۱۴۰۴ آذر ۷, جمعه

کمون پاریس در ‌١٥٠ سالگی

دومين مرحله انقلاب در فرانسه شکست خورد. اما در مقایسه با پشینیانش بهتر به نظر ميرسد

 

میچل ابیدور - Mitchell Abidor

ترجمه و ویرایش از ناصر اصغری به کمک اپلیکشن‌های هوش مصنوعی

 

در روز ‌١٨ مارس ‌١٨٧١، به نیروهای جمهوری سوم تازه‌تاسیس فرانسه دستور داده شد كه ‌٢٥٠ توپ مستقر در نقاط مختلف پاریس را ضبط كنند. فرانسه به تازگی در جنگی كه امپراتور سابقش، ناپلئون سوم، برانگیخته بود، از پروسی‌ها شکست خورده بود. پاریس محاصره وحشتناكی را از سپتامبر ‌١٨٧٠ تا ژانویه ‌١٨٧١ پشت سر گذاشته بود؛ محاصره‌ای كه در آن ساكنان شهر ناچار شده بودند، از جمله، سالامی‌اي (سوسیس خشک و ادویه‌دار) بخورند كه از گوشت موش درست شده بود. هنگامی كه محاصره بالاخره پایان يافت، پاریسی‌ها مجبور شدند تحقير عبور نیروهای پروسی از درون شهر و پرداخت غرامتی هنگفت به پيروزان را تحمل كنند. بنابراين وقتی خبر نقشه ضبط توپ‌ها در محله كارگری مون‌مارتر پخش شد، توپ‌هایی كه كارگران خودشان برای آنها پول داده بودند، ساكنان بلندای شهر سر به شورش برداشتند. تا عصر همان روز، جمعیت دو ژنرال را كه فرماندهی نیروهای اعزامی برای برداشتن توپ‌ها را بر عهده داشتند، كشته بود و تنها چند ساعت بعد، مردم هتل دوویل را تصرف كرده و شهر را تحت فرمان كميته مركزی گارد ملی قرار دادند. تنها آنها، و نه دولت رسمی كه همراه با رهبرش، آدولف تیر، به ورسای گریخته بود، قادر بودند از شهر و جمهوری به درستی دفاع كنند.

جرقه‌ای که انقلاب را شعله‌ور کرد، آن‌را به چیزی منحصربه‌فرد در میان قیام‌های طبقه کارگر تبدیل کرد. همان‌طور که آنتوان برونل، عضو گارد ملی و شورای منتخب کمون، سال‌ها بعد نوشت، "قیام ۱۸۷۱ هنوز به‌درستی درک نشده است. این شورش ابتدا ناشی از احساس وطن‌پرستی و تصمیم برای جلوگیری از به دست گرفتن کشور توسط حکومت سلطنتی بود." تنها در فرانسه بود که تسلط انقلابی بر قدرت توسط عشق به وطن، کشوری که در سال ۱۷۹۳ توسط ارتش انقلابی دفاع شده بود، آغاز شد. معمولا گفته می‌شود که ژنرال‌ها جنگ‌های گذشته را دوباره می‌جنگند. کمون پاریس نیز انقلاب بزرگ فرانسه را که با تصرف باستیل در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ شروع شده بود، دوباره به‌جان خرید.

در ۲۶ مارس، انتخابات برای شورای کمون تازه اعلام‌شده پاریس، اولین حکومت طبقه کارگر جهان، برگزار شد. دولت موجود منحل و نظام اجتماعی و دموکراتیک کاملا نوینی جایگزین آن گردید. دشمن دیگر نیروهای بیسمارک نبودند، بلکه نیروهای جمهوری بورژوایی بودند. جمهوری واقعی، با حرف بزرگ "ج"، الهام گرفته از جمهوری تأسیس شده توسط قهرمانان انقلاب فرانسه بود.

کمون تنها ۷۲ روز دوام آورد و مدافعان پایانی‌اش در ۲۸ مه در میان قبرهای گورستان Père Lachaise به طرز فجیعی کشته شدند. اما کوتاهی عمر کمون بر شکوه آن افزوده بود؛ به یکی از بزرگ‌ترین "چه می‌شد اگر"های تاریخ تبدیل شد.

بعد از سقوط، کمون برای همه افراد جناح چپ، معانی مختلفی پیدا کرد؛ برای عده‌ای، نخستین دولت سوسیالیستی و برای عده‌ای دیگر، آنارشیسم در عمل بود. از نظر فردریش انگلس، آنچنان که در پسگفتار خود بر کتاب جنگ داخلی در فرانسه اثر مارکس نوشت، کمون همان "دیکتاتوری پرولتاریا" بود که او و مارکس و انترناسیونال اول مدتها خواستار آن بودند. در واقعیت، کمون نه تنها اولین انقلاب از نوع خود بود بلکه از بسیاری جهات آخرین نیز بود و فراتر از همه، محصول و اسیر شرایط و تاریخ خاص فرانسه. اقداماتی که کمون به اجرا درآورد، شکلی از حکومت که، همانند بسیاری از مبانی دیگرش، به انقلاب فرانسه باز می‌گشت، در طول دهه‌ها تکرار شده، الهام‌بخش جنبش‌هایی در سراسر جهان شد و نقشی اساسی در ظهور چپ ایفا کرد. اما اگر انگلس درست می‌گوید و کمون پاریس تجسم دیکتاتوری پرولتاریا بود، بسیاری از کسانی که بعدها به ایده‌های آن استناد کردند، در نهایت به آن خیانت کردند.

انتخابات شورای کمون، یک هفته پس از تلاش برای تصرف توپ‌ها برگزار شد. این انتخابات در تمام حوزه‌های پاریس انجام گرفت، هرچند منتخبان شورای کمون از محله‌های بورژوایی کرسی‌های خود را نپذیرفتند. هیئت حاصله ۳ جناح داشت که تسلطی را که هنوز روبسپیر حفظ کرده بود، تایید می‌کرد و پیروز اصلی انتخابات نئوژاکوبین‌ها بودند. این وفاداری به گذشته در مورد دومین گروه بزرگ منتخب کموناردها، یعنی پیروان توطئه‌گر همیشگی، اوگوست بلانکی، نیز صادق بود. همانطور که گاستون داکوستا، چهره برجسته بلانکیست‌ها، در خاطرات خود از آن دوره نوشت: "در آن زمان، بلانکیست‌ها تنها چیزی بودند که می‌توانستند باشند: انقلابیون ژاکوبینی که برای دفاع از جمهوری در معرض تهدید به پا خاستند."

بلانکیست‌ها با گروه‌های مخفی خود، گرایش‌های کودتایی و وفاداری به رهبری خاص، پیشگام بلشویک‌های لنین بودند. اما در مارس ۱۸۷۱، آن‌ها بلشویک‌هایی بدون لنین بودند؛ زیرا رهبرشان به‌خاطر شرکت در شورشی ناموفق در ژانویه همان سال زندانی شده بود. وقتی کمون به‌منظور توقف کشتار کمونارها توسط نیروهای ورسای (که به ورسايی‌ها یا رورو) معروف بودند گروگان گرفت، پیشنهاد مبادله همه گروگان‌های خود را با بلانکی دادند. آدولف تیر این پیشنهاد را نپذیرفت.

گروه سوم در کمون، اعضای اولین بین‌الملل کارل مارکس بودند. با توجه به تاریخچه بعدی این جنبش، نقش و موضع هواداران بین‌الملل در ظاهر غیرمنتظره به نظر می‌رسید.

داکوستا این افراد را "چیزی جز خیال‌پردازان" توصیف کرد و گفت برنامه سوسیالیستی مشخصی وجود نداشت؛ این توصیفی عجیب برای کسانی است که به بین‌الملل مارکس وابسته بودند. اما تعداد کمی از اعضای بین‌الملل در پاریس مارکسیست بودند و انگلس آنها را پیروان پرودون نامید. برخی واقعا پیرو پرودون بودند، اما این توصیف دقیق نیست. بخش فرانسوی شامل جدی‌ترین جمهوری‌خواهان بود - کسانی که به یک جمهوری آزاد و عادلانه پایبند بودند و آن را "سوسیال" می‌نامیدند. "کمونیست‌ها"، یعنی مارکسیست‌ها، در میان اعضای فرانسوی بین‌الملل کم بودند و آنارشیسم در کمون نقشی نداشت؛ در واقع این جنبش هنوز در فرانسه شکل نگرفته بود. طرفداران بین‌الملل، که بعدها "اقلیت" نامیده شدند، تنها اعضای کمون بودند که انقلاب فرانسه را تحسین می‌کردند اما کورکورانه از آن پیروی نمی‌کردند.

در میان کمونارها، اعضای بین‌الملل قوی‌ترین طرفداران دموکراسی گسترده در دیوارهای پاریس بودند. جول ولس، بزرگ‌ترین نویسنده آن‌ها حتی حق انتشار روزنامه محافظه‌کار لو فیگارو را هنگام حمله نیروهای ورسای به شهر حمایت کرد. اما آن‌ها پا فراتر گذاشتند. در هفته‌های پایانی کمون، دو جناح بزرگ‌تر با ریشه‌های ژاکوبن و سانس-کولوت خود، پیشنهاد تشکیل کمیته امنیت عمومی دیکتاتوری و اعدام گروگان‌های کمون را به عنوان پاسخ به کشته شدن جنگجویان کمون توسط ورسايی‌ها دادند. اقلیت اعلام کرد که دیگر در جلسات شورای کمون شرکت نخواهد کرد و اعضایش به منطقه‌های خود بازمی‌گردند تا در کنار مردم خود مبارزه کنند. هرچند عقب‌نشینی کردند و دوباره در شورا حاضر شدند، اما مهم است که به یاد داشته باشیم اعضای بین‌الملل، اگر پیرو مارکس و انگلس نبودند، قطعا به آن‌ها و جنبششان نزدیک‌تر بودند و در دل انقلابی خونین، با مخالفت با اقدامات دیکتاتوری ایستادند.

هم‌زمان با ایجاد دولتی برخاسته از طبقه کارگر، کمون مجموعه‌ای چشمگیر از اقدامات را نیز به تصویب رساند. پرداخت اجاره‌بها و تعهدات بدهی به مدت ‌٣ سال به تعویق افتاد و هیچ سودی به آنها تعلق نگرفت؛ کالاهایی که نزد دولت در گرو نگه داشته شده بود به صاحبانشان بازگردانده شد؛ جدایی کامل کلیسا و دولت اعلام شد، به این معنا که دولت دیگر هزینه‌های کلیسا را تامین نمی‌کرد و همه نمادهای مذهبی از کلاس‌های درس برداشته شدند؛ ارتش دائمی منحل و با گارد ملی جایگزین شد که افسرانش را اعضای گارد انتخاب می‌کردند؛ گیوتین در برابر مردم سوزانده شد؛ همه اعضای منتخب شورای کمون قابل عزل بودند و دستمزدشان از میزان دستمزد یک کارگر فراتر نمی‌رفت؛ کارخانه‌هایی که مالکانشان در دوران محاصره و دوره کمون تعطیل کرده بودند، باید به شرکت‌های تعاونیِ تحت اداره کارگران تبدیل می‌شدند؛ و کار شبانه برای نانواها ممنوع شد. ستون وندوم، به عنوان نماد شکوه نظامی ناپلئون، ویران شد و سازماندهی این کار را گوستاو کوربه بر عهده داشت.

کمون همچنین راه را برای آزادی زنان گشود و به آنان نقشی در سیاست داد که پیش از آن هرگز نداشتند. نام لوئیز میشل، که ریاست یک کمیته حراست شهروندان را بر عهده داشت و یک گروه امداد و آمبولانس را سازمان داد، شناخته‌شده‌ترین زن در میان کموناردها است، اما زنان برجسته دیگری نیز حضور داشتند. مهم‌ترین سازمان زنان، اتحادیه زنان برای دفاع از پاریس و مراقبت از مجروحان بود که الیزابت دیمیتریف، مهاجر روس، آن را بنیان گذاشت. او در روزهای پایانی کمون در سنگرها جنگید و سپس به سوئیس گریخت. زنان حق رای یا حق عضویت رسمی در کمون نداشتند، اما در سنگرها نقشی تعیین‌کننده ایفا کردند و از همان روز نخست در مبارزه حضور داشتند. کموناردها مشهورند که بسیاری از مهم‌ترین ساختمان‌های پاریس را به آتش کشیدند. این اقدام‌ها به زنانی انقلابی نسبت داده شد که "پترولوزها" (زنان نفت‌انداز) نام گرفتند. برخی مورخان حتی در وجود چنین گروه‌هایی تردید دارند، اما چه افسانه باشند و چه حقیقت، همین روایت‌ها زنان کمون پاریس را در این قیام به چهره‌هایی سهمگین تبدیل کرد.

بخش زیادی از اقداماتی که کمون تصویب کرد، از همان ابتدا شکست‌خورده بودند و بیش از آنکه برنامه‌ای عملی باشند، بیانگر آرزوهایی صادقانه بودند که با توجه به شرایط و فرصت اندکی که وجود داشت، امکان تحقق نیافتند. ژان گراو، یکی از چهره‌های مهم آنارشیسم فرانسه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، ۲۵ سال بعد نوشت که بیشتر این اقدامات اجرا نشدند "زیرا کسانی که این قوانین برایشان وضع شده بود، دریافتند که کمون بسیار قانون تصویب می‌کند اما کم‌تر دست به عمل می‌زند." با این همه، این تدابیر همچنان اهمیت داشتند. ژول والس در رمان کلاسیک خود درباره روزهای پایانی امپراتوری دوم و کمون، با نام "شورشی"، از قول یک کمونارد می‌نویسد که مهم بود نشان دهیم "چه می‌خواستیم (حتی) اگر نتوانیم کاری را که می‌خواهیم انجام دهیم."

این تدابیر نه نتیجه فوران‌های خودجوش مردم، بلکه حاصل اقدامات پارلمانی بودند. کمون نه یک نهاد آنارشیستی بود و نه مجمعی عمومی با روحیه "اشغال"؛ مردم نیز درگیر نوعی دموکراسی مستقیم نبودند. انتخاب افسران گارد ملی، که گاه آن را نشانه‌ای از بنیان‌های آنارشیستی کمون دانسته‌اند، پیش از شکل‌گیری کمون انجام شده بود. هنگامی که شورای تازه‌منتخب کمون دولت پیشین را برچید، آن را با مجموعه‌ای از اداره‌های مختلف به نام کمیسیون جایگزین کرد که هر یک را یک نماینده اداره می‌کرد. با وجود گرایش‌های روبسپیرگونه، کمون رئیس دائمی نداشت و جلسات آن توسط مجموعه‌ای از رئیس‌های موقت و چرخشی مدیریت می‌شد. تدابیر در جلسات پیشنهاد می‌شدند، مورد بحث قرار می‌گرفتند و نظم پارلمانی به‌دقت رعایت می‌شد. کمون مانند هر دولت فرانسوی، یک "روزنامه رسمی" داشت که گزارش مباحثات را منتشر می‌کرد. مقامات منتخب نیز مطابق سنت دموکراسی فرانسه، شالی رسمی بر تن می‌کردند و شال آبی، سفید و قرمز جمهوری را با شالی کاملا قرمز جایگزین کرده بودند.

در این گردهمایی کارگران و مخالفان دیرین امپراتوری سقوط‌کرده، که نهادی قانونگذاری تشکیل دادند و آزادانه درباره سیاست بحث می‌کردند و تقریبا تا پایان از تقلید خشونت دشمن خود پرهیز داشتند، چیزی تاثیرگذار، برانگیزاننده و آرمان‌گرایانه به چشم می‌خورد.

کمون شکست خورد و در هفته پایانی عمر خود، "هفته خونین"، ۲۰ هزار کارگر به دست نیروهای ورسای کشته شدند. هزاران نفر دیگر گرفتار تبعید، زندان یا اعزام به مستعمره‌های مجازاتی شدند. جنبش طبقه کارگر فرانسه از بالای سر زده شد و حرکت آن برای سال‌ها متوقف ماند تا اینکه در سال ١٨٧٩ عفو عمومی اعلام شد.

پیروزی کمون احتمالا هرگز ممکن نبود. تلاش‌های ناموفق برای برپایی کمون‌ها در دیگر نقاط فرانسه همزمان با قیام پاریس، به سرعت سرکوب شد. در واقع، پاریس از فرانسه جدا شده بود. اگر کمونارهای پاریس رویای یک فدراسیون از کمون‌ها را در سر می‌پروراندند (چیزی که نام "فدره" از آن گرفته شده بود)، هیچ نیروی دیگری برای متحد شدن با آن‌ها وجود نداشت. بلانکی، برجسته‌ترین چهره جناح چپ، شاید می‌توانست رهبر مشترکی باشد که همه حول او جمع شوند، اما تاریخ طولانی شکست‌های او در تلاش‌های بسیارش برای قیام‌های کودتایی، به سختی این باور را تقویت می‌کند که او می‌توانست وضع را تغییر دهد و نیروهای کمون را به پیروزی برساند. در هر صورت، همانطور که پیشتر گفته شد، او در دوران کمون در زندان بود. ویکتور ژکلار، افسری در گارد ملی، بعدها نوشت که بلانکی شاید "قاطعیت" لازم را داشت، اما اگر شرایط طور دیگری بود و بلانکی برای رهبری نبرد در دسترس قرار می‌گرفت، "او نیز مانند بسیاری دیگر، نیرویی ناتوان بود که شرایط او را فلج می‌کرد. محبوس شده درون پاریس، کمون پیش از آنکه بمیرد، به خاک سپرده شده بود."

در هر شرایطی، حتی ارتشی با انگیزه بالا مانند گارد ملی کمون نیز وظیفه‌ای تقریبا غیرممکن برای شکست دادن ارتش ورسای پیش رو داشت. گارد ملی در اصل مردم مسلح بود؛ این تصویری رمانتیک از یک ارتش انقلابی است، اما در عمل، مردمی از یک شهر که در برابر نیروهای یک کشور کامل قرار می‌گیرند - در این مورد، کشور خودشان - دست به کاری عظیم و به احتمال زیاد بی‌حاصل می‌زنند. راهبرد کمون میان فرستادن نیروهای مسلح به بیرون از دیوارهای شهر برای مقابله با ارتش جمهوری یا باقی ماندن درون شهر و نشان دادن این که آنان قربانیان هستند، در نوسان بود. یورش‌های ناموفق آغازین آنان را ناگزیر کرد که در حالت دفاعی بمانند و فرماندهانشان با سرعتی سرگیجه‌آور یکی پس از دیگری عوض می‌شدند؛ هر بار پس از شکست در نبرد برکنار می‌شدند و غالبا به خیانت متهم می‌گشتند.

گفته می‌شود دشمنان کمون در داخل پاریس اجازه دادند نخستین نیروهای ورسای وارد شهر شوند و دفاع از شهر نیز بسیار ضعیف سازمان‌دهی شده بود؛ به طوری که نیروهای کمون بیشتر، و گاه فقط، بر نبردها و سنگرهای محله یا خیابان خود تمرکز می‌کردند. هیچ طرح دفاعی سراسری تدوین نشد و نتیجه چیزی بود که می‌توان آن را یک "هر کس به فکر جان خود" انقلابی نامید.

اغلب فراموش می‌شود که حتی اگر کمونارها از نظر نظامی ورسایی‌ها را شکست می‌دادند، پروسی‌ها همچنان بر خاک فرانسه حضور داشتند. شکستن خطوط نیروهای ورسای یا شکست ارتش تیر بی‌درنگ به بازگشت پروسی‌ها و نابودی حتمی کمون منجر می‌شد. ژان باتیست کلمن، عضو کمون و انترناسیونال و نویسنده یکی از مشهورترین ترانه‌های فرانسوی، "زمان گیلاس‌ها"، بعدها گفت: "پاریس می‌توانست بر ورسای پیروز شود، اما باور به این که چنین پیروزی به معنای پیروزی انقلاب اجتماعی باشد، ساده‌لوحانه بود، چرا که پروسی‌ها چندان دور نبودند و استان‌ها همه گرداگرد ما قرار داشتند."

در سال ۱۸۹۷، مجله ادبی لا روو بلانش که در میان نویسندگانش بسیاری از بزرگان فرانسه حضور داشتند، مجموعه نظراتی درباره کمون منتشر کرد که شامل مشارکت کنندگانی می‌شد که در این جنبش حضور فعال داشتند.

برخی از کهنه سربازان اکنون با نگاهی منتقدانه به آن می‌نگریستند. ژان-لویی پندی، که پس از سقوط کمون آنارشیست شد و در سوئیس زندگی می‌کرد و دستور آتش زدن هتل دو ویل را داده بود، معتقد بود که کمون در اقدامات خود به اندازه کافی قاطع نبوده است: "من فکر می‌کنم ما مانند کودکانی رفتار کردیم که سعی می‌کنند از بزرگسالانی تقلید کنند که نام و اعتبارشان آنان را مطیع می‌کند، و نه مانند مردانی که نیرو... می‌بایست در برابر دشمن همیشگی انجام می‌داد."

سیمون درر، کفاش و عضو جناح اقلیت انترناسیونال، احساس می‌کرد که کمون "بیش از حد به جزئیاتی پرداخت که ترجیحا می‌بایست تنها پس از پیروزی نظامی به آنها رسیدگی می‌شد." ژان گراو با درر هم نظر بود و گفت که کمون "بیش از حد پارلمانی، مالی، نظامی و اداری بود و به اندازه کافی انقلابی نبود." در نتیجه، او این ایده را که کمونارها انقلابی بودند به تمسخر گرفت: "این... چیزی بود که آنان فکر می‌کردند هستند، اما تنها در حرف و راهپیمایی. آنان آنقدر کم انقلابی واقعی بودند که حتی با داشتن رای پاریسی ها باز خود را غریبه در تالارهای قدرت می‌دانستند."

آلفونس آمبر، سردبیر یکی از تندروترین روزنامه‌های کمون، صراحتا کل این ماجرا را بی اهمیت می‌شمرد. "من کمون را اقدامی قهرمانانه می‌دانم؛ همین و نه بیشتر، زیرا فکر نمی‌کنم که آن تاریخچه‌ای در تاریخ سوسیالیسم ثبت کرده باشد."

بسیاری از کهنه سربازان هنوز عصبانی بودند که با وجود اینکه کمون به منابع مالی برای پرداخت به گاردهای ملی و کسانی که سنگر می‌ساختند نیاز داشت، آنان با عدم دستبرد به پول موجود در بانک فرانسه، احترام زیادی به قانونیت نشان دادند. ژان آلمان، که بعدها رهبر جناحی از سوسیالیسم فرانسه شد، شکایت کرد که "به جای پرحرفی می‌بایست به بورژوازی در حساس ترین نقطه اش ضربه می‌زد: صندوق امانات!"

همه به این خیزش با دیدی تیره نگاه نمی‌کردند. برای لوئیز میشل، کمون نمونه‌ای درخشان برای مبارزات آینده بود: "از این پس هر انقلاب اجتماعی خواهد بود نه سیاسی؛ این آخرین نفس، والاترین آرزوی کمون در شکوه هولناک پیوندش با مرگ بود." ادوار وایان، یکی از کمونارها و بعدها از بنیانگذاران حزب سوسیالیست، گستره بین‌المللی کمون را یادآوری می‌کرد: "اگرچه سوسیالیسم از دل کمون زاده نشد، اما از کمون است که آن بخش از انقلاب بین‌المللی آغاز می‌شود؛ بخشی که دیگر نمی‌خواهد در یک شهر بجنگد تا محاصره و نابود شود، بلکه می‌خواهد در پیشاپیش پرولترهای هر کشور، به واکنشهای ملی و بین‌المللی یورش ببرد و به نظام سرمایه‌داری پایان دهد."

شکست کمون به آن اعتبار بخشیده بود. تعداد اندک گروگانهایی که در روزهای پایانی اعدام شدند، از جمله اسقف اعظم پاریس، در برابر کشتارهای گسترده پیروزمندان و ارزش هدف‌های کمون ناچیز به شمار می‌آمد. کمونارها "به آسمان یورش بردند" و ناکام ماندند. شهرت کمون نسبتا پاک باقی ماند. اما این را نمی‌توان درباره بسیاری از کسانی گفت که از آن الهام گرفتند.

سخن وایان و میشل درست بود: کمون الهام‌بخش تقریبا همه جنبش‌هایی شد که در هر گوشه جهان به دنبال جایگزین کردن سرمایه‌داری با نظمی عادلانه‌تر بودند. از سوسیالیست‌ها تا کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها و آزاداندیشان و حتی فراماسون‌ها، همگی از آن لحظه کوتاه تاریخ فرانسه الهام گرفتند. آن روزهای سال ۱۸۷۱ چشم‌اندازی از تاریخ ساخت که در آن یک فروپاشی نهایی خشونت‌بار، نظم کهنه را نابود می‌کرد و جهانی پاک شده از تباهی گذشته، آنچه فرانسوی‌ها "شام بزرگ" می‌نامیدند، پدید می‌آورد. با این حال، تقریبا همه وارثان کمون شکست خوردند و همان اندک کسانی هم که پیروز شدند، برای رسیدن به پیروزی، آنچه کمون نماینده آن بود، زیر پا گذاشتند. کمون نخستین گام در خیزش چپ بود، اما برخلاف امیدها و انتظارها، همین خیزش، آغاز فروپاشی آن نیز شد.

شکست‌ها بسیار بودند. اسپارتاکیست‌های آلمان در سال ۱۹۱۹، انقلاب مجارستان در همان سال و کمون شانگهای در سال ۱۹۲۷ دست‌کم تا حدودی از کمون پاریس الهام گرفته بودند؛ همگی در دریایی از خون به پایان رسیدند. بارسلون انقلابی در سال ۱۹۳۶ و فرانسه در ماه‌های مه و ژوئن ۱۹۶۸، هر دو به دنبال شیوه‌ای متفاوت و انسانی تر برای سامان دادن به جامعه بودند که یادآور امیدهای سال ۱۸۷۱ بود. سنگرها، پرچم‌ها و شعارهای آنان سرشار از روح کمون بود، اما آنها نیز سرانجام فروپاشیدند.

آرمان کمون بیش از همه در روسیه شوروی و چین خلق طنین‌انداز شد. گفته می‌شود لنین روزی که دولت بلشویکی بیشتر از مدت دوام کمون عمر کرد، از شوق در برف رقصید. اما همین لنین در کتاب "دولت و انقلاب" نوشت: "هنوز لازم است بورژوازی را سرکوب و مقاومتش را درهم شکست. این برای کمون به ویژه ضروری بود؛ یکی از دلایل شکست آن این بود که این کار را با قاطعیت کافی انجام نداد." "قاطعیتی" که او از آن سخن می‌گفت، در دولتی تجلی یافت که درست در نقطه مقابل کمون قرار داشت؛ دولتی که تا واپسین لحظه، همه مخالفان را خاموش کرد و دستگاه پلیسی‌ای ساخت که بدون تردید به زندانی کردن و کشتن دشمنانش دست می‌زد.

انقلاب روسیه نه ۷۲ روز، بلکه ۷۵ سال دوام آورد؛ به اندازه یک عمر. و در این فرایند، با انتخاب بقا به هر قیمت، با توسل به دیکتاتوری و کشتن میلیون‌ها نفر از مردم خود، سوسیالیسم را برای همیشه لکه‌دار کرد. پیروزی‌ای که گمان می‌رفت راهی نو برای بشریت بگشاید، در عمل آن راه را بست.

سرنوشت چین نیز بهتر نبود. این کشور نه تنها در سال ۱۹۲۷ با "کمون شانگهای" به کمون استناد کرد، بلکه ۱۷ سال پس از به دست گرفتن قدرت، در سال ۱۹۶۶، مائو سایه کمون را در قالب "انقلاب فرهنگی بزرگ پرولتری" فراخواند. انقلاب فرهنگی، که مائو برای تقلید از نابودی بوروکراسی موجود، همانند کمون، آن را برافروخت، به مرگ میلیون‌ها نفر، ویرانی اقتصاد کشور، قحطی و حتی آدم‌خواری انجامید. این افراط‌ها انزجاری از سوسیالیسم در داخل چین ایجاد کرد که مستقیم به سرمایه‌داری خشن امروزی انجامید که جای دولت مائویی را گرفته است.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر