۱۴۰۴ آذر ۸, شنبه

آزمایش؛ زندگی و میراث کمون پاریس

دیوید ای. بل - David A. Bell

مقدمه ناصر اصغری

درج نوشته دیوید بل در این مجموعه مطالب درباره کمون پاریس، از نظر من اقدامی ضروری بود؛ زیرا به خوانندگان نشان می‌دهد که نویسندگان ثابت نشریه‌ای که این متن نخست در آن منتشر شده، رویدادهای تاریخ‌ساز و سرنوشت‌سازی چون کمون پاریس را از چه زاویه‌ای می‌بینند و چگونه تحلیل می‌کنند. آشنایی با این نگاه، به‌ویژه برای مخاطبانی که این سلسله نوشته‌ها را دنبال می‌کنند، اهمیت دارد؛ چراکه زمینه‌ای فراهم می‌آورد تا نقدها و ارزیابی‌های ارائه‌شده در متن، در بستر فکری و سیاسی نویسندگان آن نشریه بهتر فهمیده شود.

نوشته دیوید، با همه زوایائی که من به آن دارم نکات مهمی را نیز مطرح می کند، که کمون پاریس لحظه‌ای کوتاه، پر تضاد و خونین بود، اما برای نخستین بار حس واقعی برابری و مشارکت توده‌ای را زنده کرد؛ تجربه‌ای که با وجود شکستش، مسیر دموکراسی فرانسه و جنبش‌های چپ جهان را تغییر داد. ارزش کمون نه در بی‌نقص بودن، بلکه در نشان دادن امکان‌های متفاوت و رادیکالِ زندگی جمعی است.

درباره مجله نیشن The Nation نیز، در پایان این نوشته توضیح کوتاهی آورده‌ام تا مخاطب با پیشینه و گرایش کلی آن آشنا باشد. این توضیح مختصر می‌تواند به درک بهتر متن و جایگاه آن در فضای فکری زمان انتشارش کمک کند.

ناصر

***

ما معمولا پاریس را شهری زخم‌خورده از جنگ نمی‌بینیم. این شهر نه شبیه لندن و برلین است که معماری مدرن و بی‌روح مرکز آنها یادآور خاموش بمباران‌های هوایی گذشته باشد، و نه مانند ورشو و فرانکفورت که "شهرهای قدیمی"شان بازسازی‌های مدرنی بر زمینی است که زمانی از آوار و جسد پوشیده شده بود. با وجود انقلاب‌ها، محاصره‌ها، توپباران در جنگ جهانی اول و بمباران در جنگ جهانی دوم، پاریس هنوز از نوعی یکپارچگی چشمگیر در معماری خود برخوردار است و مرکز شهر به شکل قابل توجهی شبیه اواخر قرن نوزدهم به نظر می‌رسد. با این حال، هرچند زخم‌ها در نگاه اول دیده نمی‌شوند، وجود دارند و بدترین آنها کاری است که خود شهر با خود کرده؛ حاصل یک هفته هولناک در ماه مه ۱۸۷۱. همان هفته‌ای که کمون پاریس از هم پاشید.

کمون یکی از رادیکال‌ترین تجارب سیاسی در تاریخ اروپا بود، اما عمرش بسیار کوتاه بود. در آغاز سال ۱۸۷۱، دولت تازه‌تاسیس جمهوری محافظه‌کار فرانسه با پروس، که ارتش‌های امپراتور ناپلئون سوم را شکست داده و به فروپاشی رژیم او و محاصره طاقت‌فرسای پایتخت انجامیده بود، قرارداد آتش‌بس امضا کرد. در میانه ماه مارس، گارد ملی رادیکال شهر اقتدار دولت را به چالش کشید و اداره شهری انقلابی‌ای را بنا کرد که با الهام از واژگان انقلاب فرانسه خود را "کمون" نامید. با پیوستن هزاران سرباز عادی به این ساختار تازه، دولت ملی به شهر کوچک نزدیک ورسای، محل اقامت پادشاهان فرانسه پیش از ۱۷۸۹، عقب نشست. سپس دو ماه خارق‌العاده آغاز شد که در آن کمون مجموعه‌ای از اقدامات برابرطلبانه و ضدمذهبی را تصویب کرد؛ از تعویق بازپرداخت بدهی و اجاره تا محدود کردن کار کودکان، مصادره اموال کلیسا و سکولارسازی مدارس. اگرچه به زنان حق رأی نداد، اما زنان نقشی مهم در سیاست بر عهده گرفتند و برای گسترش حقوق خود مبارزه کردند، و پرچم سرخ سوسیالیستی بر فراز هتل دو ویل به اهتزاز درآمد.

با این همه، این آزمایش فقط حدود دو ماه دوام آورد. دولت ملی به رهبری سیاستمدار کهنه‌کار میانه‌رو، آدولف تی‌یر، کمون را غیرقانونی اعلام کرد و برای ضدحمله آماده شد. در ۲۱ مه، نیروهای مسلح دولت وارد پاریس شدند و هفته‌ای از کشتار و آتش‌سوزی آغاز شد. "ورسای‌ها" دست به اعدام‌های فوری و گسترده زدند و "کموناردها" در ناامیدی کوشیدند جلوی آنها را بگیرند. در آخرین تلاش‌ها برای متوقف کردن پیشروی دشمن، مدافعان حتی بناهای اصلی، از جمله شهرداری و کاخ تویلری میان باغ تویلری و لوور، را به آتش کشیدند. هنگامی که آتش در بخش‌های مختلف شهر از کنترل خارج شده بود، مدافعان کمون آخرین مقاومت نومیدانه خود را در گورستان پرلاشز انجام دادند؛ جایی که در پایان، ۱۴۷ نفر در برابر دیوار گورستان صف کشیده شدند و به دست نیروهای دولتی تیرباران شدند، بخشی از تلفاتی که احتمالا از ۲۰۰۰۰ نفر نیز فراتر رفت.

کمون پاریس احتمالا بیش از هر رویداد دیگری در آن دوره، جز جنگ داخلی آمریکا، توجه رسانه‌ای جهانی را به خود جلب کرد. شهری که پس از دگرگونی‌های ناپلئون سوم به ویترین درخشان سرمایه‌داری مصرفی مدرن تبدیل شده بود، به دست انقلابیون رادیکال افتاد و سپس به شکلی هولناک به میدان نبرد بدل شد. محافظه‌کاران در سراسر جهان کموناردها را "وحشیان خون‌آشام" می‌نامیدند و شدیدترین حملات خود را متوجه "پترولوها" کردند؛ زنانی آتش‌افروز که ظاهرا با قوطی‌های آب‌پاش پر از نفت سفید به جان شهر افتاده بودند – چهره‌هایی که تا حد زیادی ساخته و پرداخته تبلیغات بودند. در مقابل، چپ جهانی کمون را نماد امید می‌دید و هواداران جان‌باخته آن را جانباختگان راه آرمان‌های نوین می‌دانست. کارل مارکس کمون را "پیش‌آغاز باشکوه یک جامعه جدید" خواند و یکی از پرچم‌های آن بعدها همراه با لنین به آرامگاه او در میدان سرخ برده شد.

ترکیب شهادت و کشتار، افسانه‌های قدرتمندی می‌آفریند و همین باعث شده مورخان گاه به‌سختی از زیر سایه افسانه‌های کمون بیرون بیایند. تا یکصد و پنجاهمین سالگرد کمون در سال گذشته، که موجی از پژوهش‌های نوآورانه – از جمله کتاب کانتن دلورموز درباره پژواک جهانی کمون – منتشر شد، وسوسه بازآفرینی جنگ آن بر روی کاغذ اغلب پیچیدگی‌ها و ابهام‌های واقعی را پنهان می‌کرد. وقت بسیاری لازم بود تا این نکته پذیرفته شود که با وجود پرچم سرخ، اصلاحات اجتماعی و ستایش مارکس از "دولت مردان کارگر"، کمون به معنایی ساده نه سوسیالیستی بود و نه پرولتاریایی. اکثریت شورای اداره‌کننده آن از خرده‌بورژوازی می‌آمدند و بهترین شاخص حمایت یا عدم حمایت پاریسی‌ها از کمون طبقه اجتماعی‌شان نبود، بلکه محله‌ای بود که در آن زندگی می‌کردند. بازسازی‌های اخیر شهر، فقیرترین پاریسی‌ها را از مرکز به حاشیه‌هایی مانند روستای سابق بلویل رانده بود و همین جابه‌جایی، همبستگی محلی و خشم از اداره مرکزی را تقویت کرده بود؛ با این حال کمون هرگز نتوانست روی پشتیبانی همه ساکنان حساب کند و در نهایت بخش بزرگی از جمعیت خسته و مضطرب شهر از ورود نیروهای ورسای استقبال کردند.

خود دولت کمون نیز به‌نحوی ناراحت‌کننده میان چند جناح مشخص تقسیم شده بود: هواداران لویی-اوگوست بلانکی که بر استقرار دیکتاتوری یک حزب سوسیالیست انقلابی منسجم تاکید داشتند؛ اعضای بین‌الملل سوسیالیست که خواهان اجرای سریع اصلاحات برابرطلبانه بودند؛ و جمهوری‌خواهان ژاکوبن که دست‌کم مدافع شکل محدودی از مالکیت خصوصی بودند. نتیجه آن بود که سیاست‌های اجتماعی کمون از نظر گستره محدود ماند. اگر یک عامل سیاسی همه این طیف‌ها را با هم پیوند می‌داد، آن عامل سوسیالیسم نبود، بلکه دشمنی با مذهب بود.

درک این‌که چه تصویری از کمون باید در ذهن داشت دشوارتر می‌شود، چون خود این تجربه کوتاه در طول عمر اندک خود بارها تغییر جهت داد. در روزهای پایانی و ناامیدانه، شورای کمون روزنامه‌های مخالف را تعطیل کرد و کمیته‌ای برای "نجات عمومی" ایجاد نمود، نامی که تعمدا یادآور دوران وحشت (Reign of Terror) انقلاب فرانسه بود. در ۱۵ مه ۱۸۷۱، نمایندگان وابسته به بین‌الملل سوسیالیست اعلام کردند "کمون پاریس قدرت خود را به دست یک دیکتاتوری سپرده است." نه روز بعد، شورا – بر خلاف نظر بسیاری از همین چهره‌ها – دستور اعدام گروگان‌های مذهبی از جمله اسقف اعظم پاریس را صادر کرد. آیا کمون، زیر نفوذ بلانکیست‌های تندرو، به سمت نوعی رژیم ترور پیش می‌رفت که بعدها ویژگی بسیاری از حکومت‌های خودخوانده سوسیالیستی قرن بیستم شد؟ یا امکان آن بود که نیروهای میانه‌رو بین‌الملل سرانجام دست بالا را پیدا کنند؟ خود تاریخ، در طنزی تلخ، یادآور می‌شود که یکی از رهبران برجسته میانه‌رو، صحاف معروف یوژن وارلن، در ۲۸ مه به دار آویخته شد، بخشی به انتقام قتل اسقف.

با توجه به این ابهام‌ها، می‌توان کمون پاریس را به‌سادگی به همان ناحیه خاکستری فراموشی سپرد که امروز نام بسیاری از انقلاب‌های چپ در آن به چشم می‌خورد: انقلاب‌هایی که به خاطر آرمان‌هایشان احترام می‌گیرند، اما به دلیل خیانت‌های گاه هولناک به همان آرمان‌ها محکوم می‌شوند. با این همه، در عصر کنونی که نابرابری مدام رو به افزایش است، دلیل دیگری هم برای بازگشت به کمون وجود دارد که کمتر به جدال‌های درونی، مسیر متزلزل یا پایان فاجعه‌بار آن مربوط می‌شود. آنچه بیش از همه اهمیت دارد، حس برابری و رفتار انسانی با همه مردم است که کمون برای زمانی کوتاه اما پرقدرت آن را زنده کرد؛ همان ویژگی‌ای که کارولین جی. آیخنر در کتاب "کمون پاریس"، تاریخ کوتاه اما آموزنده و تکان‌دهنده خود، بر آن انگشت می‌گذارد. او در صحنه آغازین، کنسرتی را در واپسین روزهای کمون در کاخ تویلری – جایی که ناپلئون اول و ناپلئون سوم زیسته بودند – تصویر می‌کند؛ بنا اکنون به روی حدود ۱۰۰۰۰ پاریسی عادی باز شده بود که برای استفاده از خوراک و نوشیدنی رایگان و شنیدن اجراهای مشهورترین هنرمندان موسیقی آن زمان گرد آمده بودند. یکی از اعضای دولت کمون می‌گفت مردم "انگار می‌گفتند: بالاخره در خانه خودمان، در کاخ خودمان هستیم! ما طاغوت را بیرون رانده‌ایم و حالا می‌توانیم اینجا را آن‌طور که می‌خواهیم به کار ببریم."

آیخنر پیش‌تر در کتاب اثرگذار "فرا رفتن از سنگرها: زنان در کمون پاریس" به نقش زنان پرداخته بود و اکنون نیز بر مشارکت شگفت‌انگیز و نوآورانه فمینیست‌ها در کمون تاکید می‌کند. زنان در کلوپ‌های سیاسی با قاطعیت حرف می‌زدند و مردان کمونارد را به خاطر "ترسویی سیاسی" سرزنش می‌کردند. یکی از آنان اعلام کرد: "مردان مانند پادشاهانی هستند که با داشتن قدرت زیاد، نرم و تنبل شده‌اند... وقت آن رسیده که زن جای مرد را در اداره امور عمومی بگیرد." دولت کمون هرچند از اعطای بسیاری از حقوق رسمی به زنان سرباز زد، اما همکاری نزدیکی با "اتحادیه زنان"، سازمانی که یک مهاجر جوان روس به نام الیزابت دیمیتریف بنیان گذاشته بود، داشت؛ اتحادیه‌ای که با حاشیه‌نشینی کار زنان مبارزه می‌کرد.

روزنامه‌نگار و رمان‌نویس مشهور، آندره لئو – نام مستعاری که از ترکیب نام دو پسرش ساخته بود – که یکی از بنیان‌گذاران انجمن حقوق زنان بود و مهم‌ترین مانیفست آن را نوشت، به یکی از صریح‌ترین و سرسخت‌ترین صداهای رادیکال و مبارز کمون بدل شد. مسیر مشابهی را لوئیز میشل، "دوشیزه سرخ" کمون، پیمود؛ زنی که پیوسته از اقدام تهاجمی علیه ورسای‌ها دفاع می‌کرد و حتی تهدید کرده بود آدولف تی‌یر را ترور خواهد کرد. هر دو معتقد بودند زنان نیز باید به عنوان سرباز به میدان بروند، هرچند کمیته نجات عمومی حاضر به پذیرش این خواسته نشد.

آیخنر همچنین با مهارت، تلاش‌های کمون برای پایان دادن به استثمار اقتصادی و دگرگون کردن آموزش و فرهنگ شهری را جمع‌بندی می‌کند. بسیاری از برنامه‌های بلندپروازانه در حوزه کار هرگز فرصت تحقق نیافتند؛ سازمانی ویژه کار زنان خواستار محدود کردن کار یکنواخت و طولانی، کاهش ساعت کار، دستمزد برابر زنان و مردان و مصادره اموال رهاشده بورژواهایی شده بود که از شهر گریخته بودند. رادیکال‌های دیگر تصرف بانک ملی و لغو شبکه گروگذاری را پیشنهاد کردند؛ شبکه‌ای که انبار دارایی‌های ناچیز و گرو گذاشته فقیرترین مردم شهر شده بود. دولت کمون این قدم‌ها را برنداشت، اما اجازه داد پاریسی‌ها بتوانند کالاهای کم‌ارزش خود را از گرو آزاد کنند، فرمانی برای واگذاری کارگاه‌ها و کارخانه‌های رهاشده به تعاونی‌های کارگری صادر کرد و اقدامات مربوط به کاهش بدهی‌ها و اجاره و محدودیت کار کودکان را تصویب نمود. شورا هرگز به‌طور کلی مالکیت خصوصی را لغو نکرد، گرچه این مانع از آن نشد که روزنامه‌نگاران محافظه‌کار او را به چنین کاری متهم کنند؛ یکی از آنها نوشت: "دولت از دست کسانی که منافع مادی در حفظ جامعه دارند، به دست کسانی افتاده که هیچ علاقه‌ای به نظم، ثبات یا امنیت ندارند."

در عرصه فرهنگ، تحت رهبری نقاش رئالیست گوستاو کوربه، فدراسیونی تازه از هنرمندان شکل گرفت که طرح‌هایی بلندپروازانه برای رهایی هنر از سیطره دولت، بازگشایی رایگان موزه‌ها، کمک مالی به تئاترها و شکستن دیوار میان هنرمندان و کارگران از طریق کلاس‌های آموزشی رایگان و دسترسی آزاد به کتابخانه‌ها را پی‌گیری می‌کرد. هم‌زمان، با اعلام جدایی کلیسا و دولت در اوایل آوریل و مصادره دارایی‌های کلیسا، کمون به کمیسیون تازه‌تاسیسی در حوزه آموزش ماموریت داد "طرحی برای آموزش رایگان، اجباری و کاملا سکولار" تدوین کند. در ۱۶ مه، ستون ۱۴۵ پایی میدان واندوم – یادبود نبرد استرلیتس که به دستور ناپلئون اول بنا شده و مجسمه او را بر بلندای خود داشت – فرو ریخت. دو سال بعد، مجلس جمهوری سوم حکم داد این ستون دوباره، آن هم به هزینه کوربه، ساخته شود و همه دارایی‌هایش مصادره شد؛ او به سوئیس گریخت و در سال ۱۸۷۷ در همان‌جا در تنگدستی درگذشت.

آیخنر همدردی خود با کمون و وحشتش از سرکوب خونین آن را پنهان نمی‌کند؛ احساسی که قابل فهم است. با این حال، شاید به همین دلیل است که به اندازه کافی به این نکته نمی‌پردازد که تا ماه مه ۱۸۷۱ حمایت عمومی از کمون تا چه حد بر اثر اختلافات درونی، تاکتیک‌های هرچه سخت‌گیرانه‌تر بلانکیست‌ها و فرسودگی شدید مردم پاریس پس از هشت ماه جنگ، محاصره و جنگ داخلی کاهش یافته بود. او همچنین گاهی با شتاب زیاد، مخالفان کمون را صرفا نخبگان حریصی تصویر می‌کند که کورکورانه از امتیازات خود دفاع می‌کنند، در حالی که حتی بسیاری از جمهوری‌خواهان لیبرال نیز در آن زمان با بخشی از سیاست‌های کمون مخالفت اصولی و صادقانه داشتند. آنها به این واقعیت دشوار اذعان می‌کردند که پاریس در سال ۱۸۷۱ جزیره‌ای سیاسی در کشوری به‌مراتب محافظه‌کارتر بود؛ کشوری که اکثریت مردمش هنوز در روستاها و بر روی زمین کار می‌کردند و کلیسای کاتولیک در میان آنان از نفوذ گسترده‌ای برخوردار بود. این پرسش مطرح بود که آیا دموکراسی به معنای تمکین به خواست اکثریت نیست، حتی اگر این خواست از نگاه روشنفکران "ارتجاعی" به نظر برسد؛ پرسشی که مثلا لئون گامبتا، جمهوری‌خواه لیبرال سرسخت و دلبسته سنت انقلاب فرانسه، را به خصومت با کمون وامی‌داشت. سرگیجه‌ها و دوگانگی‌های مشابه تا امروز نیز دامن‌گیر دموکراسی‌های غربی، از جمله نظام خود ما، باقی مانده است.

آیخنر روایت خود را با این تاکید پایان می‌دهد که کمون "همچنان راهنمایی برای اهداف گوناگون و عمیقا دموکراتیک" است و به مراسم یادبودی اشاره می‌کند که الهام‌بخش جنبش‌هایی مانند اشغال و فراتر از آن بوده‌اند. از دید نگارنده، یکی از بزرگ‌ترین طنزهای کمون این است که جمهوری سوم، همان نظامی که کمون را با چنان خشونتی درهم شکست، در پایان بسیاری از آرمان‌های آن را عملی کرد. در دهه ۱۸۸۰، آموزش عمومی از چنگ کلیسای کاتولیک بیرون کشیده شد و نظامی از آموزش ابتدایی اجباری و رایگان شکل گرفت؛ در سال ۱۹۰۵ جدایی رسمی دین و دولت به قانون تبدیل شد. با وجود سرکوب خونینی که زادروز جمهوری سوم را رقم زد، این نظام به سرعت به یک دموکراسی میانه‌رو با فضای قابل ملاحظه‌ای برای آزادی بیان و دیگر حقوق فردی بدل شد – هرچند زنان هنوز از بسیاری حقوق محروم بودند، تا آنجا که مثلا تا دهه ۱۹۶۰ بدون اجازه شوهر حق انتشار نداشتند. جامعه فرانسه همچنان از برابری فاصله داشت و سوسیالیست‌ها از "دویست خانواده"‌ای سخن می‌گفتند که گویا فرمان اقتصاد را در دست دارند؛ با این همه، احزاب چپ بیش‌ازپیش پذیرفتند که در بازی سیاسی مشارکت کنند، وارد دولت شوند و در تصویب اقدام‌های مهمی در حوزه رفاه اجتماعی – از تعطیلات با حقوق و حداقل دستمزد تا مستمری بازنشستگی، حق اعتصاب و برنامه‌های کار عمومی – نقش ایفا کنند. جمهوری سوم، با وجود چرخش بی‌وقفه ائتلاف‌های شکننده، به طولانی‌ترین رژیم فرانسه پس از انقلاب ۱۷۸۹ تبدیل شد؛ هفتاد سال دوام آورد و تنها در پی شکست نظامی سال ۱۹۴۰ سقوط کرد.

اما آیا می‌شد تصور کرد که این اصلاحات مترقی بدون نمونه کمون و تهدیدی که حتی در شکست نیز برای نظمی بیش از حد منجمد به وجود آورد، تحقق یابد؟ به نظر می‌رسد پاسخ منفی است. روح کمون، رژیمی را که آن را نابود کرده بود، همچنان آزار می‌داد و به نوبه خود جمهوری سوم و نظام‌های بعدی را به سمت مسیری پیش‌رونده‌تر سوق می‌داد. با وجود همه تناقض‌هایی که عمر کوتاه کمون را همراهی کرد، همان‌گونه که آیخنر می‌گوید، این تجربه نقشی کلیدی در تاریخ ایفا کرد.

در واقع، هنوز خاطره زنده رویدادهای ۱۸۷۱ از افق حافظه جمعی محو نشده بود که شهر اروپایی دیگری تجربه‌ای به شکل چشمگیر مشابه از سر گذراند: بارسلونای جمهوری‌خواه در آغاز جنگ داخلی اسپانیا در سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹. آنجا نیز جناح‌های سیاسی گوناگون – از آنارشیست‌های وابسته به سازمان‌هایی مانند پوم تا کمونیست‌های سخت‌گیر، یعنی بلانکیست‌های زمان خود – برای کسب برتری با هم رقابت می‌کردند. در آنجا نیز این تجربه همواره زیر سایه تهدید نیروهای دشمنی قرار داشت که بهتر مسلح شده و از حمایت هیتلر و موسولینی برخوردار بودند. اما با وجود همه این‌ها، همان‌گونه که جورج اورول در کتاب "درود بر کاتالونیا" به زیبایی بیان کرده، برای مدتی کوتاه روحی نیرومند از برابری و انرژی انقلابی بر شهر سایه افکند؛ هر ساختمان با پرچم‌ها و پوسترها آراسته بود، نشانه‌های چاپلوسی در روابط اجتماعی – و حتی در زبان روزمره – ناپدید شده بود و غریبه‌ها یکدیگر را مانند خواهر و برادر خطاب می‌کردند. آن تجربه نیز به شکلی دردناک کوتاه بود و سرانجامی تراژیک یافت، اما همان لحظه کوتاه همچون نشانی از امید و امکان باقی ماند. اورول می‌نوشت: "همه این‌ها عجیب و تکان‌دهنده بود؛ چیزهایی در آن می‌دیدم که درک نمی‌کردم و حتی برخی جنبه‌هایش برایم خوشایند نبود، اما از همان ابتدا فهمیدم با وضعیتی روبه‌رو هستم که ارزش جنگیدن دارد."

***

منبع: نشریه نیشن - ‌The Nation

(مجله نیشن، یکی از قدیمی ترین مجلات لیبرالی است که در آمریکا منتشر می شود. این مجله منعکس کننده نظرات انتقادی سران لیبرال چپ تر در دم و دستگاه هیات حاکمه آمریکاست. همچنین نظرات سوسیال دمکرات‌ها و رهبران فدراسیون کار آمریکا هم در این مجله منعکس می شود.)



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر