کمون را فوران خشونت کورکورانه می‌دانستند، حتی اگر برخی پس از "هفته خونین" برای عفو عمومی درخواست کردند. از نظر نخبگان روشنفکری فرانسه، کمون محصول جنگ داخلی نبود؛ بلکه بیان وحشتناکی از بیماری جمعی، همه‌گیری‌ای بود که بدنه ملی را تهدید می‌کرد و باید در هم کوبیده می‌شد. همانطور که ژان پل سارتر گفت، مهم‌ترین ویژگی ادبیات ضد کمون، "زیست‌شناسی اجتماعی" آن بود که درگیری‌های طبقاتی را به آسیب‌شناسی طبیعی پیوند می‌داد. زولا در رمان "شکست" (۱۸۹۲) که به جنگ فرانسه و پروس اختصاص داشت، کمون را "یک همه‌گیری رو به رشد" و "گیجی مزمن" خواند که ناشی از گرسنگی، الکل و سیفلیس در شرایط محاصره یک شهر بود. ایپولیت تن در "ریشه‌های فرانسه معاصر" (۱۸۷۸) آن را "جوانه پاتولوژیک که پس از نفوذ در خون جامعه رنج‌دیده و جدی بیمار، تب، هذیان و تشنج‌های انقلابی ایجاد کرد" تحلیل نمود.

ماکسیم دو کامپ گفت: "تقریبا تمام آن بدبختانی که برای کمون جنگیدند، همان چیزی بودند که آلیه‌نیسم آنها را “بیمار” نامید." سزاره لومبروزو، بنیان‌گذار انسان‌شناسی جنایی ایتالیایی، کمون را زیر آزمون "علمی" تن‌سنجی گذاشت و پس از بررسی جمجمه ده‌ها کمونار نتیجه گرفت که بیشترشان ویژگی "جنایتکار بالفطره" دارند. بسیاری مفسران زبان جانورشناسی به کار بردند و در میان کمونارها بیماری جانوری و گرگ‌نمایی، نوعی "بازگشت به بربریت" در دنیای متمدن، دیدند. در اکتبر ۱۸۷۱، تئوفیل گوتیه کمونارها را به "جانوران باغ‌وحش" تشبیه کرد که ناگهان از قفس‌های خود فرار کرده و باعث هراس شهر شده بودند: "جانوران وحشی، حیوانات متعفن، موجودات سمی، تمام انحرافات سرکشی که تمدن نتوانسته آنها را رام کند، کسانی که خون را دوست دارند، کسانی که به اندازه آتش‌بازی از آتش‌افروزی لذت می‌برند، کسانی که دزدی برایشان لذت است، کسانی که تجاوز را نماینده عشق می‌دانند، همه آنها که قلبی هیولاوار دارند، همه آنهایی که روحی تغییرشکل یافته دارند."

چنین تصویر شیطانی‌ای فقط به فرانسه محدود نبود. در ایالات متحده، روزنامه "شیکاگو تریبیون" کمون پاریس را با خیزش سرخپوستان کومانچی مقایسه کرد. در بوئنوس‌آیرس، روزنامه "لا ناسیون" از "جنایتهای" کمونارها ابراز تأسف کرد و الهام‌بخشِ حملات آنان به "تمدن" را محکوم نمود: مارکس، "یک لوسیفرِ واقعی"، که نامه‌هایش از لندن در پرونده‌های بلانکیست معروف، رائول ریگو، رهبر "کمیته نجات عمومی"، پیدا شده بود. افسانه یک توطئه "جهان‌وطنی" در پسِ اقدامات کارگران پاریس، بر انجمن بین‌المللی کارگران متمرکز شد؛ نهادی که برای نیروهای ارتجاعی اروپا به کابوسی شیطانی بدل شده بود و هم‌زمان، به‌گفته فریدریش انگلس، "نیرویی اخلاقی" برای جنبش کارگری در سراسر جهان به‌شمار می‌رفت.

لکنت بیانی دشمنان کمون به سنت ضدانقلابی غنی پیوسته است. پس از انقلاب روسیه، زبان ارتجاع تغییر کرد، اما چندان متفاوت نبود. به پوسترهای گارد سفید توجه کنید که تروتسکی را غول یهودی نشان می‌دادند یا وینستون چرچیل بلشویک‌ها را گروهی میمون پوزه‌دار تصویر می‌کرد که روی تپه جمجمه قربانیانشان می‌جهند.

"هفته خونین" ماه مه ۱۸۷۱ هم پایان ضد انقلاب‌های قدیمی و هم آغاز سرکوب مدرن دولتی بود. نبرد سنگرها در نگاه اول تکرار ژوئن ۱۸۴۸ به نظر می‌رسید، اما نمایشی گمراه‌کننده بود. بیشتر کمونارهای کشته شده در نبرد خیابانی از بین نرفتند، بلکه بلافاصله پس از محاکمات سریع، اعدام‌های جمعی منظم و سریالی شدند. ارتش ورسای نه متشکل از بناپارتیست‌های متعصب بود و نه تاریک‌اندیشان استانی که می‌خواستند پایتخت منفور را تنبیه کنند.

رابرت تومبز، تاریخ‌نگار، به خوبی توضیح داده است سربازانی که این کشتار برنامه‌ریزی‌شده و منظم را انجام دادند، نمی‌دانستند قیام سیاسی را سرکوب می‌کنند؛ گمان می‌کردند آتش جنایتکارانه‌ای را خاموش می‌کنند و شهر را از بیماری خطرناکی پاک می‌کنند. بدون احساس وظیفه زیست سیاسی را برای ضدعفونی بدنه ملی انجام می‌دادند. در حالی که ژنرال پاتریس دو ماک‌ماهون در مه ۱۸۷۱ حرکات ژنرال لویی-اوژن کاوِینیاک در ژوئن ۱۸۴۸ را تکرار کرد، سربازانش کشتاری انجام دادند که امروز با نگاه قرن بیست و یکم یادآور قتل‌عام سیستماتیک آینزاتس‌گروپن (Einsatzgruppen) در سال ۱۹۴۳ است.

مقیاس سرکوب بسیار بزرگ بود. هنوز تاریخ‌نگاران درباره تعداد کشته‌ها اختلاف نظر دارند و تخمین‌ها از ۵۴۰۰ تا ۲۰ هزار متغیر است. این اختلاف ناشی از دشواری شمارش کشته‌ها در خیابان‌ها، اعدام نظامی و هزاران کشته بعدی بر اثر زخم‌های درمان‌نشده است. گزارشی از سال ۱۸۷۵ توسط ژنرال ریموند آپر ارتش ورسای تهیه شد که ۳۸۶۱۴ دستگیری و ۵۰۰۰۰ حکم شورای جنگ را ثبت کرد که بیش از ۱۰۰۰۰ محکومیت داشت. همچنین ۳۸۰۰ کمونار به کالدونیای جدید تبعید شدند (که بیشترشان در سال ۱۸۷۸ در شورش کاناک شرکت کردند).

حدود ۶۰۰۰ نفر از دستگیرشدگان فرار کردند و دهه بعد را در تبعید گذراندند. بسیاری به انگلستان، بلژیک، سوئیس، اسپانیا و ایتالیا رفتند؛ برخی به آمریکا و کشورهای آمریکای لاتین نیز پناه بردند. نام بسیاری از روشنفکران تبعیدی همچون گوستاو کوربه، لئو فرانکل، پاول لافارگ، لوئیز میشل، الی و الیزه رکلوس، ژول والس را داریم، اما اکثریت تبعیدیان کارگران و صنعتگران بودند.

 

کمونهای سده بيست و يکم

روح‌های کمون بار دیگر در سده بيستم و يكم سر برآوردند. پژواك آنها را در اوآخاكا در مكزيك در سال ٢٠٠٦ شنيديم. سپس در سال ٢٠١١، اول در تونس و مصر، بعد در نيويورك با جنبش اشغال وال‌استريت و در پوئرتا دل سول مادريد با جنبش ١٥ ام (15M). چند سال بعد، دوباره به فرانسه بازگشتند، با خيزش شب ايستا در بهار ٢٠١٧ در پاريس و نيز زادهای برتاني. جنگجويان کرد روژاوا ميراث كمون را با ايجاد تجربه‌ای شگفت از دمكراسی مستقيم، مسلحانه، برابرطلبانه و فمينيستی در ميان خاورميانه‌ای ويران شده از جنگ‌های نواستعماری، فاشيستی و بنيادگرا، به دست آوردند. برای همه آنها، كمون معنا داشت؛ نقطه‌ای مقابل سرزمين مرده خاطره بود.

بار ديگر، ميراث کمون دگرديسی غيرمنتظره ای را تجربه کرده است. آيينه گويا و رسای اين دگرگونی، زندگی پس از مرگ لوئيز ميشل است؛ يکی از شناخته شده ترين چهره های خيزش پاريس، که تصوير پاکدامن و فداکارانه "بايگانی سرخ" در باره او جايش را به تصوير فمينيستی کوئير داده است. دگرگونی مشابهی نيز در بعد اجتماعی کمون رخ داده است. کنشگران آن به گونه فزاينده ای به عنوان پيشه وران، کارگران، آموزگاران، سربازان گارد ملی، کارکنان، هنرمندان و نويسندگان بوهمی شناخته می شوند؛ اقليتی از آنها کارگران کارخانه بودند، در حالی که شمار بسياری از آنها کارگران فصلی يا روزمزد بودند.

ويژگی اجتماعی يک کمونار معمولی بسيار بيشتر به جوانان امروز شباهت دارد؛ کارگران بی ثبات، دانشجويان، و روشنفکران؛ تا کارگران صنعتی سده بيستم. ترکيب درونی ناهمگون اين طبقه کارگر عمدتا پيشاصنعتی اکنون دارای شباهتهای بسياری دانسته می شود، با وجود تفاوت بافتهای تاريخی، با لايه های پرولتری پساصنعتی سرمايه داری نوليبرالی. آنان نه در گذشته به پيشرفت خطی و تدريجی باور داشتند و نه امروز؛ بلکه گرايش به گسستهای راديکالی دارند که به همان اندازه که ژرفند، گذرا نيز هستند. با آنکه دستاوردهای اجتماعی و سياسی کمون به سرعت نابود شد ـ و برخی از آنها دهه ها بعد به دست آمد ـ کمون در يک سده و نيم گذشته، پيش از هر چيز، به عنوان گسستی در زمان يکنواخت و خطی سرمايه داری و عنوان يورشی به زمان کيفی تازه خودرهايی پابرجا مانده است. از اين منظر، کمون به "گذشته آينده" تبديل نشده است؛ يعنی اتوپيای سپری شده سده نوزدهم نيست؛ بلکه همچنان تصوير آينده ای ممکن است که در زمان اکنون طنين دارد.

با رهايی از جبر تاريخی کمونيسم سده بيستم، کمون از زنجيره انقلابهای شکست خورده سده بيستم بيرون کشيده شده و دوباره به عنوان يك لحظه يگانه و فروكاست ناپذير آزادی جمعی بازيافته شده است. ديگر به عنوان پيش نمايشی خام و گذرای بلشويسم نگریسته نمی شود؛ بلكه اهميت و امروزی بودن آن درست در امری ديده می شود كه پيشتر بزرگترين محدوديتش دانسته می شد: نبود مركزگرايی، سلسله مراتب يا رهبری هژمونيك؛ فدراليسم آن؛ و جست وجوی اش برای شكلهای تازه دموكراسی افقی به جای ساختن يك ديكتاتوری كارآمد.

به كوتاه سخن، آنچه در كمون دوباره كشف می شود، كوموناليسم آن است كه با بحثهای امروز درباره "مشاع" پژواكی نيرومند دارد: بازپس گيری جمعی طبيعت، دانش و ثروت در برابر روند خصوصی سازی فراگير نوليبرالی. همانند كمون، تجربه های تازه ياد شده در پی اجرای الگوهای انتزاعی نبودند؛ آنها لحظه های آفرينشگر اختراع آينده بودند.

به اين ترتيب، آنها به گونه ای چشمگير با تعريفی كه انگلس در سال ١٨٧٥ در نامه ای به اوگوست ببل از كمون ارائه داد و كريستين راس به درستی بر اهميت آن انگشت گذاشته، سازگارند. انگلس شرح داد كه واژه "كمون" نه به معنای "اجتماع" يا "شهرداري" است، بلكه برابر با "واژه آلمانی كهن گماين وزن" (Gemeinwesen) است كه "دولت" را توصيف نمی كند، بلكه "آنچه را كه در مشترك وجود دارد" نام می برد. ماركس نيز در نامه ای به دوستش لودويگ كوگلمن در آوريل ١٨٧١، كمون پاريس را با تصويری شاعرانه و استعاره ای برگرفته از هومر تعريف كرد: "يورش به آسمان".

همانند تيتانهايی كه به المپ حمله می بردند، آنان فرمانروايان خود را سرنگون كرده بودند. شايد اين همان كليد فهم


ماندگاری شگفت آور آن ۷۲ روز بهاری پاريس در سال ١٨٧١ باشد.

کمون پاریس در ‌١٥٠ سالگی

دومين مرحله انقلاب در فرانسه شکست خورد. اما در مقایسه با پشینیانش بهتر به نظر ميرسد

 

میچل ابیدور - Mitchell Abidor

ترجمه و ویرایش از ناصر اصغری به کمک اپلیکشن‌های هوش مصنوعی

 

در روز ‌١٨ مارس ‌١٨٧١، به نیروهای جمهوری سوم تازه‌تاسیس فرانسه دستور داده شد كه ‌٢٥٠ توپ مستقر در نقاط مختلف پاریس را ضبط كنند. فرانسه به تازگی در جنگی كه امپراتور سابقش، ناپلئون سوم، برانگیخته بود، از پروسی‌ها شکست خورده بود. پاریس محاصره وحشتناكی را از سپتامبر ‌١٨٧٠ تا ژانویه ‌١٨٧١ پشت سر گذاشته بود؛ محاصره‌ای كه در آن ساكنان شهر ناچار شده بودند، از جمله، سالامی‌اي (سوسیس خشک و ادویه‌دار) بخورند كه از گوشت موش درست شده بود. هنگامی كه محاصره بالاخره پایان يافت، پاریسی‌ها مجبور شدند تحقير عبور نیروهای پروسی از درون شهر و پرداخت غرامتی هنگفت به پيروزان را تحمل كنند. بنابراين وقتی خبر نقشه ضبط توپ‌ها در محله كارگری مون‌مارتر پخش شد، توپ‌هایی كه كارگران خودشان برای آنها پول داده بودند، ساكنان بلندای شهر سر به شورش برداشتند. تا عصر همان روز، جمعیت دو ژنرال را كه فرماندهی نیروهای اعزامی برای برداشتن توپ‌ها را بر عهده داشتند، كشته بود و تنها چند ساعت بعد، مردم هتل دوویل را تصرف كرده و شهر را تحت فرمان كميته مركزی گارد ملی قرار دادند. تنها آنها، و نه دولت رسمی كه همراه با رهبرش، آدولف تیر، به ورسای گریخته بود، قادر بودند از شهر و جمهوری به درستی دفاع كنند.

جرقه‌ای که انقلاب را شعله‌ور کرد، آن‌را به چیزی منحصربه‌فرد در میان قیام‌های طبقه کارگر تبدیل کرد. همان‌طور که آنتوان برونل، عضو گارد ملی و شورای منتخب کمون، سال‌ها بعد نوشت، "قیام ۱۸۷۱ هنوز به‌درستی درک نشده است. این شورش ابتدا ناشی از احساس وطن‌پرستی و تصمیم برای جلوگیری از به دست گرفتن کشور توسط حکومت سلطنتی بود." تنها در فرانسه بود که تسلط انقلابی بر قدرت توسط عشق به وطن، کشوری که در سال ۱۷۹۳ توسط ارتش انقلابی دفاع شده بود، آغاز شد. معمولا گفته می‌شود که ژنرال‌ها جنگ‌های گذشته را دوباره می‌جنگند. کمون پاریس نیز انقلاب بزرگ فرانسه را که با تصرف باستیل در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ شروع شده بود، دوباره به‌جان خرید.

در ۲۶ مارس، انتخابات برای شورای کمون تازه اعلام‌شده پاریس، اولین حکومت طبقه کارگر جهان، برگزار شد. دولت موجود منحل و نظام اجتماعی و دموکراتیک کاملا نوینی جایگزین آن گردید. دشمن دیگر نیروهای بیسمارک نبودند، بلکه نیروهای جمهوری بورژوایی بودند. جمهوری واقعی، با حرف بزرگ "ج"، الهام گرفته از جمهوری تأسیس شده توسط قهرمانان انقلاب فرانسه بود.

کمون تنها ۷۲ روز دوام آورد و مدافعان پایانی‌اش در ۲۸ مه در میان قبرهای گورستان Père Lachaise به طرز فجیعی کشته شدند. اما کوتاهی عمر کمون بر شکوه آن افزوده بود؛ به یکی از بزرگ‌ترین "چه می‌شد اگر"های تاریخ تبدیل شد.

بعد از سقوط، کمون برای همه افراد جناح چپ، معانی مختلفی پیدا کرد؛ برای عده‌ای، نخستین دولت سوسیالیستی و برای عده‌ای دیگر، آنارشیسم در عمل بود. از نظر فردریش انگلس، آنچنان که در پسگفتار خود بر کتاب جنگ داخلی در فرانسه اثر مارکس نوشت، کمون همان "دیکتاتوری پرولتاریا" بود که او و مارکس و انترناسیونال اول مدتها خواستار آن بودند. در واقعیت، کمون نه تنها اولین انقلاب از نوع خود بود بلکه از بسیاری جهات آخرین نیز بود و فراتر از همه، محصول و اسیر شرایط و تاریخ خاص فرانسه. اقداماتی که کمون به اجرا درآورد، شکلی از حکومت که، همانند بسیاری از مبانی دیگرش، به انقلاب فرانسه باز می‌گشت، در طول دهه‌ها تکرار شده، الهام‌بخش جنبش‌هایی در سراسر جهان شد و نقشی اساسی در ظهور چپ ایفا کرد. اما اگر انگلس درست می‌گوید و کمون پاریس تجسم دیکتاتوری پرولتاریا بود، بسیاری از کسانی که بعدها به ایده‌های آن استناد کردند، در نهایت به آن خیانت کردند.

انتخابات شورای کمون، یک هفته پس از تلاش برای تصرف توپ‌ها برگزار شد. این انتخابات در تمام حوزه‌های پاریس انجام گرفت، هرچند منتخبان شورای کمون از محله‌های بورژوایی کرسی‌های خود را نپذیرفتند. هیئت حاصله ۳ جناح داشت که تسلطی را که هنوز روبسپیر حفظ کرده بود، تایید می‌کرد و پیروز اصلی انتخابات نئوژاکوبین‌ها بودند. این وفاداری به گذشته در مورد دومین گروه بزرگ منتخب کموناردها، یعنی پیروان توطئه‌گر همیشگی، اوگوست بلانکی، نیز صادق بود. همانطور که گاستون داکوستا، چهره برجسته بلانکیست‌ها، در خاطرات خود از آن دوره نوشت: "در آن زمان، بلانکیست‌ها تنها چیزی بودند که می‌توانستند باشند: انقلابیون ژاکوبینی که برای دفاع از جمهوری در معرض تهدید به پا خاستند."

بلانکیست‌ها با گروه‌های مخفی خود، گرایش‌های کودتایی و وفاداری به رهبری خاص، پیشگام بلشویک‌های لنین بودند. اما در مارس ۱۸۷۱، آن‌ها بلشویک‌هایی بدون لنین بودند؛ زیرا رهبرشان به‌خاطر شرکت در شورشی ناموفق در ژانویه همان سال زندانی شده بود. وقتی کمون به‌منظور توقف کشتار کمونارها توسط نیروهای ورسای (که به ورسايی‌ها یا رورو) معروف بودند گروگان گرفت، پیشنهاد مبادله همه گروگان‌های خود را با بلانکی دادند. آدولف تیر این پیشنهاد را نپذیرفت.

گروه سوم در کمون، اعضای اولین بین‌الملل کارل مارکس بودند. با توجه به تاریخچه بعدی این جنبش، نقش و موضع هواداران بین‌الملل در ظاهر غیرمنتظره به نظر می‌رسید.

داکوستا این افراد را "چیزی جز خیال‌پردازان" توصیف کرد و گفت برنامه سوسیالیستی مشخصی وجود نداشت؛ این توصیفی عجیب برای کسانی است که به بین‌الملل مارکس وابسته بودند. اما تعداد کمی از اعضای بین‌الملل در پاریس مارکسیست بودند و انگلس آنها را پیروان پرودون نامید. برخی واقعا پیرو پرودون بودند، اما این توصیف دقیق نیست. بخش فرانسوی شامل جدی‌ترین جمهوری‌خواهان بود - کسانی که به یک جمهوری آزاد و عادلانه پایبند بودند و آن را "سوسیال" می‌نامیدند. "کمونیست‌ها"، یعنی مارکسیست‌ها، در میان اعضای فرانسوی بین‌الملل کم بودند و آنارشیسم در کمون نقشی نداشت؛ در واقع این جنبش هنوز در فرانسه شکل نگرفته بود. طرفداران بین‌الملل، که بعدها "اقلیت" نامیده شدند، تنها اعضای کمون بودند که انقلاب فرانسه را تحسین می‌کردند اما کورکورانه از آن پیروی نمی‌کردند.

در میان کمونارها، اعضای بین‌الملل قوی‌ترین طرفداران دموکراسی گسترده در دیوارهای پاریس بودند. جول ولس، بزرگ‌ترین نویسنده آن‌ها حتی حق انتشار روزنامه محافظه‌کار لو فیگارو را هنگام حمله نیروهای ورسای به شهر حمایت کرد. اما آن‌ها پا فراتر گذاشتند. در هفته‌های پایانی کمون، دو جناح بزرگ‌تر با ریشه‌های ژاکوبن و سانس-کولوت خود، پیشنهاد تشکیل کمیته امنیت عمومی دیکتاتوری و اعدام گروگان‌های کمون را به عنوان پاسخ به کشته شدن جنگجویان کمون توسط ورسايی‌ها دادند. اقلیت اعلام کرد که دیگر در جلسات شورای کمون شرکت نخواهد کرد و اعضایش به منطقه‌های خود بازمی‌گردند تا در کنار مردم خود مبارزه کنند. هرچند عقب‌نشینی کردند و دوباره در شورا حاضر شدند، اما مهم است که به یاد داشته باشیم اعضای بین‌الملل، اگر پیرو مارکس و انگلس نبودند، قطعا به آن‌ها و جنبششان نزدیک‌تر بودند و در دل انقلابی خونین، با مخالفت با اقدامات دیکتاتوری ایستادند.

هم‌زمان با ایجاد دولتی برخاسته از طبقه کارگر، کمون مجموعه‌ای چشمگیر از اقدامات را نیز به تصویب رساند. پرداخت اجاره‌بها و تعهدات بدهی به مدت ‌٣ سال به تعویق افتاد و هیچ سودی به آنها تعلق نگرفت؛ کالاهایی که نزد دولت در گرو نگه داشته شده بود به صاحبانشان بازگردانده شد؛ جدایی کامل کلیسا و دولت اعلام شد، به این معنا که دولت دیگر هزینه‌های کلیسا را تامین نمی‌کرد و همه نمادهای مذهبی از کلاس‌های درس برداشته شدند؛ ارتش دائمی منحل و با گارد ملی جایگزین شد که افسرانش را اعضای گارد انتخاب می‌کردند؛ گیوتین در برابر مردم سوزانده شد؛ همه اعضای منتخب شورای کمون قابل عزل بودند و دستمزدشان از میزان دستمزد یک کارگر فراتر نمی‌رفت؛ کارخانه‌هایی که مالکانشان در دوران محاصره و دوره کمون تعطیل کرده بودند، باید به شرکت‌های تعاونیِ تحت اداره کارگران تبدیل می‌شدند؛ و کار شبانه برای نانواها ممنوع شد. ستون وندوم، به عنوان نماد شکوه نظامی ناپلئون، ویران شد و سازماندهی این کار را گوستاو کوربه بر عهده داشت.

کمون همچنین راه را برای آزادی زنان گشود و به آنان نقشی در سیاست داد که پیش از آن هرگز نداشتند. نام لوئیز میشل، که ریاست یک کمیته حراست شهروندان را بر عهده داشت و یک گروه امداد و آمبولانس را سازمان داد، شناخته‌شده‌ترین زن در میان کموناردها است، اما زنان برجسته دیگری نیز حضور داشتند. مهم‌ترین سازمان زنان، اتحادیه زنان برای دفاع از پاریس و مراقبت از مجروحان بود که الیزابت دیمیتریف، مهاجر روس، آن را بنیان گذاشت. او در روزهای پایانی کمون در سنگرها جنگید و سپس به سوئیس گریخت. زنان حق رای یا حق عضویت رسمی در کمون نداشتند، اما در سنگرها نقشی تعیین‌کننده ایفا کردند و از همان روز نخست در مبارزه حضور داشتند. کموناردها مشهورند که بسیاری از مهم‌ترین ساختمان‌های پاریس را به آتش کشیدند. این اقدام‌ها به زنانی انقلابی نسبت داده شد که "پترولوزها" (زنان نفت‌انداز) نام گرفتند. برخی مورخان حتی در وجود چنین گروه‌هایی تردید دارند، اما چه افسانه باشند و چه حقیقت، همین روایت‌ها زنان کمون پاریس را در این قیام به چهره‌هایی سهمگین تبدیل کرد.

بخش زیادی از اقداماتی که کمون تصویب کرد، از همان ابتدا شکست‌خورده بودند و بیش از آنکه برنامه‌ای عملی باشند، بیانگر آرزوهایی صادقانه بودند که با توجه به شرایط و فرصت اندکی که وجود داشت، امکان تحقق نیافتند. ژان گراو، یکی از چهره‌های مهم آنارشیسم فرانسه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، ۲۵ سال بعد نوشت که بیشتر این اقدامات اجرا نشدند "زیرا کسانی که این قوانین برایشان وضع شده بود، دریافتند که کمون بسیار قانون تصویب می‌کند اما کم‌تر دست به عمل می‌زند." با این همه، این تدابیر همچنان اهمیت داشتند. ژول والس در رمان کلاسیک خود درباره روزهای پایانی امپراتوری دوم و کمون، با نام "شورشی"، از قول یک کمونارد می‌نویسد که مهم بود نشان دهیم "چه می‌خواستیم (حتی) اگر نتوانیم کاری را که می‌خواهیم انجام دهیم."

این تدابیر نه نتیجه فوران‌های خودجوش مردم، بلکه حاصل اقدامات پارلمانی بودند. کمون نه یک نهاد آنارشیستی بود و نه مجمعی عمومی با روحیه "اشغال"؛ مردم نیز درگیر نوعی دموکراسی مستقیم نبودند. انتخاب افسران گارد ملی، که گاه آن را نشانه‌ای از بنیان‌های آنارشیستی کمون دانسته‌اند، پیش از شکل‌گیری کمون انجام شده بود. هنگامی که شورای تازه‌منتخب کمون دولت پیشین را برچید، آن را با مجموعه‌ای از اداره‌های مختلف به نام کمیسیون جایگزین کرد که هر یک را یک نماینده اداره می‌کرد. با وجود گرایش‌های روبسپیرگونه، کمون رئیس دائمی نداشت و جلسات آن توسط مجموعه‌ای از رئیس‌های موقت و چرخشی مدیریت می‌شد. تدابیر در جلسات پیشنهاد می‌شدند، مورد بحث قرار می‌گرفتند و نظم پارلمانی به‌دقت رعایت می‌شد. کمون مانند هر دولت فرانسوی، یک "روزنامه رسمی" داشت که گزارش مباحثات را منتشر می‌کرد. مقامات منتخب نیز مطابق سنت دموکراسی فرانسه، شالی رسمی بر تن می‌کردند و شال آبی، سفید و قرمز جمهوری را با شالی کاملا قرمز جایگزین کرده بودند.

در این گردهمایی کارگران و مخالفان دیرین امپراتوری سقوط‌کرده، که نهادی قانونگذاری تشکیل دادند و آزادانه درباره سیاست بحث می‌کردند و تقریبا تا پایان از تقلید خشونت دشمن خود پرهیز داشتند، چیزی تاثیرگذار، برانگیزاننده و آرمان‌گرایانه به چشم می‌خورد.

کمون شکست خورد و در هفته پایانی عمر خود، "هفته خونین"، ۲۰ هزار کارگر به دست نیروهای ورسای کشته شدند. هزاران نفر دیگر گرفتار تبعید، زندان یا اعزام به مستعمره‌های مجازاتی شدند. جنبش طبقه کارگر فرانسه از بالای سر زده شد و حرکت آن برای سال‌ها متوقف ماند تا اینکه در سال ١٨٧٩ عفو عمومی اعلام شد.

پیروزی کمون احتمالا هرگز ممکن نبود. تلاش‌های ناموفق برای برپایی کمون‌ها در دیگر نقاط فرانسه همزمان با قیام پاریس، به سرعت سرکوب شد. در واقع، پاریس از فرانسه جدا شده بود. اگر کمونارهای پاریس رویای یک فدراسیون از کمون‌ها را در سر می‌پروراندند (چیزی که نام "فدره" از آن گرفته شده بود)، هیچ نیروی دیگری برای متحد شدن با آن‌ها وجود نداشت. بلانکی، برجسته‌ترین چهره جناح چپ، شاید می‌توانست رهبر مشترکی باشد که همه حول او جمع شوند، اما تاریخ طولانی شکست‌های او در تلاش‌های بسیارش برای قیام‌های کودتایی، به سختی این باور را تقویت می‌کند که او می‌توانست وضع را تغییر دهد و نیروهای کمون را به پیروزی برساند. در هر صورت، همانطور که پیشتر گفته شد، او در دوران کمون در زندان بود. ویکتور ژکلار، افسری در گارد ملی، بعدها نوشت که بلانکی شاید "قاطعیت" لازم را داشت، اما اگر شرایط طور دیگری بود و بلانکی برای رهبری نبرد در دسترس قرار می‌گرفت، "او نیز مانند بسیاری دیگر، نیرویی ناتوان بود که شرایط او را فلج می‌کرد. محبوس شده درون پاریس، کمون پیش از آنکه بمیرد، به خاک سپرده شده بود."

در هر شرایطی، حتی ارتشی با انگیزه بالا مانند گارد ملی کمون نیز وظیفه‌ای تقریبا غیرممکن برای شکست دادن ارتش ورسای پیش رو داشت. گارد ملی در اصل مردم مسلح بود؛ این تصویری رمانتیک از یک ارتش انقلابی است، اما در عمل، مردمی از یک شهر که در برابر نیروهای یک کشور کامل قرار می‌گیرند - در این مورد، کشور خودشان - دست به کاری عظیم و به احتمال زیاد بی‌حاصل می‌زنند. راهبرد کمون میان فرستادن نیروهای مسلح به بیرون از دیوارهای شهر برای مقابله با ارتش جمهوری یا باقی ماندن درون شهر و نشان دادن این که آنان قربانیان هستند، در نوسان بود. یورش‌های ناموفق آغازین آنان را ناگزیر کرد که در حالت دفاعی بمانند و فرماندهانشان با سرعتی سرگیجه‌آور یکی پس از دیگری عوض می‌شدند؛ هر بار پس از شکست در نبرد برکنار می‌شدند و غالبا به خیانت متهم می‌گشتند.

گفته می‌شود دشمنان کمون در داخل پاریس اجازه دادند نخستین نیروهای ورسای وارد شهر شوند و دفاع از شهر نیز بسیار ضعیف سازمان‌دهی شده بود؛ به طوری که نیروهای کمون بیشتر، و گاه فقط، بر نبردها و سنگرهای محله یا خیابان خود تمرکز می‌کردند. هیچ طرح دفاعی سراسری تدوین نشد و نتیجه چیزی بود که می‌توان آن را یک "هر کس به فکر جان خود" انقلابی نامید.

اغلب فراموش می‌شود که حتی اگر کمونارها از نظر نظامی ورسایی‌ها را شکست می‌دادند، پروسی‌ها همچنان بر خاک فرانسه حضور داشتند. شکستن خطوط نیروهای ورسای یا شکست ارتش تیر بی‌درنگ به بازگشت پروسی‌ها و نابودی حتمی کمون منجر می‌شد. ژان باتیست کلمن، عضو کمون و انترناسیونال و نویسنده یکی از مشهورترین ترانه‌های فرانسوی، "زمان گیلاس‌ها"، بعدها گفت: "پاریس می‌توانست بر ورسای پیروز شود، اما باور به این که چنین پیروزی به معنای پیروزی انقلاب اجتماعی باشد، ساده‌لوحانه بود، چرا که پروسی‌ها چندان دور نبودند و استان‌ها همه گرداگرد ما قرار داشتند."

در سال ۱۸۹۷، مجله ادبی لا روو بلانش که در میان نویسندگانش بسیاری از بزرگان فرانسه حضور داشتند، مجموعه نظراتی درباره کمون منتشر کرد که شامل مشارکت کنندگانی می‌شد که در این جنبش حضور فعال داشتند.

برخی از کهنه سربازان اکنون با نگاهی منتقدانه به آن می‌نگریستند. ژان-لویی پندی، که پس از سقوط کمون آنارشیست شد و در سوئیس زندگی می‌کرد و دستور آتش زدن هتل دو ویل را داده بود، معتقد بود که کمون در اقدامات خود به اندازه کافی قاطع نبوده است: "من فکر می‌کنم ما مانند کودکانی رفتار کردیم که سعی می‌کنند از بزرگسالانی تقلید کنند که نام و اعتبارشان آنان را مطیع می‌کند، و نه مانند مردانی که نیرو... می‌بایست در برابر دشمن همیشگی انجام می‌داد."

سیمون درر، کفاش و عضو جناح اقلیت انترناسیونال، احساس می‌کرد که کمون "بیش از حد به جزئیاتی پرداخت که ترجیحا می‌بایست تنها پس از پیروزی نظامی به آنها رسیدگی می‌شد." ژان گراو با درر هم نظر بود و گفت که کمون "بیش از حد پارلمانی، مالی، نظامی و اداری بود و به اندازه کافی انقلابی نبود." در نتیجه، او این ایده را که کمونارها انقلابی بودند به تمسخر گرفت: "این... چیزی بود که آنان فکر می‌کردند هستند، اما تنها در حرف و راهپیمایی. آنان آنقدر کم انقلابی واقعی بودند که حتی با داشتن رای پاریسی ها باز خود را غریبه در تالارهای قدرت می‌دانستند."

آلفونس آمبر، سردبیر یکی از تندروترین روزنامه‌های کمون، صراحتا کل این ماجرا را بی اهمیت می‌شمرد. "من کمون را اقدامی قهرمانانه می‌دانم؛ همین و نه بیشتر، زیرا فکر نمی‌کنم که آن تاریخچه‌ای در تاریخ سوسیالیسم ثبت کرده باشد."

بسیاری از کهنه سربازان هنوز عصبانی بودند که با وجود اینکه کمون به منابع مالی برای پرداخت به گاردهای ملی و کسانی که سنگر می‌ساختند نیاز داشت، آنان با عدم دستبرد به پول موجود در بانک فرانسه، احترام زیادی به قانونیت نشان دادند. ژان آلمان، که بعدها رهبر جناحی از سوسیالیسم فرانسه شد، شکایت کرد که "به جای پرحرفی می‌بایست به بورژوازی در حساس ترین نقطه اش ضربه می‌زد: صندوق امانات!"

همه به این خیزش با دیدی تیره نگاه نمی‌کردند. برای لوئیز میشل، کمون نمونه‌ای درخشان برای مبارزات آینده بود: "از این پس هر انقلاب اجتماعی خواهد بود نه سیاسی؛ این آخرین نفس، والاترین آرزوی کمون در شکوه هولناک پیوندش با مرگ بود." ادوار وایان، یکی از کمونارها و بعدها از بنیانگذاران حزب سوسیالیست، گستره بین‌المللی کمون را یادآوری می‌کرد: "اگرچه سوسیالیسم از دل کمون زاده نشد، اما از کمون است که آن بخش از انقلاب بین‌المللی آغاز می‌شود؛ بخشی که دیگر نمی‌خواهد در یک شهر بجنگد تا محاصره و نابود شود، بلکه می‌خواهد در پیشاپیش پرولترهای هر کشور، به واکنشهای ملی و بین‌المللی یورش ببرد و به نظام سرمایه‌داری پایان دهد."

شکست کمون به آن اعتبار بخشیده بود. تعداد اندک گروگانهایی که در روزهای پایانی اعدام شدند، از جمله اسقف اعظم پاریس، در برابر کشتارهای گسترده پیروزمندان و ارزش هدف‌های کمون ناچیز به شمار می‌آمد. کمونارها "به آسمان یورش بردند" و ناکام ماندند. شهرت کمون نسبتا پاک باقی ماند. اما این را نمی‌توان درباره بسیاری از کسانی گفت که از آن الهام گرفتند.

سخن وایان و میشل درست بود: کمون الهام‌بخش تقریبا همه جنبش‌هایی شد که در هر گوشه جهان به دنبال جایگزین کردن سرمایه‌داری با نظمی عادلانه‌تر بودند. از سوسیالیست‌ها تا کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها و آزاداندیشان و حتی فراماسون‌ها، همگی از آن لحظه کوتاه تاریخ فرانسه الهام گرفتند. آن روزهای سال ۱۸۷۱ چشم‌اندازی از تاریخ ساخت که در آن یک فروپاشی نهایی خشونت‌بار، نظم کهنه را نابود می‌کرد و جهانی پاک شده از تباهی گذشته، آنچه فرانسوی‌ها "شام بزرگ" می‌نامیدند، پدید می‌آورد. با این حال، تقریبا همه وارثان کمون شکست خوردند و همان اندک کسانی هم که پیروز شدند، برای رسیدن به پیروزی، آنچه کمون نماینده آن بود، زیر پا گذاشتند. کمون نخستین گام در خیزش چپ بود، اما برخلاف امیدها و انتظارها، همین خیزش، آغاز فروپاشی آن نیز شد.

شکست‌ها بسیار بودند. اسپارتاکیست‌های آلمان در سال ۱۹۱۹، انقلاب مجارستان در همان سال و کمون شانگهای در سال ۱۹۲۷ دست‌کم تا حدودی از کمون پاریس الهام گرفته بودند؛ همگی در دریایی از خون به پایان رسیدند. بارسلون انقلابی در سال ۱۹۳۶ و فرانسه در ماه‌های مه و ژوئن ۱۹۶۸، هر دو به دنبال شیوه‌ای متفاوت و انسانی تر برای سامان دادن به جامعه بودند که یادآور امیدهای سال ۱۸۷۱ بود. سنگرها، پرچم‌ها و شعارهای آنان سرشار از روح کمون بود، اما آنها نیز سرانجام فروپاشیدند.

آرمان کمون بیش از همه در روسیه شوروی و چین خلق طنین‌انداز شد. گفته می‌شود لنین روزی که دولت بلشویکی بیشتر از مدت دوام کمون عمر کرد، از شوق در برف رقصید. اما همین لنین در کتاب "دولت و انقلاب" نوشت: "هنوز لازم است بورژوازی را سرکوب و مقاومتش را درهم شکست. این برای کمون به ویژه ضروری بود؛ یکی از دلایل شکست آن این بود که این کار را با قاطعیت کافی انجام نداد." "قاطعیتی" که او از آن سخن می‌گفت، در دولتی تجلی یافت که درست در نقطه مقابل کمون قرار داشت؛ دولتی که تا واپسین لحظه، همه مخالفان را خاموش کرد و دستگاه پلیسی‌ای ساخت که بدون تردید به زندانی کردن و کشتن دشمنانش دست می‌زد.

انقلاب روسیه نه ۷۲ روز، بلکه ۷۵ سال دوام آورد؛ به اندازه یک عمر. و در این فرایند، با انتخاب بقا به هر قیمت، با توسل به دیکتاتوری و کشتن میلیون‌ها نفر از مردم خود، سوسیالیسم را برای همیشه لکه‌دار کرد. پیروزی‌ای که گمان می‌رفت راهی نو برای بشریت بگشاید، در عمل آن راه را بست.

سرنوشت چین نیز بهتر نبود. این کشور نه تنها در سال ۱۹۲۷ با "کمون شانگهای" به کمون استناد کرد، بلکه ۱۷ سال پس از به دست گرفتن قدرت، در سال ۱۹۶۶، مائو سایه کمون را در قالب "انقلاب فرهنگی بزرگ پرولتری" فراخواند. انقلاب فرهنگی، که مائو برای تقلید از نابودی بوروکراسی موجود، همانند کمون، آن را برافروخت، به مرگ میلیون‌ها نفر، ویرانی اقتصاد کشور، قحطی و حتی آدم‌خواری انجامید. این افراط‌ها انزجاری از سوسیالیسم در داخل چین ایجاد کرد که مستقیم به سرمایه‌داری خشن امروزی انجامید که جای دولت مائویی را گرفته است.